مهاجرسرا
بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - نسخه قابل چاپ

+- مهاجرسرا (https://www.mohajersara.org/forum)
+-- انجمن: آمریکا (https://www.mohajersara.org/forum/forum-4.html)
+--- انجمن: ویزاهای مهاجرتی آمریکا (https://www.mohajersara.org/forum/forum-29.html)
+---- انجمن: ویزای نامزدی و ازدواج (https://www.mohajersara.org/forum/forum-32.html)
+---- موضوع: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ (/thread-5388.html)

صفحات 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61 62 63 64 65 66 67 68 69 70 71 72 73 74 75 76 77 78 79 80 81 82 83 84 85 86 87 88 89 90 91 92 93 94 95 96 97 98 99 100 101 102 103 104 105 106 107 108 109 110 111 112 113 114 115 116 117 118 119 120 121 122 123 124 125 126 127 128 129 130 131 132 133 134 135 136 137 138 139 140 141 142 143 144 145 146 147 148 149 150 151 152 153 154 155 156 157 158 159 160 161 162 163 164 165 166 167 168 169 170 171 172 173 174 175 176 177 178 179 180 181 182 183 184 185 186 187 188 189 190 191 192 193 194 195 196 197 198 199 200 201 202 203 204 205 206 207 208 209 210 211 212 213 214 215 216 217 218 219 220 221 222 223 224 225 226 227 228 229 230 231 232 233 234 235 236 237 238 239 240 241 242 243 244 245 246 247 248 249 250 251 252 253 254 255 256 257 258 259 260 261 262 263 264 265 266 267 268 269 270 271 272 273 274 275 276 277 278 279 280 281 282 283 284 285 286 287 288 289 290 291 292 293 294 295 296 297 298 299 300 301 302 303 304 305 306 307 308 309 310 311 312 313 314 315 316 317 318 319 320 321 322 323 324 325 326 327 328 329 330 331 332 333 334 335 336 337 338 339 340 341 342 343 344 345 346 347 348 349 350 351 352 353 354 355 356 357 358 359 360 361 362 363 364 365 366 367 368 369 370 371 372 373 374 375 376 377 378 379 380 381 382 383 384 385 386 387 388 389 390 391 392 393 394 395 396 397 398 399 400 401 402 403 404 405 406 407 408 409 410 411 412 413 414 415 416 417 418 419 420 421 422 423 424 425 426 427 428 429 430 431 432 433 434 435 436 437 438 439 440 441 442 443 444 445 446 447 448 449 450 451 452 453 454 455 456 457 458 459 460 461 462 463 464 465 466 467 468 469 470 471 472 473 474 475 476 477 478 479 480 481 482 483 484 485 486 487 488 489 490 491 492 493 494 495 496 497 498 499 500 501 502 503 504 505 506 507 508 509 510 511 512 513 514 515 516 517 518 519 520 521 522 523 524 525 526 527 528 529 530 531 532 533 534 535 536 537 538 539 540 541 542 543 544 545 546 547 548 549 550 551 552 553 554 555 556 557 558 559 560 561 562 563 564 565 566 567 568 569 570 571 572 573 574 575 576 577 578 579 580 581 582 583 584 585 586 587 588 589 590 591 592 593 594 595 596 597 598 599 600 601 602 603 604 605 606 607 608 609 610 611 612 613 614 615 616 617 618 619 620 621 622 623 624 625 626 627 628 629 630 631 632 633 634 635 636 637 638 639 640 641 642 643 644 645 646 647 648 649 650 651 652 653 654 655 656 657 658 659 660 661 662 663 664 665 666 667 668 669 670 671 672 673 674 675 676 677 678 679 680 681 682 683 684 685 686 687 688 689 690 691 692 693 694 695 696 697 698 699 700 701 702 703 704 705 706 707 708 709 710 711 712 713 714 715 716 717 718 719 720 721 722 723 724 725 726 727 728 729 730 731 732


RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - سی سی - 2014-03-07

(2014-03-07 ساعت 02:12)baba manam sanaz نوشته:  نگا كن من و شما تقريبا با هم اقدام كرديم حالا به غير اقدام قبلي مون ،نگا كن شما يا سي سي رفتين مصاحبه و برگشتين حالا سي سي هم رفته من هنوز nvc هستم!خب منو ببين بشين سر جات!!Cool والا پارسال سيني٧ماهه رفت شيما هم همچنين اون موقع ديگه من بايد با توجه به تجربه تلخ گذشته خودم بكشم.قسمت هر موقع خدا مصلحت دونست ميريم. ايشالا به زودي امييييييييين.
به زودی شما هم اینجایی ساناز خانم مهربون خوش اخلاق Smile

اوه اوه بچه ها... الان لوله کش اومده دستشویی تعمیر کنه، منم تنهام و این یک فرصت طلائیه برای سوشالایز کردن Wink



RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - rs232 - 2014-03-07

وقتی که بچه بودم مادربزرگم یک قصه برای ما تعریف می کرد که من عاشق آن بودم. قصه مربوط به یک دختر جوانی می شد که توسط یک دیو ربوده شده بود. آن دیو بد سیرت دختر زیبا را دزدید و او را با خودش به درون یک چاه عمیق برد چون آن قدیم ها امکانات نبود و دیوها مجبور بودند که خانه های خودشان را در ته چاه بسازند. دختر که در زمان ربوده شدن در زیر یک درخت سیب ایستاده بود طبق معمول هر روز در آن ساعت با یک پسر جوان و خوش تیپ قرار داشت و منتظر او ایستاده بود. یک پیام اخلاقی این داستان هم همین بود که اگر آدم با یکی یواشکی قرار بگذارد دیو می آید و او را با خودش به ته چاه می برد. خلاصه آن دختر وقتی که توسط دیو ربوده شد و از دست او آویزان بود و هی جیغ و فریاد می کرد به عقلش رسید که گل سرهای زیادی که به سرش بود را بر روی زمین بیندازد و برای آن پسر علامت بگذارد تا او بیاید و او را نجات دهد. من هم از مادربزرگم پرسیدم که مگر آن دختر چند تا گل سر داشت و او هم جواب داد که نگران نباش زیاد داشت. القصه پسر به زیر درخت سیب می رسد و می بیند که دختر نیست. اول فکر می کند که مبادا دختر او را سر کار گذاشته است ولی بعد متوجه شد که او اصلا در ایران زندگی نمی کند و موضوع قصه مال هزاران سال پیش است و مکان آن هم افسانه ای است بنابراین نگران دختر شد. سپس به دور و برش نگاه کرد و متوجه گل سرهای دختر شد که به روی زمین افتاده بود. او آن گل سرها را تعقیب کرد و رفت و رفت تا رسید به دهانه یک چاه بزرگ که درونش کاملا تاریک و سیاه بود. پسر زنگ زد به دوستش نه ببخشید آن زمان که موبایل نبود پسر سوار اسبش شد و به تاخت به ده برگشت و یک طناب دراز برداشت و به نوکرش هم گفت که بر ترک اسب بنشیند. ظاهرا آن پسر وضعش خوب بود که نوکر داشت بله دیگر اگرنه آن دختر عمرا در زیر دخت با او قرار می گذاشت. به هر حال آن دو به سر چاه می رسند و آن پسر یک سر طناب را به کمر نوکرش گره می زند و می گوید من تو را به ته چاه می فرستم که ببینی چه خبر است. بعد از این که نوکر به اواسط چاه رسید شروع کرد به داد و بیداد که آی سوختم آی سوختم من را بکش بالا. پسر او را سریع بالا کشید و گفت چه شد؟ نوکر گفت ای به قربانتان بگردم آن پایین در چاه جهنمی بر پا است که نگو و نپرس. چنان داغ است که آدم به یاد آتش جهنم می افتد. پسر می گوید بیا بالا ببینم و سپس سر طناب را به دور کمر خودش بست و گفت من را به پایین چاه بفرست. نوکر گفت ای آقا بی خیال شو این همه دختر حالا گیر دادی به آن یکی که ته چاه هست و اصلا معلوم نیست زنده باشد؟ چون آن پایین خانه دیو است حتما تا حالا او را خورده است. پسر گفت حرف زیادی نباشد و من را به ته چاه بفرست. بعد به نوکر گفت اگر من داد و بیداد کردم و گفتم که من را بالا بکش تو به حرفم گوش نکن و من را همچنان به ته چاه بفرست. نوکر گفت آخر آقا من که نمی توانم حرف شما را گوش نکنم اگر شما بگویی که من شما را بالا بکشم مجبورم که اطاعت کنم. پسر گفت همین که گفتم از الآن به بعد وقتی که من را به ته چاه می فرستی اصلا به حرف من گوش نکن و حتی اگر گفتم که دارم می میرم تو اعتنایی نکن و من را به پایین بفرست. نوکر غرغر کنان گفت که باشد حالا که می خواهید خودتان را به خاطر یک دختر نفله کنید حرفی نیست. خلاصه نوکر طناب را به کمر پسر بست و او را به درون چاه فرستاد. همین که پسر در چاه پایین تر می رفت هوا داغ تر و داغ تر می شد و مثل این بود که او را در یک تنور روشن گذاشته بودند. دیگر نفسش در نمی آمد و داشت از درون گر می گرفت. خیلی مقاومت کرد ولی بالاخره طاقت نیاورد و شروع کرد به داد و بیداد و التماس کردن به نوکر که تو را به خدا من را بالا بکش. غلط کردم به حضرت عباس اشتباه کردم. جان مادرت من را بکش بالا. ولی نوکر می دانست که نباید به این ناله ها و فریادها گوش کند و باید همچنان او را به پایین بفرستد. خلاصه وقتی که پسر به ته چاه رسید تقریبا بیهوش بود ولی بعد به هوش آمد و دید که یک تونل زیرزمینی وجود دارد و وقتی چراغ قوه را روشن کرد نه ببخشید مشعل را روشن کرد دید که گل سر های آن دختر در امتداد تونل ریخته شده است.
حالا دیگر به بقیه داستان کاری ندارم ولی همیشه وقتی که در مهاجرت سختی می کشیدم به یاد این قصه می افتادم و به خودم می گفتم که من الآن همان پسره هستم که درون چاه دارم فریاد می کشم و ناله می کنم ولی چون قبل از مهاجرت به خودم گفته ام که سختی ها را تحمل می کنم پس باید ادامه بدهم و به ته چاه برسم. البته زیاد ربطی هم ندارد همین جوری یک قصه ای گفتم که حوصله تان سر نرود. بقیه اش را هم اگر خواستید بعدا برایتان می گویم!



RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - romance33 - 2014-03-07

سلام دوستای مجازی عزیز تر ار جانم.سی سی نازنین، کاملای دوست داشتنی،ساناز مهربون، رمانتیک آرام، ریتابانوی گلم، آرش خان قهرمان، عمو سعید دوست داشتنی مبصر کلاسTongue و بازگشت سری
میبینم یه شب تنهاتون گذاشتم چه غوغایی کردین اینجا.بابا صبر میکردین منم بیام خو.
@سی سی جان کمی صبر داشته باش تو برای رسیدن به این موقعیت سختی های زیادی رو تحمل کردی میدونم برای کسی که شیره، چند صباحی در قفس بدون در و قفل سخته.قفسی که تو توشی نه سقف داره و نه در و نه قفل.باید کمی بگردی تا راه رهایی از اون رو پیدا کنی.نامزدت هم گرفتاریش قابل درکه.اون قبل از تو اونجا زندگی میکرده و کار داره و برنامه زندگیش نوشته شدستوتو باید خودت رو کمی با اون تطبیق بدی تا شرایط به حالت نرمال برسه.ولی با تمام دلتنگی هات، برات صبر و روزه های خوبی رو آرزو میکنم.
@ساناز مهربون شما هم به زودی این مرحله ها رو پشت سر میزاری پس باید خودت رو برای مراحل بعدی آماده کنی.
@کاملای صبور و دوست داشتنی تجربه های شیرین و تلخت برای ما یه دنیا ارزش و اعتبار داره.برات بهترین ها رو آرزو میکنم.
@ ریتابانوی گلم.من و شما که دستمان گردن همدیگه است.باشد که با هم و در یک زمان به بلاد کفر رهسپار شویمBig Grin
@آرش خان قهرمان، حضورتان در اینجا بسیار گرانبهاست.داستانتان گر چه طنز بود ولی نکته هایش همچو گهر پر بار.از دیدن متن هایتان در اینجا و لایک هایتان در زیر متون دوستان بر خود میبالم و افتخاریست برایم.
@بازگشت سری عزیز.وجود شما را هم در این تاپیک ارج مینهیم.یادتان باشد که کمیت مهم نیست کیفیت است که مهم است.( زن یا مرد بودن)Big Grin
@ عمو سعیدِ گل و بلبل و سنبل (سنبل ها را برای پای سفره هفت سین نگهدارید لازم میشود، اونوقت من دیگه پول ندارم واسه شما دوباره سنبل بخرم Big Grin) حضور چراغ بنفش شما هم در این تاپیک و لایک هایتان برای ما بسیار گرانبهاست.
ما هم که این وسط هویجیمTongue :عمو سعید این چه حرفیه؟!شما تاج سر هستین.ما خودمان نگفته از زندگی نباتی بسیار بسیار میترسیمBig Grin و تازه این "هر کسی" ها هم باید از زندگی نباتی بترسن.آقا اصلاً کی جرآت داره رو فرمایشات شما حرفی بزنه؟من ؟! اصلاً خودم میرم شما هل ندین.
به هر حال اگه صحبتی شد شما به بزرگواری خودتون ببخشین.ارادت بنده به شما بابت زحمات بسیار و لطف های بیکرانتان بسیار است.
@ همگی دوستان در پناه حق شاد و پاینده باشین.
منتظر شنیدن داستان من هم باشید.شاید بعد از شنیدنش یکمی به خودتون و شرایطتون امیدوار بشید.



RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - بازگشت - 2014-03-07

(2014-03-07 ساعت 01:47)baba manam sanaz نوشته:  نه بابا منظورم از شما، كتوگوريتون! بود Big Grin يعني شما چيكاره ايد !؟از چه نوعش!!Cool منظورم ويزاس ها!!

من معمولا در محیط های مجازی هویت خودم را افشا نمی کنم. ولی به خاطر خواهر های گلم اینجا اینکار را می کنم.
رضا -30 -ساکن اصفهان-کارشناسی تکنولوژی شبکه های کامپیوتر و بار چهارم هست که لاتاری شرکت می کنم. Smile



RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - romance33 - 2014-03-07

(2014-03-07 ساعت 11:50)بازگشت نوشته:  رضا -30 -ساکن اصفهان-کارشناسی تکنولوژی شبکه های کامپیوتر و بار چهارم هست که لاتاری شرکت می کنم. Smile

دادا پس شومام همشهریننننننننBig Grin



RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - بازگشت - 2014-03-07

(2014-03-07 ساعت 12:03)romance33 نوشته:  دادا پس شومام همشهریننننننننBig Grin

به به ، سلام همشهری خوبی؟!!!!!!! Smile



RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - romance33 - 2014-03-07

(2014-03-07 ساعت 12:07)بازگشت نوشته:  به به ، سلام همشهری خوبی؟!!!!!!! Smile

سلامِت باشین دادا.برا عید شیرمال و کرکی یارا آماده کونین که من دارم میاماBig Grin



RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - بازگشت - 2014-03-07

(2014-03-07 ساعت 12:09)romance33 نوشته:  
(2014-03-07 ساعت 12:07)بازگشت نوشته:  به به ، سلام همشهری خوبی؟!!!!!!! Smile

سلامِت باشین دادا.برا عید شیرمال و کرکی یارا آماده کونین که من دارم میاماBig Grin

حتما تشریف بیارید در خدمت باشیم.ساناز،عمو سعید،آرش،سی سی، کاملا،رمانتیک را هم با خودتون بیارید . Wink



RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - romance33 - 2014-03-07

(2014-03-07 ساعت 12:15)بازگشت نوشته:  حتما تشریف بیارید در خدمت باشیم.ساناز،عمو سعید،آرش،سی سی، کاملا،رمانتیک را هم با خودتون بیارید . Wink
عمو سعید و آرش خان و کاملا جان که اونور آبین.ولی من حتماً میام.ساناز هم اگه بیاد که قدمش روی چشم ولی تا تهران اومد و یه سری به ما نزد.رمانتیک عزیز هم نمیدونم کجا هستن ولی خوشحالمون میکنن اگه بیان.تازه علی از قلم افتاد.علی آقا فکر نکنی شما رو یادم نیستا....Big Grin



RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - sib 24 - 2014-03-07

(2014-03-07 ساعت 04:09)rs232 نوشته:  . بقیه اش را هم اگر خواستید بعدا برایتان می گویم!

منتظر بقیه داستان هستیم ادامه بده.....Big GrinBig Grin



RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - peymanmohajer - 2014-03-08

(2014-03-07 ساعت 23:09)sib 24 نوشته:  
(2014-03-07 ساعت 04:09)rs232 نوشته:  . بقیه اش را هم اگر خواستید بعدا برایتان می گویم!

منتظر بقیه داستان هستیم ادامه بده.....Big GrinBig Grin

ميخوايم. بگو!!!



RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - sepideh jan - 2014-03-09

(2014-03-07 ساعت 03:34)سی سی نوشته:  
(2014-03-07 ساعت 01:19)piboo نوشته:  من هم كم كم داره ميشه ٦ سال كه نامزد هستم، ديگه واقعا بريدم . امشب خيلي دلم گرفته نميدونم چرا هر چي خدا رو صدا ميزنم جواب نميده دارم فكر ميكنم كه حتما فراموشم كرده ، دوستان برام دعا كنيد خيلي خيلي داغونم
عزیزم، ایشالله به زودی دوری تموم میشه. مطمئنم که هنوزم اگر خوب نگاه کنی یک عالمه کار داری که وقت انجامش قبل از اومدنت به اینجاست. شروعشون کن. مطمئن باش اونجوری زمان خیلی سریع تر از الان میگذره.

من خیلی بعد از اقدامهام با این سایت و بچه های خوبش آشنا شدم. علتش این بود که وقت نداشتم... منم از 5 سال پیش با نامزدم اشنا شدم، 2011 اقدام کردم و دو هفته پیشم اومدم اینجا... خودت میدونی دیگه... ولی هیچی از این مدت نفهمیدم. میدونی همون پایان نامه لعنتی چقدر با بدبختی تموم شد درحالیکه هم دوره ای هام یکسال مونده تا تموم بشه درسشون...

مطمئنن خیلی زود میای اینجا ولی خودتو مشغول کن. هی خودتو واسه اینجا اومدن آماده نکن.زندگیت الان همونجاست. زبان بخون البته هاااا اما همونجا زندگیت رو بکن، یه جوری که وقتی دو سه ماه دیگه ویزات اوم دبه خودت بگی حالا چجوری شش ماهه آماده بشم...

من یکی که خیلی منتظر ویزای تو هستم به خصوص که یک جورایی همسایه هم هستی و وقتی بیای اگر من هنور اینجا باشم با دسته گل میاییم پیشت و دعوتت میکنیم بیای اینجا... اگر زودتر بیای که میتونیم در اکتشافاتمون راجع به دنیای جدید با هم همپا بشیم... چقدر تو این مدت گفتم ای کاش piboo هم با من اومده بود....
سی سی عزیز یکم از کارهای قبل از اومدن که میشه انجام داد بگو تو رو خدا؟



RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - maryam1 - 2014-03-09

راستش منم شرایط شما را دارم ..4سالی شده... تازگیا فکرمیکنم مگه زندگی چه ارزشی داره که اینهمه اذیت بشیم. درسته رابطه ماخوبه ولی سختیهای اولش که اینه باقیش را خدارحم کنه...هفته بعد بایدبرم مصاحبه هنوزمدارک راجمع نکردم... راستش از دیدن کیسهائی هم که بیخود رجکت شدن( کیس نامزدی سراغ دارم که پارسال بعد رجکتی بیدلیل مجبور به جدائی شدند...) یا کلیرنسهای طولانی بیشتر میترسم.
من اخیرا برای کانادا اپلای کردم و از شما چه پنهان عصر روز مدیکال هم میرم یک شرکت اروپائی تو دبی مصاحبه شغلی ... خیانتی هرگز در کارنبوده ... ولی بنظرم کیسهای خانوادگی آمریکا عمروزندگی و انرژی رافنامیکنه...اما باید زندگی کرد.. آمریکا برای لاتاریها که بدون هیچ تلاش و انرژی و برنامه قبلی سورپریز شدن ... و پرانرژین طراحی شده... که بازهم مشکلات زیادی داره ...اما کیس خانوادگی... دانشجوئی و ویزای کاری ...دومینوی مشکلاته.. از الان من که بریدم..چه برسه به مشکلات زندگی مشترک اونوری...

(2014-03-07 ساعت 01:19)piboo نوشته:  
(2014-03-07 ساعت 00:11)romantic نوشته:  سلام
6 ساله نامزیدم و 6 ساله از هم دوریم فقط 3 بار همو دیدیم که کلا روی هم میشه 160 روز!!!!!! 6 ساله صبح و عصر با هم تلفنی صحبت میکنیم
واسه نامزدم اونجا خیلی سختر میگذره
این کلیرنس لعنتی هم که تمومی نداره
اندکی پیش تو گفتم سخن دل ***** ترسیدم دل آزرده شوی***** ور نه سخن بسیار است

من هم كم كم داره ميشه ٦ سال كه نامزد هستم، ديگه واقعا بريدم . امشب خيلي دلم گرفته نميدونم چرا هر چي خدا رو صدا ميزنم جواب نميده دارم فكر ميكنم كه حتما فراموشم كرده ، دوستان برام دعا كنيد خيلي خيلي داغونم



RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - baba manam sanaz - 2014-03-09

[quote='maryam1' pid='469083' dateline='1394376371']
راستش منم شرایط شما را دارم ..4سالی شده... تازگیا فکرمیکنم مگه زندگی چه ارزشی داره که اینهمه اذیت بشیم. درسته رابطه ماخوبه ولی سختیهای اولش که اینه باقیش را خدارحم کنه...هفته بعد بایدبرم مصاحبه هنوزمدارک راجمع نکردم... راستش از دیدن کیسهائی هم که بیخود رجکت شدن( کیس نامزدی سراغ دارم که پارسال بعد رجکتی بیدلیل مجبور به جدائی شدند...) یا کلیرنسهای طولانی بیشتر میترسم.
من اخیرا برای کانادا اپلای کردم و از شما چه پنهان عصر روز مدیکال هم میرم یک شرکت اروپائی تو دبی مصاحبه شغلی ... خیانتی هرگز در کارنبوده ... ولی بنظرم کیسهای خانوادگی آمریکا عمروزندگی و انرژی رافنامیکنه...اما باید زندگی کرد.. آمریکا برای لاتاریها که بدون هیچ تلاش و انرژی و برنامه قبلی سورپریز شدن ... و پرانرژین طراحی شده... که بازهم مشکلات زیادی داره ...اما کیس خانوادگی... دانشجوئی و ویزای کاری ...دومینوی مشکلاته.. از الان من که بریدم..چه برسه به مشکلات زندگی

سلام مريم خانم خوش امدى !خانم يه سلامي احوالى كجاي كاري؟!شما كيستون چيه؟امريكايي يا كانادا؟مو نفهميدوم!Tongue من هم ٤سال منتظرم دوستام بعد من ازدواج كردن بچه دارم شدن من هنوووووز...Cool البته من هنوز خودمو زياد بزرگ نميبينم!يعني واسه بچه!!اونروز تولد دعوت بودم گفتم واسم دعا كنين خانمه گفت چه عجله اي دارى !!(ملت ٤سال و كم ميبينن)البته اونا٢سال ميدونن)هر چه قدر دير صاحب مسوليت بشي بهتر!
. واي مردم از خستگي بيشتر از كارگر ما
كار كردم !!خانم انقدر اروم (ما ميگيم متان متان)كار ميكرد كه اخرش ساعت كارش تموم شد يه هال و با نصف اشپزخونه زحمت كشيد تميز كرد!اووف



RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - vahid.vp - 2014-03-10

(2014-03-07 ساعت 04:09)rs232 نوشته:  وقتی که بچه بودم مادربزرگم یک قصه برای ما تعریف می کرد که من عاشق آن بودم. قصه مربوط به یک دختر جوانی می شد که توسط یک دیو ربوده شده بود. آن دیو بد سیرت دختر زیبا را دزدید و او را با خودش به درون یک چاه عمیق برد چون آن قدیم ها امکانات نبود و دیوها مجبور بودند که خانه های خودشان را در ته چاه بسازند. دختر که در زمان ربوده شدن در زیر یک درخت سیب ایستاده بود طبق معمول هر روز در آن ساعت با یک پسر جوان و خوش تیپ قرار داشت و منتظر او ایستاده بود. یک پیام اخلاقی این داستان هم همین بود که اگر آدم با یکی یواشکی قرار بگذارد دیو می آید و او را با خودش به ته چاه می برد. خلاصه آن دختر وقتی که توسط دیو ربوده شد و از دست او آویزان بود و هی جیغ و فریاد می کرد به عقلش رسید که گل سرهای زیادی که به سرش بود را بر روی زمین بیندازد و برای آن پسر علامت بگذارد تا او بیاید و او را نجات دهد. من هم از مادربزرگم پرسیدم که مگر آن دختر چند تا گل سر داشت و او هم جواب داد که نگران نباش زیاد داشت. القصه پسر به زیر درخت سیب می رسد و می بیند که دختر نیست. اول فکر می کند که مبادا دختر او را سر کار گذاشته است ولی بعد متوجه شد که او اصلا در ایران زندگی نمی کند و موضوع قصه مال هزاران سال پیش است و مکان آن هم افسانه ای است بنابراین نگران دختر شد. سپس به دور و برش نگاه کرد و متوجه گل سرهای دختر شد که به روی زمین افتاده بود. او آن گل سرها را تعقیب کرد و رفت و رفت تا رسید به دهانه یک چاه بزرگ که درونش کاملا تاریک و سیاه بود. پسر زنگ زد به دوستش نه ببخشید آن زمان که موبایل نبود پسر سوار اسبش شد و به تاخت به ده برگشت و یک طناب دراز برداشت و به نوکرش هم گفت که بر ترک اسب بنشیند. ظاهرا آن پسر وضعش خوب بود که نوکر داشت بله دیگر اگرنه آن دختر عمرا در زیر دخت با او قرار می گذاشت. به هر حال آن دو به سر چاه می رسند و آن پسر یک سر طناب را به کمر نوکرش گره می زند و می گوید من تو را به ته چاه می فرستم که ببینی چه خبر است. بعد از این که نوکر به اواسط چاه رسید شروع کرد به داد و بیداد که آی سوختم آی سوختم من را بکش بالا. پسر او را سریع بالا کشید و گفت چه شد؟ نوکر گفت ای به قربانتان بگردم آن پایین در چاه جهنمی بر پا است که نگو و نپرس. چنان داغ است که آدم به یاد آتش جهنم می افتد. پسر می گوید بیا بالا ببینم و سپس سر طناب را به دور کمر خودش بست و گفت من را به پایین چاه بفرست. نوکر گفت ای آقا بی خیال شو این همه دختر حالا گیر دادی به آن یکی که ته چاه هست و اصلا معلوم نیست زنده باشد؟ چون آن پایین خانه دیو است حتما تا حالا او را خورده است. پسر گفت حرف زیادی نباشد و من را به ته چاه بفرست. بعد به نوکر گفت اگر من داد و بیداد کردم و گفتم که من را بالا بکش تو به حرفم گوش نکن و من را همچنان به ته چاه بفرست. نوکر گفت آخر آقا من که نمی توانم حرف شما را گوش نکنم اگر شما بگویی که من شما را بالا بکشم مجبورم که اطاعت کنم. پسر گفت همین که گفتم از الآن به بعد وقتی که من را به ته چاه می فرستی اصلا به حرف من گوش نکن و حتی اگر گفتم که دارم می میرم تو اعتنایی نکن و من را به پایین بفرست. نوکر غرغر کنان گفت که باشد حالا که می خواهید خودتان را به خاطر یک دختر نفله کنید حرفی نیست. خلاصه نوکر طناب را به کمر پسر بست و او را به درون چاه فرستاد. همین که پسر در چاه پایین تر می رفت هوا داغ تر و داغ تر می شد و مثل این بود که او را در یک تنور روشن گذاشته بودند. دیگر نفسش در نمی آمد و داشت از درون گر می گرفت. خیلی مقاومت کرد ولی بالاخره طاقت نیاورد و شروع کرد به داد و بیداد و التماس کردن به نوکر که تو را به خدا من را بالا بکش. غلط کردم به حضرت عباس اشتباه کردم. جان مادرت من را بکش بالا. ولی نوکر می دانست که نباید به این ناله ها و فریادها گوش کند و باید همچنان او را به پایین بفرستد. خلاصه وقتی که پسر به ته چاه رسید تقریبا بیهوش بود ولی بعد به هوش آمد و دید که یک تونل زیرزمینی وجود دارد و وقتی چراغ قوه را روشن کرد نه ببخشید مشعل را روشن کرد دید که گل سر های آن دختر در امتداد تونل ریخته شده است.
حالا دیگر به بقیه داستان کاری ندارم ولی همیشه وقتی که در مهاجرت سختی می کشیدم به یاد این قصه می افتادم و به خودم می گفتم که من الآن همان پسره هستم که درون چاه دارم فریاد می کشم و ناله می کنم ولی چون قبل از مهاجرت به خودم گفته ام که سختی ها را تحمل می کنم پس باید ادامه بدهم و به ته چاه برسم. البته زیاد ربطی هم ندارد همین جوری یک قصه ای گفتم که حوصله تان سر نرود. بقیه اش را هم اگر خواستید بعدا برایتان می گویم!
آرش جان باقی داستان چی شد منم واسه بچه هام تعریف کنم