آرش جان من از دیشب ساعت یازده شروع کردم و ناگهان متوجه شدم که پنج صبح است وقتی منتظر بودم صفحه load شود خوابم برد. قلم چسبناکی داری! و وقتی آدم خط اول را میخواند "دامنش از دست می رود" و باید تا آخر بخواند. مرا به یاد کتاب "سینوهه پزشک مخصوص فرعون " می اندازی، به خصوص وقتی در مورد گذر عمر نوشتی واقعا جالب بود و در کل نگارش شما بسیار شبیه به مرحوم ذبیح الله منصوری است ، که برای من بسیار لذت بخش بود. حتی به نظر جو گیر شدم و دارم فارسی کتابی مینویسم!
اخیرا من هم دچار روزمرگی شدم، عمر خیلی سریع گذشت و متوجه شدم که ای دل غافل نوزده سال گذشته و من هیچ کار با ارزشی در زندگی نکرده ام. از خواندن نوشته های شما تصمیم گرفتم خاطرات بنویسم باشد که روز ها را به یاد بیاورم و به خودم بگویم " نه سینا! واقعا یک چشم به هم زدن نبوده و به اندازه ی همه ی هم سالانت عمر کرده ای!"
اخیرا من هم دچار روزمرگی شدم، عمر خیلی سریع گذشت و متوجه شدم که ای دل غافل نوزده سال گذشته و من هیچ کار با ارزشی در زندگی نکرده ام. از خواندن نوشته های شما تصمیم گرفتم خاطرات بنویسم باشد که روز ها را به یاد بیاورم و به خودم بگویم " نه سینا! واقعا یک چشم به هم زدن نبوده و به اندازه ی همه ی هم سالانت عمر کرده ای!"