2010-01-07 ساعت 04:04
دیشب دختر سیزده ساله همخانه ام وقتی وارد خانه شد به درون اطاق من پرید و در حالی که بالا و پایین می پرید هلیکوپتر جدیدی را که خریده بود به من نشان می داد و می خواست که با هم آن را راه بیاندازیم. من هم عاشق اسباب بازی هستم و مخصوصا چیزهایی که کنترل از راه دور دارند خیلی من را جذب می کنند. بعد از اینکه کمی با آن بازی کردیم و من حس کنجکاوی ام تمام شد به اطاقم برگشتم ولی پس از مدتی دیدم که او دوباره به اطاقم آمد و در حالی که بغض کرده بود گفت که هلیکوپترش به دیوار برخورد کرد و پره اش شکست.
اینجا بود که عملیات امداد و نجات من شروع شد و ابزار تعمیراتم را از توی جعبه بزرگی که آشغال هایم را در آن نگهداری می کنم ریختم بیرون و شروع کردم به امتحان کردن راه های مختلف برای تعمیر پره هلیکوپتر. بعد از صرف دو ساعت و شکست در عملیات چسباندن با چسب های مختلف و هویه, راه دیگری به ذهنم رسید که تا به حال امتحان نکرده بودم. این راه دوختن بود. با سوزن داغ سوراخ هایی در دوطرف محل شکستگی ایجاد کردم و بعد با نخ آنها را دوختم و سپس با چسب هم محل تقاطع را چسباندم. سپس برای اینکه تعادل برقرار شود, به طرف دیگر پره هم همان مقدار نخ گره زدم . من این کار را از چینی بند زن ها یاد گرفته بودم و به خوبی عمل کرد.
من تا به حال اسباب بازیهای زیادی را تعمیر کرده ام و هر کدام از بچه های محله مان که اسباب بازیش خراب می شود آن را به پیش من می آورد تا تعمیرش کنم. من این کار را خیلی دوست دارم چون از بچگی عاشق این بودم که هر چیزی را باز کنم و ببینم که درون آن چه خبر است. چندین بار هم در زمان کودکی دل و روده ساعت رومیزی خانه مان را باز کردم و بعد نتوانستم آن را دوباره سر هم کنم برای همین از ترس تنبیه شدن بقایای آن را در یک گوشه ای از خانه پنهان می کردم. البته این کنجکاوی باعث شده بود که کم کم چیزهایی را یاد بگیرم و وقتی بزرگتر شدم تمام همسایه ها برای تعمیر رادیو و تلویزیون و یا وسایل برقی خود من را خبر می کردند.
می خواهم خیلی مختصر درباره مطلبی برایتان بنویسم که به ذهنم آمده است. من متخصص تعلیم و تربیت فرزندان نیستم و تجربه ای هم در این زمینه ندارم ولی نکته هایی به ذهنم می رسد که شاید شما هم بدتان نیاید نظرتان را در مورد آن بگویید.
استقلال شخصیتی کودک در امریکا بسیار شبیه به نوع تربیت فرزندان در روستاهای کشور ما و یا شهرهای ما در زمان قدیم می باشد. شما در یک روستای دورافتاده کشورمان می بینید که مثلا یک دختر هشت ساله نه تنها از پس کارهای خودش بر می آید بلکه مسئولیت نگهداری برادر و خواهرهای کوچک تر از خودش را هم به عهده دارد. آنها در مشکلات و موارد جدی زندگی سهیم هستند و در مجموع شخصیت مستقل خودشان را دارند. در امریکا نیز بچه ها را در مسائلی که به خودشان مربوط می شود تنها می گذارند تا خودشان در مورد آن تصمیم بگیرند. اگر شما از یک بچه سه ساله سوالی را بپرسید هرگز به پدر و مادرش نگاه نمی کند تا ببیند که آنها چه می گویند. وقتی به رستوران می روند آن بچه سه ساله خودش غذای خودش را سفارش می دهد و فقط از پدر و یا مادرش سوال می کند که آیا اجازه دارد این غذا را سفارش دهد یا خیر.
در شهرهای ایران و یا شاید تا کنون در همه جای آن, کودکان هرگز فرصت کافی برای شکل گیری شخصیت خود را پیدا نمی کنند. قبل از اینکه یک کودک بخواهد در مورد یک مسئله فکر کند والدین او به جایش فکر می کنند و عمل هم می کنند. به عنوان مثال در امریکا اگر یک کودک زمین بخورد والدین او صبر می کنند تا او وضعیت جسمی و روحی خود را ارزیابی کرده و برای بلند شدن خود تلاش کند. آنها فقط در
صورتی به او کمک می کنند که خود کودک توانایی کافی برای انجام آن کار را نداشته باشد و تقاضای کمک کند. ولی در ایران وقتی که یک کودک زمین می خورد اولین نفری که به او نزدیک تر است او را از روی زمین به هوا بلند می کند و اجازه نمی دهند که آن کودک بی نوا برای یک بار هم که شده توانایی خود را جهت بهبود وضعیت خود بسنجد و نتایج آن را تجربه کند. همیشه پدر و مادر به جای کودک تصمیم می گیرند و سعی می کنند که سلایق شخصی خود را به او تحمیل کنند و این داستان تا آخر عمر یک فرزند ادامه خواهد داشت. متاسفانه بیشتر کودکان ما از نظر فکری و شخصیتی ناتوان هستند و آسیب های روانی بسیار شدیدی را از طریق نحوه نادرست تربیت والدینشان خورده اند.
در امریکا از زمانی که یک کودک راه رفتن را یاد می گیرد, دیگر هرگز دست او را نمی گیرند و فقط در موارد خاص او را بغل می کنند. آنها سعی می کنند که اگر با کودک خود برای قدم زدن به بیرون از خانه می روند, سرعت خود را با او هماهنگ کنند و اجازه دهند که آن کودک برای رسیدن به مقصدشان بر توانایی های خودش تکیه کند. متاسفانه در شهرهای ما حتی تا نزدیک سن بلوغ هم دست بچه ها را می گیرند که در نتیجه اعتماد به نفس آنها برای همیشه از بین می رود و آنها هیچگاه نمی توانند به تنهایی در جامعه احساس امنیت کنند. حتی شما پیامدهای این آسیب ها را در مسائل اجتماعی و سیاسی هم می توانید ببینید و کسانی که بدین طریق رشد کرده اند همواره در انتظار فردی هستند که به آنها کمک کند و آنها را از شرایط کنونی اجتماعی و سیاسی نجات دهد. دقیقا مانند کودکی که ده باز زمین خورده است و او را بلند کرده اند و در بار یازدهم هیچ تلاشی نمی کند و آنقدر بر روی زمین می ماند و گریه می کند تا بالاخره یک نفر او را از آن وضعیت در بیاورد.
نکته دیگری که در امریکا مشاهده کرده ام این است که امریکاییان کودکان خود را دستمالی نمی کنند. هیچ کس کودکان خود را چپ و راست نمی بوسد و سر آنها را ناز نمی کند. آنها از کودکی یاد می گیرند که حریم شخصی بدن خود را بشناسند و به دیگران اجازه ندهند که به آنها دست بزنند. ولی ما بطور مداوم به صورت بچه های خودمان تفاله می چسبانیم و آنها را آبلمبو می کنیم. بیشتر ما توجیه مان برای این کار این است که چون آنها بسیار دوست داشتنی و یا ناز هستند پس ما باید آنها ببوسیم و بغل کنیم. خوب سوال من این است که اگر مثلا شما آقا هستید و یک خانم خوشگل را که خیلی هم دوست داشتنی است در خیابان ببینید او را بغل می کنید و می بوسید چون خوشگل و ناز است؟ مطمئن باشید که اگر کودکان هم قدرت و مهارت لازم را برای دفاع از خودشان داشتند همان کاری را می کردند که آن خانم در دفاع از حریم شخصی خودش انجام می دهد. از طرف دیگر کودکان ما در اجتماع همواره در معرض تعارضات جنسی قرار می گیرند و نمی توانند تشخیص دهند که کدام تفاله چسباندن از سر محبت است و کدام یکی به منظور تعرض جنسی. در امریکا کودکان به راحتی به همه می گویند که به من دست نزنید و این احساس تملک مطلق بر بدنشان در آنها تا بزرگ شدنشان باقی می ماند.
در امریکا کنترل بدن کودکان فقط توسط فرمانی که از مغزشان صادر شود انجام می گیرد. خوردن, خوابیدن, راه رفتن و هرکار دیگری که بخواهند انجام دهند باید به آنها آموزش داده شود و اجازه دهند که خود او تصمیم بگبرد که آن کار را انجام دهد. در امریکا اگر کودکی نخواهد غذا بخورد به زور غذا را در دهان او نمی چپانند و اگر خوابیده است هیچ کس روی او را نمی پوشاند. آنها یاد می گیرند که خودشان از بدن خودشان محافظت کنند و حتی لباس و کفششان را خودشان بپوشند. اگر کودکی نخواهد راه برود هیچ کسی دست او را نمی گیرد و بکشد و یا اینکه او را از روی زمین بلند کنند و با خودشان ببرند. در نتیجه کودک در مقابل بدن خودش مسئول است و والدین فقط نظارت می کنند و آموزش می دهند و هیچ دخالت مستقیمی بر فرآیندهای بدنی کودک خودشان ندارند.
در امریکا خشونت در نحوه تربیت کودکان هیچ نقشی ندارد. در صورتی که بسیاری ازکودکان ما خیلی زود یاد می گیرند که برای رسیدن به اهدافشان به خشونت متوسل شوند. لطفا توجه داشته باشید که خشونت فقط کتک زدن نیست بلکه هر نوع عکس العملی که در اثر خشم انجام بگیرد خشونت است. شما اگر به
کودک خود یک بار یک حرفی را بزنید و دفعه دوم یا سوم فریاد بکشید این خشونت است و آن کودک هم یاد می گیرد که اگر به خواسته اش نرسید از هر نوع خشونت کلامی و یا جسمی استفاده کند. اولین علائم خشونت زمانی است که شما کودک را از روی محبت فشار می دهید و او با آخرین زور صورت شما را از خودش دور می کند و یا بر روی شما تف می کند تا او را رها کنید. بعضی مواقع هم شروع به زدن می کند که متاسفانه نتایج مطلوبی که بدست می آورد زمینه تمام خشونت هایی می شود که در دوران بزرگسالی انجام خواهد داد. زیرا اولین چیزی که یاد گرفته این است که خشونت می تواند او را از دردها و رنجهایی که دارد برهاند.
بسیاری از ما فکر می کنیم که تربیت یعنی این که کودک ما حرف بد نزند و یا اینکه هر کسی را دید سلام کند. در صورتی که تربیت در امریکا یعنی اینکه کودک خود را برای ورود به اجتماع آماده کنیم و مهارت های لازم را به او آموزش دهیم. در زمان ما تربیت کردن مساوی بود با کتک زدن و یک کودک بی تربیت کسی بود که حرف بد می زد و یا پایش را جلوی بزرگترش دراز می کرد. اصولا بچه نمی بایست در هیچ کاری و یا بحثی دخالت کند و همیشه یک بزرگتر می بایست برای او تصمیم بگیرد. لااقل تنها حسنی که زمان ما داشت این بود که بچه ها مستقل بودند و زندگی مخصوص به خودشان را در کوچه و محله داشتند. ولی الآن فکر نمی کنم که دیگر کسی به بچه اش اجازه دهد تا سر کوچه برود و نان بخرد. بچه ها باید همواره در حال سر و کله زدن با پدر و مادر و برادر و خواهر خود باشند و بحث هایی را بکنند که هیچوقت تمامی ندارد.
نکته دیگر این است که در امریکا مرجع اطلاعات کودک پدر و مادر نیستند. والدین یک کودک فقط ناظر بر اعمال آنها هستند و حرف آنها وحی نازل نیست. بچه ها اطلاعات خود را از مراکز آموزشی و اینترنت کسب می کنند و حرف پدر و مادر را هم فقط به عنوان یک نظر می شنوند و اگر با دانسته هایشان تطابق نداشته باشد آن را نمی پذیرند. والدین هم سعی نمی کنند که نظر خودشان را بر کودکانشان تحمیل کنند. ولی در
ایران الحمدالله همه پدر و مادر ها علامه دهر هستند و هر حرفی که می زنند به خیال خودشان به خیر و صلاح فرزندشان است و همه موظف هستند که اوامر آنها را اطاعت کنند. متاسفانه بیشتر چیزهایی هم که می گویند چرت و پرت محض است و قوانین و حرف های غیر علمی و غیر منطقی است. متاسفانه نطفه دیکتاتوری هم در همین جا شکل می گیرد و اگر یک بچه ای به پدرش بگوید که من در اینترنت خوانده ام که فلان حرف تو اشتباه است آن را نمی پذیرد و کودک خود را با خشونت کلامی مورد سرزنش قرار می دهد. و یا اگر به پدرش بگوید که من دوست ندارم بر طبق سلیقه تو عمل کنم پدرش می گوید که تو خیلی غلط می کنی که دوست نداری به آنچه که من می گویم عمل کنی.
نکته دیگری که به ذهنم می رسد این است که سنت های اجتماعی ما و یا شاید هم کمی آموزه های مذهبی این توهم را در ما بوجود آورده است که ما مالک مطلق فرزندان خود هستیم. گمان می کنیم که ما داریم بر روی آنها سرمایه گذاری می کنیم تا زمانی که بزرگ شدند بتوانیم از وجود آنها استفاده کنیم و به قول معروف عصای دستمان بشوند. اصولا احساس مالکیت بر فرزندان باعث می شود که به خودمان اجازه دهیم تا هر رفتاری را با آنان داشته باشیم و اگر فرد دیگری هم اعتراض کند به او می گوییم که بچه خودمان است و اختیارش را داریم. در صورتی که در امریکا یک بچه مانند هر انسان دیگری آزاد است و اگر پدر و مادر لیاقت و شرایط نگهداری از بچه را نداشته باشند, دولت او را از آنها خواهد گرفت و به مراکز خاص خواهد فرستاد تا در شرایط مناسب رشد کنند. اگر یک پدر کودک خود را بزند روانه زندان خواهد شد. در واقع در امریکا کودکان به شما لطف می کنند که اجازه بدهند شما آنها را بزرگ کنید نه اینکه شما لطف می کنید و کودکان را بزرگ می کنید. زمانی هم که آنها به سن قانونی خود رسیدند ماموریت شما پایان پذیرفته است و آنها پی زندگی خودشان می روند.
شاید چند تا نکته دیگر هم باشد ولی من باید بروم و به کارم برسم. شما هم اگر نکته ای به ذهنتان می رسد بنویسید.
اینجا بود که عملیات امداد و نجات من شروع شد و ابزار تعمیراتم را از توی جعبه بزرگی که آشغال هایم را در آن نگهداری می کنم ریختم بیرون و شروع کردم به امتحان کردن راه های مختلف برای تعمیر پره هلیکوپتر. بعد از صرف دو ساعت و شکست در عملیات چسباندن با چسب های مختلف و هویه, راه دیگری به ذهنم رسید که تا به حال امتحان نکرده بودم. این راه دوختن بود. با سوزن داغ سوراخ هایی در دوطرف محل شکستگی ایجاد کردم و بعد با نخ آنها را دوختم و سپس با چسب هم محل تقاطع را چسباندم. سپس برای اینکه تعادل برقرار شود, به طرف دیگر پره هم همان مقدار نخ گره زدم . من این کار را از چینی بند زن ها یاد گرفته بودم و به خوبی عمل کرد.
من تا به حال اسباب بازیهای زیادی را تعمیر کرده ام و هر کدام از بچه های محله مان که اسباب بازیش خراب می شود آن را به پیش من می آورد تا تعمیرش کنم. من این کار را خیلی دوست دارم چون از بچگی عاشق این بودم که هر چیزی را باز کنم و ببینم که درون آن چه خبر است. چندین بار هم در زمان کودکی دل و روده ساعت رومیزی خانه مان را باز کردم و بعد نتوانستم آن را دوباره سر هم کنم برای همین از ترس تنبیه شدن بقایای آن را در یک گوشه ای از خانه پنهان می کردم. البته این کنجکاوی باعث شده بود که کم کم چیزهایی را یاد بگیرم و وقتی بزرگتر شدم تمام همسایه ها برای تعمیر رادیو و تلویزیون و یا وسایل برقی خود من را خبر می کردند.
می خواهم خیلی مختصر درباره مطلبی برایتان بنویسم که به ذهنم آمده است. من متخصص تعلیم و تربیت فرزندان نیستم و تجربه ای هم در این زمینه ندارم ولی نکته هایی به ذهنم می رسد که شاید شما هم بدتان نیاید نظرتان را در مورد آن بگویید.
استقلال شخصیتی کودک در امریکا بسیار شبیه به نوع تربیت فرزندان در روستاهای کشور ما و یا شهرهای ما در زمان قدیم می باشد. شما در یک روستای دورافتاده کشورمان می بینید که مثلا یک دختر هشت ساله نه تنها از پس کارهای خودش بر می آید بلکه مسئولیت نگهداری برادر و خواهرهای کوچک تر از خودش را هم به عهده دارد. آنها در مشکلات و موارد جدی زندگی سهیم هستند و در مجموع شخصیت مستقل خودشان را دارند. در امریکا نیز بچه ها را در مسائلی که به خودشان مربوط می شود تنها می گذارند تا خودشان در مورد آن تصمیم بگیرند. اگر شما از یک بچه سه ساله سوالی را بپرسید هرگز به پدر و مادرش نگاه نمی کند تا ببیند که آنها چه می گویند. وقتی به رستوران می روند آن بچه سه ساله خودش غذای خودش را سفارش می دهد و فقط از پدر و یا مادرش سوال می کند که آیا اجازه دارد این غذا را سفارش دهد یا خیر.
در شهرهای ایران و یا شاید تا کنون در همه جای آن, کودکان هرگز فرصت کافی برای شکل گیری شخصیت خود را پیدا نمی کنند. قبل از اینکه یک کودک بخواهد در مورد یک مسئله فکر کند والدین او به جایش فکر می کنند و عمل هم می کنند. به عنوان مثال در امریکا اگر یک کودک زمین بخورد والدین او صبر می کنند تا او وضعیت جسمی و روحی خود را ارزیابی کرده و برای بلند شدن خود تلاش کند. آنها فقط در
صورتی به او کمک می کنند که خود کودک توانایی کافی برای انجام آن کار را نداشته باشد و تقاضای کمک کند. ولی در ایران وقتی که یک کودک زمین می خورد اولین نفری که به او نزدیک تر است او را از روی زمین به هوا بلند می کند و اجازه نمی دهند که آن کودک بی نوا برای یک بار هم که شده توانایی خود را جهت بهبود وضعیت خود بسنجد و نتایج آن را تجربه کند. همیشه پدر و مادر به جای کودک تصمیم می گیرند و سعی می کنند که سلایق شخصی خود را به او تحمیل کنند و این داستان تا آخر عمر یک فرزند ادامه خواهد داشت. متاسفانه بیشتر کودکان ما از نظر فکری و شخصیتی ناتوان هستند و آسیب های روانی بسیار شدیدی را از طریق نحوه نادرست تربیت والدینشان خورده اند.
در امریکا از زمانی که یک کودک راه رفتن را یاد می گیرد, دیگر هرگز دست او را نمی گیرند و فقط در موارد خاص او را بغل می کنند. آنها سعی می کنند که اگر با کودک خود برای قدم زدن به بیرون از خانه می روند, سرعت خود را با او هماهنگ کنند و اجازه دهند که آن کودک برای رسیدن به مقصدشان بر توانایی های خودش تکیه کند. متاسفانه در شهرهای ما حتی تا نزدیک سن بلوغ هم دست بچه ها را می گیرند که در نتیجه اعتماد به نفس آنها برای همیشه از بین می رود و آنها هیچگاه نمی توانند به تنهایی در جامعه احساس امنیت کنند. حتی شما پیامدهای این آسیب ها را در مسائل اجتماعی و سیاسی هم می توانید ببینید و کسانی که بدین طریق رشد کرده اند همواره در انتظار فردی هستند که به آنها کمک کند و آنها را از شرایط کنونی اجتماعی و سیاسی نجات دهد. دقیقا مانند کودکی که ده باز زمین خورده است و او را بلند کرده اند و در بار یازدهم هیچ تلاشی نمی کند و آنقدر بر روی زمین می ماند و گریه می کند تا بالاخره یک نفر او را از آن وضعیت در بیاورد.
نکته دیگری که در امریکا مشاهده کرده ام این است که امریکاییان کودکان خود را دستمالی نمی کنند. هیچ کس کودکان خود را چپ و راست نمی بوسد و سر آنها را ناز نمی کند. آنها از کودکی یاد می گیرند که حریم شخصی بدن خود را بشناسند و به دیگران اجازه ندهند که به آنها دست بزنند. ولی ما بطور مداوم به صورت بچه های خودمان تفاله می چسبانیم و آنها را آبلمبو می کنیم. بیشتر ما توجیه مان برای این کار این است که چون آنها بسیار دوست داشتنی و یا ناز هستند پس ما باید آنها ببوسیم و بغل کنیم. خوب سوال من این است که اگر مثلا شما آقا هستید و یک خانم خوشگل را که خیلی هم دوست داشتنی است در خیابان ببینید او را بغل می کنید و می بوسید چون خوشگل و ناز است؟ مطمئن باشید که اگر کودکان هم قدرت و مهارت لازم را برای دفاع از خودشان داشتند همان کاری را می کردند که آن خانم در دفاع از حریم شخصی خودش انجام می دهد. از طرف دیگر کودکان ما در اجتماع همواره در معرض تعارضات جنسی قرار می گیرند و نمی توانند تشخیص دهند که کدام تفاله چسباندن از سر محبت است و کدام یکی به منظور تعرض جنسی. در امریکا کودکان به راحتی به همه می گویند که به من دست نزنید و این احساس تملک مطلق بر بدنشان در آنها تا بزرگ شدنشان باقی می ماند.
در امریکا کنترل بدن کودکان فقط توسط فرمانی که از مغزشان صادر شود انجام می گیرد. خوردن, خوابیدن, راه رفتن و هرکار دیگری که بخواهند انجام دهند باید به آنها آموزش داده شود و اجازه دهند که خود او تصمیم بگبرد که آن کار را انجام دهد. در امریکا اگر کودکی نخواهد غذا بخورد به زور غذا را در دهان او نمی چپانند و اگر خوابیده است هیچ کس روی او را نمی پوشاند. آنها یاد می گیرند که خودشان از بدن خودشان محافظت کنند و حتی لباس و کفششان را خودشان بپوشند. اگر کودکی نخواهد راه برود هیچ کسی دست او را نمی گیرد و بکشد و یا اینکه او را از روی زمین بلند کنند و با خودشان ببرند. در نتیجه کودک در مقابل بدن خودش مسئول است و والدین فقط نظارت می کنند و آموزش می دهند و هیچ دخالت مستقیمی بر فرآیندهای بدنی کودک خودشان ندارند.
در امریکا خشونت در نحوه تربیت کودکان هیچ نقشی ندارد. در صورتی که بسیاری ازکودکان ما خیلی زود یاد می گیرند که برای رسیدن به اهدافشان به خشونت متوسل شوند. لطفا توجه داشته باشید که خشونت فقط کتک زدن نیست بلکه هر نوع عکس العملی که در اثر خشم انجام بگیرد خشونت است. شما اگر به
کودک خود یک بار یک حرفی را بزنید و دفعه دوم یا سوم فریاد بکشید این خشونت است و آن کودک هم یاد می گیرد که اگر به خواسته اش نرسید از هر نوع خشونت کلامی و یا جسمی استفاده کند. اولین علائم خشونت زمانی است که شما کودک را از روی محبت فشار می دهید و او با آخرین زور صورت شما را از خودش دور می کند و یا بر روی شما تف می کند تا او را رها کنید. بعضی مواقع هم شروع به زدن می کند که متاسفانه نتایج مطلوبی که بدست می آورد زمینه تمام خشونت هایی می شود که در دوران بزرگسالی انجام خواهد داد. زیرا اولین چیزی که یاد گرفته این است که خشونت می تواند او را از دردها و رنجهایی که دارد برهاند.
بسیاری از ما فکر می کنیم که تربیت یعنی این که کودک ما حرف بد نزند و یا اینکه هر کسی را دید سلام کند. در صورتی که تربیت در امریکا یعنی اینکه کودک خود را برای ورود به اجتماع آماده کنیم و مهارت های لازم را به او آموزش دهیم. در زمان ما تربیت کردن مساوی بود با کتک زدن و یک کودک بی تربیت کسی بود که حرف بد می زد و یا پایش را جلوی بزرگترش دراز می کرد. اصولا بچه نمی بایست در هیچ کاری و یا بحثی دخالت کند و همیشه یک بزرگتر می بایست برای او تصمیم بگیرد. لااقل تنها حسنی که زمان ما داشت این بود که بچه ها مستقل بودند و زندگی مخصوص به خودشان را در کوچه و محله داشتند. ولی الآن فکر نمی کنم که دیگر کسی به بچه اش اجازه دهد تا سر کوچه برود و نان بخرد. بچه ها باید همواره در حال سر و کله زدن با پدر و مادر و برادر و خواهر خود باشند و بحث هایی را بکنند که هیچوقت تمامی ندارد.
نکته دیگر این است که در امریکا مرجع اطلاعات کودک پدر و مادر نیستند. والدین یک کودک فقط ناظر بر اعمال آنها هستند و حرف آنها وحی نازل نیست. بچه ها اطلاعات خود را از مراکز آموزشی و اینترنت کسب می کنند و حرف پدر و مادر را هم فقط به عنوان یک نظر می شنوند و اگر با دانسته هایشان تطابق نداشته باشد آن را نمی پذیرند. والدین هم سعی نمی کنند که نظر خودشان را بر کودکانشان تحمیل کنند. ولی در
ایران الحمدالله همه پدر و مادر ها علامه دهر هستند و هر حرفی که می زنند به خیال خودشان به خیر و صلاح فرزندشان است و همه موظف هستند که اوامر آنها را اطاعت کنند. متاسفانه بیشتر چیزهایی هم که می گویند چرت و پرت محض است و قوانین و حرف های غیر علمی و غیر منطقی است. متاسفانه نطفه دیکتاتوری هم در همین جا شکل می گیرد و اگر یک بچه ای به پدرش بگوید که من در اینترنت خوانده ام که فلان حرف تو اشتباه است آن را نمی پذیرد و کودک خود را با خشونت کلامی مورد سرزنش قرار می دهد. و یا اگر به پدرش بگوید که من دوست ندارم بر طبق سلیقه تو عمل کنم پدرش می گوید که تو خیلی غلط می کنی که دوست نداری به آنچه که من می گویم عمل کنی.
نکته دیگری که به ذهنم می رسد این است که سنت های اجتماعی ما و یا شاید هم کمی آموزه های مذهبی این توهم را در ما بوجود آورده است که ما مالک مطلق فرزندان خود هستیم. گمان می کنیم که ما داریم بر روی آنها سرمایه گذاری می کنیم تا زمانی که بزرگ شدند بتوانیم از وجود آنها استفاده کنیم و به قول معروف عصای دستمان بشوند. اصولا احساس مالکیت بر فرزندان باعث می شود که به خودمان اجازه دهیم تا هر رفتاری را با آنان داشته باشیم و اگر فرد دیگری هم اعتراض کند به او می گوییم که بچه خودمان است و اختیارش را داریم. در صورتی که در امریکا یک بچه مانند هر انسان دیگری آزاد است و اگر پدر و مادر لیاقت و شرایط نگهداری از بچه را نداشته باشند, دولت او را از آنها خواهد گرفت و به مراکز خاص خواهد فرستاد تا در شرایط مناسب رشد کنند. اگر یک پدر کودک خود را بزند روانه زندان خواهد شد. در واقع در امریکا کودکان به شما لطف می کنند که اجازه بدهند شما آنها را بزرگ کنید نه اینکه شما لطف می کنید و کودکان را بزرگ می کنید. زمانی هم که آنها به سن قانونی خود رسیدند ماموریت شما پایان پذیرفته است و آنها پی زندگی خودشان می روند.
شاید چند تا نکته دیگر هم باشد ولی من باید بروم و به کارم برسم. شما هم اگر نکته ای به ذهنتان می رسد بنویسید.
با آرزوی موفقیت برای شما