2011-05-18 ساعت 03:38
ضمن تشکر از آرش عزیز به خاطر مطالب خوبشون که همیشه دید تازه ای به مسائل داره، می خوام مطلبی رو بگم که شاید برای دوستان مهاجرسرایی که همه به قول معروف عشق خارج اند کمی غریب باشه.
من همیشه از مهاجرت کردن بدم میو مد، از اینکه برم تو یه کشور دیگه که نه کسی رو میشناسم، نه اعتباری دارم و به عنوان یه غریبه زندگی کنم دلم میگرفت، حتی وقتی می شنیدم کسی از دوست و آشنا داره بار و بنه شو جمع می کنه که بره غصه ام می گرفت. وقتی خواستگاری داشتم که اونور آب بود و بابد با پست سفارشی بهش ملحق می شدم بهش جواب رد می دادم حتی اگه خیلی هم آدم خوبی بود. فکر می کردم آدم چطور می تونه همه دلبستگی هاشو ول کنه بره جایی زندگی کنه که حتی زبون مردم واسش غریبست؟!! فکر می کردم من تو همین تهران که توش بزرگ شدم و کلی آدم می شناسم و تقریبا همه جاهاشو بلدم اگه دم غروب تنها یه طرف دیگه شهر باشم دلم میگیره و دوست دارم زود برگردم به محله خودمون و خونه خودمون. آمریکا رو که دیگه نگو... اصلا ازش می ترسیدم! از اون همه بزرگی، اون همه ایالت و شهر، اون همه آدم های جور واجور و اون همه غریبه. من حتی یک بار هم تو قرعه کشی لاتاری شرکت نکردم ( حالا دوستای مهاجرسرا میگن پس اینجا چه کار میکنی؟؟ عرض می کنم)
حالا من با اوصافی که گفتم به جایی رسیدم که تمام برنامه ریزی هامو دارم بر مبنای مهاجرت انجام میدم چون حتی یک روز هم نمی تونم تحمل کنم، مشکلات اونقدر زیاد شده که دیگه جایی واسه دلبستگی ها و دلتنگی ها نمونده (شاید واسه همینه که هر کی میره تازه یاد وابستگی هاش می افته،چون سرش یه کم خلوت میشه)، بعد از ازدواج تازه آدم می فهمه اون مشکلاتی که همه می گفتن چی هست. همه زندگی شده استرس، حرص و جوش مشکلاتی که هیچوقت حل نمی شه و کا و کار و کار. وقتی من به خاطر احساس مسئولیتی که به یک انسان بی گناه دارم و نگرانی از آینده نا معلومش قید بچه دار شدن رو می زنم و هر کسی هم میبینم همین وضع و داره، دیگه خانواده چقدر معنی داره؟!! خانواده من باید از من شروع بشه. شاید عزیزانی که اونو هستن بعد از مدتی مشکلات اینجا رو یادشون میره یا خیلی در جریان مسائل روز نیستن یا اگر هم باشن "شنیدن کی بود مانند دیدن"، اما اوضاع خیلی بدتر شده و مشکلات تمومی ندارن. تو چند تا پست که دوستان راجع به هزینه ها و مالیات آمریکا نوشته بودن این جمله بود که:"تو امریکا هر کاری بخوای بکنی باید پول بدی" !! جالب بود، انگار تو ایران مجانیه! بیشتر هزینه های ماهیانه مثل هم هستن که با در نظر گرفتن درآمد های اینجا، تازه اونور خیلی هم ارزون تر تموم میشه، همین پول ودیعه خونه و پیش قسط خریدهای اقساطی بعد از کلی پس انداز کردن هم فراهم نمیشه و این کافیه که آدم به هیچ جا نرسه. زندگی اینجا شده مثل دویدن رو یه تردمیل که همینطور باید بدویی بدون اینکه به جای برسی ولی اگه وایستی با کله می خوری زمین. شاید واسه اینه که برد و باخت تو یه قرعه کشی که هیچ حساب و کتابی جز شانس نداره اینقدر مهم میشه. کاش شرایطی داشتیم که مهاجرت تا این حد برامون حیاتی نبود، کاش آسمون برامون همه جا یک رنگ بود و خوشرنگ بود اما حیف که همین قرعه کشی شانسی باعث میشه زندگیمون تحت تاثیر قرار بگیره و به جون هم بیفتیم، و اونقدر شلوغش کنیم که مدیران سایت مجبور شن تاپیک رو قفل کنن.
خیلی ها هم واقعا بزرگترین ناراحتی شون ضایع شدن جلوی دیگرانه که اینم یکی دیگه از بدبختی های ماست که خواسته و نا خواسته برای مردم زندگی میکنیم ، که همه منتظرن ببینن مثلا فلانی میره آمریکا یا نه؟ خونش امسال بزرگتر می شه یا کوچیکتر؟ ماشین بهتر میخره یا همونم که داره میفروشه؟ یکی از چیزایی که خود من می خوام ازش فرار کنم همین چیزاست. دیگه برام مهم نیست که زبون مردم دور و برم رو ندونم چون چیزایی که می شنوم اصلا خوشایند نیست، دیگه کوچه و خیابونی که پر از آشغال و بی نظمی و آشفتگیه دلبستگی نداره، مردمی که منتظرن اگه یه چاله سر راهته هل ات بدن که بیفتی توش چه فرقی داره آشنا باشن یا غریبه...
فکر می کنم باید به خودم، همسرم و خانواده ای که باید از ما شروع بشه فکر کنم و به آینده ای که نمی دونم یک روز ازش باقی مونده یا یک عمر. گمون می کنم خیلی ها مثل من فکر می کنن و به این خاطر مهاجرت براشون زیادی مهم شده.
من همیشه از مهاجرت کردن بدم میو مد، از اینکه برم تو یه کشور دیگه که نه کسی رو میشناسم، نه اعتباری دارم و به عنوان یه غریبه زندگی کنم دلم میگرفت، حتی وقتی می شنیدم کسی از دوست و آشنا داره بار و بنه شو جمع می کنه که بره غصه ام می گرفت. وقتی خواستگاری داشتم که اونور آب بود و بابد با پست سفارشی بهش ملحق می شدم بهش جواب رد می دادم حتی اگه خیلی هم آدم خوبی بود. فکر می کردم آدم چطور می تونه همه دلبستگی هاشو ول کنه بره جایی زندگی کنه که حتی زبون مردم واسش غریبست؟!! فکر می کردم من تو همین تهران که توش بزرگ شدم و کلی آدم می شناسم و تقریبا همه جاهاشو بلدم اگه دم غروب تنها یه طرف دیگه شهر باشم دلم میگیره و دوست دارم زود برگردم به محله خودمون و خونه خودمون. آمریکا رو که دیگه نگو... اصلا ازش می ترسیدم! از اون همه بزرگی، اون همه ایالت و شهر، اون همه آدم های جور واجور و اون همه غریبه. من حتی یک بار هم تو قرعه کشی لاتاری شرکت نکردم ( حالا دوستای مهاجرسرا میگن پس اینجا چه کار میکنی؟؟ عرض می کنم)
حالا من با اوصافی که گفتم به جایی رسیدم که تمام برنامه ریزی هامو دارم بر مبنای مهاجرت انجام میدم چون حتی یک روز هم نمی تونم تحمل کنم، مشکلات اونقدر زیاد شده که دیگه جایی واسه دلبستگی ها و دلتنگی ها نمونده (شاید واسه همینه که هر کی میره تازه یاد وابستگی هاش می افته،چون سرش یه کم خلوت میشه)، بعد از ازدواج تازه آدم می فهمه اون مشکلاتی که همه می گفتن چی هست. همه زندگی شده استرس، حرص و جوش مشکلاتی که هیچوقت حل نمی شه و کا و کار و کار. وقتی من به خاطر احساس مسئولیتی که به یک انسان بی گناه دارم و نگرانی از آینده نا معلومش قید بچه دار شدن رو می زنم و هر کسی هم میبینم همین وضع و داره، دیگه خانواده چقدر معنی داره؟!! خانواده من باید از من شروع بشه. شاید عزیزانی که اونو هستن بعد از مدتی مشکلات اینجا رو یادشون میره یا خیلی در جریان مسائل روز نیستن یا اگر هم باشن "شنیدن کی بود مانند دیدن"، اما اوضاع خیلی بدتر شده و مشکلات تمومی ندارن. تو چند تا پست که دوستان راجع به هزینه ها و مالیات آمریکا نوشته بودن این جمله بود که:"تو امریکا هر کاری بخوای بکنی باید پول بدی" !! جالب بود، انگار تو ایران مجانیه! بیشتر هزینه های ماهیانه مثل هم هستن که با در نظر گرفتن درآمد های اینجا، تازه اونور خیلی هم ارزون تر تموم میشه، همین پول ودیعه خونه و پیش قسط خریدهای اقساطی بعد از کلی پس انداز کردن هم فراهم نمیشه و این کافیه که آدم به هیچ جا نرسه. زندگی اینجا شده مثل دویدن رو یه تردمیل که همینطور باید بدویی بدون اینکه به جای برسی ولی اگه وایستی با کله می خوری زمین. شاید واسه اینه که برد و باخت تو یه قرعه کشی که هیچ حساب و کتابی جز شانس نداره اینقدر مهم میشه. کاش شرایطی داشتیم که مهاجرت تا این حد برامون حیاتی نبود، کاش آسمون برامون همه جا یک رنگ بود و خوشرنگ بود اما حیف که همین قرعه کشی شانسی باعث میشه زندگیمون تحت تاثیر قرار بگیره و به جون هم بیفتیم، و اونقدر شلوغش کنیم که مدیران سایت مجبور شن تاپیک رو قفل کنن.
خیلی ها هم واقعا بزرگترین ناراحتی شون ضایع شدن جلوی دیگرانه که اینم یکی دیگه از بدبختی های ماست که خواسته و نا خواسته برای مردم زندگی میکنیم ، که همه منتظرن ببینن مثلا فلانی میره آمریکا یا نه؟ خونش امسال بزرگتر می شه یا کوچیکتر؟ ماشین بهتر میخره یا همونم که داره میفروشه؟ یکی از چیزایی که خود من می خوام ازش فرار کنم همین چیزاست. دیگه برام مهم نیست که زبون مردم دور و برم رو ندونم چون چیزایی که می شنوم اصلا خوشایند نیست، دیگه کوچه و خیابونی که پر از آشغال و بی نظمی و آشفتگیه دلبستگی نداره، مردمی که منتظرن اگه یه چاله سر راهته هل ات بدن که بیفتی توش چه فرقی داره آشنا باشن یا غریبه...
فکر می کنم باید به خودم، همسرم و خانواده ای که باید از ما شروع بشه فکر کنم و به آینده ای که نمی دونم یک روز ازش باقی مونده یا یک عمر. گمون می کنم خیلی ها مثل من فکر می کنن و به این خاطر مهاجرت براشون زیادی مهم شده.