2013-07-02 ساعت 21:33
اقا امروز رفته بودم پارک نشسته بودم که یه اتفاق جالب برام افتاد بگم شما هم در جریان باشید
چشتون روز بد نبینه تو پارک نشسته بود نامید و توی افکار خودم بودم یک یهو یه پیرمردی برگشت بهم گفت جون چیه چرا سگرمه هات تو همه منم گفتم حاجی حوصله ندارم که با اسرار اون پیر مرد همه چیو براش تعریف کردم. برگشت یه نگاهی کرد و این قطعه شعر رو بهم گفت
در ناامیدی بسی امید است پایان شب سیه سپید است
خلاصه کلی به اینده امیدوار شدم
چشتون روز بد نبینه تو پارک نشسته بود نامید و توی افکار خودم بودم یک یهو یه پیرمردی برگشت بهم گفت جون چیه چرا سگرمه هات تو همه منم گفتم حاجی حوصله ندارم که با اسرار اون پیر مرد همه چیو براش تعریف کردم. برگشت یه نگاهی کرد و این قطعه شعر رو بهم گفت
در ناامیدی بسی امید است پایان شب سیه سپید است
خلاصه کلی به اینده امیدوار شدم