2010-01-12 ساعت 11:43
نمی دانم چه شد که یک دفعه به یاد اصغر آقا مکانیک افتادم. وقتی آدم ماشین غراضه داشته باشد کم کم عضوی از خانواده مکانیک ها میشود. یادش به خیر اصغر آقا یک مغازه کوچک توی نظام آباد داشت و چون ماشینم همیشه خراب بود من هم تقریبا همیشه اونجا بودم. هر موقع که می رفتم اونجا اول برای خودم یک چایی می ریختم. بعد به شاگرد مکانیک می گفتم که چکار بکند. مثلا می گفتم عباس بپر برو فلان چیز رو بخر بردار بیار عوضش کن. آخر خودم هم یک پا مکانیک شده بودم. عباس هم شاگردش بود. یک پسر بچه چهارده ساله که درس و مدرسه را ول کرده بود و از روستای خودشان آمده بود تهران که کار کند. خواهرش در سن نوزده سالگی دو تا بچه داشت.
اگر ظهر می رسیدم نهار را با آنها می خوردم. اصغر آقا آشپز ماهری بود و به دیزی هایی که می پخت توی محل معروف بود. همه در آنجا من را مهندس صدا می کردند. اصغر آقا فرزند ارشد خانواده اش بود و وقتی هجده سال داشت پدر و مادرش را از دست داده بود. او مجبور بود که کار کند و خرج شش تا از برادر و خواهرهای کوچکترش را در بیاورد. حالا همه آنها دکتر و مهندس شده بودند و اصغر آقا هنوز توی همان مغازه ای که پنجاه سال پیش شاگردی می کرد کار می کند. بچه های اصغر آقا هم دانشجو بودند و خانمش هم خیلی امروزی بود. بیچاره اصغر آقای همیشه روغنی هیچ نقطه مشترکی با آنها نداشت و شب ها تا دیروقت توی مغازه اش می ماند و کار می کرد.
زمستان ها من بیشتر اصغر آقا را می دیدم. من همیشه یک باند پرواز برای ماشینم داشتم که اگر روشن نشد آن را در سرازیری بیاندازم و هول بدهم. وقتی صبح از پله های خانه می آمدم پایین همش دعا می کردم که ماشینم روشن شود. بعد در ماشین را باز می کردم و می نشستم روی صندلی. اول کلید را درون سوئیچ قرار می دادم و یک نفس عمیق می کشیدم. بعد دو تا تلمبه به گاز می زدم و سوئیچ را می چرخاندم و اه اه اه اه استارت می زدم. هیچوقت دفعه اول روشن نمی شد. بعد سوئیچ را می بستم و از یک تا پنجاه می شمردم. هی به خودم می گفتم که ریلکس باش. نفس عمیق بکش. ولی هیچوقت طاقت نمی آوردم که تا پنجاه صبر کنم و از بیست که می گذشت دوباره چند تا تلمبه دیگر به گاز می زدم و سوئیچ را می چرخواندم. اه... اه... اه... اه.. این بار باطری ضعیف تر شده بود و با زور موتور را می چرخاند. باز دوباره سوئیچ را می بستم.
کم کم سرما در بدنم نفوذ می کرد و شروع می کردم به مالش دست هایم و ها کردن به آنها. اگر هوا برفی و بارانی بود, از جاهای مختلف آب به درون ماشینم می آمد و از زیر فرمان قطره قطره بر روی شلوارم می ریخت. اول یک فحش آبدار به ماشینم می دادم و بعد شروع می کردم به قربان صدقه رفتن و التماس کردن. برای بار سوم هم چند تا تلمبه به گاز می زدم و دوباره استارت را می چرخاندم. اغلب ماشینم می گفت. اه........اه.......اهه......اههه..... اههههه.....اه...... و روشن نمی شد. دیگر نایی برای باطری ماشین نمی ماند که امیدی به روشن شدنش داشته باشم. اگر روشن می شد که بسیار خوشحال می شدم ولی اگر روشن نمی شد می رفتم سراغ پلن بی!
از ماشین پیاده می شدم و اگر پایم در چاله آب فرو می رفت به زمین و زمان بد و بیراه می گفتم. سپس فرمان ماشین را کج می کردم و در حالی که با یک دست فرمان را نگه می داشتم با دست دیگر آن را در سرازیری هول می دادم. بعد زود می پریدم داخل ماشین و آن را در دنده دو می گذاشتم و کلاچ را ول می کردم. در اغلب اوقات ماشین تا انتهای باند روشن می شد ولی اگر به انتهای سرازیری می رسیدم و ماشین روشن نمی شد دیگر مکافات بود. خوشبختانه در انتهای باند یک فضای خاکی بود که می تونستم ماشینم را در آنجا رها کنم.
سپس زنگ می زدم به اصغر آقا. همیشه وقتی صدای من را می شنید می گفت چیه مهندس دوباره گیر گردی؟ می گفتم آره اصغر آقا عباس رو بی زحمت با یه باطری بفرست آخر باند توی خاکی. اصغر آقا هم می گفت باشه مهندس تو برو به کارت برس من درستش می کنم. اصغر آقا یک کلید زاپاس از ماشین من را داشت و معمولا ماشین را روشن می کرد و می برد دم مغازه و درستش می کرد. بعد هم به من زنگ می زد که ماشین دم مغازه است.
بعد از کار من یک راست می رفتم مغازه اصغر آقا. یک بخاری حلبی توی مغازه اش داشت که همه دورش جمع می شدند و دستهایشان را گرم می کردند. می گفتم چش بود اصغر آقا؟ می گفت هیچی خفه کرده بود بهت گفته بودم که موقع روشن کردن روی گاز تلمبه نزن. من هم می گفتم خوب تلمبه هم نمیزدم روشن نمی شد. بعد اصغر آقا می گفت بابا مهندس این ابوغراضه رو ردش کن یه ماشین درست و حسابی بخر. من هم می گفتم ای بابا دل خوشی داری ها اصغر آقا, پولم کجا بود؟ خلاصه یک چایی می خوردم و گرم می شدم بعد ماشین را روشن می کردم و می رفتم خانه. البته بعد از یک هفته دوباره این ماجرا به دلایل دیگری تکرار می شد.
امروز داشتم پیش خودم می گفتم که ای کاش اصغر آقا با مغازه اش اینجا بود و می رفتم یک چایی پیشش می خوردم.
اگر ظهر می رسیدم نهار را با آنها می خوردم. اصغر آقا آشپز ماهری بود و به دیزی هایی که می پخت توی محل معروف بود. همه در آنجا من را مهندس صدا می کردند. اصغر آقا فرزند ارشد خانواده اش بود و وقتی هجده سال داشت پدر و مادرش را از دست داده بود. او مجبور بود که کار کند و خرج شش تا از برادر و خواهرهای کوچکترش را در بیاورد. حالا همه آنها دکتر و مهندس شده بودند و اصغر آقا هنوز توی همان مغازه ای که پنجاه سال پیش شاگردی می کرد کار می کند. بچه های اصغر آقا هم دانشجو بودند و خانمش هم خیلی امروزی بود. بیچاره اصغر آقای همیشه روغنی هیچ نقطه مشترکی با آنها نداشت و شب ها تا دیروقت توی مغازه اش می ماند و کار می کرد.
زمستان ها من بیشتر اصغر آقا را می دیدم. من همیشه یک باند پرواز برای ماشینم داشتم که اگر روشن نشد آن را در سرازیری بیاندازم و هول بدهم. وقتی صبح از پله های خانه می آمدم پایین همش دعا می کردم که ماشینم روشن شود. بعد در ماشین را باز می کردم و می نشستم روی صندلی. اول کلید را درون سوئیچ قرار می دادم و یک نفس عمیق می کشیدم. بعد دو تا تلمبه به گاز می زدم و سوئیچ را می چرخاندم و اه اه اه اه استارت می زدم. هیچوقت دفعه اول روشن نمی شد. بعد سوئیچ را می بستم و از یک تا پنجاه می شمردم. هی به خودم می گفتم که ریلکس باش. نفس عمیق بکش. ولی هیچوقت طاقت نمی آوردم که تا پنجاه صبر کنم و از بیست که می گذشت دوباره چند تا تلمبه دیگر به گاز می زدم و سوئیچ را می چرخواندم. اه... اه... اه... اه.. این بار باطری ضعیف تر شده بود و با زور موتور را می چرخاند. باز دوباره سوئیچ را می بستم.
کم کم سرما در بدنم نفوذ می کرد و شروع می کردم به مالش دست هایم و ها کردن به آنها. اگر هوا برفی و بارانی بود, از جاهای مختلف آب به درون ماشینم می آمد و از زیر فرمان قطره قطره بر روی شلوارم می ریخت. اول یک فحش آبدار به ماشینم می دادم و بعد شروع می کردم به قربان صدقه رفتن و التماس کردن. برای بار سوم هم چند تا تلمبه به گاز می زدم و دوباره استارت را می چرخاندم. اغلب ماشینم می گفت. اه........اه.......اهه......اههه..... اههههه.....اه...... و روشن نمی شد. دیگر نایی برای باطری ماشین نمی ماند که امیدی به روشن شدنش داشته باشم. اگر روشن می شد که بسیار خوشحال می شدم ولی اگر روشن نمی شد می رفتم سراغ پلن بی!
از ماشین پیاده می شدم و اگر پایم در چاله آب فرو می رفت به زمین و زمان بد و بیراه می گفتم. سپس فرمان ماشین را کج می کردم و در حالی که با یک دست فرمان را نگه می داشتم با دست دیگر آن را در سرازیری هول می دادم. بعد زود می پریدم داخل ماشین و آن را در دنده دو می گذاشتم و کلاچ را ول می کردم. در اغلب اوقات ماشین تا انتهای باند روشن می شد ولی اگر به انتهای سرازیری می رسیدم و ماشین روشن نمی شد دیگر مکافات بود. خوشبختانه در انتهای باند یک فضای خاکی بود که می تونستم ماشینم را در آنجا رها کنم.
سپس زنگ می زدم به اصغر آقا. همیشه وقتی صدای من را می شنید می گفت چیه مهندس دوباره گیر گردی؟ می گفتم آره اصغر آقا عباس رو بی زحمت با یه باطری بفرست آخر باند توی خاکی. اصغر آقا هم می گفت باشه مهندس تو برو به کارت برس من درستش می کنم. اصغر آقا یک کلید زاپاس از ماشین من را داشت و معمولا ماشین را روشن می کرد و می برد دم مغازه و درستش می کرد. بعد هم به من زنگ می زد که ماشین دم مغازه است.
بعد از کار من یک راست می رفتم مغازه اصغر آقا. یک بخاری حلبی توی مغازه اش داشت که همه دورش جمع می شدند و دستهایشان را گرم می کردند. می گفتم چش بود اصغر آقا؟ می گفت هیچی خفه کرده بود بهت گفته بودم که موقع روشن کردن روی گاز تلمبه نزن. من هم می گفتم خوب تلمبه هم نمیزدم روشن نمی شد. بعد اصغر آقا می گفت بابا مهندس این ابوغراضه رو ردش کن یه ماشین درست و حسابی بخر. من هم می گفتم ای بابا دل خوشی داری ها اصغر آقا, پولم کجا بود؟ خلاصه یک چایی می خوردم و گرم می شدم بعد ماشین را روشن می کردم و می رفتم خانه. البته بعد از یک هفته دوباره این ماجرا به دلایل دیگری تکرار می شد.
امروز داشتم پیش خودم می گفتم که ای کاش اصغر آقا با مغازه اش اینجا بود و می رفتم یک چایی پیشش می خوردم.
با آرزوی موفقیت برای شما