من یکسال قبل از آمدن به آمریکا در روستایی برای عروسی دعوت شدم،خودم خیلی مشتاق این سفر بودم که با حال و هوای سنتی روستا آشنا شوم و آنرا از نزدیک لمس کنم . ما شبها در پشه بند می خوابیدیم ویک دنیا ستاره بالای سرمان بود .صدای شر شر جوی و زوزۀ سگها در نیمه شب و دم صبح صدای خروسهایی که هر کدام یک آهنگ مجزا می نواختند ،سمفونی جالبی از طبیعت بود.بوی هوای تازه آدم را دیوانه می کرد. ولی اینها تنها بقایای برجا مانده از زندگی در طبیعتِ بکر روستا بود.
چیزی که برای من بیش از همه چیز قابل توجه بود این بود که اکثر مردم آن روستا با وجودیکه گاهی به نان شب محتاج بودند اکثرا ماهواره داشتند!! روی پشت بام هر خانه دیش های ماهواره مشهود بود. معماری خانه ها ملغمۀ بی ربطی از سنت و مدرنیته بود.دیوارهای حیاط کاهگلی و در گوشۀ آن طویلۀ کوچکی برقرار بود، ولی نمای خود خانه از آجر و گاهی سنگ شده بود، برخی آشپزخانه ها را اپن کرده بودندو زنان گاهی که می خواستند در آشپزخانه جمع شوند و یا کارهای پخت وپز را انجام دهند زیر سنگ مرمرینِ اُپن آشپزخانه قایم می شدند. زنان جوان از من راجع به دستگاه اپیلیدی و طریقۀ از بین بردن موهای دست وپا می پرسیدند و اینکه چه شامپویی مصرف می کنی لطفا اسمش را برایمان بنویس !!
بلاخره روز عروسی رسید و من که مشعوف و ذوق زده بودم ار دیدن یک عروسی سنتی با آداب و رسوم خاص خودش، بیشتر حیرت کردم از مخلوط عجیب سنت و مدرنیته که در فضای عروسی موج می زد.عروسی در دوخانه برگزار می شد :خانواذۀ عروس در خانۀ خودشان وخانوادۀ داماد در خانۀ خودشان،ما در خانۀ داماد بودیم . وقتی داماد آمد کسی با دهل شروع به نواختن کرد واسپند و شیرینی آوردند و مردها حلقه ای تشکیل دادند و رقصیدند.بعد از اندک زمانی موسیقیهای لس آنجلسی از دوباندِ بزرگ که کل روستا را می لرزاند ،پخش شد و باز همگی به همان شیوۀ سنتی و برخی هم مدرن رقصیدند .
داماد به پشت بام خانه رفت تا آتش روشن کند.ما زنان درطبقۀ دوم خانه بودیم و همۀ قضایا را از بالکن تماشا می کردیم، همه طوری به من نگاه می کردند که انگار من از خارج آمده ام و سعی می کردند با من لفظ قلم صحبت کنند. زنی مرا در گوشه ای پیدا کرد و به طرز بی ربطی شروع کرد به صحبت از اینکه ما مال اینجا نیستیم و دخترم زبان انگلیسیش خیلی خوبه ، ما قبلا پاسداران زندگی می کردیم ولی الان به خاطر کار شوهرم رفتیم قلعه حسن خان!!از حرفهایش فهمیدم که او از اهالی این روستاست که به تهران کوچ کرده. ولی من که در جوابهای آن زن چیزی جز لبخند نداشتم وترجیحم بر این بود که با زنان مهربان و ساده ای که در آن روستا کم هم نبودند و با لهجۀ غلیظ روستایشان حرف می زنند و با دستان پینه بسته ،بدون هیچ تظاهری، هندوانه و چای و هر چه در خانه داشتند را با مهمان نوازی تمام ،جلویم می گذاشتند و مرا شرمندۀ این همه لطف و مهربانی می کردند ،هم صحبت شوم.
اتاق زنها اتاق کوچکی بود و گوش تا گوش پر آدم بود که همگی تنگِ هم روی زمین نشسته بودند واصلا مهم نبود که کسی پشتش به کسی باشد یا نه ،طوریکه جای راه رفتن نبود.من که به دلیل مشکلات فیزیکی هوای سنگین مکانهای شلوغ برایم قابل تحمل نیست ،ترجیح دادم که در همان بالکن بنشینم و از دور نظاره گر باشم. دختران وزنان جوان با چادر و روسری و دامن و شلوار زیر دامن برتن،مدام به اتاق پشتی می رفتند و با موهای شنیون شده و لباسهای دکلته بیرون می آمدند .و من که تا آخر مجلس همچنان با مانتو روسری نشسته بودم ، دهانم از حیرتِ اینهمه هنر آرایشگریِ فوری و لباسهای آنچنانی باز مانده بودم .درحالیکه می دانستم مردم آن روستا حتی در مجالس زنانه هم پوشیدن چنین لباسها و آرایشهایی را عیب می دانند، ولی نسل جوانِ روستا، بی خیال از نگاههای چپ چپ و لب گزیدنهای زنانی که حتی در مجلس زنانه هم روسری و چادر خود را برنداشته بودند، علاوه برچنین بزکی ،هر چه هنر درحرکات موزون داشتند را ،در میان دست و پای حضاری که بر زمین نشسته بودند اجرا کردند . بعد از آن براای شام یک بشقاب برنج و مرغ که در گوشۀ حیاط پخته شده بود را همراه یک نوشابه یکی یکی به دستمان دادند. در انتهای عروسی رفتند عروس را از خانۀ پدرش آوردندو داماد از بالای پله بر سر عروس کاه ریخت.و بعد داماد به پشت بام رفت ورسمشان این بود که داماد برای جوانان عذبی که در حیاط بودند سیب پرت کند ولی چیزی که من در نهایت حیرت دیدم سیب و موز و پفک نمکی و چیپس بود که از پشت بام به میان جمعیتِ دست در هوا پرت می شد!!! خلاصه آن عروسیِ حیرت انگیز به پایان رسید.
از دیگر نکات جالب این بود که در آن روستا مرده ها وبه خصوص شهیدان جایگاه خاصی میان مردم داشتند و همه در روز پنجشنبه و جمعه به قول خودشان به دیدارِ اهل قبور می رفتند .روی هر قبری فقط یک سنگ بزرگ عمودی بود و فقط قبر شهدا سنگ قبری مثل آنچه در شهرها مرسوم است داشت و از نکات جالب این بود که مردم به مقبرۀ شهدا دخیل بسته بودند و معتقد بودند که مراد می دهد.چیز دیگری که در آن قبرستان نظرم را جلب کرد،این بود که پر از دختر وپسرهای جوان بود! کمی تعجب کردم که آن نسل جوانی که من دیدم چقدر به رسم نیاکان خود احترام می گذارند و به دیدار مرده ها آمده اند! از یکی از جوانانِ خوب روستایی که آنچه من از روستاییان در ذهن دارم اعم از مهربانی و صداقت و خلوص وعدم تظاهر را در خود داشت ،جریان را پرسیدم و او با خنده گفت که دختر و پسرهای روستا معمولا اینجا با هم قرار می گذارند!!!! در واقع آن قبرستان زیبا میعادگاه عشاق جوان بود!
خلاصه که این تجربۀ من در روستا ،تجربۀ عجیب و جالبی بود. من فکر می کنم که روستاهایی که ما،در تصورمان داریم رو به انقراض است و پیشرفتِ اطلاع رسانی و وسایل ارتباط جمعی و تغییر طرز فکر نسل جوان ،باعث شده که آن روستاهای سنتی و حال و هوایش را دیگر فقط در کتابهای داستان پیدا کنیم.
چیزی که برای من بیش از همه چیز قابل توجه بود این بود که اکثر مردم آن روستا با وجودیکه گاهی به نان شب محتاج بودند اکثرا ماهواره داشتند!! روی پشت بام هر خانه دیش های ماهواره مشهود بود. معماری خانه ها ملغمۀ بی ربطی از سنت و مدرنیته بود.دیوارهای حیاط کاهگلی و در گوشۀ آن طویلۀ کوچکی برقرار بود، ولی نمای خود خانه از آجر و گاهی سنگ شده بود، برخی آشپزخانه ها را اپن کرده بودندو زنان گاهی که می خواستند در آشپزخانه جمع شوند و یا کارهای پخت وپز را انجام دهند زیر سنگ مرمرینِ اُپن آشپزخانه قایم می شدند. زنان جوان از من راجع به دستگاه اپیلیدی و طریقۀ از بین بردن موهای دست وپا می پرسیدند و اینکه چه شامپویی مصرف می کنی لطفا اسمش را برایمان بنویس !!
بلاخره روز عروسی رسید و من که مشعوف و ذوق زده بودم ار دیدن یک عروسی سنتی با آداب و رسوم خاص خودش، بیشتر حیرت کردم از مخلوط عجیب سنت و مدرنیته که در فضای عروسی موج می زد.عروسی در دوخانه برگزار می شد :خانواذۀ عروس در خانۀ خودشان وخانوادۀ داماد در خانۀ خودشان،ما در خانۀ داماد بودیم . وقتی داماد آمد کسی با دهل شروع به نواختن کرد واسپند و شیرینی آوردند و مردها حلقه ای تشکیل دادند و رقصیدند.بعد از اندک زمانی موسیقیهای لس آنجلسی از دوباندِ بزرگ که کل روستا را می لرزاند ،پخش شد و باز همگی به همان شیوۀ سنتی و برخی هم مدرن رقصیدند .
داماد به پشت بام خانه رفت تا آتش روشن کند.ما زنان درطبقۀ دوم خانه بودیم و همۀ قضایا را از بالکن تماشا می کردیم، همه طوری به من نگاه می کردند که انگار من از خارج آمده ام و سعی می کردند با من لفظ قلم صحبت کنند. زنی مرا در گوشه ای پیدا کرد و به طرز بی ربطی شروع کرد به صحبت از اینکه ما مال اینجا نیستیم و دخترم زبان انگلیسیش خیلی خوبه ، ما قبلا پاسداران زندگی می کردیم ولی الان به خاطر کار شوهرم رفتیم قلعه حسن خان!!از حرفهایش فهمیدم که او از اهالی این روستاست که به تهران کوچ کرده. ولی من که در جوابهای آن زن چیزی جز لبخند نداشتم وترجیحم بر این بود که با زنان مهربان و ساده ای که در آن روستا کم هم نبودند و با لهجۀ غلیظ روستایشان حرف می زنند و با دستان پینه بسته ،بدون هیچ تظاهری، هندوانه و چای و هر چه در خانه داشتند را با مهمان نوازی تمام ،جلویم می گذاشتند و مرا شرمندۀ این همه لطف و مهربانی می کردند ،هم صحبت شوم.
اتاق زنها اتاق کوچکی بود و گوش تا گوش پر آدم بود که همگی تنگِ هم روی زمین نشسته بودند واصلا مهم نبود که کسی پشتش به کسی باشد یا نه ،طوریکه جای راه رفتن نبود.من که به دلیل مشکلات فیزیکی هوای سنگین مکانهای شلوغ برایم قابل تحمل نیست ،ترجیح دادم که در همان بالکن بنشینم و از دور نظاره گر باشم. دختران وزنان جوان با چادر و روسری و دامن و شلوار زیر دامن برتن،مدام به اتاق پشتی می رفتند و با موهای شنیون شده و لباسهای دکلته بیرون می آمدند .و من که تا آخر مجلس همچنان با مانتو روسری نشسته بودم ، دهانم از حیرتِ اینهمه هنر آرایشگریِ فوری و لباسهای آنچنانی باز مانده بودم .درحالیکه می دانستم مردم آن روستا حتی در مجالس زنانه هم پوشیدن چنین لباسها و آرایشهایی را عیب می دانند، ولی نسل جوانِ روستا، بی خیال از نگاههای چپ چپ و لب گزیدنهای زنانی که حتی در مجلس زنانه هم روسری و چادر خود را برنداشته بودند، علاوه برچنین بزکی ،هر چه هنر درحرکات موزون داشتند را ،در میان دست و پای حضاری که بر زمین نشسته بودند اجرا کردند . بعد از آن براای شام یک بشقاب برنج و مرغ که در گوشۀ حیاط پخته شده بود را همراه یک نوشابه یکی یکی به دستمان دادند. در انتهای عروسی رفتند عروس را از خانۀ پدرش آوردندو داماد از بالای پله بر سر عروس کاه ریخت.و بعد داماد به پشت بام رفت ورسمشان این بود که داماد برای جوانان عذبی که در حیاط بودند سیب پرت کند ولی چیزی که من در نهایت حیرت دیدم سیب و موز و پفک نمکی و چیپس بود که از پشت بام به میان جمعیتِ دست در هوا پرت می شد!!! خلاصه آن عروسیِ حیرت انگیز به پایان رسید.
از دیگر نکات جالب این بود که در آن روستا مرده ها وبه خصوص شهیدان جایگاه خاصی میان مردم داشتند و همه در روز پنجشنبه و جمعه به قول خودشان به دیدارِ اهل قبور می رفتند .روی هر قبری فقط یک سنگ بزرگ عمودی بود و فقط قبر شهدا سنگ قبری مثل آنچه در شهرها مرسوم است داشت و از نکات جالب این بود که مردم به مقبرۀ شهدا دخیل بسته بودند و معتقد بودند که مراد می دهد.چیز دیگری که در آن قبرستان نظرم را جلب کرد،این بود که پر از دختر وپسرهای جوان بود! کمی تعجب کردم که آن نسل جوانی که من دیدم چقدر به رسم نیاکان خود احترام می گذارند و به دیدار مرده ها آمده اند! از یکی از جوانانِ خوب روستایی که آنچه من از روستاییان در ذهن دارم اعم از مهربانی و صداقت و خلوص وعدم تظاهر را در خود داشت ،جریان را پرسیدم و او با خنده گفت که دختر و پسرهای روستا معمولا اینجا با هم قرار می گذارند!!!! در واقع آن قبرستان زیبا میعادگاه عشاق جوان بود!
خلاصه که این تجربۀ من در روستا ،تجربۀ عجیب و جالبی بود. من فکر می کنم که روستاهایی که ما،در تصورمان داریم رو به انقراض است و پیشرفتِ اطلاع رسانی و وسایل ارتباط جمعی و تغییر طرز فکر نسل جوان ،باعث شده که آن روستاهای سنتی و حال و هوایش را دیگر فقط در کتابهای داستان پیدا کنیم.
برنده لاتاری ۲۰۰۹. ساکن لس انجلس.
وبلاگ: https://rasaraplanet.wordpress.com سیاره راساراسا
وبلاگ: https://rasaraplanet.wordpress.com سیاره راساراسا