2009-11-03 ساعت 13:49
آرش جان متن جالبی بود!
ولی این آمریکائی ها یه خورده بهتر از اجداد انگلیسیشون هستن....این نوشته شما منو یاد یه خاطره انداخت...من یکبار برای مسافرت کاری رفته بودم یه شهر دیگه و ناهارو با همکارا از جمله یه انگلیسی که بار اول بود همدیگرو میدیم رفتیم رستوران. این همکار انگلیسی موقع ناهار همبرگر سفارش داد و در کمال تعجب شروع کرد همبرگرشو با کارد و چنگال خوردن مثل عصا قورت دادها هم نشسته بود...بعد از ناهار این همکار انگلیسی لطف کرد یه جا به ما تو اطاقش داد که بشینم با لپ تاپم کار کنم...تو اطاقش فقط من و اون بودیم و در هم بسته بودو میزی هم که من نشسته بودم رو به دیوار بود...من سرم تو کار بود که یک دفعه یک صدای شیپورمانند و مهیب با افکت اکو (چون در هم بسته بود)از این آ قا بلند شد....شدت و فرنکاس صدا طوری بود که اصلا نمیشد شک کنی سهوا بوده....بعد از چند ثانیه پردازش سریع موضوع و خارج شدن از شوک.... در فکر این که چه زود خودمونی شده، با لبخندی بر لب برگشتم نگاهی بهش کردم...آقاهه همونطور که با عصای قورت داده مشغول کار خودش بود کاملا ما رو ایگنور کرد انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، ما هم با لبخند خشکیده به ادامه کار مشغول شدیم...و در این فکر بودم که نه به اون همبرگر خوردن با کارد چنگال نه به این گ.و.ز.ی.د.ن...این عمل اون روز دوباره دیگه باشدت کمتر از آقا سر زد تا ثا بت بشه که بار اول از دستش در نرفته بوده....
ولی این آمریکائی ها یه خورده بهتر از اجداد انگلیسیشون هستن....این نوشته شما منو یاد یه خاطره انداخت...من یکبار برای مسافرت کاری رفته بودم یه شهر دیگه و ناهارو با همکارا از جمله یه انگلیسی که بار اول بود همدیگرو میدیم رفتیم رستوران. این همکار انگلیسی موقع ناهار همبرگر سفارش داد و در کمال تعجب شروع کرد همبرگرشو با کارد و چنگال خوردن مثل عصا قورت دادها هم نشسته بود...بعد از ناهار این همکار انگلیسی لطف کرد یه جا به ما تو اطاقش داد که بشینم با لپ تاپم کار کنم...تو اطاقش فقط من و اون بودیم و در هم بسته بودو میزی هم که من نشسته بودم رو به دیوار بود...من سرم تو کار بود که یک دفعه یک صدای شیپورمانند و مهیب با افکت اکو (چون در هم بسته بود)از این آ قا بلند شد....شدت و فرنکاس صدا طوری بود که اصلا نمیشد شک کنی سهوا بوده....بعد از چند ثانیه پردازش سریع موضوع و خارج شدن از شوک.... در فکر این که چه زود خودمونی شده، با لبخندی بر لب برگشتم نگاهی بهش کردم...آقاهه همونطور که با عصای قورت داده مشغول کار خودش بود کاملا ما رو ایگنور کرد انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، ما هم با لبخند خشکیده به ادامه کار مشغول شدیم...و در این فکر بودم که نه به اون همبرگر خوردن با کارد چنگال نه به این گ.و.ز.ی.د.ن...این عمل اون روز دوباره دیگه باشدت کمتر از آقا سر زد تا ثا بت بشه که بار اول از دستش در نرفته بوده....
شماره کیس: 2009AS15xxx
تاریخ نامه قبولی: May 2008
کنسولگری: Mumbai
تاریخ ارسال فرمهای سری اول: 15Aug 2009
تاریخ مصاحبه: May 2010
دریافت ویزا: 9June 2010
-------------------------------
تاریخ نامه قبولی: May 2008
کنسولگری: Mumbai
تاریخ ارسال فرمهای سری اول: 15Aug 2009
تاریخ مصاحبه: May 2010
دریافت ویزا: 9June 2010
-------------------------------