بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - نسخه قابل چاپ +- مهاجرسرا (https://www.mohajersara.org/forum) +-- انجمن: آمریکا (https://www.mohajersara.org/forum/forum-4.html) +--- انجمن: ویزاهای مهاجرتی آمریکا (https://www.mohajersara.org/forum/forum-29.html) +---- انجمن: ویزای نامزدی و ازدواج (https://www.mohajersara.org/forum/forum-32.html) +---- موضوع: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ (/thread-5388.html) صفحات
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
73
74
75
76
77
78
79
80
81
82
83
84
85
86
87
88
89
90
91
92
93
94
95
96
97
98
99
100
101
102
103
104
105
106
107
108
109
110
111
112
113
114
115
116
117
118
119
120
121
122
123
124
125
126
127
128
129
130
131
132
133
134
135
136
137
138
139
140
141
142
143
144
145
146
147
148
149
150
151
152
153
154
155
156
157
158
159
160
161
162
163
164
165
166
167
168
169
170
171
172
173
174
175
176
177
178
179
180
181
182
183
184
185
186
187
188
189
190
191
192
193
194
195
196
197
198
199
200
201
202
203
204
205
206
207
208
209
210
211
212
213
214
215
216
217
218
219
220
221
222
223
224
225
226
227
228
229
230
231
232
233
234
235
236
237
238
239
240
241
242
243
244
245
246
247
248
249
250
251
252
253
254
255
256
257
258
259
260
261
262
263
264
265
266
267
268
269
270
271
272
273
274
275
276
277
278
279
280
281
282
283
284
285
286
287
288
289
290
291
292
293
294
295
296
297
298
299
300
301
302
303
304
305
306
307
308
309
310
311
312
313
314
315
316
317
318
319
320
321
322
323
324
325
326
327
328
329
330
331
332
333
334
335
336
337
338
339
340
341
342
343
344
345
346
347
348
349
350
351
352
353
354
355
356
357
358
359
360
361
362
363
364
365
366
367
368
369
370
371
372
373
374
375
376
377
378
379
380
381
382
383
384
385
386
387
388
389
390
391
392
393
394
395
396
397
398
399
400
401
402
403
404
405
406
407
408
409
410
411
412
413
414
415
416
417
418
419
420
421
422
423
424
425
426
427
428
429
430
431
432
433
434
435
436
437
438
439
440
441
442
443
444
445
446
447
448
449
450
451
452
453
454
455
456
457
458
459
460
461
462
463
464
465
466
467
468
469
470
471
472
473
474
475
476
477
478
479
480
481
482
483
484
485
486
487
488
489
490
491
492
493
494
495
496
497
498
499
500
501
502
503
504
505
506
507
508
509
510
511
512
513
514
515
516
517
518
519
520
521
522
523
524
525
526
527
528
529
530
531
532
533
534
535
536
537
538
539
540
541
542
543
544
545
546
547
548
549
550
551
552
553
554
555
556
557
558
559
560
561
562
563
564
565
566
567
568
569
570
571
572
573
574
575
576
577
578
579
580
581
582
583
584
585
586
587
588
589
590
591
592
593
594
595
596
597
598
599
600
601
602
603
604
605
606
607
608
609
610
611
612
613
614
615
616
617
618
619
620
621
622
623
624
625
626
627
628
629
630
631
632
633
634
635
636
637
638
639
640
641
642
643
644
645
646
647
648
649
650
651
652
653
654
655
656
657
658
659
660
661
662
663
664
665
666
667
668
669
670
671
672
673
674
675
676
677
678
679
680
681
682
683
684
685
686
687
688
689
690
691
692
693
694
695
696
697
698
699
700
701
702
703
704
705
706
707
708
709
710
711
712
713
714
715
716
717
718
719
720
721
722
723
724
725
726
727
728
729
730
731
732
|
RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - manoun - 2012-09-03 خوب همه ی اینا که گفتید درست. میشه بگید مامانمو کجای دلم جا بدم؟ خونه رو با سربازخونه اشتباه گرفته. آوردن اسمشو قدغن کرده و تازه پا رو فراتر هم گذاشته و میگه باید با خواستگار ازدواج کنم! این چه وضعیه من توش افتادم آخه! RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - mercedeh2011 - 2012-09-03 چی شده manoun جون لابد دیگه خیلی حساس شدن ؛ یه مدت ساکت باش ؛ بذار آبها از آسیاب بیفته ... برای همه چیز سکوت کن RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - manoun - 2012-09-03 کاش با سکوت حل میشد. اگه الان کاری نکنم دیگه هیچ وقت نمیتونم این وضعیت رو درست کنم. RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - Yasaman mc - 2012-09-03 (2012-09-03 ساعت 10:19)manoun نوشته: آخه مشکل اینجاس که اینا همچین خونواده ای نیستن. بیشتر بهش میاد که یه جوری ترس داشته باشه. حالا ترس از چی نمیدونم اما یه جور ترس از ازدواج و شاید حتی از مسافرت. نمیدونم یه چیز ترس از اینکه شاید این perfect نباشه و بعدش نشه. گفتم که چقدر رو طلاق حساسه. هیچ کس از طلاق خوشش نمیاد اما گاهی به نظر من واقعا تنها راه حل و حتی بهترین راه حله. حالا چرا این اینقدر حساسه روش نمیدونم. این کلا شخصیتش یه جورایی گیر دهنده هست! حالا این چی هست یعنی این که مثلا این از سقط جنین متنفره. به نظرش بزرگترین جنایت هست تا حدی که موقع ماجرای بت من میگفت خوب که چی؟ می خوان چی رو ثابت کنن؟ یکی زده چند نفر رو کشته شده جنایت قرن اما هر سال اینهمه بچه ی بیگناه به دنیا نیومده میمیره هیچ اشکالی نداره. ایران رو به خاطر این که اینجا سقط غیر قاقونی هست خیلی دوست داره! فکر کنم منظورم از شخصیت گیر دهنده روشن شد! من ميدونم تو از گفتن اين كلمات بدت مياد،ولى اخه تو كه واقعا خانوادشو نميشناسى كه ميگى خانوادتن اينجورى نيستن.اين ماجرا از اول تا اخرش تقصيير تو نيست كه حالا تو بخواى درستش كنى.مشكل رابطتون هم همينه.تو انقدر مسئولييت كاراى اونو قبول كردى و بار رابطتون رو به دوش كشيدى تنبلش كردى.تازه حالا اصلا فكر كن برگرده و اصلا بياد ايران،بعد از اين اتفاقات ميتونى باهاش اونطورى كه اون ميگه؛يه عمر زندگى كنى؟مامانت يه چيزى ميگه چون ناراحته كه تو ناراحتى.اگه ميگه ازدواج كن چون ميخواد فراموشش كنى.تو اگر يه مدت رفتارت و اينا طبيعى باشه،اونم ديگه فشار روت نمياره واسه ازدواج (2012-09-03 ساعت 19:33)mercedeh2011 نوشته: بچه ها یه سوال ؛ نمی دونستم کجا برم سوالم رو مطرح کنم ؛ این سایت ترکیه رو چند روز به چند آپ دیت می کنن؟ هر يه هفته يا چهار پنج روز يه بار.البته اينم بگم ماله منو خيلى دير رو سايت گذاشتنا.بعد از اينكه پستى مداركم رسيد و يه بار بعدش سايت آپديت شد و تاريخ من توش نبود من ايميل زدم،دستى تاريخمو گرفتم،بعدش دو ماه بعد اسم و تاريخ مصاحبمو تو سايت گذاشتن RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - manoun - 2012-09-04 (2012-09-03 ساعت 21:25)Yasaman mc نوشته: [quote='manoun' pid='209724' dateline='1346651392'] من ميدونم تو از گفتن اين كلمات بدت مياد،ولى اخه تو كه واقعا خانوادشو نميشناسى كه ميگى خانوادتن اينجورى نيستن.اين ماجرا از اول تا اخرش تقصيير تو نيست كه حالا تو بخواى درستش كنى.مشكل رابطتون هم همينه.تو انقدر مسئولييت كاراى اونو قبول كردى و بار رابطتون رو به دوش كشيدى تنبلش كردى.تازه حالا اصلا فكر كن برگرده و اصلا بياد ايران،بعد از اين اتفاقات ميتونى باهاش اونطورى كه اون ميگه؛يه عمر زندگى كنى؟مامانت يه چيزى ميگه چون ناراحته كه تو ناراحتى.اگه ميگه ازدواج كن چون ميخواد فراموشش كنى.تو اگر يه مدت رفتارت و اينا طبيعى باشه،اونم ديگه فشار روت نمياره واسه ازدواج خوب راستش همون جور که گفتی از شنیدن این حرفا خوشم نمیاد. فکر کنم خودتم یک سال پیش و اندی قبل همین حسو داشتی. البته این به چی برمیگرده نمیدونم. شاید یه عده نخوان مردم اونا رو زودباور یا ساده و یا حتی احمق فرض کنن و برخی دیگه هم شاید خوششون نیاد حرف بد راجع به کسی که دوست دارن بشنون. در مورد من هر دو مورد صدق میکنه. (صادقانه گفتم ها!) و اما بریم سر شخصیت گلن. ببین من بچه نیستم و تو این دو سال بار ها و بارها و بارها خواستم مچشو بگیرم. خواستم دروغشو درآرم و بگم آهان دیدی دروف گفتی! اما نشده. و صادقانه تر شاید گاهی به این نتیجه رسیدم که خودم گاهی دروف میگم اما اون نمیگه! هر حیله و کلکی که داشتم سوار کردم تا مچشو بگیرم اما نشده. (البته این دلیل کافی نیست اما من تا جایی که بلد بودم سعیم رو کردم) و میدونی که آمریکایی بودن گاهی به ضرر آدمای دروغگو هم تموم میشه چون وقتی شماره تلفن و آدرس و اسم کامل و اسم دوستان و تمام اعضای خونواده رو داری کمی سرچ کنی تو اینترنت بازم یه چیزایی دستگیرت میشه. البته حالا اگه کارت اعتباریه معتبر مثل ویزا داشته باشی که با چند دلار کل پته ی طرف تو دستته. منتها من ندارم و شاید اگه داشتم این کارو رو امتحان میکردم اون اوایل ولی الان نه چون به نظرم میاد یه جور بی احترامی به طرف مقابل محسوب میشه. در مورد خونواده هم بله درسته من که نرفتم بشینم با این آدما صحبت کنم و یا زندگی کنم اما یک سری سنسورهایی تو وجود آدم هست که حس میکنی. البته نه از هوا! ببین من فیسبوک تمام اعضای خوانواده و دوستاشونو و حتی دوستای دوستاشونو دارم و درسته که تو لیستم نیستن اما بعضی هاشون پابلیکن و میتونی بخونیشون. اینجوری از عقاید و دید این آدما با خبر میشی. میدونی از چی خوششون میاد و این وسط تو این دو سال وقتی داری هر روز با یکی حرف میزنی خوب حتما راجع به خوانوادشم حرف میزنی. از طرفی خونه ی اینا پانسیون دانشگاهیه و کلی دانشجو میاد و میره خونشون و فکر کن پیج اغلب دانشجویای آسیایی تو فیسبوک بازه و نضر اونا رو هم راجع به خونواده میفهمی. تا جایی که حتی یه پیش زمینه از این آدما که با خیلی هاشون حتی حرف هم نزدی تو ذهنت به وجود میاد. مثلا میدونی کی شوخه، کی جدی. کی شیطونه، کی آروم. کی مودب تر حرف میزنه و ... . پای تلفن هم با چند تا از خواهرا، دو تا از برادرا، پدر و مادرش حرف زدم. و مثلا میدونم باباش بیشتر مایل به کش دادن مکالمه هست و بیشتر میخواد ازت سر دربیاره تا مامانش. و اینکه برادر بزرگه و برادر کوچیکه زمیییییین تا آسمون فرق دارن. بزرگه خیلی آقاست و برخلاف آمریکایی ها عاشق اینه که دونه دونه همه چی رو بهت توضیح بده ولی کوچیکه از اون بچه تخس هاست که عاشق در رفتنه! منظور من از شناخت تا این حد بود. نه یه شناخت کلی که چیزی در حد خیلی سخته شناخت کلی از کسی داشتن. ما گاهی حتی شناخت کلی از خودمون نداریم و گاهی یه کارایی میکنیم که خودمون تعجب میکنیم که این من بودم این کارو کردم؟! حالا طرفمون که ممکنه شوهر چندین و چند سالمون باشه هم احتمالا شاه دربیاره از اون کارما که من هرگز فکر نمیکردم تو بتونی این کار رو بکنی. در مورد اینکه من مسئولیت کاراشو همیشه به عهده گرفتم هم درست. خودم لوس و ننرش کردم و تقصیر خودم بوده. چی کار میشه کرد؟! خود کرده را تدبیر نیست. حالا هم اگه بخوام کم کم عادتهای بدشو از سرش وا کنم نمیشه که. باید آروم آروم جلو رفت. توی این اتفاقا که میگی من بی تقصیر نبودم. نمیشه همه چیز رو گردن اون انداخت. البته اونم زیادی گیر میده. در مورد اینکه میتونم باهاش زندگی کنم هم نمیتونم الان جواب بدم. چون واقعا نمیدونم بعدش چی میشه. یکی با یکی چند سال زندگی میکنه بعدش نمیشه و خیلی مسائل دیگه که جواب دادن به این سوال رو در حال حاضر نا ممکن میکنه. چیزی که الان میدونم اینه که نمیخوام با کس دیگه ای زندگی کنم البته فعلا. ممکنه در آینده نظرم عوض بشه و ممکنه نشه. در حال حاضر نمیدونم. چون اهدافم به کلی به هم خورد. دو سال برنامه ریزی میکنی واسه یه چیزی و بعد نمیشه و بعد گیج میشی که حالا چی کار کنی. البته شما بهار امسال به من گفتی که بک آپ پلن داشته باش اما سرم اینقدر شلوغه هزار و یک تا موضوع بود که وقت کافی نداشتم. و شاید هم بشه گفت کار از کار گذشته بود چون هموم موقع اش هم 1 سال و نیم از همه ی این اتفاقا گذشته بود. اما این کار رو سعی میکنم در ادامه ی زندگیم در نظر داشته باشم. و مرسی از بابت راهنماییت. نکته ی آخر این که حرفی که الهه زد و من "ما بادمجون بم هستیم" جوابشو دادم دیگه کم کم داره برام جدی میشه. تو آخرین ایمیلی که در یافت کردم درسته گفته لاو یو الویز تو. اما نه خداحافظی کرده نه چیزی. و تا الان هم یابقه نداشته بدونه نگرانم و جواب ایمیل نده. حالا این وضعیت سه حالت داره: 1. جدی جدی میخواد تموم کنه. 2. با یکی دیگس. 3. اتفاقی براش افتاده. حالا دو روز بعد تولد مامانشه و به اون بهانه بهش زنگ میزنم و میپرسم اینو هم که چیزی شده یا نه. البته امیدوارم تا اون روز خبری به دستم برسه چون هر ساعت برام مثل هزار سال میگذره. RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - mercedeh2011 - 2012-09-04 بچه ها من امروز داشتم صفحه اول این قسمت رو میخوندم و اون ماجراهای عرق ملی و اینکه بلاخره ما وقتی از ایران عزیزمون جدا می شیم چه به سر روح و روانمون میاد و ملیتمون چی میشه و ... یادم افتاد که دوست عزیزی (ط.ک) که جدیدا مهاجرت کرده ؛ توی فیسبوک یه متن بسیار قشنگی نوشته دلم نیومد براتون ننویسم و شما رو هم از لذت خوندن اون بی بهره بذارم خانه دوست کجاست؟ یک بزرگی همیشه میگفت مهاجرت پدیده بسیار بزرگی. پدیده بزرگی که صرفا باعث تغییر در محل زندگی نمیشه بلکه باعث تغییرات مهمتری هم در زندگی میشه. امروز به زندگیم در سه سال گذشته نگاه میکنم میفهمم که درست میگفت. یکی از عواقب مهاجرت احساس سردرگمی است. وقتی مهاجرت میکنی، اوایل برات خونه هنوز همون جایی که توش متولد شدی، بزرگ شدی و ریشه دادی. خانه یعنی وطن، یعنی همون جایی که ازش کندی و پرکشیدی. با مرور زمان زندگیت توی محیط و کشور جدید شکل میگیره، چند سالی که گذشت حس میکنی محل جدید زندگیت رو دوست داری و بهش وابسته شدی، اما هنوزم غریبی، هنوزم نمی تونی با خیال راحت بهش بگی خونه! به کشورت سفر میکنی، اما یکجورایی حس اونجا هم احساس غریبگی میکنی، اونقدر دور بودی که دیگه آدمها و کوچه ها و اون هوا برات آشنا نیست. بر میگردی اما انگار خونه نیستی، انگار مهمانی در خانه دیگری. این چند ماه اخیر دچار سردرگمی غریبی بودم. ایران برام خونه بود و خونه نبود. اینجا هم همینطور. حس میکردم اگر به این کشور تازه اسم خونه رو بدم به وطنم خیانت کردم. یکی از بدترین احساسها در زندگی اینه که ندونی خونه کجاست! این حس ناخوشایند مدتها همراهم بود. تا اینکه شنبه شب تو راه ملبورن به بندیگو در حال رانندگی چیزی به خاطرم اومد، یک دیالوگ از یکی از محبوبترین فیلمهام - نامادری! شاید بتونم بگم بهترین سکانس فیلم همین سکانس، سکانسی که ایزابل، جولیا رابرتز با جکی، سوزان ساراندن در رستوران نشسته اند و درباره دختر جکی صحبت میکنند. ایزابل می گه: من روزی رو میبینم که اون، آنا، داره ازدواج میکنه، من توی اتاق باهاش تنها هستم، تورش رو صاف میکنم، لباسش رو مرتب میکنم و بهش میگم هیچ زنی تا به حال اینقدر زیبا نبوده، و من می ترسم که اون آرزو کنه، کاش مادرم اینجا بود. و سوزان در جواب میگه: و ترس من اینه که چنین آرزویی نداشته باشه، اما واقعیت اینه که اون مجبور نیست انتخاب کنه، اون میتونه هر دوی مارو داشته باشه، میتونه هر دوی ما رو دوست داشته باشه. میتونه به خاطر وجود هر دوی ما آدم بهتری باشه. من گذشته اون هستم و تو می تونی آینده اش باشی! و درست همون شب بود که حس کردم پاسخ سردرگمی هام رو پیدا کردم. من مجبور نیستم انتخاب کنم. من میتونم هر دو رو داشته باشم. هر دو می تونن خونه باشند. یکی گذشته و دیگری آینده. امروز جای اون حس سردرگمی رو حس خوشایندی گرفته، احساس خوشبختی، خوشبختی از داشتن دو تا خونه! امروز صبح وقتی به آسمان نگاه کردم ناخودآگاه زیر لب خواندم: هرکجا هستم، باشم، آسمان مال من است. و امروز آرزو میکنم تا بتونم آدم بهتری باشم، خوبی هر دو جا رو در کوله بارم داشته باشم، خوبی هر دو خونه رو! RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - Yasaman mc - 2012-09-04 ببين نيلوفر تو حتى اگر با خانوادش هم سر يه سفره بشينى،نميتونى بگى اونا اونجورين،پس پسرشون هم حتما اونجوريه.منم اگر برندن نيومده بود منو ببينه تو همين شرايط تو ميبودم،دروغ چرا ما يه سال و نيمه ازدواج كرديم،سه سال و نيمه باهميم،من هنوز خانوادشو نديدم،چون اصلا روى خانوادش هيچ رقمه حسابى باز نكردم.ببين گلن خر نيست.ميدونه يا بايد بدونه كه تويه يه همچين رابطه هايى چقدر فشار روى طرف خارجيه،نبايد استرس تورو بيشتر كنه.تو خودت ميدونى من چه حسى نسبت به اون دارم،به خصوص به خاطر نرمش نشون ندادن در برابر تو.يادته گفتى نميتونى تصميم بگيرى خانودتو ميخواى يا گلن؟هر دوتا خودشون رو نشون دادن.خانوادت هنوز پيشتن،ولى گلن پا پس كشيد.من مطمئنم تو اگر يه ازدواج بين المللى داشته باشى خيلى موفق تر خواهى بود،و به نظر من تو حتما دنبال يه همچين كسى بگرد،ولى از من ميشنوى يه ايرانى امريكايى پيدا كن.تو بدون خانوادت نميتونى،و اگر هم ازدواج خارجى مثل اونى كه گلن ميخواست ميكردى تو خودت از استرست نميتونستى برگردى.تو الان قدر دو سال تجربه كسب كردى كه بدونى چى ميخواى RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - sara mas - 2012-09-04 بچهها دوری واقعاً بده اصلا همه چیزو عوض میکنه... نوشتههای شما رو که میخونم همش احساس میکنم ما هم اینجوری شدیم، ولی به نامزدم که میگم میگه نه ما سرد نشدیم و نمیشیم!! ولی من حس میکنم که میشیم... منم خیلی خستهام بچه ها، شما خدا رو شکر کنین که اینجا حداقل پیش خانوادتون هستین ولی من از خانوادمم دورم و همه اون طرفن..دیگه حساب کنین چقدر لهم...تازه این ویزای نامزدی رو هم که اقدام کردیم احتمال داره deny بشه چون من یه کیس خانوادگی دارم و اگه بخوان میتونن روز اینترویو گیر بدن که این ویزا رو فقط به خاطره مهارجت میخوای در صورتی که واقعاً اینجوری نیست! همهی زندگیمم استاپ کردم به خاطر رفتن..چون اینجا رو اصلا دوست ندارم و همهٔ کسائی که دوسشون دارم اونجا هستن RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - فردا - 2012-09-04 (2012-09-04 ساعت 17:54)mercedeh2011 نوشته: خانه دوست کجاست؟ مرسده واقعن ممنون ازین نقل قولی که نوشتی.بعد از مدت ها توی این تاپیک یک متن امیدوار کننده خوندم.هر روز که میام برای خوندن این تاپیک همش نگرانم که بعضی بچه ها سردر گم و کلافه هستن یا اینکه از اوضاع رابطشون رضایت ندارن و قسمت بدش اینجاست که هیچ کاری از دستم براشون بر نمیاد. الان با خوندن این متن واقعن حس متفاوتی پیدا کردم.ممنون. امیدوارم هر چی زود تر نوشته های همه بچه ها از لحظات شاد و پر هیجانی بگه که خبر های خوبی بهشون رسیده و ازین بلاتکلیفی و خستگی در بیان. آمین RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - فردا - 2012-09-04 (2012-09-04 ساعت 20:55)sara mas نوشته: بچهها دوری واقعاً بده اصلا همه چیزو عوض میکنه... نوشتههای شما رو که میخونم همش احساس میکنم ما هم اینجوری شدیم، ولی به نامزدم که میگم میگه نه ما سرد نشدیم و نمیشیم!! ولی من حس میکنم که میشیم...سلام سارا تا حالا اسمت رو توی این تاپیک ندیده بودم.خوش اومدی دوری خیلی سخته ولی الان خیلی زود که بخوای این رو بگی.هنوز مونده تا روزهای سختش.اگه به این زودی بخوای بی تابی کنی اونوقت این حس و ذهنیتِ خودتِ که روی روال کارهات اثر منفی میذاره بعد اگه یه چیزی اشتباه در بیاد می گی دیدین گفتم! پس سختیه این روزها رو با امیدواری همراه کن.نمی گم خودتو گول بزنی که فکر کنی همه چی آرومه و هیچ مشکلی پیش نمیاد،نه! ولی باید همه چیز رو با دوست داشتن و عشق پیش ببری چون توی این مسیر اگه غیر ازین باشه زود کم میاری.نوشته های بچه ها رو که حتمن خوندی.دیدی چقدر داره بهشون فشار میاد؟شاید هم گاهی گله ای از همسر یا نامزدشون داشته باشن ولی وقتی اینجا بازگو می کنن،خالی میشن و دوباره با عشق و صبوری ادامه می دن. به قول شاعر : چون همسفر عشق شدی مرد سفر باش / هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - mercedeh2011 - 2012-09-04 (2012-09-04 ساعت 20:55)sara mas نوشته: بچهها دوری واقعاً بده اصلا همه چیزو عوض میکنه... سلام سارا جون ؛ صبر ایوب رو توی این راه یاد می گیری قشنگ پوستت رو چرب کن و آهنگها و فیلمهای توپ رو جمع کن برای روزهای سخت بچه ها یه سوالی ؛ خب من یه سری از اقوامم اونجا هستن؛ واقعا یعنی ممکنه که گیر بدن به این موضوع RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - sara mas - 2012-09-04 مرسی فردا جون آره تاحالا هی خودمو کنترل میکردم گله و شکایت نکنم ولی امشب نشد کنترلش کنم دیگه :د بابا من که از همه بیشتر صبر کردم. ۵ سال که منتظرم و اگه بخوام روی پروندهٔ خانوادگیم حساب کنم ۲ سال و نیم دیگه حداقل مونده، فکرشو بکنیننن!!!! همهٔ امیدم به ویزای نامزدیه که پروسه کوتاه تری داره. یعنی اگه بدونم که مثلا ۷ ماه موند اصلا ناراحت نیستم دیگه (اصولاً ۷ ماه تا ۹ ماه طول میکشه دیگه اینجوری که من خوندم). خیلی راحت تحمل میکنم...ولی اگه نامزدی بخواد deny بشه و مجبور شم منتظر اون ۱کی باشم فکر نمیکنم واقعاً دیگه دووم بیرم.. انقدر صبر کردم که زیر پام علف سبز شده به خدا ) از شانس بد من هم بولتین ویزای خانوادگی یک بار عقب گرد کرد که کلی ویزا هارو عقب انداخت!! نه مرسده جون، اینجوری نیست. من خانواده درجه یکم اونجا مقیم هستن و برای من هم اقدام کردند. به همین دلیل یکمی شانسم کمتره که امیدوارم ویزا بگیرم..الان از خدا فقط همینو میخوام.. RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - Yasaman mc - 2012-09-04 (2012-09-04 ساعت 22:32)mercedeh2011 نوشته:(2012-09-04 ساعت 20:55)sara mas نوشته: بچهها دوری واقعاً بده اصلا همه چیزو عوض میکنه... نه ولى ازت ميپرسن.اينكه گفتم افيسرم منو سين جين كرد منظورم همين بود.ليست همه اقوام نزديك خارج از ايران و پرسيد RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - negi - 2012-09-04 بچه ها ترو خدا یه کمی مثبت فکر کنید و مثبت زندگی کنید. چرا فکر می کنید رابطتون سرد شده؟ نذارید حتی فکرش هم به ذهنتون خطور کنید. شکی نیست که دوری خیلی سخته ولی من اصلا به اینکه می گن از دل برود هر آنکه از دیده برفت، اعتقادی ندارم. من نامزدم رو ۱۸ ماه ندیده بودم ... حتی الآن هم که فکرش رو می کنم تنم می لرزه، خیلی سخت بود، خیلی غصه می خوردم، خیلی انتظار می کشیدم، فقط روزی ۲۰-۳۰ بار به مهاجرسرا سر می زدم .... ولی .... این احساس و علاقه بیشتر از اینه که بخواد خدشه ای به رابطتون ایجاد کنه. نمی دونم کسی اندازه من دوری کشیده یا نه، اگه آره وقتی که می رسی پیشش بهترین حس دنیا رو داری، بیشتر قدر هم رو می دونید و از باهم بودن بیشتر لذت می برید. من ۱۰ روز اول وقتی می دیدمش باورم نمی شد فکر می کردم خواب می بینم یا خیالاتی شدم. به خدام من و خیلی های دیگه این روزهای سخت رو گذروندیم. روی صحبتم بیشتر با دوستای هم جنسم هست، هممون می دونیم که آقایون یه کمی کمتر احساساتی می شند ولی این رو به حساب بی احساسی و سردی بودنشون نذارید. امیدوارم که همه چی برای همه شما به خوبی و به سرعت پیش بره و هر روزی که اینجا سر بزنم جملات مثبت و شاد شما رو بخونم. RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - Yasaman mc - 2012-09-04 ببين اصلا ميگن تو ذاتمونه.من جمعه پكيج گرين كارتمو فرستادم،ميدونم ديروز رسيده،حالا هى يه سره نشستم ايميل دارم چك ميكنم |