مهاجرسرا
بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - نسخه قابل چاپ

+- مهاجرسرا (https://www.mohajersara.org/forum)
+-- انجمن: آمریکا (https://www.mohajersara.org/forum/forum-4.html)
+--- انجمن: ویزاهای مهاجرتی آمریکا (https://www.mohajersara.org/forum/forum-29.html)
+---- انجمن: ویزای نامزدی و ازدواج (https://www.mohajersara.org/forum/forum-32.html)
+---- موضوع: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ (/thread-5388.html)

صفحات 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61 62 63 64 65 66 67 68 69 70 71 72 73 74 75 76 77 78 79 80 81 82 83 84 85 86 87 88 89 90 91 92 93 94 95 96 97 98 99 100 101 102 103 104 105 106 107 108 109 110 111 112 113 114 115 116 117 118 119 120 121 122 123 124 125 126 127 128 129 130 131 132 133 134 135 136 137 138 139 140 141 142 143 144 145 146 147 148 149 150 151 152 153 154 155 156 157 158 159 160 161 162 163 164 165 166 167 168 169 170 171 172 173 174 175 176 177 178 179 180 181 182 183 184 185 186 187 188 189 190 191 192 193 194 195 196 197 198 199 200 201 202 203 204 205 206 207 208 209 210 211 212 213 214 215 216 217 218 219 220 221 222 223 224 225 226 227 228 229 230 231 232 233 234 235 236 237 238 239 240 241 242 243 244 245 246 247 248 249 250 251 252 253 254 255 256 257 258 259 260 261 262 263 264 265 266 267 268 269 270 271 272 273 274 275 276 277 278 279 280 281 282 283 284 285 286 287 288 289 290 291 292 293 294 295 296 297 298 299 300 301 302 303 304 305 306 307 308 309 310 311 312 313 314 315 316 317 318 319 320 321 322 323 324 325 326 327 328 329 330 331 332 333 334 335 336 337 338 339 340 341 342 343 344 345 346 347 348 349 350 351 352 353 354 355 356 357 358 359 360 361 362 363 364 365 366 367 368 369 370 371 372 373 374 375 376 377 378 379 380 381 382 383 384 385 386 387 388 389 390 391 392 393 394 395 396 397 398 399 400 401 402 403 404 405 406 407 408 409 410 411 412 413 414 415 416 417 418 419 420 421 422 423 424 425 426 427 428 429 430 431 432 433 434 435 436 437 438 439 440 441 442 443 444 445 446 447 448 449 450 451 452 453 454 455 456 457 458 459 460 461 462 463 464 465 466 467 468 469 470 471 472 473 474 475 476 477 478 479 480 481 482 483 484 485 486 487 488 489 490 491 492 493 494 495 496 497 498 499 500 501 502 503 504 505 506 507 508 509 510 511 512 513 514 515 516 517 518 519 520 521 522 523 524 525 526 527 528 529 530 531 532 533 534 535 536 537 538 539 540 541 542 543 544 545 546 547 548 549 550 551 552 553 554 555 556 557 558 559 560 561 562 563 564 565 566 567 568 569 570 571 572 573 574 575 576 577 578 579 580 581 582 583 584 585 586 587 588 589 590 591 592 593 594 595 596 597 598 599 600 601 602 603 604 605 606 607 608 609 610 611 612 613 614 615 616 617 618 619 620 621 622 623 624 625 626 627 628 629 630 631 632 633 634 635 636 637 638 639 640 641 642 643 644 645 646 647 648 649 650 651 652 653 654 655 656 657 658 659 660 661 662 663 664 665 666 667 668 669 670 671 672 673 674 675 676 677 678 679 680 681 682 683 684 685 686 687 688 689 690 691 692 693 694 695 696 697 698 699 700 701 702 703 704 705 706 707 708 709 710 711 712 713 714 715 716 717 718 719 720 721 722 723 724 725 726 727 728 729 730 731 732


RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - laili - 2012-08-06

کلا من اگه الان ایران بودم با این وضعیتی که ایران توی این سالهای اخیر پیدا کرده و با کسی آشنا میشدم که میتونست من و بیاره آمریکا و پاسپورت آمریکائی داشت و از نظر اخلاقی هم فکر میکردم که تقریبا با هم جوریم مطمئنا نه نمیگفتم و نظر دیگران هم برام مهم نبود ....یعنی اگه من در شرایط ازدواج بودم و دو تا خواستگار یه مدل داشتم با این تفاوت که یکی توی آمریکاست و دیگری توی ایران قطعا من با کسی ازدواج میکردم که توی آمریکا بود Smile


RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - فردا - 2012-08-06

یکی دوتا از دوستان ، بنده رو آقا خطاب کردن!
نمیدونم چه اشتباهی از من سر زده که اینطور گمان کردندBig Grin(شوخی)
ولی من آقا نیستم.Tongue



RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - Yas Banoo - 2012-08-07

من کسی رو می شناسم که در طول سه سالی که برای شهروندی منتظر بود به ایران سفر نکرد ولی مادرش چندین بار به دیدنش اومد..که یه بارش هم برای زایمانش بود. پس مشکل خاصی برای دیدار پدر و مادر وجود نداره.

نگرانی تو که همون از ترس نشات می گیره، تنها کارها رو برات سخت تر از اونی که هست می کنه!
واقعیت اینه که زندگی در این جا از خیلی جهات آسون تر از ایران نخواهد بود. قسمت مهمش اینه که از خانواده، دوستان و محله و شهری که توش بزرگ شدی خبری نیست. و این چیز کمی نیست. یه زمانی هست که می خوای گوشی رو برداری و به دوست صمیمی ات زنگ یزنی یا سر سفره با خانواده و فامیلت بشینی. هیچ کدوم از این کارها رو نمی تونی انجام بدی..زبانت اگه در سطح عالی هم باشه، باز هم در دنبال کردن گفتگو ها دچار مشکل خواهی شد چون از پیش زمینه ی فرهنگی اون زیان اطلاع چندانی نداری..سیستم بانکی فرق می کنه...علایم رانندگی و جاده ها فرق می کنن..غذاها فرق می کنه...نهو چشمت رو باز می کنی و با سطح عظیمی از اطلاعات جدید روبرو میشی که هضم کردن هر کدومشون کلی زمان می بره و به همه ی اینا زندگی با یه فرد جدید و زیر یک سقف رو هم اضافه کن. مشکل تو تنها اوردن پدر و مادرت به آمریکا نخواهد بود. در واقع می تونی اون رو اصلن مشکلی به حساب نیاری.
ولی یه امای بزرگ این جا وجود داره، آیا تو خودت برای این نغییر بزرگ آماده هستی.. نمی تونی بذاری ترس از این که چی می شه یا نمی شه فلجت کنه!
به نیمه ی پر لیوان نگاه کردن خیلی بهتره..تو نیمه ی پر لیوان می تونی زندگی جدیدی رو مزه کنی. بعضی وقتا که احساساتم قلمبه می شه ، به این فکر می کنم که تمام این آدمایی که تو طول روز می بینم- غیر سرخپوستا Smile- همه شون از اجداد مهاجران بودند...این کشور رو مهاجرانی مثل من و تو از سراسر دنیا ساختند..هر کدومشون هم دلیلی برای ترک وطن اولش داشته..یکی برای کار، یکی به دلایل مذهبی و اون یکی به دلایل سیاسی و...
باید اینجا رو به چشم وطنت نگاه کنی تا بتونی توش زندگی کنی و ازش لذت ببری

(2012-08-03 ساعت 13:30)manoun نوشته:  
(2012-08-03 ساعت 12:56)j1970 نوشته:  [quote='manoun' pid='196817' dateline='1343766281'.

شما هم آدمای فوق العاده قوی هستین و هم بچتون رو خخیلی خوب بزرگ کردین. مشکل من اینه که من دارم میرم از پیش پدر و مادرم. نه یه خیابون اون ورتر. دارم میرم اون سر دنیا. اون هم با این همه اما و اگری که میگن. این که بهشون ویزیت ویزا نمیدن و مسافرت گرین کارتی ها خیلی اما و اگر داره وگرنه دیر سیتیزن میشن و اینجور چیزا. من برا خودم نگران نیستم. برا مامانم نگرانم. (اگه دقت کرده باشین همیشه میگم مامان چون بابام قوی هست اما مامانم نه. مامانم حساسه. زود افسرده میشه. زود حسرت میخوره. مثلا فردا من بچه دار میشم میدوتم میشینه غصه میخوره که نمیتونه نوه اش رو بغل کنه و باهاش بازی کنه. و این چیزا). من اگه مطمئن باشم که مثلا 5 سال بعد اینکه رسیدم امریکا میتونم واسه اونا هم اقدام کنم مشکلی ندارم. اما میترسم مامانم دق کنه اگه بیشتر بشه. واقعا نگران سلامتیش هستم.
اینا رو یه بار به یکی گفتم پیشنهاد داد بیخیال نامزدم بشم! خوب ببینید نمیشه که این هم. این هم نشد راه حل. اگه میتونستم که دیگه خودم اون کارو میکردم لازم نبود به این همه نگرانی.




RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - manoun - 2012-08-07

(2012-08-07 ساعت 07:46)Yas Banoo نوشته:  من کسی رو می شناسم که در طول سه سالی که برای شهروندی منتظر بود به ایران سفر نکرد ولی مادرش چندین بار به دیدنش اومد..که یه بارش هم برای زایمانش بود. پس مشکل خاصی برای دیدار پدر و مادر وجود نداره.

نگرانی تو که همون از ترس نشات می گیره، تنها کارها رو برات سخت تر از اونی که هست می کنه!
واقعیت اینه که زندگی در این جا از خیلی جهات آسون تر از ایران نخواهد بود. قسمت مهمش اینه که از خانواده، دوستان و محله و شهری که توش بزرگ شدی خبری نیست. و این چیز کمی نیست. یه زمانی هست که می خوای گوشی رو برداری و به دوست صمیمی ات زنگ یزنی یا سر سفره با خانواده و فامیلت بشینی. هیچ کدوم از این کارها رو نمی تونی انجام بدی..زبانت اگه در سطح عالی هم باشه، باز هم در دنبال کردن گفتگو ها دچار مشکل خواهی شد چون از پیش زمینه ی فرهنگی اون زیان اطلاع چندانی نداری..سیستم بانکی فرق می کنه...علایم رانندگی و جاده ها فرق می کنن..غذاها فرق می کنه...نهو چشمت رو باز می کنی و با سطح عظیمی از اطلاعات جدید روبرو میشی که هضم کردن هر کدومشون کلی زمان می بره و به همه ی اینا زندگی با یه فرد جدید و زیر یک سقف رو هم اضافه کن. مشکل تو تنها اوردن پدر و مادرت به آمریکا نخواهد بود. در واقع می تونی اون رو اصلن مشکلی به حساب نیاری.
ولی یه امای بزرگ این جا وجود داره، آیا تو خودت برای این نغییر بزرگ آماده هستی.. نمی تونی بذاری ترس از این که چی می شه یا نمی شه فلجت کنه!
به نیمه ی پر لیوان نگاه کردن خیلی بهتره..تو نیمه ی پر لیوان می تونی زندگی جدیدی رو مزه کنی. بعضی وقتا که احساساتم قلمبه می شه ، به این فکر می کنم که تمام این آدمایی که تو طول روز می بینم- غیر سرخپوستا Smile- همه شون از اجداد مهاجران بودند...این کشور رو مهاجرانی مثل من و تو از سراسر دنیا ساختند..هر کدومشون هم دلیلی برای ترک وطن اولش داشته..یکی برای کار، یکی به دلایل مذهبی و اون یکی به دلایل سیاسی و...
باید اینجا رو به چشم وطنت نگاه کنی تا بتونی توش زندگی کنی و ازش لذت ببری

خیلی ممنون یاس عزیز. ممنونم از بابت تمام نکاتی که ذکر کردید. راستش مسوله اینه که با توجه به شرایطی که در کشور هست اما اصلا قصد نداشتم اینجا بمونم. دست کم برای مدتی. می خواستم برای ادامه ی تحصیل از اینجا برم و حالا بعدش چی می شد اونو هم بعدش میفهمیدم. منتها با این شرایطی که به وجود اومد دو موضوع کل اون برنامه ی من از خارج رفتن رو به هم ریخت. 1. اینکه من اصلا به آمریکا رفتن فکر نمیکردم به خاطر مسافت خیلی زیاد و هزینه ی بسیار بالای تحصیل برای دانشجویان بین المللی. 2. فکر نمیکردم با ازدواج کردن از اینجا برم. رفتنی که دیگه برگشتنی در کار نیست درش. راهی که بیفتی توش دیگه نمی تونی و یاد دست کم بهتره ازش بر نگردی.
مشکلی که من با دوری از پدر و مادر دارم یعنی در حدی که من دارم شاید ژنتیکی باشه! منظورم اینه که دوری برا همه سخته. این یه واقعیته. من اما دختر مادری هستم که بعد ازدواجش با اینکه تو یه شهر با مامانش بود مدت ها وقتی بیکار بوده می شسته گریه میکرده که مثلا من الان بیکارم بیچاره مامانم کلی کار داره حتما! حالا شما برید تا آخر حساس بودن مامان من رو. من خیلی خیلی خیلی بهتر از مامانم هستم در این مورد. اون خیلی حساسه و ترس من از اینکه نکنه مامانم از دوری من آسیبی ببینه. (چه جسمی چه روحی) برا همین هم دنبال عدد دقیقی برا مدت زمان دوری میگردم چون اینجوری آرومتر میشه.
در مورد نکاتی هم که گفتید همه رو 100 در صد قبول دارم. خیلی ممنون از اینکه گفتید. مسئله ی تغییر هم اینه که من 25 سالمه و دیگه بچه نیستم. در حال حاضر دارم با تمام توانم از دوران خوشان خوشان زندگی خداحافظی میکنم و آماده ی رو به رو شدن با زندگی واقعی پر مسئولیت میشم. که به قول روباه تو شازده کوچولو همیشه ی خدا یک پای بساطش لنگ هست!
این وسط نمی خوام اطرافیانم آسیب ببینن. حالا چه پدر و مادرم از دوری و چه نامزد از دست غر غر های من. (راستش آخرین کسی که بهش فکر میکنم خودم هستم. حالا این شاید خوب نباشه اما شرایط من فعلا این مدلی هست!)



RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - الهه سابق - 2012-08-07

وای چقدر احساساست شبیه منه. منم هنوز نرفته کلی داغون شدم، وای به حال اینکه برم


RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - Yas Banoo - 2012-08-07

(2012-08-07 ساعت 11:41)manoun نوشته:  
(2012-08-07 ساعت 07:46)Yas Banoo نوشته:  منم تقریبن همین برنامه ای که تو داشتی رو برای رفتن از ایران داشتم، در واقع به خاطر سختی گرفتن ویزا اصلن به آمریکا فکر نمی کردم. یه کشور اروپایی رو برای تجصیل مد نظر داشتم..حتی یه مدت هم رفتم برا تحصیل ولی بعد مسئله ی آمریکا و ازدواج پیش اومد.. هر کاری می کنی یادت نره که اولین مسئولیتی که در زندگی داری در قبال خودت هست ، هر کی تو زندگی یه مسیری داره، هر کی برای یه کاری به دنیا اومده..بعض وقتا راهمون از بقیه جدا می شه؛ هرچند به این معنا نیست که تا ابد بخوایم ازشون جدا بشیم. من بعد از یه سال و سه ماه برگشتم ایران برای یه تعطیلات سه هفته ای...عروسی تنها برادرم بود. خیلی ها بهم گفتن که نرم از ترس مسایلی که در آینده شاید برای ویزام پیش بیاد یا جنگ و این حرفا. ولی در نهایت تصمیم گرفتم برم. من نمی تونم و نمی خوام با ترس از اینکه چه چیزی شاید در آینده پیش بیاد، لذت زندگی در الان رو از دست بدم..نهایتش اینه که بخوان پرس و جو کنن که چرا برگشتم ایران..برگشتم که برگشتم، عروسی تنها برادم بوده..خانواده ام رو می خوام ببینم..فکر کردی مگه خودشون خانواده ندارن ، و فکر کردی واقعن نمی فهمن که کی داره بهشون راست می گه و کی دروغ
...خیلی حرفا اینجا زده شده..ببین از چه راهی می تونی آرامش خودت پیدا کنی..راه حل همیشه برای همه پی هست.

خیلی ممنون یاس عزیز. ممنونم از بابت تمام نکاتی که ذکر کردید. راستش مسوله اینه که با توجه به شرایطی که در کشور هست اما اصلا قصد نداشتم اینجا بمونم. دست کم برای مدتی. می خواستم برای ادامه ی تحصیل از اینجا برم و حالا بعدش چی می شد اونو هم بعدش میفهمیدم. منتها با این شرایطی که به وجود اومد دو موضوع کل اون برنامه ی من از خارج رفتن رو به هم ریخت. 1. اینکه من اصلا به آمریکا رفتن فکر نمیکردم به خاطر مسافت خیلی زیاد و هزینه ی بسیار بالای تحصیل برای دانشجویان بین المللی. 2. فکر نمیکردم با ازدواج کردن از اینجا برم. رفتنی که دیگه برگشتنی در کار نیست درش. راهی که بیفتی توش دیگه نمی تونی و یاد دست کم بهتره ازش بر نگردی.
مشکلی که من با دوری از پدر و مادر دارم یعنی در حدی که من دارم شاید ژنتیکی باشه! منظورم اینه که دوری برا همه سخته. این یه واقعیته. من اما دختر مادری هستم که بعد ازدواجش با اینکه تو یه شهر با مامانش بود مدت ها وقتی بیکار بوده می شسته گریه میکرده که مثلا من الان بیکارم بیچاره مامانم کلی کار داره حتما! حالا شما برید تا آخر حساس بودن مامان من رو. من خیلی خیلی خیلی بهتر از مامانم هستم در این مورد. اون خیلی حساسه و ترس من از اینکه نکنه مامانم از دوری من آسیبی ببینه. (چه جسمی چه روحی) برا همین هم دنبال عدد دقیقی برا مدت زمان دوری میگردم چون اینجوری آرومتر میشه.
در مورد نکاتی هم که گفتید همه رو 100 در صد قبول دارم. خیلی ممنون از اینکه گفتید. مسئله ی تغییر هم اینه که من 25 سالمه و دیگه بچه نیستم. در حال حاضر دارم با تمام توانم از دوران خوشان خوشان زندگی خداحافظی میکنم و آماده ی رو به رو شدن با زندگی واقعی پر مسئولیت میشم. که به قول روباه تو شازده کوچولو همیشه ی خدا یک پای بساطش لنگ هست!
این وسط نمی خوام اطرافیانم آسیب ببینن. حالا چه پدر و مادرم از دوری و چه نامزد از دست غر غر های من. (راستش آخرین کسی که بهش فکر میکنم خودم هستم. حالا این شاید خوب نباشه اما شرایط من فعلا این مدلی هست!)




RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - manoun - 2012-08-07

(2012-08-07 ساعت 18:43)Yas Banoo نوشته:  [quote='manoun' pid='199262' dateline='1344323508']
[quote='Yas Banoo' pid='199211' dateline='1344309364']

منم تقریبن همین برنامه ای که تو داشتی رو برای رفتن از ایران داشتم، در واقع به خاطر سختی گرفتن ویزا اصلن به آمریکا فکر نمی کردم. یه کشور اروپایی رو برای تجصیل مد نظر داشتم..حتی یه مدت هم رفتم برا تحصیل ولی بعد مسئله ی آمریکا و ازدواج پیش اومد.. هر کاری می کنی یادت نره که اولین مسئولیتی که در زندگی داری در قبال خودت هست ، هر کی تو زندگی یه مسیری داره، هر کی برای یه کاری به دنیا اومده..بعض وقتا راهمون از بقیه جدا می شه؛ هرچند به این معنا نیست که تا ابد بخوایم ازشون جدا بشیم. من بعد از یه سال و سه ماه برگشتم ایران برای یه تعطیلات سه هفته ای...عروسی تنها برادرم بود. خیلی ها بهم گفتن که نرم از ترس مسایلی که در آینده شاید برای ویزام پیش بیاد یا جنگ و این حرفا. ولی در نهایت تصمیم گرفتم برم. من نمی تونم و نمی خوام با ترس از اینکه چه چیزی شاید در آینده پیش بیاد، لذت زندگی در الان رو از دست بدم..نهایتش اینه که بخوان پرس و جو کنن که چرا برگشتم ایران..برگشتم که برگشتم، عروسی تنها برادم بوده..خانواده ام رو می خوام ببینم..فکر کردی مگه خودشون خانواده ندارن ، و فکر کردی واقعن نمی فهمن که کی داره بهشون راست می گه و کی دروغ
...خیلی حرفا اینجا زده شده..ببین از چه راهی می تونی آرامش خودت پیدا کنی..راه حل همیشه برای همه پی هست.

چشم حتما. تمام تلاشم رو میکنم که یه راه حلی پیدا کنم.
(2012-08-07 ساعت 18:38)elahenadafy2 نوشته:  وای چقدر احساساست شبیه منه. منم هنوز نرفته کلی داغون شدم، وای به حال اینکه برم

همینو بگو. راستشو بخوای من بزودی میرم پیش روانشناسی که از قبل میشناسمش اگه چیز به درد بخوری بهم گفت حتما میام اینجا مینویسم چون همونطور که راهنمایی بچه ها راجع به مراحل اداری به درد آدم میخوره شاید راهنمایی های روحی هم موثر باشه.



RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - فردا - 2012-08-07

(2012-08-07 ساعت 20:41)manoun نوشته:  
(2012-08-07 ساعت 18:43)Yas Banoo نوشته:  [quote='manoun' pid='199262' dateline='1344323508']
[quote='Yas Banoo' pid='199211' dateline='1344309364']

منم تقریبن همین برنامه ای که تو داشتی رو برای رفتن از ایران داشتم، در واقع به خاطر سختی گرفتن ویزا اصلن به آمریکا فکر نمی کردم. یه کشور اروپایی رو برای تجصیل مد نظر داشتم..حتی یه مدت هم رفتم برا تحصیل ولی بعد مسئله ی آمریکا و ازدواج پیش اومد.. هر کاری می کنی یادت نره که اولین مسئولیتی که در زندگی داری در قبال خودت هست ، هر کی تو زندگی یه مسیری داره، هر کی برای یه کاری به دنیا اومده..بعض وقتا راهمون از بقیه جدا می شه؛ هرچند به این معنا نیست که تا ابد بخوایم ازشون جدا بشیم. من بعد از یه سال و سه ماه برگشتم ایران برای یه تعطیلات سه هفته ای...عروسی تنها برادرم بود. خیلی ها بهم گفتن که نرم از ترس مسایلی که در آینده شاید برای ویزام پیش بیاد یا جنگ و این حرفا. ولی در نهایت تصمیم گرفتم برم. من نمی تونم و نمی خوام با ترس از اینکه چه چیزی شاید در آینده پیش بیاد، لذت زندگی در الان رو از دست بدم..نهایتش اینه که بخوان پرس و جو کنن که چرا برگشتم ایران..برگشتم که برگشتم، عروسی تنها برادم بوده..خانواده ام رو می خوام ببینم..فکر کردی مگه خودشون خانواده ندارن ، و فکر کردی واقعن نمی فهمن که کی داره بهشون راست می گه و کی دروغ
...خیلی حرفا اینجا زده شده..ببین از چه راهی می تونی آرامش خودت پیدا کنی..راه حل همیشه برای همه پی هست.

چشم حتما. تمام تلاشم رو میکنم که یه راه حلی پیدا کنم.
(2012-08-07 ساعت 18:38)elahenadafy2 نوشته:  وای چقدر احساساست شبیه منه. منم هنوز نرفته کلی داغون شدم، وای به حال اینکه برم

همینو بگو. راستشو بخوای من بزودی میرم پیش روانشناسی که از قبل میشناسمش اگه چیز به درد بخوری بهم گفت حتما میام اینجا مینویسم چون همونطور که راهنمایی بچه ها راجع به مراحل اداری به درد آدم میخوره شاید راهنمایی های روحی هم موثر باشه.
آره عزیزم حتمنِ حتمن تجربه مشاورت با روانشناس رو اینجا بنویس.اصلن این تاپیک رو برای همین گذاشتم که مشابهات های روحیِ هم دیگه رو متوجه بشیم و ازش کمک بگیریم.Smile




RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - manoun - 2012-08-08


[/quote]
آره عزیزم حتمنِ حتمن تجربه مشاورت با روانشناس رو اینجا بنویس.اصلن این تاپیک رو برای همین گذاشتم که مشابهات های روحیِ هم دیگه رو متوجه بشیم و ازش کمک بگیریم.Smile


[/quote]

چشم حتما حتما میگم. راستش من قبلا یه چند باری رفته بودم پیشش اما اون داستان جدا بود. من دندون قروچه دارم (شبا از این پلاک های ارتدنسی استفاده میکنم که یه جورایی بهشون حساسم و فشارش میدم این پلاکه شکسته بود بس که دندون قروچه کرده بودم. از پلاستیکی نامرئی هاست که زود میشکنن.) ارتدنستم منو معرفی کرد به یه روان پزشک و منم رفتم! حالا من لاک زدم و آرایش کردم و بگو بخند رفتیم اونجا اون دکتر بی خدا یه کیلو دارو برام نوشت و منم هر چند با اکراه اما استفاده کردم. فقط 5 روز. هر بلایی که فکر میکنید در اون 5 روز سرم اومد. مثلا سه کیلو لاغر شدم. هیچ احساسی نسبت به هیچ موضوعی نداشتم. نمی تونستم سر پا بیاستم و همش پاهام میلرزید. حتی در حد غیر عادی و خیلی کم می رفتم دستشویی. تا اینکه خالم اومد و همه ی دارو ها رو ریخت تو سطل زباله و منو برد پیش این روانشناسه. روانشناسه شک شده بود وقتی لیست دارو ها مو دید. ازم تست گرفت معلوم شد من همچسن افسرده هم نیستم و اون آقای دکتر داروهای افسرده های بسیار شدید رو به من تجویز کرده بوده. برا همین ازش راضی بودم. البته اینو هم بگم به این نتیجه رسیدم که فقط خودت میتونی در این جور مواقع به خودت کمک کنی. اما باز روانشناس خوب هم درست مثل یه دوست خوب میمونه که به حرفات گوش میده و مهمتر از همه بی طرفه و تو رو قضاوت نمیکنه. اون موقع ها یه کتاب به هم گفته بود بخونم که فکر کنم اسمش "انسان در جستجوی معنی" بود. کتاب خوبی بود در مورد اردوگاه های کار اجباری. آخرشم یه چیزای روانشناسانه گفته بود که من با توجه به اون فهمیدم من افسرده نیستم بلکه اضطراب پیشین دارم. اضطراب پیشین یعنی این که مثلا شما به بی خوابی مبتلا هستین شب که میشه همش تو فکر این هستی وااااااااااااااااااااااای بازم امشب خوابم نمیبره. و این استرس زا هست. مثل الان من. هنوز نامزدم نیومده منو ببینه من هول تنها گذاشتن پدر و مادر هستم! اینا رو گفتم که باز شاید به درد کسی بخوره یه وقت. 23 مرداد وقت دارم اینبار که برم بهش میگه سر چی استرس دارم چون دفعه ی قبلی واقعا نمیدونستم چرا یه دندون قروچه ی ساده کار منو به اون جور جاها کشونده بود و حرفی برا گفتن نداشتم.



RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - الهه سابق - 2012-08-08

واای پس منم حتما همین اضطراب پیشینو دارم. اگه بهت بگم چه فکرایی به سرم میزنه به خودت امیدوار میشی:
من یه خواهر 13 ساله دارم، مثلا یکی از این فکرام اینه: وقتی برم آمریکا، اگه تهران زلزله بیاد و زبونم لال، زبونم لال پدر و مادرم .... اونوقت خواهر کوچولوی من، یه دختر تنها توی یه شهر زلزله زده چکار میکنه، یا اگه من برم آمریکا و ایران جنگ بشه و یه بلایی سر خانوادم بیاد، خواهرم چکار میکنه. یا اگه من برم آمریکا و نه جنگ بشه و نه زلزله بیاد، ولی یهو زبونم لال تصادفی، بیماری پیش بیاد، اونوقت چی؟ و ...........



RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - girl - 2012-08-08

منم از این فکرا زیاد میکردم. ولی الان بیشترین استرسم از اینه که نکنه این همه صبر کردم در نهایت به بن بست برسم Sad خیلی از این موضوع می ترسم و شده کابوس شبام. خوابای من شدن اینکه اونجا اذیتم و کسی نیست یا اینکه از همسرم متنفرم و بر عکس!!! اتفاقا منم گفتم برم پیش مشاور که حد اقل از استرسم کم شه Sad(( نمیدوم میتونه کمکی کنه یا نه ولی باید با یه نفر در میون بزارم این فکرای بد رو!


RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - الهه سابق - 2012-08-08

راستش من هم از این فکرا میکنم، البته نه به این شکل بلکه به این صورت که همش فکر میکنم که اونجا خییلیییی تنها خواهم بود و درسته که همسرم هست و منم خیلی دوسش دارم، ولی خوب اونم درس داره و مشغله های خودشو داره و فکر کنم نمیتونه تنهایی و غربت منو پر کنه Sad و بخصوص واسه آدم وابسته به خانواده ای مثل من، مطمئنم خیلی خلا عاطفی حس خواهم کرد. خیلی دلم میخواست میشد اونجا که رفتم از صبح تا شب با کار سرمو گرم کنمو شب که رسیدم خونه فقط بیفتم بخوابم. آخه فکر میکنم تنها راه فرار از فکر و خیال و دلتنگی همین باشه. بعدش میگم خوب همسرم چه گناهی کرده که من بخوام اینجور زندگی کنم؟ بعدش خودم جواب میدم که اینا همش تقصیر اونه که من قراره انقدر سختی بکشم و حقشه!!! حالا که هرچقدر من التماس کردم که نریم، به خرجش نرفتو گفت من باید از این پاسپرتم یه استفاده ای بکنم وگرنه تا آخر عمر این فکر باهام میمونه که من پاسپورت آمریکایی داشتمو همه عمرمو توی ایران موندم و ازش استفاده نکردم، پس حقشه که من اونجا صبح تا شب کار کنمو تنهاییمو خودم پر کنم.
بعد که اینارو میگم، یدفعه میگم عجب آدم بدذاتی هستم من، و دلم واسه شوهرم میسوزه.
خلاصه پر از احساسات ضدونقیض شدم. وااااای



RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - laili - 2012-08-08

میدونم الان من هر چی بگم شاید کمکی بهتون نکنه ولی بعد از مشاوره با روانشناس که واقعا کمک بزرگیه یه چیزی که فکر میکنم بهتر باشه هممون بهش توجه کنیم اینه که هر اتفاقی تو دنیا امکان داره بیوفته و هیچ چیزی بعید نی ..ما چه غصه بخوریم چه نخوریم زمین داره میگرده و ما عملا کوچکترین کاری نمیتونیم برای اتفاقات خوب و بد انجام بدیم ..شماها که وقتی تو ایرانین انقد نگرانین پس حتما وقتی بیائین اینجا نگرانیهاتون خیلی بیشتر میشه ..نمیدونم این خصلت زندگی توی یه محیط و جای غریبه یا دوری از خانواده ..به هر حال هر کسی نگرانیهای خودش و داره و من شدیدا معتقدم که غم و ناراحتی و نگرانی و یا شادی و خوشی مثل علف هرز می مونن اگه به هر کدومشون پر و بال بدیم خیلی زود رشد میکنن و زندگیمون و پر میکنن ..پس بهتره که به فکرهای خوب بال و پر بدیم و غصه ی فکرهای بد و بذاریم برای زمانی که اتفاق افتادن ..اینطوری نمیشه که ماها همیشه غصه بخوریم که ..یه زمانی برای اتفاقاتی که نیوفتاده و یه زمانی برای اتفاقاتی که افتاده Smile


RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - j1970 - 2012-08-08

(2012-08-03 ساعت 21:39)rs232 نوشته:  دوستان خوبم. می دانم که به خاطر نوشته ام از من ناراحت شدید. ولی واقعیت این است که من دلم نمی خواهد که شما چیزهایی که من تجربه کرده ام را تجربه کنید حتی اگر نوشته ام ناراحت کننده و آزاردهنده باشد. من آخر این راه هستم و شما هنور اول راه هستید. ازدواج کردن با یک فردی که پاسپورت امریکایی دارد مشکلات خاص خودش را دارد. ازدواج من پس از ده سال به شکست خورد ولی لااقل مهاجرت کردم. من هم اصلا دلم نمی خواست جدا شوم و حتی می خواستم برگردم ولی این دیوار از اول کج بود و هر چه زمان می گذشت کج بودن آن بیشتر نمایان می شد. من هم یادم رفته بود که اصلا پاسپورت امریکایی در میان است و فقط برای عشق و علاقه زندگی می کردم و تا هفت سال هم در ایران زندگی کردیم. ولی بعدها که خودم و زندگی خودم را تجزیه و تحلیل کردم متوجه شدم که این طورها هم که من فکر می کردم نبوده است. اگر نطفه و ذهنیت آمدن به امریکا از بچگی در من شکل نگرفته بود اصلا مسیر زندگی من از اول می توانست متفاوت باشد. به هر حال من از اینکه نوشتید مورد شما متفاوت است و فرق می کند نه تنها ناراحت نیستم بلکه خیلی هم خوشحال هستم که آمدن به امریکا هیچ تاثیری در انتخاب شما نداشته است.
متاسفانه من به غیر از خودم موارد بسیار زیادی دیده ام که از این طریق به امریکا آمده اند و به مشکل خانوادگی برخورده اند. آنها به خاطر این که من این تجربه را گذرانده ام با من تماس می گیرند و راهنمایی می خواهند. دیگر نمی دانند که خودم هم در این ماجرا وا مانده ام و کمکی از دست من بر نمی آید. بیشتر آنها یا کاربران همین سایت بوده اند که نوشته های پرشور آنها در پست های قدیمی موجود است و یا خواننده وبلاگ من بوده اند. متاسفانه حجب و حیا و یا ترس از آبرو هم اجازه نمی دهد که آنها بیایند و ماجراهای خودشان در چند سال گذشته که پایشان به امریکا رسیده است را به طور شفاف بنویسند. برای همین من اصولا نسبت به این نوع ازدواج بدبین شده ام مگر این که آمدن به امریکا مد نظر باشد. ولی شاید بسیار آدم های زیادی هم باشند که به مشکل بر نمی خورند و کاری هم با من ندارند! به هر حال آرزو می کنم که همه شما هم از همان دسته از کسانی باشید که با آگاهی از مشکلات و با چشمان باز تمام این سختی ها را پشت سر بگذارید و پس از مدتی به یک زندگی شیرین و دلخواه خودتان دست پیدا کنید.
جناب آراس،
آدم‌ها تو شرایط مختلف برداشت‌های متفاوتی از جمله میکنن و اگه همون جمله چندبار در موقعیت‌های مختلف بهشون گفته شه ممکنه عکس‌العمل‌های بسیار دور از هم و متفاوتی ابراز کنن.
اما در کل بنظر من سخن تلخ برخواسته از واقعیت خیلی بیشتر میتونه راه‌گشا باشه تا سخن شیرین که فقط از روی احساس همدردی یا هر چیز دیگه‌ای ابراز میشه.
با اینکه خودم شخصا به این نتیجه رسیدم گاهی حتی در مقابل زنجه‌موره‌ها هم حرفی نزنم (چون میدونم چیزی که مشکل رو حل میکنه بسیار تلخه) اما از دیدن کسانیکه این شجاعت ابراز کردن رو دارن خوشحال میشم و هدفم فقط این بود که بگم حرف شما هر چقدر تلخ باشه (پست‌های قبلی شما رو هم خوندم) میتونه حاوی تجارب خوبی باشه و این ما هستیم که باید بدونیم اگه دنبال راه‌حل هستیم و اونو یه جای عمومی عنوان میکنیم ممکنه جملات سختی بشنویم که در نگاه اول موافق میل ما نباشه یا متاسفانه فرهنگ "حس توهین شدگی" به ما غالب بشه و حس کنیم که این عمل بر ما واقع شده!

پ.ن.: دوستان این متن کلی بود و تحت هیچ شرایطی مستقیم یا غیرمستقیم کسی هدف‌گیری نشده که همه ما کارهای مهم‌تری در زندگی داریم برای انجام دادن.



RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - manoun - 2012-08-08

از این فکرای بد تو سر منم هست. البته من سعی میکنم زیاد به این فکر نکنم که اگه زلزله یا جنگ یا قحطی یا تصادف بشه چی میشه. راستش تا امروز هم بهشون فکر نکرده بودم. البته به این فکر کردم که مثلا اگه مامان و بابام به هر دلیلی کارشون به بیمارستان و عمل و زبونم لال ... بکشه اون موقع چه حالی میشم. بیشتر اما نگران وقتی هستم که همه سالم هستیم اما شکر گذار نیستیم و از دوری مینالیم. از وقتی که مثلا من بچه دار میشم و مامانم و بابام از اینکه نمی تونن تنها نوه شون رو بغل کنن، بوش کنن و ازش مواظبت کنن، ببرنش پارک و باهاش بازی کنن از غصه دق کنن. البته من تا 5 سال آینده بچه نمیخوام و اینجوری شاید بشه وقتی بچم دو سالشه ائنا رو هم ببرم اونجا و همه چی به خیر و خوشی تموم بشه.
تازه گاهی هم به این فکر میکنم اگه چیزی که الان دو ساله ازش می ترسم بعد رفتنم پیش بیاد چه حالی میشم و اون مشکل مسئله ی اینترنت حلال هست و بستن اینترنت به روی ایرانیا.
همیشه هم بهم ثابت شده که خدا همه چیز رو خودش رو به راه میکنه ها اما راستش من یکی که آدم نمیشم و باز هم دفعه ی بعد یادم میره که خدا هم هست و نمیذاره ما اذیت بشیم.
فردا ی عریز ازت ممنونم به خاطر این تاپیک چون به نظر من حتی وقتی میایم و میگیم از چی نگرانیم و با هم درد دل می کنیم و مهم تر از همه می بینیم که ما تنها کسی نیستیم که این احساسات رو داریم حالمون بهتر میشه. و آروم تر میشیم.
راستی بچه ها من یه نگرانی هم دارم اونم اینکه حالا گیریم سیتیزن شدیم اگه نتونیم پدر و مادرمون رو ساپورت مالی کنیم چی میشه؟ مطمئن نیستم اون موقع باید توانایی ساپورت دو نفر رو داشته باشیم یا مثلا 5 نفر (خودم. شوهرم. مادرم. پدرم و بچه ام.) در این صورت هزینه خیلی میره بالا.
girl عزیز من هم این نگرانی رو دارم. میترسم ترس از دوری آخر سر باعث میشه که جا بزنم! البته دلم واسه نامزدم میسوزه و اون طفلک در اون صورت حق داره بگه چرا دو ساله منو سر کار گذاشتی مگه نمیدیدی من آمریکام!