دوستان گرامی
این پست هیچ گونه اطلاعاتی درباره شیکاگو نداره و فقط تراوشات احساسات بندست.
همانطور که عرض کردم به شو هوایی امریکا رفتیم و نظاره گر هنرنمایی انواع و اقسام هواپیما ها بودم.
اوایلش خوب بود و خلبان ها با مهارت عجیبی چه کار ها که نمیکردند. البته با این هواپیما ملخی ها.
خیلی باحال هواپیما رو در جا نگه میداشت و د گاز بده، اون کلاج هم ول نمیکرد که.
با دود انواع و اقسام شکل ها هم تو آسمون درست میکردند.
همه جی داشت خوب پیش میرفت. تا اینکه نوبت به هواپیماهای جنگنده رسید.
با اولین غرش هواپیمای جنگنده تمام لذت هایی که داشتم میبردم نقش بر آب شد.
خب دلیلشم این بود که منو یاد خاطرات جنگ هشت ساله مینداخت.
هیچ گاه اون دوران رو فراموش نخواهم کرد. زمانی که آژیر قرمز میکشیدند و مجبور بودیم به پناهگاه ها بخزیم.
هر هواپیمای جنگی که میومد و میخواست نمایش بده خاطره ای در ذهن من پوپس میزد بالا.
این حلاجی ها یادتونه که با دوچرخه ی 28 میومدن تو محله ها و جار میزدن که کرحلاجیه.
با هر غرش هواپیماهای جنگی خاطره های من به مانند پنبه هایی که توسط بابا حلاجی از هم باز میشدند بالا میومدند.
زمانی که گوینده ی شو هوایی قهرمانشون رو معرفی میکرد و از افتخاراتش میگفت و مردم براش دست میزدند من خاطره های
جنگی که در اعماق ذهنم بود رو مرور میکردم .
مراسم رو نیمه تمام رها کردم و خواستم یه آهنگی گوش بدم تا اون حال و هوا از سرم بپره.
گفتم میذارم به انتخاب خودش و هر چی انتخاب کرد همون رو گوش میدم و لذت میبرم.
نمیدونم بذارم به حساب خوش شانسی یا بد شانسی که شعری از فریدون مشیری رو برام انتخاب کرد که دل هر وطن دوستی که در خارج از ایرانه رو به درد میاره.
اومدم حال خودم رو درست کنم این شعر که اومد بدتر زد داغون تر شد. روز روز ما نبود انگار.
تو یوتیوب پیداش کردم و شیرش کردم.
حداقل یه بار گوشش بدید.
خلاصه اینکه داستانی داشتیم با این شو هوایی و حواشیش.
موفق باشید.
این پست هیچ گونه اطلاعاتی درباره شیکاگو نداره و فقط تراوشات احساسات بندست.
همانطور که عرض کردم به شو هوایی امریکا رفتیم و نظاره گر هنرنمایی انواع و اقسام هواپیما ها بودم.
اوایلش خوب بود و خلبان ها با مهارت عجیبی چه کار ها که نمیکردند. البته با این هواپیما ملخی ها.
خیلی باحال هواپیما رو در جا نگه میداشت و د گاز بده، اون کلاج هم ول نمیکرد که.
با دود انواع و اقسام شکل ها هم تو آسمون درست میکردند.
همه جی داشت خوب پیش میرفت. تا اینکه نوبت به هواپیماهای جنگنده رسید.
با اولین غرش هواپیمای جنگنده تمام لذت هایی که داشتم میبردم نقش بر آب شد.
خب دلیلشم این بود که منو یاد خاطرات جنگ هشت ساله مینداخت.
هیچ گاه اون دوران رو فراموش نخواهم کرد. زمانی که آژیر قرمز میکشیدند و مجبور بودیم به پناهگاه ها بخزیم.
هر هواپیمای جنگی که میومد و میخواست نمایش بده خاطره ای در ذهن من پوپس میزد بالا.
این حلاجی ها یادتونه که با دوچرخه ی 28 میومدن تو محله ها و جار میزدن که کرحلاجیه.
با هر غرش هواپیماهای جنگی خاطره های من به مانند پنبه هایی که توسط بابا حلاجی از هم باز میشدند بالا میومدند.
زمانی که گوینده ی شو هوایی قهرمانشون رو معرفی میکرد و از افتخاراتش میگفت و مردم براش دست میزدند من خاطره های
جنگی که در اعماق ذهنم بود رو مرور میکردم .
مراسم رو نیمه تمام رها کردم و خواستم یه آهنگی گوش بدم تا اون حال و هوا از سرم بپره.
گفتم میذارم به انتخاب خودش و هر چی انتخاب کرد همون رو گوش میدم و لذت میبرم.
نمیدونم بذارم به حساب خوش شانسی یا بد شانسی که شعری از فریدون مشیری رو برام انتخاب کرد که دل هر وطن دوستی که در خارج از ایرانه رو به درد میاره.
اومدم حال خودم رو درست کنم این شعر که اومد بدتر زد داغون تر شد. روز روز ما نبود انگار.
تو یوتیوب پیداش کردم و شیرش کردم.
حداقل یه بار گوشش بدید.
خلاصه اینکه داستانی داشتیم با این شو هوایی و حواشیش.
موفق باشید.
یقیــن دارم که ما روزی پــروانه خواهیــم شد. بگذار روزگار هـــر چه میـــخواهد پیــله کنـــد.
[font=Tahoma]زندگی در شیکاگو[/font]
[font=Tahoma]زندگی در شیکاگو[/font]