2010-05-19 ساعت 14:23
شکست سکوت « کارو »
درباره کارو
چند نقل قول از این کتاب :
حتی تصورش امکان ناپذیر است ... در بیست و هشت سالگی ، بدون احساس کوچکترین ناملایمتی ، انتظار مرگ بلافاصله کشیدن ...
باور کنید ، با شما هستم ، شما ای کسانی که سعادت بشری را در سیه چال جهل و بی خبری ، زنجیر کرده اید
باور کنید من با سالهایی که طبیعت به من داده است ، بیست و هشت ساله ام ... اما بر طبق سالهایی که گرسنگی و فلاکت ملت من ، به من داده اند ، دویست و هشتاد سال دارم! ... تصورش را بکنید!... دویست و هشتاد سال !... وای از این زندگی !...
و در دویست و هشتادمین سال زندگی خود ، یعنی همین امشب ، من احساس میکنم که رفتنی هستم ، میدانم که پس از مرگ من ، هیچ کس از کسان من ، و دوستان واقعی من ، قدرت به خاک سپردن مرا ندارند !...
*** بنا بر این حساب من با گورکن قبرستان پاک است !
گورکن : انسان تیره روزی که خوراک فرزند لختش ، شیون کلنگ فرو رفته در خاک است !...
اما میدانم که پس از مرگ من ، ثروتمندی از میان ثروتمندان شهر ما ، پیدا خواهد شد ، که لاشه مرا به خاطر اضافه کردن شهرتی بر شهرتهای کذائی خود ، به خاک بسپارد !...
... اما نه ! ثروتمندان محترم !؟... لطفا مرا با پول خود به خاک نسپارید !... لاشه مرا با کارد آشپزخانه رنگ و رو رفته مان ، که قلم تراش مداد شبهای نویسندگی من است ، در هم بدرید ! و پاره های سرگردان لاشه مرا در پست ترین نقاط این شهر ، به سگها بسپارید ...!
من میخواهم از لاشه من ، چند سگ گرسنه سیر شوند ... شما آدمکهای کمتر از سگ ، که هیچ انسان گرسنه ای از درگاهتان سیر نشد
*** باور کنید انسانها ! خیلی چیزها فهمیدم !...
فهمیدم که در همه جا ، هر جا که زندگی انسان بر مدار پول میچرخد ، باید خر بود و خر پرست !... باید فاحشه بود و پرچم جاکشی در دست ، باید تو سری خورد و مرد !... و تو سری زده نشست !... باید نمک خورد و با کمال بی مروتی نمکدان شکست ، باید از راست نوشت و از چپ خواند ! از عقب نشست و از جلو راند !...
*** میان همه جویها ، که به همراه همه رودها ، به دریا سرازیر میشدند ، جوی کوچکی هم بود که هیچ میل سرازیر شدن به دریا را نداشت !... وقتی سایر جویها پرسیدند چرا ؟ گفت : من هرچند در مقابل عظمت دریا بس ناچیز و خوارم !... اما من ... گمنامی گم نشده را بیشتر از شهرت گم شده دوست دارم...
***پیر مرد بخت برگشته شکمش ، آب آورده بود . بچه های ولگرد با مسخره میگفتند : « یارو آبستنه ! فردا میزاد » یک روز که از کوچه ، همان کوچه کثیفی که پناه گاه زندگی فلک زده او بود ، میگذشتم ... دیدم که لاشه ای را به تابوت میگذارند : پیر مرد بخت برگشته زائیده بود . فرزند بدبختی چه میتواند باشد ؟ ! ... مرگ !...
*** دهقان پیر ، با ناله میگفت : ارباب آخر درد من یکی دو تا نیست ، با وجود این همه بدبختی ، نمیدانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشمان تنها دخترم را « چپ » آفریده ؟ دخترم همه چیز را دو تا میبیند !...
ارباب پرخاش کرد که بدبخت ! چهل سال است که نان مرا زهرمار میکنی ! مگر کور بودی ، که چشم دختر من هم « چپ » است ؟! گفت چرا ارباب دیده ام ... اما چیزی که هست ، دختر شما همه این خوشبختی ها را دو تا میبیند ... ولی دختر من ، این همه بدبختی را
میبخشید اگه بعضی جاهاش بی ادبی بود ، فقط رعایت امانت بود
درباره کارو
چند نقل قول از این کتاب :
حتی تصورش امکان ناپذیر است ... در بیست و هشت سالگی ، بدون احساس کوچکترین ناملایمتی ، انتظار مرگ بلافاصله کشیدن ...
باور کنید ، با شما هستم ، شما ای کسانی که سعادت بشری را در سیه چال جهل و بی خبری ، زنجیر کرده اید
باور کنید من با سالهایی که طبیعت به من داده است ، بیست و هشت ساله ام ... اما بر طبق سالهایی که گرسنگی و فلاکت ملت من ، به من داده اند ، دویست و هشتاد سال دارم! ... تصورش را بکنید!... دویست و هشتاد سال !... وای از این زندگی !...
و در دویست و هشتادمین سال زندگی خود ، یعنی همین امشب ، من احساس میکنم که رفتنی هستم ، میدانم که پس از مرگ من ، هیچ کس از کسان من ، و دوستان واقعی من ، قدرت به خاک سپردن مرا ندارند !...
*** بنا بر این حساب من با گورکن قبرستان پاک است !
گورکن : انسان تیره روزی که خوراک فرزند لختش ، شیون کلنگ فرو رفته در خاک است !...
اما میدانم که پس از مرگ من ، ثروتمندی از میان ثروتمندان شهر ما ، پیدا خواهد شد ، که لاشه مرا به خاطر اضافه کردن شهرتی بر شهرتهای کذائی خود ، به خاک بسپارد !...
... اما نه ! ثروتمندان محترم !؟... لطفا مرا با پول خود به خاک نسپارید !... لاشه مرا با کارد آشپزخانه رنگ و رو رفته مان ، که قلم تراش مداد شبهای نویسندگی من است ، در هم بدرید ! و پاره های سرگردان لاشه مرا در پست ترین نقاط این شهر ، به سگها بسپارید ...!
من میخواهم از لاشه من ، چند سگ گرسنه سیر شوند ... شما آدمکهای کمتر از سگ ، که هیچ انسان گرسنه ای از درگاهتان سیر نشد
*** باور کنید انسانها ! خیلی چیزها فهمیدم !...
فهمیدم که در همه جا ، هر جا که زندگی انسان بر مدار پول میچرخد ، باید خر بود و خر پرست !... باید فاحشه بود و پرچم جاکشی در دست ، باید تو سری خورد و مرد !... و تو سری زده نشست !... باید نمک خورد و با کمال بی مروتی نمکدان شکست ، باید از راست نوشت و از چپ خواند ! از عقب نشست و از جلو راند !...
*** میان همه جویها ، که به همراه همه رودها ، به دریا سرازیر میشدند ، جوی کوچکی هم بود که هیچ میل سرازیر شدن به دریا را نداشت !... وقتی سایر جویها پرسیدند چرا ؟ گفت : من هرچند در مقابل عظمت دریا بس ناچیز و خوارم !... اما من ... گمنامی گم نشده را بیشتر از شهرت گم شده دوست دارم...
***پیر مرد بخت برگشته شکمش ، آب آورده بود . بچه های ولگرد با مسخره میگفتند : « یارو آبستنه ! فردا میزاد » یک روز که از کوچه ، همان کوچه کثیفی که پناه گاه زندگی فلک زده او بود ، میگذشتم ... دیدم که لاشه ای را به تابوت میگذارند : پیر مرد بخت برگشته زائیده بود . فرزند بدبختی چه میتواند باشد ؟ ! ... مرگ !...
*** دهقان پیر ، با ناله میگفت : ارباب آخر درد من یکی دو تا نیست ، با وجود این همه بدبختی ، نمیدانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشمان تنها دخترم را « چپ » آفریده ؟ دخترم همه چیز را دو تا میبیند !...
ارباب پرخاش کرد که بدبخت ! چهل سال است که نان مرا زهرمار میکنی ! مگر کور بودی ، که چشم دختر من هم « چپ » است ؟! گفت چرا ارباب دیده ام ... اما چیزی که هست ، دختر شما همه این خوشبختی ها را دو تا میبیند ... ولی دختر من ، این همه بدبختی را
میبخشید اگه بعضی جاهاش بی ادبی بود ، فقط رعایت امانت بود