مهاجرسرا
جملات و قصه های پند آموز روز - نسخه قابل چاپ

+- مهاجرسرا (https://www.mohajersara.org/forum)
+-- انجمن: مهاجرت (https://www.mohajersara.org/forum/forum-49.html)
+--- انجمن: گفتگوی آزاد (https://www.mohajersara.org/forum/forum-59.html)
+--- موضوع: جملات و قصه های پند آموز روز (/thread-774.html)

صفحات 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24


RE: جملات و قصه های پند آموز روز - سارا کوچولو - 2010-03-10

قسمتی از دست نوشته‌های مهاتما گاندی
----------------------------------------------
من می‌‌توانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشته‌خو يا شیطان‌صفت باشم ،

من می توانم تو را دوست داشته يا ازتو متنفر باشم،

من می‌توانم سکوت کنم، نادان و يا دانا باشم،

چرا که من یک انسانم، و این‌ها صفات انسانى است.

و تو هم به یاد داشته باش :

من نباید چیزى باشم که تو می‌خواهى ، من را خودم از خودم ساخته‌ام،

تو را دیگرى باید برایت بسازد و

تو هم به یاد داشته باش

منى که من از خود ساخته‌ام، آمال من است ،

تویى که تو از من می سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند.

لیاقت انسان‌ها کیفیت زندگى را تعیین می‌کند نه آرزوهایشان

و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو می‌خواهى

و تو هم می‌توانى انتخاب کنى که من را می‌خواهى یا نه

ولى نمی‌توانى انتخاب کنى که از من چه می‌خواهى .

می‌توانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم، و من هم.

می‌توانى از من متنفر باشى بى‌هیچ دلیلى و من هم ،

چرا که ما هر دو انسانیم.

اين جهان مملو از انسان‌هاست ،

پس این جهان می‌تواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.

تو نمی‌توانى برایم به قضاوت بنشینى و حكمی صادر كني و من هم،

قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.

دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و می‌ستایند،

حسودان از من متنفرند ولى باز می‌ستایند،

دشمنانم کمر به نابودیم بسته‌اند و همچنان می‌ستایندم،

چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت،

نه حسودى و نه دشمنى و نه حتا رقیبى،

من قابل ستایشم، و تو هم.

یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد

به خاطر بیاورى که آن‌هایى که هر روز می‌بینى و مراوده می‌کنى

همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت،

اما همگى جایزالخطا.

نامت را انسانى باهوش بگذار اگر انسان‌ها را از پشت نقاب‌هاى متفاوتشان شناختى،

و یادت باشد که کارى نه چندان راحت است...

Smile



RE: جملات و قصه های پند آموز روز - rasarasa - 2010-03-10

این مطلب برای من ایمیل شده بود و با توجه به استفادۀ زیاد از مایکروویو در آمریکا گفتم بد نیست،شما را هم آگاه کنم:

"اگر از مایکروفر استفاده میکنید این مطلب بسیار مهم را بخوانید یک فرد 26 ساله جهت درست کردن یک فنجان قهوه، یک لیوان آب را در مایکروفر قرار داد(کاری که قبلا بارها انجام داده بود). دقیقا نمیدانم چه زمانی را روی دستگاه تنظیم کرد اما و به من گفت که قصد داشته آب به جوش برسد. وقتی که دستگاه خاموش میشود، ایشان لیوان محتوی آب را از مایکروفر خارج میکند. او میگوید وقتی لیوان را برداشتم آب نمیجوشید، اما بلافاصله تمام آب داخل لیوان بصورت انفجاری به صورتش پاشیده شد و لیوان سالم و خالی در دستش باقی ماند تازمانی که او لیوان را زمین انداخت. تمام صورتش تاول زد و دچار سوختگی درجه یک و دو گردید، به گونه ای که ممکن است جای زخمها بر صورتش بماند. همچنین ممکن است بخشی از بینایی چشم چپ ایشان از دست برود. زمانی که ایشان در بیمارستان بود، پزشک معالج ایشان گفت که موارد دیگری مشابه اتفاقی که برای ایشان افتاده مشاهده کرده است و هیچگاه نباید آب خالص را به تنهایی در دستگاه مایکروفر قرار داد. اگر قصد گرم کردن به این روش را داریم باید حتما چیزی درون لیوان قرار داده شود تا انرژی کسب شده توسط آب پخش گردد. مثلا یک همزن چوبی یا چای کیسه ای یا چیز دیگر. اما به هر حال بهترین راه جوش آوردن آب استفاده از کتری است و نه مایکروویو.

توضیح: یکی از افرادی که این مطلب را توسط ایمیل دریافت کرده گویا برای تایید صحت مطلب فوق به شرکت جنرال الکتریک طی ایمیلی آن را گزارش میدهد. پاسخ شرکت جنرال الکتریک: از تماس شما متشکریم. خیلی خوشحال میشوم که بتوانم به شما کمکی کنم. ایمیلی که شما دریافت کردید صحیح است. آب یا هر مایعی که اشعه ی مایکروویو کسب میکند و به دمای جوش میرسد الزاما همیشه به حالت جوشش حباب نمایان نمیشود (و قل قل نمیکند). بلکه ممکن است دمای بسیار زیادی کسب کند اما همچنان بیحرکت و بدون حباب بماند و قل قل نکند مایع یا آبی که دمای فوق العاده زیاد را توسط امواج مایکروویو کسب میکند ممکن است پس از حرکت دادن و یا هم زدن و یا مثلا قراردادن چای کیسه ای در آن به حالت ظاهری جوشیدن برسد و قبل از آن هیچ نشانه ای از جوشیدن و دمای بالا از خود نشان ندهد. برای جلوگیری از این اتفاق و جلوگیری از صدمه دیدن هرگز هیچ مایعی را به اندازه یک لیوان، بیشتر از دو دقیقه در مایکروویو قرار ندهید. همچنین بعد از خاموش شدن مایکروفر اجازه دهید سی ثانیه مایع همچنان در مایکروفر باقی بماند و آن را قبل از سی ثانیه بیرون نیاورید."



RE: جملات و قصه های پند آموز روز - ChairMan - 2010-03-10

تام و جری بوده؟؟؟؟؟؟؟؟


RE: جملات و قصه های پند آموز روز - m.memari - 2010-03-11

سخنان جالب از گابریل گارسیا مارکز نویسنده و برنده جایزه نوبل در ادبیات
=============================================
در 15 سالگی آموختم كه مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم

در 20 سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود

در 25 سالگی دانستم كه یك نوزاد ، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك شب هشت ساعته ، محروم می كند

در 30 سالگی پی بردم كه قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن



در 35 سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث ببرد ؛ بلكه چیزی است كه خود آن را می سازد

در 40 سالگی آموختم كه رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست كه كاری را كه دوست داریم انجام دهیم ؛ بلكه در این است كه كاری را كه انجام می دهیم دوست داشته باشیم

در 45 سالگی یاد گرفتم كه 10 درصد از زندگی چیزهایی است كه برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان می دهند

در 50 سالگی پی بردم كه كتاب بهترین دوست انسان و پیروی كوركورانه بدترین دشمن وی است

در 55 سالگی پی بردم كه تصمیمات كوچك را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب

در 60 سالگی متوجه شدم كه بدون عشق می توان ایثار كرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید

در 65 سالگی آموختم كه انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را كه میل دارد نیز بخورد

در 70 سالگی یاد گرفتم كه زندگی مساله در اختیار داشتن كارتهای خوب نیست ؛ بلكه خوب بازی كردن با كارتهای بد است

در 75 سالگی دانستم كه انسان تا وقتی فكر می كند نارس است ، به رشد و كمال خود ادامه می دهد و به محض آنكه گمان كرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود

در 80 سالگی پی بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است

در 85 سالگی دریافتم كه همانا زندگی زیباست



RE: جملات و قصه های پند آموز روز - espahbod - 2010-03-11

علت مقدس بودن هفت سین.


عدد 7 در بسیاری از مذاهب مقدس است. مثلا زرتشت زمین را دارای 7 بخش میدانست؛
آرامگاهِ کوروش بزرگ 7 پله دارد؛
از تجزیه نور خورشید 7 رنگ حاصل می‌شود؛

دوره کودکی 7 سال طول می‌کشد؛
عجایبِ هفتگانه؛

7 آتشکده زرتشت: آذرنوش، آذرمهر، آذرآبادگان، آذرتشت، آذرخرداد…..؛

7 پله ومرامِ اعتقادی برای رسیدن به عرفان زرتشتی وجود دارند: کلاغ، میهمان، سرباز، شیر، پارسی، خورشید، پیر(پدر)، که شیر وخورشید نمادِ پرچمِ ایرانیان شد.

به روایتِی هفت سین، نشانه هفت دانه گیاهی است که میتوان با آن سبزه نوروز را تهیه کرد: جو، ماش، عدس، ارزن، لوبیا، نخود و...؛

در زمانهای پارسیانِ کهن، مردم از هر هفت دانه، سبزه می‌پروراندند -10 روز قبل از نوروز- و ظروفِ آنرا بر سر درِ خانه‌های خود میگذاشتند و هر کدام بیشتر و بهتر سبز میشد، نشانه پر ثمریِ آن محصول برای کاشت در آن سال بود- سنت-.

در عیسویت آمده که عیسی 7 خوراکِ پسندیده داشت- نمک، سرکه، نان؛تره، ماهی، روغن، عسل=انگبین

در انجیلِ یوهنا آمده است که یوهنا 7 روح، 7 خورشید، 7 چهره، 7 گوسفندِ 7 شاخ و 7 سر و7 چشم را همراه با 7 فرشته در خواب دید؛
ادونتیست و بعضی دیگر فرقه های مسیحیت، 7 ژانویه را تولد اصلیِ عیسی میدانند؛

در مسیحیت 7 نوع نیایش، 7 گناه، 7 توبه، 7 اندوه و 7 شادی وجود دارد؛

در اسلام در مراسمِ حج، 7 دور خانه کعبه را می‌چرخند؛
معلقاتِ سبعه، 7 بتِ اصلی بر سر درِ خانه کعبه بودند؛
قرآن 7 بخش دارد: وعد، وعید، وعض، قصص، امر به معروف، نهی از منکر، ادنیه؛

7 عضو در سجده در وقتِ نماز بر زمین است؛
برای پاکیزه شدن اشاره به 7 بار آب کشیدن شده؛
اولین سوره قرآن 7 آیه دارد؛
اصحاب کهف 7 تن بودند؛
در بهشت 7 چشمه ونهر و در دوزخ 7 طبقه"عشکوب" است
که آخرینِ آن اسفل السافلین است؛

در قرآن آسمان را دارای 7 طبقه میداند؛برای مردگان شبِ هفت میگیرند...
و نهایتا اینکه در قرآن 7 بار سلام آمده: سلام به نوح، به ابراهیم، به موسی،
به هارون، به یاسین، به خالدین، به الحی فجر؛
پسر كوچكی، روزی هنگام راه رفتن در خیابان، سكه‌ای یك سنتی پیدا كرد. او از پیدا كردن این پول ، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد كه او بقیه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پایین بگیرد و در جستجوی سكه های بیشتر باشد.
او در مدت زندگیش، 296 سكه 1 سنتی، 48 سكه 5 سنتی، 19 سكه10 سنتی، 16 سكه 25 سنتی، 2 سكه نیم دلاری و یك اسكناس مچاله شده یك دلاری پیدا كرد. یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت.
در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت، او زیبایی دل انگیز
طلوع خورشید ، درخشش 31369رنگین كمان و منظره درختان ا فرا در
سرمای پاییز را از دست داد . او هیچ گاه حركت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ها در حا لی كه از شكلی به شكلی دیگر در می‌آمدند، ندید . پرندگان در حال پرواز، در خشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئی از خاطرات او نشد.
در يک سحرگاه سرد ماه ژانويه، مردي وارد ايستگاه متروي واشينگتن دي سي شد و شروع به نواختن ويلون کرد.
اين مرد در عرض 10 دقيقه، شش قطعه ازبهترين قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترين ساعات صبح بود، هزاران نفر براي رفتن به سر کارهايشان به سمت مترو هجوم آورده بودند.
سه دقيقه گذشته بود که مرد ميانسالي متوجه نوازنده شد. از سرعت قدمهايش کاست و چند ثانيه اي توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد.
يک دقيقه بعد، ويلونزن اولين انعام خود را دريافت کرد. خانمي بي آنکه توقف کند يک اسکناس يک دلاري به درون کاسه اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد.
چند دقيقه بعد، مردي در حاليکه گوش به موسيقي سپرده بود، به ديوار پشت سر تکيه داد، ولي ناگهان نگاهي به ساعت خود انداخت وبا عجله از صحنه دور شد،
کسي که بيش از همه به ويلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله اي بود که مادرش با عجله و کشان کشان به همراه مي برد. کودک يک لحظه ايستاد و به تماشاي ويلونزن پرداخت، مادر محکم تر کشيد وکودک در حاليکه همچنان نگاهش به ويلون زن بود، بهمراه مادر براه افتاد، اين صحنه، توسط چندين کودک ديگرنيز به همان ترتيب تکرار شد، و والدينشان بلا استثنا براي بردنشان به زور متوسل شدند.
در طول مدت 10 دقيقه اي که ويلون زن مي نواخت، تنها شش نفر، اندکي توقف کردند. بيست نفر انعام دادند، بي آنکه مکثي کرده باشند، و سي و دو دلار عايد ويلون زن شد. وقتيکه ويلون زن از نواختن دست کشيد و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسي متوجه شد. نه کسي تشويق کرد، ونه کسي او را شناخت.
هيچکس نميدانست که اين ويلون زن همان"جاشوا بل" يکي از بهترين موسيقي دانان جهان است، و نوازنده ي يکي از پيچيده ترين قطعات نوشته شده براي ويلون به ارزش سه ونيم ميليون دلار، ميباشد.
جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در يکي از تاتر هاي شهر بوستون، برنامه اي اجرا کرده بود که تمام بليط هايش پيش فروش شده بود، وقيمت متوسط هر بليط يکصد دلار بود.

اين يک داستان حقيقي است،نواختن جاشوا بل در ايستگاه مترو توسط واشينگتن پست ترتيب داده شده بود، وبخشي از تحقيقات اجتماعي براي سنجش توان شناسايي، سليقه و الوويت هاي مردم بود.

نتيجه: آيا ما در شرايط معمولي وساعات نامناسب، قادر به مشاهده ودرک زيبايي هستيم؟ لحظه اي براي قدرداني از آن توقف ميکنيم؟ آيا نبوغ وشگرد ها را در يک شرايط غير منتظره ميتوانيم شناسايي کنيم؟

يکي از نتايج ممکن اين آزمايش ميتواند اين باشد،
اگر ما لحظه اي فارغ نيستيم که توقف کنيم و به يکي از بهترين موسيقي دانان جهان که در حال نواختن يکي از بهترين قطعات نوشته شده براي ويلون است، گوش فرا دهيم ،چه چيز هاي ديگري را داريم از دست ميدهيم؟



RE: جملات و قصه های پند آموز روز - farzad24 - 2010-03-11

تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد.
او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.
سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد............ فریاد زد: '' خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟''
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.
مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟
آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم.
وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم..........
چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است.
پس به یاد داشته باش ، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند.



RE: جملات و قصه های پند آموز روز - farzad24 - 2010-03-11

شما را چگونه می شناسند؟
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود كه این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند!

زمانی كه برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فكر كردند كه نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن تیتر صفحه اول، میخكوب شد: «آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آورترین سلاح بشری مرد!»

آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فكر كرد: «آیا خوب است كه من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟»

سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح كرد. پیشنهاد كرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود. امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلكه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیك و شیمی نوبل و ... می‌شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.

یك تصمیم، برای تغییر یك سرنوشت كافی است!



RE: جملات و قصه های پند آموز روز - farzad24 - 2010-03-11



آیا می دانید :

- بزرگترین مروارید دنیا، 6.4 کیلوگرم وزن دارد. این مروارید حدود هفتاد و یک سال پیش در فیلیپین از داخل یک صدف بسیار بزرگ در آورده شد.

-دانشمندان ثابت کرده اند که گل سرخ ترکیبی از بوی 40 نوع گل مختلف است؟

-شلوغ ترین مکان دنیا کندوی زنبور عسل است .

-سوسک ها مقاوم ترین موجودات در برابر گرسنگی هستند. آنها میتوانند یک ماه بدون غذا و دو ماه بدون آب زنده بمانند .

-فقط قورباغه های نر قور قور می‌کنند .

-خرس با تمام سنگینی خود میتواند با سرعت ۵۰ كیلومتر در ساعت بدود.

-شكلات بر عصب و قلب سگ تاثیر بد دارد، با کمی شكلات میتوان یك سگ را کشت.

-نوارهای لاستيكي خيلي طول مي كشد تا سرد شوند.

-مصرف زغال اخته از تنگی عروق خون جلوگیری میكند.

-مایع موجود در نارگیل نارس را می‌توان بجای پلاسمای خون استفاده كرد .



RE: جملات و قصه های پند آموز روز - farzad24 - 2010-03-11

-
زندگی یک جاده پر پیچ و خم است که باید تمام لذت ات را از مناظر اش ببری . چون ته این جاده یک تابلو وجود دارد که نوشته :
"دور زدن ممنوع !"



RE: جملات و قصه های پند آموز روز - laili - 2010-03-12

مادرم خواب دید که من درخت تاکم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه های سرخ انگور آویزان.
مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت. فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم. و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت. و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد.
و او بود که به من گفت: همه عالم می روند و همه عالم می دوند، پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.
من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند!
او گفت: هر کس اما به نوعی می دود. آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی.
تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.
و ما از صبح تا غروب دویدیم. از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر. زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم. همه بهار را دویدیم و همه تابستان را.
وقتی دیگران خسته بودند، ما می دویدیم. وقتی دیگران نشسته بودند، ما می دویدیم و وقتی همه در خواب بودند، ما می دویدیم. تب می کردیم و گُر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم. هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید. هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی بیند.
و سرانجام رسیدیم. و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید. و سرانجام هر غوره، انگوری شد.
من از این رسیدن شاد بودم، تاکِ همسایه اما شاد نبود و به من گفت: تو نمی رسی مگر اینکه از این میوه های رسیده ات، بگذری. و به دست نمی آوری مگر آنچه را به دست آورده ای، از دست بدهی. و نصیبی به تو نمی رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی.
و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛ همه داروندار تابستان مان را.
مادرم خواب دید که من تاکم. تنم زرد است و بی برگ و بار؛
مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت. فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم که درختی ام بی برگ و بی میوه. و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمی گفت: خدا سلام رساند و گفت: مبارکت باد این شولای عریانی؛ که تو اکنون داراترین درختی. و چه زیباست که هیچ کس نمی داند تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی!
بانو عرفان نظر آهاری



RE: جملات و قصه های پند آموز روز - laili - 2010-03-12

روزي يك مرد ثروتمند، پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آنجا زندگي مي كنند چقدر فقير هستند. آنها يك روز و يك شب را در خانه محقر يك روستايي به سر بردند.
در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»
پسر پاسخ داد: «عالي بود پدر!»
پدر پرسيد: «آيا به زندگي آنها توجه كردي؟»
پسر پاسخ داد: «فكر مي كنم!»
پدر پرسيد: «چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟»
پسر كمي انديشيد و بعد به آرامي گفت: «فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تا. ما در حياطمان فانوسهاي تزئيني داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آنها بي انتهاست!»
در پايان حرفهاي پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه كرد: «متشكرم پدر كه به من نشان دادي ما واقعا چقدر فقير هستيم!



RE: جملات و قصه های پند آموز روز - farzad24 - 2010-03-12

گروهی از کارکنان میانسال که سابقا با یکدیگر هم کلاس بودند ، دور هم جمع شدند تا نزد استاد پیشین خود رفته و پای صحبتهای او بنشینند . او از دیدن شاگردان خود ابراز خوشحالی زیادی کرد . بزودی صحبتهای آنان به مباحث استرس در محیطهای کار و زندگی کشانده شد . مدرس فقط لبخندی به آنان زد و به سمت آبدارخانه رفت و شروع به چیدن فنجانهای مختلف بر روی پیشخوان شد از فنجان پلاستیکی تا چینی گرفته و ارزان قیمت تا گرانبها و لوکس

استاد به سر جلسه برگشت و به شاگردان سابقش پیشنهاد کرد که هر یک به آبدارخانه رفته و با فنجانی آب برگردند . او به آنان گفت : " همانطوری که انتظار داشتم ، همگی لیوانهای گرانبها را برداشتید و تمام فنجانهای ارزان قیمت و بد شکل را بر جای گذاشتید ، در واقع شما بهترینها را برای خود خواستید و این در حالی است که آنچه شما در واقع میخواستید

آب بود و نه فنجان

و این امر منبع تمام مشکلات و استرس شماست

استاد ادامه داد ، زندگی نیز همانند آب است و شغل ، پول و موقعیت اجتماعی فنجانهای این مثال هستند ، آنها درحقیقت ابزار زندگی هستند و چگونگی کیفیت زندگی را تغییر نمیدهند ، اگر وقتمان را صرف انتخاب فنجان کنیم ، زمانی برای لذت بردن از آب نخواهیم داشت

تا وقتیکه قلب شما نخواهد ، مسلماً مغزتان هرگز به چیزی عقیده پیدا نمی کند

ویلیام جیمز



RE: جملات و قصه های پند آموز روز - laili - 2010-03-13

به جاي پدرم درآمد؛ بگوييم : خيلي راحت نبود

به جاي خسته نباشيد؛ بگوييم : خدا قوت

به جاي دستت درد نكنه ؛ بگوييم : ممنون از محبتت، سلامت باشي

به جاي ببخشيد مزاحمتون شدم؛ بگوييم : از اين كه وقت خود را در اختيار من گذاشتيد متشكرم

به جاي لعنت بر پدر كسي كه اينجا آشغال بريزد ؛ بگوييم: رحمت بر پدر كسي كه اينجا آشغال نمي ريزد

به جاي گرفتارم؛ بگوييم : ‌در فرصت مناسب با شما خواهم بود

به جاي دروغ نگو؛ بگوييم : راست مي گي؟ راستي؟

به جاي خدا بد نده؛ بگوييم : خدا سلامتي بده

به جاي قابل نداره؛ بگوييم : هديه براي شما

به جاي شكست خورده؛ بگوييم : با تجربه

به جاي مگه مشكل داري؛ بگوييم : مگه مسئله اي داري؟

به جاي فقير هستم؛‌بگوييم : ثروت كمي دارم

به جاي بد نيستم؛ بگوييم :‌ خوب هستم

به جاي بدرد من نمي خورد؛ بگوييم : مناسب من نيست

به جاي مشكل دارم؛ بگوييم : مسئله دارم

به جاي جانم به لبم رسيد؛ بگوييم : چندان هم راحت نبود

به جاي فراموش نكني؛ بگوييم : يادت باشه

به جاي داد نزن؛ ‌بگوييم : آرام باش

به جاي من مريض و غمگين نيستم؛‌ بگوييم :‌ من سالم و با نشاط هستم

به جاي غم آخرت باشد؛ بگوييم : شما را در شادي ها ببينم



RE: جملات و قصه های پند آموز روز - ChairMan - 2010-03-13

آها حالا رسیدیم به همون انرژی مثبت که مخالفت میکردی لیلی خانم . اینا همش انرژی مثبت بود به نوعی .


RE: جملات و قصه های پند آموز روز - laili - 2010-03-13

اتفاقا نوید جان من وقتی این و خوندم یاد تو افتادم......میخواستم بذارمش توی تاپیک انرژی مثبت...........
من با انرژی مثبت مخالفت نمیکردم منتها اعتقاد ندارم که آدمها فقط و فقط با تکیه به انرژی مثبت به رویاهاشون برسند ..........