سلام دوستان من.
امروز رفتم خونه مادربزرگم.
آخه من هميشه روزهائي كه خيلي داغونم و به ظاهر همه درها رو بسته ميبينم , ميرم پيش مادربزرگم و اون هم برام دعا ميكنه و خدائيش خيلي آروم ميشم و خيلي سريع يه راه حلي براي رفع گرفتاريم پيدا ميشه.
اول برام چائي آورد و بعد يك نگاهي معني دار كرد و گفت:
ننه خيلي وقته نيامدي پيشوم.بريچي ايجور سگرمه هات تو همه؟چي خبره؟چك دري ننه يا تو ادارهها كارت گيره؟
من كه خيلي تو خودم بودم و اين روزها فكر و ذهنم فقط داستان كليرنس سفارته , ناخود آگاه گفتم :
نه مادر جان منتظرم كه كلير بشم.خيلي بلاتكليفم.تقريبا 80 روزه منتظرم.اما دريغ از حتي يك آپ ديت درست حسابي...
مادر بزرگم كه هاج و واج من رو نگاه ميكرد با همون صداي لرزوني كه هديه گذشت روزگار در غبال گرفتن صداي زيباش كه يك زماني كم از صداي سيما بينا نداشت در حالي كه دست راستش روبه آسمون بود و دست چپش مشت شده روي قلبش گفت:
ننه مو كه نفهميدوم چي گوفتي ولي الاهوم به فضل خودش كلينر بشي ننه.
من كه اون حالت مادر بزرگ رو ديدم ناخوداگاه يك دفعه زدم زير خنده و گفتم :
مادرجان تو كه منو با خاك يكسان كردي بابا داري دعا ميكني كه خدا درجه روفته گري و نظافتچي رو بهم بده.خدا خيرت بده كلينر يعني رفته گر يا همون نظافت چي...
مادر بزرگ كه زير چشمي داشت منو نگاه ميكرد و با اون نگاههاي عاقل اندر صفيه معروفش انداز و بر اندازم ميكرد گفت :
بورو ننه او كه بايد بفهمه خودش مفهمه مو چي موگوم برو بدو برو به زنت بوگو چمدوناش ره ببنده مو دعا كردوم همي روزا ننه كلينر ميري.
من كه تازه فهميده دوباره گاف دادم و اظهار افازات كردم دستش رو بوسيدمو سر افكنده از حرفم و سر خوش از انرژي مثبتي كه مادر بزرگم بهم داده بود از خواب پريدم و وقتي به خودم اومدم و ديدم خواب ميديدم يك حمد و سوره براش خوندم و تصميم گرفتم فردا برم سره مزارش آخه مادر بزرگم چند سال پيش از اين دنيا رفت و بعد از اون ديگه من سنگ صبوري برا گفتن غصه هام ندارم...
امروز رفتم خونه مادربزرگم.
آخه من هميشه روزهائي كه خيلي داغونم و به ظاهر همه درها رو بسته ميبينم , ميرم پيش مادربزرگم و اون هم برام دعا ميكنه و خدائيش خيلي آروم ميشم و خيلي سريع يه راه حلي براي رفع گرفتاريم پيدا ميشه.
اول برام چائي آورد و بعد يك نگاهي معني دار كرد و گفت:
ننه خيلي وقته نيامدي پيشوم.بريچي ايجور سگرمه هات تو همه؟چي خبره؟چك دري ننه يا تو ادارهها كارت گيره؟
من كه خيلي تو خودم بودم و اين روزها فكر و ذهنم فقط داستان كليرنس سفارته , ناخود آگاه گفتم :
نه مادر جان منتظرم كه كلير بشم.خيلي بلاتكليفم.تقريبا 80 روزه منتظرم.اما دريغ از حتي يك آپ ديت درست حسابي...
مادر بزرگم كه هاج و واج من رو نگاه ميكرد با همون صداي لرزوني كه هديه گذشت روزگار در غبال گرفتن صداي زيباش كه يك زماني كم از صداي سيما بينا نداشت در حالي كه دست راستش روبه آسمون بود و دست چپش مشت شده روي قلبش گفت:
ننه مو كه نفهميدوم چي گوفتي ولي الاهوم به فضل خودش كلينر بشي ننه.
من كه اون حالت مادر بزرگ رو ديدم ناخوداگاه يك دفعه زدم زير خنده و گفتم :
مادرجان تو كه منو با خاك يكسان كردي بابا داري دعا ميكني كه خدا درجه روفته گري و نظافتچي رو بهم بده.خدا خيرت بده كلينر يعني رفته گر يا همون نظافت چي...
مادر بزرگ كه زير چشمي داشت منو نگاه ميكرد و با اون نگاههاي عاقل اندر صفيه معروفش انداز و بر اندازم ميكرد گفت :
بورو ننه او كه بايد بفهمه خودش مفهمه مو چي موگوم برو بدو برو به زنت بوگو چمدوناش ره ببنده مو دعا كردوم همي روزا ننه كلينر ميري.
من كه تازه فهميده دوباره گاف دادم و اظهار افازات كردم دستش رو بوسيدمو سر افكنده از حرفم و سر خوش از انرژي مثبتي كه مادر بزرگم بهم داده بود از خواب پريدم و وقتي به خودم اومدم و ديدم خواب ميديدم يك حمد و سوره براش خوندم و تصميم گرفتم فردا برم سره مزارش آخه مادر بزرگم چند سال پيش از اين دنيا رفت و بعد از اون ديگه من سنگ صبوري برا گفتن غصه هام ندارم...
***CN:2013AS4 _ مبدا : سيس اباد _ مقصد : ويرجينيا