بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - نسخه قابل چاپ +- مهاجرسرا (https://www.mohajersara.org/forum) +-- انجمن: آمریکا (https://www.mohajersara.org/forum/forum-4.html) +--- انجمن: ویزاهای مهاجرتی آمریکا (https://www.mohajersara.org/forum/forum-29.html) +---- انجمن: ویزای نامزدی و ازدواج (https://www.mohajersara.org/forum/forum-32.html) +---- موضوع: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ (/thread-5388.html) صفحات
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
73
74
75
76
77
78
79
80
81
82
83
84
85
86
87
88
89
90
91
92
93
94
95
96
97
98
99
100
101
102
103
104
105
106
107
108
109
110
111
112
113
114
115
116
117
118
119
120
121
122
123
124
125
126
127
128
129
130
131
132
133
134
135
136
137
138
139
140
141
142
143
144
145
146
147
148
149
150
151
152
153
154
155
156
157
158
159
160
161
162
163
164
165
166
167
168
169
170
171
172
173
174
175
176
177
178
179
180
181
182
183
184
185
186
187
188
189
190
191
192
193
194
195
196
197
198
199
200
201
202
203
204
205
206
207
208
209
210
211
212
213
214
215
216
217
218
219
220
221
222
223
224
225
226
227
228
229
230
231
232
233
234
235
236
237
238
239
240
241
242
243
244
245
246
247
248
249
250
251
252
253
254
255
256
257
258
259
260
261
262
263
264
265
266
267
268
269
270
271
272
273
274
275
276
277
278
279
280
281
282
283
284
285
286
287
288
289
290
291
292
293
294
295
296
297
298
299
300
301
302
303
304
305
306
307
308
309
310
311
312
313
314
315
316
317
318
319
320
321
322
323
324
325
326
327
328
329
330
331
332
333
334
335
336
337
338
339
340
341
342
343
344
345
346
347
348
349
350
351
352
353
354
355
356
357
358
359
360
361
362
363
364
365
366
367
368
369
370
371
372
373
374
375
376
377
378
379
380
381
382
383
384
385
386
387
388
389
390
391
392
393
394
395
396
397
398
399
400
401
402
403
404
405
406
407
408
409
410
411
412
413
414
415
416
417
418
419
420
421
422
423
424
425
426
427
428
429
430
431
432
433
434
435
436
437
438
439
440
441
442
443
444
445
446
447
448
449
450
451
452
453
454
455
456
457
458
459
460
461
462
463
464
465
466
467
468
469
470
471
472
473
474
475
476
477
478
479
480
481
482
483
484
485
486
487
488
489
490
491
492
493
494
495
496
497
498
499
500
501
502
503
504
505
506
507
508
509
510
511
512
513
514
515
516
517
518
519
520
521
522
523
524
525
526
527
528
529
530
531
532
533
534
535
536
537
538
539
540
541
542
543
544
545
546
547
548
549
550
551
552
553
554
555
556
557
558
559
560
561
562
563
564
565
566
567
568
569
570
571
572
573
574
575
576
577
578
579
580
581
582
583
584
585
586
587
588
589
590
591
592
593
594
595
596
597
598
599
600
601
602
603
604
605
606
607
608
609
610
611
612
613
614
615
616
617
618
619
620
621
622
623
624
625
626
627
628
629
630
631
632
633
634
635
636
637
638
639
640
641
642
643
644
645
646
647
648
649
650
651
652
653
654
655
656
657
658
659
660
661
662
663
664
665
666
667
668
669
670
671
672
673
674
675
676
677
678
679
680
681
682
683
684
685
686
687
688
689
690
691
692
693
694
695
696
697
698
699
700
701
702
703
704
705
706
707
708
709
710
711
712
713
714
715
716
717
718
719
720
721
722
723
724
725
726
727
728
729
730
731
732
|
RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - سی سی - 2014-03-07 (2014-03-07 ساعت 02:12)baba manam sanaz نوشته: نگا كن من و شما تقريبا با هم اقدام كرديم حالا به غير اقدام قبلي مون ،نگا كن شما يا سي سي رفتين مصاحبه و برگشتين حالا سي سي هم رفته من هنوز nvc هستم!خب منو ببين بشين سر جات!! والا پارسال سيني٧ماهه رفت شيما هم همچنين اون موقع ديگه من بايد با توجه به تجربه تلخ گذشته خودم بكشم.قسمت هر موقع خدا مصلحت دونست ميريم. ايشالا به زودي امييييييييين.به زودی شما هم اینجایی ساناز خانم مهربون خوش اخلاق اوه اوه بچه ها... الان لوله کش اومده دستشویی تعمیر کنه، منم تنهام و این یک فرصت طلائیه برای سوشالایز کردن RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - rs232 - 2014-03-07 وقتی که بچه بودم مادربزرگم یک قصه برای ما تعریف می کرد که من عاشق آن بودم. قصه مربوط به یک دختر جوانی می شد که توسط یک دیو ربوده شده بود. آن دیو بد سیرت دختر زیبا را دزدید و او را با خودش به درون یک چاه عمیق برد چون آن قدیم ها امکانات نبود و دیوها مجبور بودند که خانه های خودشان را در ته چاه بسازند. دختر که در زمان ربوده شدن در زیر یک درخت سیب ایستاده بود طبق معمول هر روز در آن ساعت با یک پسر جوان و خوش تیپ قرار داشت و منتظر او ایستاده بود. یک پیام اخلاقی این داستان هم همین بود که اگر آدم با یکی یواشکی قرار بگذارد دیو می آید و او را با خودش به ته چاه می برد. خلاصه آن دختر وقتی که توسط دیو ربوده شد و از دست او آویزان بود و هی جیغ و فریاد می کرد به عقلش رسید که گل سرهای زیادی که به سرش بود را بر روی زمین بیندازد و برای آن پسر علامت بگذارد تا او بیاید و او را نجات دهد. من هم از مادربزرگم پرسیدم که مگر آن دختر چند تا گل سر داشت و او هم جواب داد که نگران نباش زیاد داشت. القصه پسر به زیر درخت سیب می رسد و می بیند که دختر نیست. اول فکر می کند که مبادا دختر او را سر کار گذاشته است ولی بعد متوجه شد که او اصلا در ایران زندگی نمی کند و موضوع قصه مال هزاران سال پیش است و مکان آن هم افسانه ای است بنابراین نگران دختر شد. سپس به دور و برش نگاه کرد و متوجه گل سرهای دختر شد که به روی زمین افتاده بود. او آن گل سرها را تعقیب کرد و رفت و رفت تا رسید به دهانه یک چاه بزرگ که درونش کاملا تاریک و سیاه بود. پسر زنگ زد به دوستش نه ببخشید آن زمان که موبایل نبود پسر سوار اسبش شد و به تاخت به ده برگشت و یک طناب دراز برداشت و به نوکرش هم گفت که بر ترک اسب بنشیند. ظاهرا آن پسر وضعش خوب بود که نوکر داشت بله دیگر اگرنه آن دختر عمرا در زیر دخت با او قرار می گذاشت. به هر حال آن دو به سر چاه می رسند و آن پسر یک سر طناب را به کمر نوکرش گره می زند و می گوید من تو را به ته چاه می فرستم که ببینی چه خبر است. بعد از این که نوکر به اواسط چاه رسید شروع کرد به داد و بیداد که آی سوختم آی سوختم من را بکش بالا. پسر او را سریع بالا کشید و گفت چه شد؟ نوکر گفت ای به قربانتان بگردم آن پایین در چاه جهنمی بر پا است که نگو و نپرس. چنان داغ است که آدم به یاد آتش جهنم می افتد. پسر می گوید بیا بالا ببینم و سپس سر طناب را به دور کمر خودش بست و گفت من را به پایین چاه بفرست. نوکر گفت ای آقا بی خیال شو این همه دختر حالا گیر دادی به آن یکی که ته چاه هست و اصلا معلوم نیست زنده باشد؟ چون آن پایین خانه دیو است حتما تا حالا او را خورده است. پسر گفت حرف زیادی نباشد و من را به ته چاه بفرست. بعد به نوکر گفت اگر من داد و بیداد کردم و گفتم که من را بالا بکش تو به حرفم گوش نکن و من را همچنان به ته چاه بفرست. نوکر گفت آخر آقا من که نمی توانم حرف شما را گوش نکنم اگر شما بگویی که من شما را بالا بکشم مجبورم که اطاعت کنم. پسر گفت همین که گفتم از الآن به بعد وقتی که من را به ته چاه می فرستی اصلا به حرف من گوش نکن و حتی اگر گفتم که دارم می میرم تو اعتنایی نکن و من را به پایین بفرست. نوکر غرغر کنان گفت که باشد حالا که می خواهید خودتان را به خاطر یک دختر نفله کنید حرفی نیست. خلاصه نوکر طناب را به کمر پسر بست و او را به درون چاه فرستاد. همین که پسر در چاه پایین تر می رفت هوا داغ تر و داغ تر می شد و مثل این بود که او را در یک تنور روشن گذاشته بودند. دیگر نفسش در نمی آمد و داشت از درون گر می گرفت. خیلی مقاومت کرد ولی بالاخره طاقت نیاورد و شروع کرد به داد و بیداد و التماس کردن به نوکر که تو را به خدا من را بالا بکش. غلط کردم به حضرت عباس اشتباه کردم. جان مادرت من را بکش بالا. ولی نوکر می دانست که نباید به این ناله ها و فریادها گوش کند و باید همچنان او را به پایین بفرستد. خلاصه وقتی که پسر به ته چاه رسید تقریبا بیهوش بود ولی بعد به هوش آمد و دید که یک تونل زیرزمینی وجود دارد و وقتی چراغ قوه را روشن کرد نه ببخشید مشعل را روشن کرد دید که گل سر های آن دختر در امتداد تونل ریخته شده است. حالا دیگر به بقیه داستان کاری ندارم ولی همیشه وقتی که در مهاجرت سختی می کشیدم به یاد این قصه می افتادم و به خودم می گفتم که من الآن همان پسره هستم که درون چاه دارم فریاد می کشم و ناله می کنم ولی چون قبل از مهاجرت به خودم گفته ام که سختی ها را تحمل می کنم پس باید ادامه بدهم و به ته چاه برسم. البته زیاد ربطی هم ندارد همین جوری یک قصه ای گفتم که حوصله تان سر نرود. بقیه اش را هم اگر خواستید بعدا برایتان می گویم! RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - romance33 - 2014-03-07 سلام دوستای مجازی عزیز تر ار جانم.سی سی نازنین، کاملای دوست داشتنی،ساناز مهربون، رمانتیک آرام، ریتابانوی گلم، آرش خان قهرمان، عمو سعید دوست داشتنی مبصر کلاس و بازگشت سری میبینم یه شب تنهاتون گذاشتم چه غوغایی کردین اینجا.بابا صبر میکردین منم بیام خو. @سی سی جان کمی صبر داشته باش تو برای رسیدن به این موقعیت سختی های زیادی رو تحمل کردی میدونم برای کسی که شیره، چند صباحی در قفس بدون در و قفل سخته.قفسی که تو توشی نه سقف داره و نه در و نه قفل.باید کمی بگردی تا راه رهایی از اون رو پیدا کنی.نامزدت هم گرفتاریش قابل درکه.اون قبل از تو اونجا زندگی میکرده و کار داره و برنامه زندگیش نوشته شدستوتو باید خودت رو کمی با اون تطبیق بدی تا شرایط به حالت نرمال برسه.ولی با تمام دلتنگی هات، برات صبر و روزه های خوبی رو آرزو میکنم. @ساناز مهربون شما هم به زودی این مرحله ها رو پشت سر میزاری پس باید خودت رو برای مراحل بعدی آماده کنی. @کاملای صبور و دوست داشتنی تجربه های شیرین و تلخت برای ما یه دنیا ارزش و اعتبار داره.برات بهترین ها رو آرزو میکنم. @ ریتابانوی گلم.من و شما که دستمان گردن همدیگه است.باشد که با هم و در یک زمان به بلاد کفر رهسپار شویم @آرش خان قهرمان، حضورتان در اینجا بسیار گرانبهاست.داستانتان گر چه طنز بود ولی نکته هایش همچو گهر پر بار.از دیدن متن هایتان در اینجا و لایک هایتان در زیر متون دوستان بر خود میبالم و افتخاریست برایم. @بازگشت سری عزیز.وجود شما را هم در این تاپیک ارج مینهیم.یادتان باشد که کمیت مهم نیست کیفیت است که مهم است.( زن یا مرد بودن) @ عمو سعیدِ گل و بلبل و سنبل (سنبل ها را برای پای سفره هفت سین نگهدارید لازم میشود، اونوقت من دیگه پول ندارم واسه شما دوباره سنبل بخرم ) حضور چراغ بنفش شما هم در این تاپیک و لایک هایتان برای ما بسیار گرانبهاست. ما هم که این وسط هویجیم :عمو سعید این چه حرفیه؟!شما تاج سر هستین.ما خودمان نگفته از زندگی نباتی بسیار بسیار میترسیم و تازه این "هر کسی" ها هم باید از زندگی نباتی بترسن.آقا اصلاً کی جرآت داره رو فرمایشات شما حرفی بزنه؟من ؟! اصلاً خودم میرم شما هل ندین. به هر حال اگه صحبتی شد شما به بزرگواری خودتون ببخشین.ارادت بنده به شما بابت زحمات بسیار و لطف های بیکرانتان بسیار است. @ همگی دوستان در پناه حق شاد و پاینده باشین. منتظر شنیدن داستان من هم باشید.شاید بعد از شنیدنش یکمی به خودتون و شرایطتون امیدوار بشید. RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - بازگشت - 2014-03-07 (2014-03-07 ساعت 01:47)baba manam sanaz نوشته: نه بابا منظورم از شما، كتوگوريتون! بود يعني شما چيكاره ايد !؟از چه نوعش!! منظورم ويزاس ها!! من معمولا در محیط های مجازی هویت خودم را افشا نمی کنم. ولی به خاطر خواهر های گلم اینجا اینکار را می کنم. رضا -30 -ساکن اصفهان-کارشناسی تکنولوژی شبکه های کامپیوتر و بار چهارم هست که لاتاری شرکت می کنم. RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - romance33 - 2014-03-07 (2014-03-07 ساعت 11:50)بازگشت نوشته: رضا -30 -ساکن اصفهان-کارشناسی تکنولوژی شبکه های کامپیوتر و بار چهارم هست که لاتاری شرکت می کنم. دادا پس شومام همشهرینننننننن RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - بازگشت - 2014-03-07 (2014-03-07 ساعت 12:03)romance33 نوشته: دادا پس شومام همشهرینننننننن به به ، سلام همشهری خوبی؟!!!!!!! RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - romance33 - 2014-03-07 (2014-03-07 ساعت 12:07)بازگشت نوشته: به به ، سلام همشهری خوبی؟!!!!!!! سلامِت باشین دادا.برا عید شیرمال و کرکی یارا آماده کونین که من دارم میاما RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - بازگشت - 2014-03-07 (2014-03-07 ساعت 12:09)romance33 نوشته:(2014-03-07 ساعت 12:07)بازگشت نوشته: به به ، سلام همشهری خوبی؟!!!!!!! حتما تشریف بیارید در خدمت باشیم.ساناز،عمو سعید،آرش،سی سی، کاملا،رمانتیک را هم با خودتون بیارید . RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - romance33 - 2014-03-07 (2014-03-07 ساعت 12:15)بازگشت نوشته: حتما تشریف بیارید در خدمت باشیم.ساناز،عمو سعید،آرش،سی سی، کاملا،رمانتیک را هم با خودتون بیارید .عمو سعید و آرش خان و کاملا جان که اونور آبین.ولی من حتماً میام.ساناز هم اگه بیاد که قدمش روی چشم ولی تا تهران اومد و یه سری به ما نزد.رمانتیک عزیز هم نمیدونم کجا هستن ولی خوشحالمون میکنن اگه بیان.تازه علی از قلم افتاد.علی آقا فکر نکنی شما رو یادم نیستا.... RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - sib 24 - 2014-03-07 (2014-03-07 ساعت 04:09)rs232 نوشته: . بقیه اش را هم اگر خواستید بعدا برایتان می گویم! منتظر بقیه داستان هستیم ادامه بده..... RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - peymanmohajer - 2014-03-08 (2014-03-07 ساعت 23:09)sib 24 نوشته:(2014-03-07 ساعت 04:09)rs232 نوشته: . بقیه اش را هم اگر خواستید بعدا برایتان می گویم! ميخوايم. بگو!!! RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - sepideh jan - 2014-03-09 (2014-03-07 ساعت 03:34)سی سی نوشته:سی سی عزیز یکم از کارهای قبل از اومدن که میشه انجام داد بگو تو رو خدا؟(2014-03-07 ساعت 01:19)piboo نوشته: من هم كم كم داره ميشه ٦ سال كه نامزد هستم، ديگه واقعا بريدم . امشب خيلي دلم گرفته نميدونم چرا هر چي خدا رو صدا ميزنم جواب نميده دارم فكر ميكنم كه حتما فراموشم كرده ، دوستان برام دعا كنيد خيلي خيلي داغونمعزیزم، ایشالله به زودی دوری تموم میشه. مطمئنم که هنوزم اگر خوب نگاه کنی یک عالمه کار داری که وقت انجامش قبل از اومدنت به اینجاست. شروعشون کن. مطمئن باش اونجوری زمان خیلی سریع تر از الان میگذره. RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - maryam1 - 2014-03-09 راستش منم شرایط شما را دارم ..4سالی شده... تازگیا فکرمیکنم مگه زندگی چه ارزشی داره که اینهمه اذیت بشیم. درسته رابطه ماخوبه ولی سختیهای اولش که اینه باقیش را خدارحم کنه...هفته بعد بایدبرم مصاحبه هنوزمدارک راجمع نکردم... راستش از دیدن کیسهائی هم که بیخود رجکت شدن( کیس نامزدی سراغ دارم که پارسال بعد رجکتی بیدلیل مجبور به جدائی شدند...) یا کلیرنسهای طولانی بیشتر میترسم. من اخیرا برای کانادا اپلای کردم و از شما چه پنهان عصر روز مدیکال هم میرم یک شرکت اروپائی تو دبی مصاحبه شغلی ... خیانتی هرگز در کارنبوده ... ولی بنظرم کیسهای خانوادگی آمریکا عمروزندگی و انرژی رافنامیکنه...اما باید زندگی کرد.. آمریکا برای لاتاریها که بدون هیچ تلاش و انرژی و برنامه قبلی سورپریز شدن ... و پرانرژین طراحی شده... که بازهم مشکلات زیادی داره ...اما کیس خانوادگی... دانشجوئی و ویزای کاری ...دومینوی مشکلاته.. از الان من که بریدم..چه برسه به مشکلات زندگی مشترک اونوری... (2014-03-07 ساعت 01:19)piboo نوشته:(2014-03-07 ساعت 00:11)romantic نوشته: سلام RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - baba manam sanaz - 2014-03-09 [quote='maryam1' pid='469083' dateline='1394376371'] راستش منم شرایط شما را دارم ..4سالی شده... تازگیا فکرمیکنم مگه زندگی چه ارزشی داره که اینهمه اذیت بشیم. درسته رابطه ماخوبه ولی سختیهای اولش که اینه باقیش را خدارحم کنه...هفته بعد بایدبرم مصاحبه هنوزمدارک راجمع نکردم... راستش از دیدن کیسهائی هم که بیخود رجکت شدن( کیس نامزدی سراغ دارم که پارسال بعد رجکتی بیدلیل مجبور به جدائی شدند...) یا کلیرنسهای طولانی بیشتر میترسم. من اخیرا برای کانادا اپلای کردم و از شما چه پنهان عصر روز مدیکال هم میرم یک شرکت اروپائی تو دبی مصاحبه شغلی ... خیانتی هرگز در کارنبوده ... ولی بنظرم کیسهای خانوادگی آمریکا عمروزندگی و انرژی رافنامیکنه...اما باید زندگی کرد.. آمریکا برای لاتاریها که بدون هیچ تلاش و انرژی و برنامه قبلی سورپریز شدن ... و پرانرژین طراحی شده... که بازهم مشکلات زیادی داره ...اما کیس خانوادگی... دانشجوئی و ویزای کاری ...دومینوی مشکلاته.. از الان من که بریدم..چه برسه به مشکلات زندگی سلام مريم خانم خوش امدى !خانم يه سلامي احوالى كجاي كاري؟!شما كيستون چيه؟امريكايي يا كانادا؟مو نفهميدوم! من هم ٤سال منتظرم دوستام بعد من ازدواج كردن بچه دارم شدن من هنوووووز... البته من هنوز خودمو زياد بزرگ نميبينم!يعني واسه بچه!!اونروز تولد دعوت بودم گفتم واسم دعا كنين خانمه گفت چه عجله اي دارى !!(ملت ٤سال و كم ميبينن)البته اونا٢سال ميدونن)هر چه قدر دير صاحب مسوليت بشي بهتر! . واي مردم از خستگي بيشتر از كارگر ما كار كردم !!خانم انقدر اروم (ما ميگيم متان متان)كار ميكرد كه اخرش ساعت كارش تموم شد يه هال و با نصف اشپزخونه زحمت كشيد تميز كرد!اووف RE: بر ما چه گذشت، چه می گذرد؟ - vahid.vp - 2014-03-10 (2014-03-07 ساعت 04:09)rs232 نوشته: وقتی که بچه بودم مادربزرگم یک قصه برای ما تعریف می کرد که من عاشق آن بودم. قصه مربوط به یک دختر جوانی می شد که توسط یک دیو ربوده شده بود. آن دیو بد سیرت دختر زیبا را دزدید و او را با خودش به درون یک چاه عمیق برد چون آن قدیم ها امکانات نبود و دیوها مجبور بودند که خانه های خودشان را در ته چاه بسازند. دختر که در زمان ربوده شدن در زیر یک درخت سیب ایستاده بود طبق معمول هر روز در آن ساعت با یک پسر جوان و خوش تیپ قرار داشت و منتظر او ایستاده بود. یک پیام اخلاقی این داستان هم همین بود که اگر آدم با یکی یواشکی قرار بگذارد دیو می آید و او را با خودش به ته چاه می برد. خلاصه آن دختر وقتی که توسط دیو ربوده شد و از دست او آویزان بود و هی جیغ و فریاد می کرد به عقلش رسید که گل سرهای زیادی که به سرش بود را بر روی زمین بیندازد و برای آن پسر علامت بگذارد تا او بیاید و او را نجات دهد. من هم از مادربزرگم پرسیدم که مگر آن دختر چند تا گل سر داشت و او هم جواب داد که نگران نباش زیاد داشت. القصه پسر به زیر درخت سیب می رسد و می بیند که دختر نیست. اول فکر می کند که مبادا دختر او را سر کار گذاشته است ولی بعد متوجه شد که او اصلا در ایران زندگی نمی کند و موضوع قصه مال هزاران سال پیش است و مکان آن هم افسانه ای است بنابراین نگران دختر شد. سپس به دور و برش نگاه کرد و متوجه گل سرهای دختر شد که به روی زمین افتاده بود. او آن گل سرها را تعقیب کرد و رفت و رفت تا رسید به دهانه یک چاه بزرگ که درونش کاملا تاریک و سیاه بود. پسر زنگ زد به دوستش نه ببخشید آن زمان که موبایل نبود پسر سوار اسبش شد و به تاخت به ده برگشت و یک طناب دراز برداشت و به نوکرش هم گفت که بر ترک اسب بنشیند. ظاهرا آن پسر وضعش خوب بود که نوکر داشت بله دیگر اگرنه آن دختر عمرا در زیر دخت با او قرار می گذاشت. به هر حال آن دو به سر چاه می رسند و آن پسر یک سر طناب را به کمر نوکرش گره می زند و می گوید من تو را به ته چاه می فرستم که ببینی چه خبر است. بعد از این که نوکر به اواسط چاه رسید شروع کرد به داد و بیداد که آی سوختم آی سوختم من را بکش بالا. پسر او را سریع بالا کشید و گفت چه شد؟ نوکر گفت ای به قربانتان بگردم آن پایین در چاه جهنمی بر پا است که نگو و نپرس. چنان داغ است که آدم به یاد آتش جهنم می افتد. پسر می گوید بیا بالا ببینم و سپس سر طناب را به دور کمر خودش بست و گفت من را به پایین چاه بفرست. نوکر گفت ای آقا بی خیال شو این همه دختر حالا گیر دادی به آن یکی که ته چاه هست و اصلا معلوم نیست زنده باشد؟ چون آن پایین خانه دیو است حتما تا حالا او را خورده است. پسر گفت حرف زیادی نباشد و من را به ته چاه بفرست. بعد به نوکر گفت اگر من داد و بیداد کردم و گفتم که من را بالا بکش تو به حرفم گوش نکن و من را همچنان به ته چاه بفرست. نوکر گفت آخر آقا من که نمی توانم حرف شما را گوش نکنم اگر شما بگویی که من شما را بالا بکشم مجبورم که اطاعت کنم. پسر گفت همین که گفتم از الآن به بعد وقتی که من را به ته چاه می فرستی اصلا به حرف من گوش نکن و حتی اگر گفتم که دارم می میرم تو اعتنایی نکن و من را به پایین بفرست. نوکر غرغر کنان گفت که باشد حالا که می خواهید خودتان را به خاطر یک دختر نفله کنید حرفی نیست. خلاصه نوکر طناب را به کمر پسر بست و او را به درون چاه فرستاد. همین که پسر در چاه پایین تر می رفت هوا داغ تر و داغ تر می شد و مثل این بود که او را در یک تنور روشن گذاشته بودند. دیگر نفسش در نمی آمد و داشت از درون گر می گرفت. خیلی مقاومت کرد ولی بالاخره طاقت نیاورد و شروع کرد به داد و بیداد و التماس کردن به نوکر که تو را به خدا من را بالا بکش. غلط کردم به حضرت عباس اشتباه کردم. جان مادرت من را بکش بالا. ولی نوکر می دانست که نباید به این ناله ها و فریادها گوش کند و باید همچنان او را به پایین بفرستد. خلاصه وقتی که پسر به ته چاه رسید تقریبا بیهوش بود ولی بعد به هوش آمد و دید که یک تونل زیرزمینی وجود دارد و وقتی چراغ قوه را روشن کرد نه ببخشید مشعل را روشن کرد دید که گل سر های آن دختر در امتداد تونل ریخته شده است.آرش جان باقی داستان چی شد منم واسه بچه هام تعریف کنم |