صندلی داغ

[سارا کوچولو]

سارا کوچولو جان یعنی شما برنده لاتری هستید ؟ و در حال گرفتن ویزا؟

لاتاری نبودم ولی الان ویزا دارم

نبود؟

چرا آرش خان یکی دیگه هم بود.

اول اینکه میخوام دو تا غلط ازتون بگیرم :
در مورد این دو نفر میشه دوباره بگین:
1 - laili
*** خانم بسیار خوب و فعال!
leili - 2
*** خانم بسیار خوب و فعال!

2-اون لحظاتی که دلتون میگیره (به اصطلاح غربتزده هستین) چکار میکنید تا این حالت از بین بره ؟
***** یک پست مینویسم توی مهاجرسرا یا وبلاگم که پر از شادی باشه و در ضمن خیلی چیزها رو هم به خودم یادآوری کنه تا فیل من یاد هندوستان نیفتد.

3 - اگه قرا باشه یه کتاب بنویسید اسمش رو چی میذارید ؟
***** خاطرات مهاجرت به امریکا

4 -یه قصه کوچیک بنویسید که اسم حداقل 30 نفر از بچه های مهاجر سرا توش باشه . خودتون هم حتما"توش باشید .(چون بسیار زیبا مینویسید من هم عاشق نوشته هاتون هستم اینو گفتم .میدونم قصه جالبی از آب در میاد.)
**** یکی بود یکی نبود. یک آقای ادمینی بود که همیشه فکر میکرد باید یک کاری بکند ولی هیچ وقت یادش نمی آمد. یک روز که در باغ همسایه قدم میزد تا ببیند دختر همسایه چکار میکند, یک سیب از بالای درخت به پایین افتاد و بر سرش خورد. ادمین سرش گیج رفت و بر زمین نشت و ناگهان فکری به مغزش رسید که آن فکر احداث سایت مهاجرسرا بود. در همین هنگام تلفن همراهش زنگ زد. وقتی ادمین صدای حجت را از پشت خط شنید گفت چقدر خوب شد که زنگ زدی. حجت گفت چطور مگر؟ ادمین گفت میتوانی برایم یک سایت مهاجرتی درست کنی؟ حجت گفت ای بابا این که کاری نداره! تا تو بروی خانه و کامپیوترت را روشن کنی من این سایت را برایت می سازم. ادمین از دیوار باغ همسایه پرید آنطرف و وارد حیاط خانه شان شد. سپس کامپیوترش را روشن کرد و دید که حجت آن سایت را ساخته است. بعد تلفن همراهش را بیرون آورد و دوباره زنگ زد به حجت. حجت گفت بعله؟ ادمین گفت خیلی ممنون که این سایت را درست کردی ولی یک مشکل بزرگ دارم. حجت گفت چه مشکلی؟ ادمین گفت سایت ما هیچ عضوی ندارد. حجت گفت من یک نفر را می شناسم به نام پیام که میتواند برای ما عضو جمع کند. بله بچه های خوب من. حجت به پیام زنگ زد و پیام هم به سراوین زنگ زد و سراوین هم به لیلی زنگ زد و لیلی هم به لیلا زنگ زد و لیلا هم به مونیکا زنگ زد و مونیکا هم به نوید زنگ زد و نوید هم به وحید زنگ زد و وحید هم به محمد زنگ زد و محمد هم به یروش زنگ زد و سروش هم به ماتریکس زنگ زد و ماتریکس هم به حمید میزوری زنگ زد و حمید مکیزوری هم به مونیکا زنگ زد و مونیکا هم به صدرا زنگ زد و صدرا هم به شیما زنگ زد و شیما هم به پارس لاتاری زنگ زد و پارس لاتاری هم به علی زنگ زد و علی هم به ام اس نازی زنگ زد و ام اس نازی هم به کاوشگرنت زنگ زد و گاوشگرنت هم به بهار زنگ زد و بهار هم به جی جی زنگ زد و جی جی هم به معماری زنگ زد و معماری هم به پگاه زنگ زد و پگاه هم به هوملس زنگ زد و هوملس هم به پارس لاتاری زنگ زد و پارس لاتاری هم به مردکس و مردکس هم به اچ وی ام زنگ زد و اچ ام وی هم به مهدی زنگ زد و مهدی هم خواست به یکی دیگه زنگ بزنه که اعتبار تلفنش تمام شد.
همینطور کاربران سایت به یکدیگر زنگ میزدند و در یک چشم به هم زدن یک عالمه عضو در مهاجرسرا پیدا شدند.
یک روز آرش هم دست سارا کوچولو را گرفته بود و داشت برای خودش توی امریکا قدم میزد که ناگهان پای سارا کوچولو لغزید و خورد زمین. همینطور که داشت از زمین بلند میشد چشمش به یک قطعه کاغذ افتاد که نوشته بود دیزی سرای غربت. سارا کوچولو پایش را در یک کفش کرد و گفت که الا و بلا من دیزی میخوام و هوس دیزی کردم. آرش به سارا کوچولو گفت که آخر من در امریکا دیزی از کجا گیر بیاورم. ولی سارا کوچولو گفت که من کاری به این کارها ندارم و هوس دیزی کردم. آرش بیچاره که دید چاره ای ندارد به خانه برگشت و کامپیوترش را باز کرد و در صفحه گوگل تایپ کرد دیزی سرا. ولی تمام دیزی سرا ها در ایران بود. بعد فکر کرد که چون ما مهاجر هستیم پس باید تایپ کنیم دیزی سرا و مهاجر. اینجا بود که سایت مهاجر سرا در جلوی چشم او ظاهر شد و او او شروع کرد به خواندن مطالب آن. دیگر آنقدر به آن معتاد شد که حتی سارا کوچولو را هم فراموش کرد. سارا کوچولو هم برای اینکه آرش از فراموشی در بیاید همیشه از پستهای او تشکر میکرد ولی آرش دیگر معتاد شده بود و کاری از دست کسی بر نمیامد.
بله بچه های خوب. این هم از قصه آرش. حالا دیگه جیش, مسواک, کپه لالا.

سارا کوچولو اصلا دیزی دوست نداره.
حالاشمابگین غذای مورد علاقه اش چیه ؟
سارا کوچولو دختر سربزیریه وقتی راه میره جلو پاشو نگا میکنه.
شما که اول دست سارا کوچولوروگرفته بودین پس چرا وقتی خورد زمین دوباره دستش رو نگرفتین بلند شه؟
بهتون نمیاد اینقدرها هم مظلوم باشین
رتبه اغراق داستان خارج از نمودار است