2012-04-25 ساعت 02:02
ماجرای سیتیزن شدن من:
یارو آنقدر بداخلاق بود که به یاد دوران سربازی افتادم. وقتی دنبالش رفتم و وارد اطاق شدم گفت قبل از این که بنشینی دست راستت را ببر بالا و قسم بخور جز حقیقت چیزی نمی گویی. من هم که خوردن قسم و آدامس برایم تفاوتی ندارد آن را خوردم. دقیقا مثل خمره بود و به نظر می آمد که گردنش از سرش کلفت تر باشد. نه لبخندی زد و نه با من دست داد. تقریبا داشتم از ترس در شلوارم می ..شیدم. هر چقدر که جلوتر می رفت بیشتر کنترل و اعتماد به نفس خودم را از دست می دادم و او هم پیوسته به من می گفت ریلکس باش. ولی این حرف او نه تنها من را ریلکس نمی کرد بلکه لحن او طوری بود که بدتر من را دستپاچه می کرد. ماجرا از آنجا شروع شد که وقتی قسم خوردم, مدارکم را گرفت و دستش را دراز کرد و گفت پاسپورت. گفتم پاسپورت؟ نگاهی به من کرد و گفت بله پاسپورت! انگار که یک سطل آب یخ بر روی سرم ریخته باشند چون من اصلا فکر نمی کردم که در مصاحبه پاسپورت من را هم بخواهند و گمان می کردم فقط گرین کارت و کارت شناسایی کافی است. به خودم گفتم خاک بر سرم کنند که یک چیز به این مهمی را با خودم نیاورده ام. آن وقت تازه خیر سرم ادعا می کنم که خیلی آدم دقیقی هستم. سپس آن آدم لندهور نخراشیده نامه ای را که از خود من گرفته بود در جلوی دماغ من گرفت و گفت نگاه کن اینجا نوشته است که پاسپورت و یا هر مدرکی که با آن وارد امریکا شده اید را با خود بیاورید. من که تقریبا داشتم از حال می رفتم گفتم که من واقعا متاسفم چون فکر می کردم که گرین کارت کافی است. حالا دیگر نمی دانم که این لحن تاسف و یا قیافه من چقدر غم انگیز و محزون بود که آن بشکه .ن هم دلش به حال من سوخت و گفت لازم نیست متاسف باشی ایرادی ندارد فقط دفعه بعد هر نامه ای را که می گیری به دقت بخوان. از آنجا شد که حتی اگر از من نامم را می پرسیدند نمی توانستم درست جواب بدهم. در مجموع ساختار ذهنی و عقلی من گریپاچ کرد. سپس شروع کرد به پرسیدن سوال های تاریخ امریکا. تقریبا همه آن را حفظ بودم فقط یک جا پرسید که اگر رئیس جمهور امریکا و معاون او در جا سقط شوند چه کسی مسئولیت آنها را انجام می دهد و من به جای این که بگویم سخنگوی خانه نمایندگان گفتم سخنگوی کاخ سفید! او سوال خودش را تکرار کرد و من مثل بز نگاهش می کردم. در دلم می گفتم بابا بی خیال شو و یک نمره اشتباه برایم بزن ولی او هی می گفت ریلکس باش و گیر داده بود تا من جواب درست را بگویم. آخرش که دید من همچنان مثل بز به او خیره هستم گفت سخنگو درست است و فقط آخرش که گفتی کاخ سفید درست نیست و من هم همین طوری زیر لب گفتم خانه و او گفت درست است و ادامه داد. بعد شروع کرد به پرسیدن چیزهایی که در فرم نوشته بودم و به من گفت که وقتی رفتی کانادا از کدام فرودگاه به کدام فرودگاه رفتی؟ من گفتم از سنفرانسیسکو رفتم به.. به...! لامذهب مغزم چنان قفل شده بود که همه شهرهای کانادا به یادم آمد به غیر از تورنتو. اگر از یک آدم ناقص الخلقه هم بپرسید یک شهر کانادا را نام ببر می گوید تورنتو ولی من نمی دانم چرا دوباره گریپاچ کردم. پاسپورتم هم همراهم نبود که به آن نگاه کنم. خلاصه پس از کلی زور زدن بالاخره نام تورنتو به یادم آمد و مثل بچه های کلاس اولی که جواب یک سوال را می دانند زود گفتم تورنتو تورنتو! یارو یک نگاه زیر چشمی به من انداخت و احتمالا پیش خودش گفت نگاه کن تو را به خدا عجب آدم های عقب افتاده ای می خواهند سیتیزن امریکا بشوند!
آخر کدام آدم عاقلی روی عکس را امضا می کند؟ به من گفت روی این دو تا عکس خودت را امضا کن و من فکر کردم که اشتباه شنیده ام و آن را بگرداندم که پشت آن را امضا کنم. عکس را از من گرفت و دوباره آن را به رو گذاشت و گفت نگاه کن این مثال ها را نگاه کن و مثل آن امضا کن. دیدم زیر شیشه میزش یک آدم چینی که لبخند زده بود و دو تا دندان هم نداشت کنار عکس خودش را امضا کرده است. در دلم گفتم باشد ایرادی ندارد من هم روی عکس های خودم را امضا می کنم. ولی تا آمدم امضا کنم وسطش خودکار دیگر ننوشت. آخر روی عکس هم براق است و جوهر به آن نمی چسبد. بعد دوباره مثل بز نگاهش کردم و گفتم نمی نویسد. گفت یک مقداری فشار بده می نویسد. فشار دادم دیدم نوشت ولی تقریبا امضای خودم را نقاشی کردم و جاهای کم رنگ آن را دوباره کشیدم. عکس ها را از من گرفت و یک کاغذ جلوی من گذاشت و گفت سوال را بخوان و جواب آن را بنویس. سوال را خواندم که روز کلمبوس در چه ماهی است. گفتم جواب آن را نمی دانم. گفت بنویس روز کلمبوس در ماه نوامبر است. تازه فهمیدم که دارد آزمایش سواد خواندن و نوشتن را انجام می دهد. کاغذ را از جلوی من گرفت و گفت این سوال هایی را که می پرسم با بله یا خیر جواب بده. بعد شروع کرد پشت سر هم یک چیزهایی را سریع خواندن که من هم درست نمی فهمیدم ولی صحبت از زندان و پلیس و تروریست و از این چیزها بود و من هم همه آنها را با نه جواب دادم بعد یکهو بدون مقدمه رفت سراغ سوال هایی که باید جواب آنها را بله می گفتم و گفت آیا به مملکت امریکا وفادار خواهی ماند؟ من با تردید گفتم بله. تردیدم به خاطر این بود که مطمئن نبودم سوالش چیست و گفتم نکند مثلا پرسده باشد که آیا مملکت امریکا را به بیگانه می فروشی و من گفته باشم بله! چند تا سوال دیگر هم پرسید و چون من داشتم هنوز به سوال اول او فکر می کردم جواب دادنم هی کم جان تر می شد و دیگر تقریبا در جواب او داشتم اهم می کردم. ناگهان او از خواندن سوالها دست کشید و با صدای محکم گفت نشنیدم چه گفتی! من هم چرتم پاره شد و مثل سربازهای پادگان با صدای بلند گفتم بله قربان! احتمالا یارو داشت به خودش فحش می داد و در دلش می گفت خدا آخر و عاقبت کشور امریکا را با این تازه سیتیزن هایش به خیر کند. سپس یک چیزهایی را امضاء کرد و به دستم داد و گفت این نامه نشان می دهد که در مصاحبه قبول شدی و تا چند هفته دیگر برایت یک نامه می آید که برای مراسم قسم خوری بروی. من نامه را گرفتم و تشکر کردم و آن را در پاکت گذاشتم و دوباره مثل بز به او خیره شدم. او که دید من جا خوش کرده ام و قصد ندارم از جایم بلند شوم از جایش بلند شد و گفت من تو را تا بیرون بدرقه می کنم و منظورش این بود که هر چه زودتر گورت را از جلوی چشم من گم کن. او ایستاد که من از در اطاق بیرون بروم و من هم به رسم ایرانی ایستادم که او اول بیرون برود و او که گیج شده بود خواست بیرون برود که من یادم آمد امریکایی ها تعارف نمی فهمند و برای همین پریدم جلوی او و زودتر از در خارج شدم. او جلوی در ایستاد تا مطمئن شود که من از انتهای راهرو و از منطقه حفاظت شده خارج می شوم و من که دیدم او به دنبالم نمی آید هر چند ثانیه یک بار برمی گشتم و برای او دست تکان می دادم و تشکر می کردم. آخر یکی نیست به من بگوید که یک بار تشکر کردی بس است حالا چرا هی تشکر می کنی! فکر کنم چون ترسیده بودم این طوری شده بودم چون من بچه هم که بودم از هر چیزی می ترسیدم خیلی مودب می شدم و به طور مداوم سلام و یا تشکر می کردم. چون تمام فکر و ذکر بزرگ ترها این بود که ما مودب باشیم و سلام کنیم و من هم فکر می کردم که اگر خیلی مودب باشم حتی خطر هم از من رفع می شود.
این هم از ماجرای سیتیزن شدن من.
یارو آنقدر بداخلاق بود که به یاد دوران سربازی افتادم. وقتی دنبالش رفتم و وارد اطاق شدم گفت قبل از این که بنشینی دست راستت را ببر بالا و قسم بخور جز حقیقت چیزی نمی گویی. من هم که خوردن قسم و آدامس برایم تفاوتی ندارد آن را خوردم. دقیقا مثل خمره بود و به نظر می آمد که گردنش از سرش کلفت تر باشد. نه لبخندی زد و نه با من دست داد. تقریبا داشتم از ترس در شلوارم می ..شیدم. هر چقدر که جلوتر می رفت بیشتر کنترل و اعتماد به نفس خودم را از دست می دادم و او هم پیوسته به من می گفت ریلکس باش. ولی این حرف او نه تنها من را ریلکس نمی کرد بلکه لحن او طوری بود که بدتر من را دستپاچه می کرد. ماجرا از آنجا شروع شد که وقتی قسم خوردم, مدارکم را گرفت و دستش را دراز کرد و گفت پاسپورت. گفتم پاسپورت؟ نگاهی به من کرد و گفت بله پاسپورت! انگار که یک سطل آب یخ بر روی سرم ریخته باشند چون من اصلا فکر نمی کردم که در مصاحبه پاسپورت من را هم بخواهند و گمان می کردم فقط گرین کارت و کارت شناسایی کافی است. به خودم گفتم خاک بر سرم کنند که یک چیز به این مهمی را با خودم نیاورده ام. آن وقت تازه خیر سرم ادعا می کنم که خیلی آدم دقیقی هستم. سپس آن آدم لندهور نخراشیده نامه ای را که از خود من گرفته بود در جلوی دماغ من گرفت و گفت نگاه کن اینجا نوشته است که پاسپورت و یا هر مدرکی که با آن وارد امریکا شده اید را با خود بیاورید. من که تقریبا داشتم از حال می رفتم گفتم که من واقعا متاسفم چون فکر می کردم که گرین کارت کافی است. حالا دیگر نمی دانم که این لحن تاسف و یا قیافه من چقدر غم انگیز و محزون بود که آن بشکه .ن هم دلش به حال من سوخت و گفت لازم نیست متاسف باشی ایرادی ندارد فقط دفعه بعد هر نامه ای را که می گیری به دقت بخوان. از آنجا شد که حتی اگر از من نامم را می پرسیدند نمی توانستم درست جواب بدهم. در مجموع ساختار ذهنی و عقلی من گریپاچ کرد. سپس شروع کرد به پرسیدن سوال های تاریخ امریکا. تقریبا همه آن را حفظ بودم فقط یک جا پرسید که اگر رئیس جمهور امریکا و معاون او در جا سقط شوند چه کسی مسئولیت آنها را انجام می دهد و من به جای این که بگویم سخنگوی خانه نمایندگان گفتم سخنگوی کاخ سفید! او سوال خودش را تکرار کرد و من مثل بز نگاهش می کردم. در دلم می گفتم بابا بی خیال شو و یک نمره اشتباه برایم بزن ولی او هی می گفت ریلکس باش و گیر داده بود تا من جواب درست را بگویم. آخرش که دید من همچنان مثل بز به او خیره هستم گفت سخنگو درست است و فقط آخرش که گفتی کاخ سفید درست نیست و من هم همین طوری زیر لب گفتم خانه و او گفت درست است و ادامه داد. بعد شروع کرد به پرسیدن چیزهایی که در فرم نوشته بودم و به من گفت که وقتی رفتی کانادا از کدام فرودگاه به کدام فرودگاه رفتی؟ من گفتم از سنفرانسیسکو رفتم به.. به...! لامذهب مغزم چنان قفل شده بود که همه شهرهای کانادا به یادم آمد به غیر از تورنتو. اگر از یک آدم ناقص الخلقه هم بپرسید یک شهر کانادا را نام ببر می گوید تورنتو ولی من نمی دانم چرا دوباره گریپاچ کردم. پاسپورتم هم همراهم نبود که به آن نگاه کنم. خلاصه پس از کلی زور زدن بالاخره نام تورنتو به یادم آمد و مثل بچه های کلاس اولی که جواب یک سوال را می دانند زود گفتم تورنتو تورنتو! یارو یک نگاه زیر چشمی به من انداخت و احتمالا پیش خودش گفت نگاه کن تو را به خدا عجب آدم های عقب افتاده ای می خواهند سیتیزن امریکا بشوند!
آخر کدام آدم عاقلی روی عکس را امضا می کند؟ به من گفت روی این دو تا عکس خودت را امضا کن و من فکر کردم که اشتباه شنیده ام و آن را بگرداندم که پشت آن را امضا کنم. عکس را از من گرفت و دوباره آن را به رو گذاشت و گفت نگاه کن این مثال ها را نگاه کن و مثل آن امضا کن. دیدم زیر شیشه میزش یک آدم چینی که لبخند زده بود و دو تا دندان هم نداشت کنار عکس خودش را امضا کرده است. در دلم گفتم باشد ایرادی ندارد من هم روی عکس های خودم را امضا می کنم. ولی تا آمدم امضا کنم وسطش خودکار دیگر ننوشت. آخر روی عکس هم براق است و جوهر به آن نمی چسبد. بعد دوباره مثل بز نگاهش کردم و گفتم نمی نویسد. گفت یک مقداری فشار بده می نویسد. فشار دادم دیدم نوشت ولی تقریبا امضای خودم را نقاشی کردم و جاهای کم رنگ آن را دوباره کشیدم. عکس ها را از من گرفت و یک کاغذ جلوی من گذاشت و گفت سوال را بخوان و جواب آن را بنویس. سوال را خواندم که روز کلمبوس در چه ماهی است. گفتم جواب آن را نمی دانم. گفت بنویس روز کلمبوس در ماه نوامبر است. تازه فهمیدم که دارد آزمایش سواد خواندن و نوشتن را انجام می دهد. کاغذ را از جلوی من گرفت و گفت این سوال هایی را که می پرسم با بله یا خیر جواب بده. بعد شروع کرد پشت سر هم یک چیزهایی را سریع خواندن که من هم درست نمی فهمیدم ولی صحبت از زندان و پلیس و تروریست و از این چیزها بود و من هم همه آنها را با نه جواب دادم بعد یکهو بدون مقدمه رفت سراغ سوال هایی که باید جواب آنها را بله می گفتم و گفت آیا به مملکت امریکا وفادار خواهی ماند؟ من با تردید گفتم بله. تردیدم به خاطر این بود که مطمئن نبودم سوالش چیست و گفتم نکند مثلا پرسده باشد که آیا مملکت امریکا را به بیگانه می فروشی و من گفته باشم بله! چند تا سوال دیگر هم پرسید و چون من داشتم هنوز به سوال اول او فکر می کردم جواب دادنم هی کم جان تر می شد و دیگر تقریبا در جواب او داشتم اهم می کردم. ناگهان او از خواندن سوالها دست کشید و با صدای محکم گفت نشنیدم چه گفتی! من هم چرتم پاره شد و مثل سربازهای پادگان با صدای بلند گفتم بله قربان! احتمالا یارو داشت به خودش فحش می داد و در دلش می گفت خدا آخر و عاقبت کشور امریکا را با این تازه سیتیزن هایش به خیر کند. سپس یک چیزهایی را امضاء کرد و به دستم داد و گفت این نامه نشان می دهد که در مصاحبه قبول شدی و تا چند هفته دیگر برایت یک نامه می آید که برای مراسم قسم خوری بروی. من نامه را گرفتم و تشکر کردم و آن را در پاکت گذاشتم و دوباره مثل بز به او خیره شدم. او که دید من جا خوش کرده ام و قصد ندارم از جایم بلند شوم از جایش بلند شد و گفت من تو را تا بیرون بدرقه می کنم و منظورش این بود که هر چه زودتر گورت را از جلوی چشم من گم کن. او ایستاد که من از در اطاق بیرون بروم و من هم به رسم ایرانی ایستادم که او اول بیرون برود و او که گیج شده بود خواست بیرون برود که من یادم آمد امریکایی ها تعارف نمی فهمند و برای همین پریدم جلوی او و زودتر از در خارج شدم. او جلوی در ایستاد تا مطمئن شود که من از انتهای راهرو و از منطقه حفاظت شده خارج می شوم و من که دیدم او به دنبالم نمی آید هر چند ثانیه یک بار برمی گشتم و برای او دست تکان می دادم و تشکر می کردم. آخر یکی نیست به من بگوید که یک بار تشکر کردی بس است حالا چرا هی تشکر می کنی! فکر کنم چون ترسیده بودم این طوری شده بودم چون من بچه هم که بودم از هر چیزی می ترسیدم خیلی مودب می شدم و به طور مداوم سلام و یا تشکر می کردم. چون تمام فکر و ذکر بزرگ ترها این بود که ما مودب باشیم و سلام کنیم و من هم فکر می کردم که اگر خیلی مودب باشم حتی خطر هم از من رفع می شود.
این هم از ماجرای سیتیزن شدن من.
با آرزوی موفقیت برای شما