مهاجرسرا
جملات و قصه های پند آموز روز - نسخه قابل چاپ

+- مهاجرسرا (https://www.mohajersara.org/forum)
+-- انجمن: مهاجرت (https://www.mohajersara.org/forum/forum-49.html)
+--- انجمن: گفتگوی آزاد (https://www.mohajersara.org/forum/forum-59.html)
+--- موضوع: جملات و قصه های پند آموز روز (/thread-774.html)

صفحات 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24


RE: جملات و قصه های پند آموز روز - M!LAD - 2009-01-26

چهار همسر
روزگاری پادشاه ثروتمند بود که چهار همسر داشت.اوهمسر چهارم خود را بسیار دوست میداشت و او را با گرانبهاترین جامه ها می آراست و با لذیذترین غذاها از او پذیرائی میکرداین همسر ازهر چیزی بهترین را داشت.

پادشاه همچنین همسر سوم خود را بسیار دوست میداشت و او را کنار خود قرار میداد اما همیشه از این بیم داشت که مبادا این همسر او را به خاطر دیگری ترک نمائد.

پادشاه به زن دوم هم علاقه داشت او محرم اسرار شاه بود و همیشه با پادشاه مهربان و صبور و شکیبا بود هر گاه پادشاه با مشکلی روبرو میشد به او متوسل میشد تا آنرا مرتفع نمائد .

همسر اول پادشاه شریک بسیار وفاداری بود و در حفظ و نگهداری تاج و تخت شاه بسیار مشارکت میکرد.اما پادشاه این همسر را دوست نمی داشت وبرعکس این همسر شاه را عمیقا دوست داشت ولی شاه به سختی به او توجه میکرد.

روزی از این روزها شاه بیمار شد و دانست که فاصله زیادی با مرگ ندارد. سراغ از همسر چهارم خود که خیلی مورد توجه او بود رفت گفت من تو را بسیار دوست داشتم بهترین جامه ها را بر تن تو پوشانده ام و بیشترین مراقبتها را از تو بعمل آورده ام اکنون که من دارم میمیرم آیا تو مرا همراهی خواهی کرد؟ گفت:بهیچ وجه !! و بدون کلامی از آنجا دور شد این جواب همانند شمشیر تیزی بود که بر قلب پادشاه وارد شد. پادشاه غمگین و ناراحت از همسر سوم خود پرسید من در تمام عمرم تو را دوست داشته ام هم اکنون رو به احتضارم آیا تو مرا همراهی خواهی کرد و با من خواهی آمد؟ گفت نه هرگز !! زندگی بسیار زیباست اگر تو بمیری من مجددا ازدواج خواهم کرد و از زندگی لذت میبرم! پادشاه نا امید سراغ همسر دوم خود رفت و از او پرسید من همیشه درمشکلاتم از توکمک جسته ام و تو مرا یاری کردی من در حال مردنم آیا تو با من خواهی بود؟ گفت نه متاءسفم من در این مورد نمیتوانم کمکی انجام دهم من در بهترین حالت فقط میتوانم تو را داخل قبرت بگذارم ! این پاسخ مانند صدای غرش رعد و برقی بود که پادشاه را دگرگون کرد!

در این هنگام صدائی او را بطرف خود خواند و گفت من با تو خواهم بود تو را همراهی خواهم کرد! هر کجا که تو قصد رفتن نمائی! شاه نگاهی انداخت همسر اول خود را دید ! او از سوء تغذیه لاغر و رنجور شده بود شاه با صدائی بسیار اندوهناک و شرمساری گفت: من در زمانی که فرصت داشتم باید بیشتر از تو مراقبت بعمل میآوردم من در حق تو قصور کردم ...

در حقیقت همه ما دارای چهار همسر یعنی همفکر در زندگی خود هستیم.

همسر چهارم :همان جسم ماست مهم نیست که چه میزان سعی و تلاش برای فربه شدن و آراستگی آن کردیم وقتی ما بمیریم او ما را ترک خواهد کرد.

همسر سوم : دارائیها موقعیت و سرمایه ماست زمانی که ما بمیریم آنها نصیب دیگران میشوند.

همسر دوم :خانواده و دوستانمان هستند مهم نیست که چقدر با ما بوده اند حداکثر جائی که میتوانند باما بمانند همراهی تا مزاز ماست .

همسر اول : روح ماست که اغلب در هیاهوی دست یافتن به ثروت و قدرت و لذایذ فراموش میشود . در حالیکه روح ما تنها چیزی است که هر جا برویم ما را همراهی میکند .

پس از آن مراقبت کن او را تقویت کن و به او رسیدگی کن که این بزرگترین هدیه هستی برای توست.



RE: جملات و قصه های پند آموز روز - M!LAD - 2009-02-16

از فورد ميلياردر معروف آمريکايي و صاحب يکي از بزرگترين کارخانه‌هاي سازنده انواع اتومبيل در آمريکا پرسيدند: اگر شما فردا صبح از خواب بيدار شويد و ببينيد تمام ثروت خود را از دست داده‌ايد و ديگر چيزي در بساط نداريد، چه مي‌کنيد؟


فورد پاسخ دهيد: دوباره يکي از نياز‌هاي اصلي مردم را شناسايي مي‌کنم و با کار و کوشش، آن خدمت را با کيفيت و ارزان به مردم ارائه مي‌دهم و مطمئن باشيد بعد از پنج سال دوباره فورد امروز خواهم بود.



RE: جملات و قصه های پند آموز روز - M!LAD - 2009-04-16

دوست عزيزروزي مرد نابينايي روي پله‌ ساختماني نشسته بود و کلاه و تابلويي در کنارش قرار داشت.روي تابلو خوانده مي شد:من نابينا هستم لطفا کمک کنيد.روزنامه نگاري از کنار او مي گذشت.نگاهي به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد نابينا اجازه بگيرد تابلويش را برداشت، آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت سپس آنجا را ترک کرد. عصر آن روز،روزنامه نگار به آن محل بازگشت و متوجه شد که کلاه مرد نابينا پر از سکه و اسکناس شده است. مرد نابينا از صداي قدمهاي او روزنامه نگار را شناخت و از او خواست که بگويد بر روي تابلو چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چيز مهمي نبود،من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد نابينا هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده مي شد: امروز بهار است، ولي من نمي توانم آن را ببينم !!!!!


RE: جملات و قصه های پند آموز روز - elham - 2009-04-16

قانون جذب

قانون جذب در برابر خواستن یا نخواستن تو مغرض نیست . وقتی تو حواست را متوجه چیزی می کنی ، مهم نیست که چه باشد در واقع آن را به عالم هستی دعوت می کنی.


وقتی تو حواست را روی آنچه می خواهی متمرکز می کنی، و این حضورذهن را حفظ می کنی،در لحظه ای قرار می گیری که در واقع آنچه را می خواهی با شدیدترین قدرت موجود در کائنات به سوی خود فرا می خوانی ، قانون جذب کلمات "نه"،"نخواستن"و هر نوع کلمه ی منفی را به حساب نمی آورد.وقتی کلامی منفی از دهان او بیرون بیاید آنچه قانون جذت دریافت می کند این است:

"دلم نمی خواهد چیزی روی لباسم ریخته شود"

قانون:

"دلم می خواهد چیزی روی لباسم ریخته شود"

"دوست ندارم آنفلوآنزا و مرض های دیگر بگیرم."

قانون:

"دوست دارم آنفلوآنزا و مرض های دیگر بگیرم."

برگرفته از کتاب "راز"



RE: جملات و قصه های پند آموز روز - elham - 2009-04-16

قانون کارما

آدمی تنها آنجه را که می دهد باز می ستاند.بازی زندگی ، بازی بومرنگهاست.وپندار و گفتار انسان - دیر یازود -با دقتی حیرت انگیز به خود او باز می گردد.
این قانون کارماست و کارما که واژه ای سانسکریت است یعنی بازگشت .آنچه آدمی بکارد همان را درو خواهد کرد. هر اندازه دانش آدمی بیشتر باشد ، مسولیت او افزونتر است.
انسان تنها می تواند آن باشد که خود را چنان می بیند ؛ و تنها می تواند به جایی برسد که خود را در آنجا می بیند.



از قدیم گفته اند که هیچ رویدادی بدون یک ناظر رخ نمی دهد.



RE: جملات و قصه های پند آموز روز - payam_prz - 2009-04-16

elham نوشته: قانون کارما

آدمی تنها آنجه را که می دهد باز می ستاند.بازی زندگی ، بازی بومرنگهاست.وپندار و گفتار انسان - دیر یازود -با دقتی حیرت انگیز به خود او باز می گردد.
این قانون کارماست و کارما که واژه ای سانسکریت است یعنی بازگشت .آنچه آدمی بکارد همان را درو خواهد کرد. هر اندازه دانش آدمی بیشتر باشد ، مسولیت او افزونتر است.
انسان تنها می تواند آن باشد که خود را چنان می بیند ؛ و تنها می تواند به جایی برسد که خود را در آنجا می بیند.



از قدیم گفته اند که هیچ رویدادی بدون یک ناظر رخ نمی دهد.

من یه رویداد میشناسم که خرداد چهار سال پیش زیر نظر 4000 تا ناظر اتفاق افتاد و با قانون فوق کاملا در تضاده و تازه قراره امسال برای 4 سال دیگه هم تمدید بشه.



RE: جملات و قصه های پند آموز روز - M!LAD - 2009-04-17

برای زندگی کردن زنده ای
زن سالمندی شوهرش را از دست داده بود. غم فوت شوهر و تغییر رفتار اطرافیان نسبت به زن باعث شده بود، که او هم کم کم نسبت به زندگی میل و رغبتش را از دست بدهد و چشم به راه مرگ بماند. اما با وجودی که لب به غذا نمی زد و دائم در حال بیماری و آه و ناله بود، اما فرشته مرگ به سراغش نمی آمد و او نفس می کشید. سرانجام طاقت زن طاق شد و از فرزندانش خواست تا او را نزد شیوانا ببرند و از او کمک بخواهد.
شیوانا با تعجب به سر و صورت زن خیره شد و از همراهانش پرسید: "آیا او در زمان حیات شوهرش هم اینقدر ژولیده و به هم ریخته بود؟" دختر زن گفت:" اصلا!!! مادرم دائم به خودش می رسید و لباس های تمیز و نو می پوشید و موهایش را رنگ می کرد و سعی می کرد خودش را نسبت به سن و سالش جوانتر بنماید. اما بعد از فوت پدر او دیگر به سر و وضع خود نرسید و خودش را به این روز انداخته است." شیوانا به زن نگاهی انداخت و به او گفت: "برای مردن شتاب مکن. اگر زنده ای برای این نیست که بمیری، بلکه برای این است که زندگی کنی. مرده ها هم می میرند تا زندگی نکنند. برخیز و با کمک دخترانت سر و وضع خودت را اصلاح کن. لباس های خوب بپوش و زندگی را از سر بگیر. وقت مردن ات که فرا برسد، آن موقع دست از زندگی بکش. برخیز و برو."
هفته بعد آن زن سالمند به همراهی فرزندانش دوباره نزد شیوانا آمدند . شیوانا این بار در چهره زن رنگ حیات و زندگی یافت و متوجه شد که بسیار سالم تر و سرحال تر از قبل است. همچنین لباس های زن تمیز و سروصورت و ظاهرش هم روبه راه تر از قبل بود.
شیوانا از زن پرسید: "اکنون زندگی را چگونه می بینی؟" زن سالمند لبخندی زد و گفت: "تازه متوجه می شوم که زنده هستم، تا زندگی کنم و مرده ها می میرند تا زندگی نکنند. بنابراین تا زنده هستم باید مثل زنده ها رفتار کنم. به همین سادگی!"



RE: جملات و قصه های پند آموز روز - M!LAD - 2009-04-17

راننده کامیونی وارد رستوران شد. دقایی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد، سه جوان موتورسیکلت سوار هم به رستوران آمدند و یک راستبه سراغ میز راننده کامیون رفتند.
بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن، اولی سیگارش را دراستکان چای راننده خاموش کرد. راننده به او چیزی نگفت.
دومی شیشه نوشابه راروی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد.
وقتی راننده بلند شد تاصورتحساب رستوران را پرداخت کند، نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمین خورد، ولی باز هم ساکت ماند.
دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوانها به صاحب رستوران گفت: چه آدم بی خاصیتی بود، نه غذا خوردن بلد بود، نه حرف زدن و نه دعوا!
رستورانچی جواب داد: از همه بدتر رانندگی بلد نبود، چون وقتی داشت می رفت دنده عقب، 3 تا موتور نازنین را له کرد و رفت!!!



RE: جملات و قصه های پند آموز روز - soheil79 - 2009-04-27

لیوان را زمین بگذار



استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟

شاگردان جواب دادند نمی دانیم.

استاد گفت: من هم بدون وزن کردن نمی دانم دقیقاً وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟

شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.

استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟

یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد می گیرد.

حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

شاگرد دیگری جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود.عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید! و همه شاگردان خندیدند.

استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟

شاگردان جواب دادند: نه

پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.

استاد گفت: دقیقاً! مشکلات زندگی هم مثل همین است. اگر آن‌ها را چند دقیقه در ذهن‌تان نگه دارید، اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آن‌ها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیش‌تر از آن نگه‌شان دارید، فلج‌تان می‌کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!


دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری. زندگی همین است...



RE: جملات و قصه های پند آموز روز - voa - 2009-04-27

قدرت ايمان

در سرزميني خشكسالي رخ داده بود اهالي آنجا به اين نتيجه رسيدند كه بهتر است براي نجات آن سرزمين از خشكسالي، بزرگ وكوچك براي نزول باران به خارج از آنجا بروند وبه درگاه آسمانها دعا كنند،روز موعود براي ترك آن سرزمين كه فرا رسيد همگي اهالي بدون چتر رفتند جز يك كودك كه همراهش چتر داشت.



RE: جملات و قصه های پند آموز روز - M!LAD - 2009-08-09

راز اعداد در زبان انگلیسی چیست؟
آیا تا به حال به این فکر کرده‌اید که چرا در زبان انگلیسی اعداد به صورت 1، 2، 3‌ و… نوشته می‌شوند؟ آیا می‌دانید که نوشتن هر یک از این اعداد یک دلیل دارد و آن تعداد زاویه‌های موجود در اعداد است.

ماجرا از این قرار است که به ازای هر عدد زاویه، آن عدد خوانده می‌شود؛ مثلا عدد 1 چون تنها یک زاویه دارد، یک خوانده می‌شود. برای عدد 2 چون دو زاویه دارد، دو خوانده می‌شود و…

برای درک بهتر به عکس زیر نگاه کنید:

[عکس: logic_behind_numbers.jpg]



RE: جملات و قصه های پند آموز روز - saeedhei - 2009-08-09

با سلام
وقتی به کسی خوبی می نمائید ، انتظار خوبی نداشته باشید .

انتظار داشته باشید از پشت به شما خنجر بزند .



RE: جملات و قصه های پند آموز روز - m.memari - 2009-08-21

داستان تله موش
روزي موش با خبر شد مزرعه دار يك تله موش خريده ، ترسيد و به سراغ دوستان خود در مزرعه رفت تا اين خبر را به آنها بگويد.
اول پيش مرغ رفت و ماجرا را گفت مرغ در جواب گفت تله موش با من كه كاري ندارد ولي تو خيلي مواظب باش .
موش نا اميد به سراغ ميش رفت و او هم با خيال راحت براي موش فقط دعا كرد تا اتفاقي برايش نيفتد .
موش نا اميد تر سراغ گاو رفت گاو خنده كنان گفت من و تله موش ها ... ها .. سپس شروع به نشخار كرد.
يك روز از انباري صدايي آمد زن مزرعه دار با خوشحالي سريع رفت تا موش را ببيند
((((((((((((((( مي توانيد انتهاي داستان را حدس بزنيد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ )))))))))))))))))))))))))))
.
.
اما دم يك مار در تله گير كرده بود . زن تا اينكه وارد انباري شد مار پاي زن را نيش زد .
حتما حالا مي توانيد آخر داستان را حدس بزنيد . . . . . . .
.
.
.
.
طبيب آوردند و پس از خارج كردن سم ، گفت بهتر است سوپ مرغ به ايشان بدهيد تا زود تر خوب شود و مرد مزرعه دار رفت سراغ . . . .
اما حال زن بهتر نشد و تعدادي از اقوام آنها براي ايادت آمدند و مرد مجبور شد براي پذيرايي آنها ميش را سر . . .
متاسفانه بعد از مدتي زن مزرعه دار مُرد و براي مراسم گاو نيز سر . . . .
لطفا نتيجه اخلاقي اين داستان را بگيد .



RE: جملات و قصه های پند آموز روز - m.memari - 2009-08-21

داستان تله موش
روزي موش با خبر شد مزرعه دار يك تله موش خريده ، ترسيد و به سراغ دوستان خود در مزرعه رفت تا اين خبر را به آنها بگويد.
اول پيش مرغ رفت و ماجرا را گفت مرغ در جواب گفت تله موش با من كه كاري ندارد ولي تو خيلي مواظب باش .
موش نا اميد به سراغ ميش رفت و او هم با خيال راحت براي موش فقط دعا كرد تا اتفاقي برايش نيفتد .
موش نا اميد تر سراغ گاو رفت گاو خنده كنان گفت من و تله موش ها ... ها .. سپس شروع به نشخار كرد.
يك روز از انباري صدايي آمد زن مزرعه دار با خوشحالي سريع رفت تا موش را ببيند
((((((((((((((( مي توانيد انتهاي داستان را حدس بزنيد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ )))))))))))))))))))))))))))
.
.
اما دم يك مار در تله گير كرده بود . زن تا اينكه وارد انباري شد مار پاي زن را نيش زد .
حتما حالا مي توانيد آخر داستان را حدس بزنيد . . . . . . .
.
.
.
.
طبيب آوردند و پس از خارج كردن سم ، گفت بهتر است سوپ مرغ به ايشان بدهيد تا زود تر خوب شود و مرد مزرعه دار رفت سراغ . . . .
اما حال زن بهتر نشد و تعدادي از اقوام آنها براي ايادت آمدند و مرد مجبور شد براي پذيرايي آنها ميش را سر . . .
متاسفانه بعد از مدتي زن مزرعه دار مُرد و براي مراسم گاو نيز سر . . . .
و اما نتيجه اخلاقي اين داستان .
بعضي وقتها مشكلات ديگران نيز به ما مربوط مي شود كه نبايد بي خيال از كنار آنها رد شد.



RE: جملات و قصه های پند آموز روز - M!LAD - 2009-09-25

با سواد و بي سواد
یک کشتی بود که در آن یک ناخدای جوان و باسواد و یک خدمه پیر و بی سواد مشغول به
کار بودند.
پیرمرد هر شب بعد از کار به کابین ناخدا می¬رفت و به سخنان مرد جوان گوش می¬داد. یک شب ناخدای جوان رو به پیرمرد کرد و گفت: آیا زمین شناسی خوانده¬ای؟
پیرمرد پاسخ داد: نه استاد من هیچ وقت به مدرسه و دانشگاه نرفته¬ام.
ناخدا: پیرمرد، تو یک چهارم عمرت را از دست داده¬ای.
پیرمرد ناراحت و غمگین به اتاق خود بازگشت و با خود در این فکر بود که مطمئناً ناخدا درست می¬گفته و او یک چهارم عمر خود را از دست داده است.
شب بعد باز پیرمرد به اتاق ناخدا رفت.
ناخدا امشب پرسید: -ای پیرمرد آیا اقیانوس شناسی خوانده¬ای؟
-ای استاد اقیانوس شناسی چیست؟ من که درسی نخوانده¬ام.
- ای پیرمرد، پس تو نیمی از عمرت را از دست داده¬ای.
پیرمرد باز هم غمگین و ناراحت به اتاق خود برگشت و باز در این فکر بود که مطمئناً ناخدا درست میگفته و او نیمی از عمر خود را از دست داده است.
در شب سوم پیرمرد به کابین ناخدا رفت و این بار ناخدا پرسید:
- آیا از علم هوا شناسی آگاهی داری؟
- استاد، هوا شناسی چیست؟ من که گفتم که هرگز به مدرسه نرفته¬ام.
- تو دانش زمینی را که روی آن زندگی می¬کنی نمی¬دانی، دانش دریایی را که از آن
امرار معاش میکنی نخوانده¬ای! دانش هوایی که هر روز با آن سر و کار داری
نخوانده¬ای! پیرمرد تو سه چهارم عمرت را بر باد داده¬ای.
پیرمرد با خود گفت: این مرد دانشمند می¬گوید که من سه چهارم عمرم را از دست داده¬ام. پس حتماً همینطور است.
باز هم پیرمرد ناراحت و نگران که تنها یک چهارم از عمر او باقی مانده شب را در اتاق خود غصه خورد. اما صبح ناخدا صدای کوبیدن در اتاق خود را شنید.
در را باز کرد و پیرمرد در مقابل در نفس زنان پرسید:
- استاد. آیا از علم شنا شناسی چیزی می¬دانید؟
- شناشناسی؟ منظورت چسیت؟
- می¬توانید شنا کنید؟
- نه! من شنا بلد نیستم.
- جناب استاد، شما همه عمرتان را بر باد داده¬اید! کشتی به یک صخره برخورد کرده و در حال غرق شدن است. آنهایی که می¬توانند شنا کنند، به ساحل نزدیک می¬رسند، اما آنانی که بلد نیستند غرق می¬شوند. خیلی متأسفم استاد. شما حتماً جان خود را از دست خواهید داد.
نتیجه گیری:
عجب اتفاق جالبی بود. مرد جوان چقدر مغرورانه در مورد اون پیرمرد قضاوت می¬کرد. یاد یک آیه از انجیل افتادم که اینطور می¬گه: اگر فکر می-کنید که استوارید، بهوش باشید که نیافتید!!!!
تمام زندگی مرد مغرور در برابر یک چهارم باقی¬مانده عمر پیرمرد.
خیلی وقتها هست که ما وقتمون رو صرف آموزش چیزهایی می¬کنیم که به نظرمون می¬آید خیلی با ارزش هستند و به اونها افتخار می¬کنیم و پیش خودمون فکر می¬کنیم که دیگه علامه دهر هستیم و زندگیمون رو روی همون آموخته¬ها پایه گذاری می¬کنیم. اما زمانی¬که با چیزهای ناشناخته روبرو میشیم که شیوه حل کردن اونها رو نمی¬دونیم، خودمون رو موجودات ضعیفی می¬دونیم.
آلوین تافر در کتاب ((شوک آینده)) اینطور می¬گه که: بی سوادان آینده آنهایی نیستند که خواندن و نوشتن بلد نیستند، بلکه کسانی هستند که نمی¬توانند یاد بگیرند.