2013-12-15 ساعت 12:55
(2013-12-14 ساعت 22:18)mohssen نوشته: زندگی چیز عجیبیه
من تازه دارم میفهمم که چیزی رو نباید به زور از خدا خواست
من وقتی ایران بودم از همه چیز بیزار بودم
در حالی که یه زندگی متوسط به بالا داشتم
یه کار خوب
من قبل از لاتاری واسه رفتن از ایران خودم رو کشتم
واسه مهاجرت به کانادا و استرالیا اقدام کردم
واسه ادامه تحصیل سعی کردم یه جایی پذیرش بگیرم
حتی آلمانی خوندم
با سابقه خوبی که داشتم در کارم به خودم خیلی مطمئن بودم و اینکه زبانم خوبه
لاتاری که قبول شدم تقریبا یک سال ونیم روز و شب نداشتم که بتونم ویزا رو بگیرم
اما الان که اومدم اینجا هرچند اقوام و دوستانی دارم ولی دچار یه احساسی شدم که بهم میگه نباید میومدم
میدونم عجیبه
اما این حس رو دارم
وقتی به برگشتن فکر میکنم آروم میشم
اما وقتی به موندن فکر میکنم نفسم میگیره
من در تهران کسی رو ندارم که بهش دلم خوش باشه
حتی به دوستام هم نمیخوام بگم که دارم برمیگردم
اونجا حتی نمیدونم میتونم کار پیدا کنم یا نه
چون به کار سابقم نمیتونم برگردم
زندگی چیز عجیبیه
منم يه همكاري داشتم كه بعدبرنده شدن در لاتاري با زحمت زياد رفتند ولي بعد 2 يا 3 ماه دوباره برگشتند و ديگه هيچوقت به فكر برگشت به اونجا رو ندارند ...
با رفتن احتمال بودن بیشتر میشود(ماكه نرفتيم).. ***4 ، تعداد 3 نفر ، مصاحبه اواخرمارچ و حكايت ما همچنان باقيست