2014-10-04 ساعت 20:39
هیچ زمانی فکر نمی کردم که صفحه آبی رنگ مهاجرسرا هم مثل کوچه و پس کوچه های نظام آباد برایم نوستالوژی شود. البته این صفحه آبی زمانی را به یادم می آورد که همه در ایران شور و حال عجیبی داشتند و من هم فقط می نوشتم. شماره سال های دور از خانه زیاد شده است و کم کم حساب آن هم از دستم خارج می شود انگار که فصلی از زندگی گذشته است و من وقتی به یاد ایران می افتم همچون پیرمردهای هفهفو می گویم ای جوانی کجایی که یادت بخیر. با تمام این حرف ها هنوز هم بهترین کاری که در زندگی انجام داده ام این است که چمدان غراضه ام را بسته ام و با سه هزار دلار پول به امریکا آمده ام. زندگی آدم ها خیلی با هم فرق می کند و هر کسی به نسبت فعل و انفعالات سلول های مغزی خودش به زندگی نگاه می کند. برای من ایران مثل یک صحرای بی آب و علفی بود که به هر سمتی که می دویدم به جز سراب عایدم نمی شد. من هم مثل بقیه جوان های آن زمانه با آرزوهای بزرگ به دانشگاه رفتم و با آرزوهای بزرگ کار گرفتم و با آرزوهای بزرگ ازدواج کردم ولی تازه بعد فهمیدم که خیل عظیمی از علافان قبل از من به طور یلخی این مراحل را طی کرده اند و الآن انگشت در دهان وامانده اند چه برسد به من که از بد روزگار حتی زرنگ هم آفریده نشده بودم. تازه فهمیدم که تنبل ترین شاگرد کلاس که در دوازده سالگی یک بسته سیگار در روز می کشید و در کلاس دوم دبیرستان پس از سال ها در جا زدن ترک تحصیل کرده بود الآن با یک اشاره یک انگشت نه تنها من بلکه تمام دودمان من را هم می خرد و آزاد می کند. فهمیدم که بزرگ تر ها به من دروغ می گفتند که درس بخوان تا خوشبخت شوی در حالی که می دیدم هر کسی که درس خوانده بدبخت شده و هر کسی که درس نخوانده و شاگرد مغازه بوده خوشبخت شد. هر کسی که دروغ نگفته و صاف و ساده بوده بدبخت شده و هر کسی که دروغگو و کلاهبردار بوده و دستی هم در خلافی داشته خوشبخت شده است. آنقدر داستان و حرف های چرت در مورد این چیزها شنیده بودم که گوشم پر شده بود و نمونه های زیادی از کلاهبردارهای محترم را می شناختم که نه مریض شده بودند و نه حناق گرفته بودند و چنان مال مردم را می خوردند که انگار از شیر مادر هم برایشان حلال تر است.
دو راه بیشتر نداشتم. یا می بایست دروغگو و کلاهبردار و هفت خط می شدم یا این که از آن مملکت می رفتم. راه دوم که میسر نبود بنابراین سعی کردم راه اول را امتحان کنم. ولی تازه فهمیدم که حتی کلاهبرداری هم عرضه و تخصص می خواهد که من ندارم. وقتی می خواستم دروغ بگویم که مثلا این کامپیوتر را فلان قدر خریده ام انگار که تمام عضلات صورتم مثل دستگاه دروغ سنج پته من را به باد می دادند و یا وقتی می خواستم پورسانت و یا رشوه بگیرم دلهره می گرفتم و بعد هم گلاب به رویتان اسهال می شدم. خلاصه کار سختی بود و با گروه خونی من چندان سازگاری نداشت. با این که از نظر فکری خودم را متقاعد کرده بودم که همه این مردم سر من کلاه می گذارند و به من دروغ می گویند پس من هم باید همین کار را بکنم ولی باز هم دست و دلم به کار نمی آمد. تمام قاتلان و جنایتکاران هم با همین طرز فکر خطرناک گرفتن انتقام از مردم دست به کارهای خلاف می زنند تا مثلا حق خودشان را از آنها باز ستانند. قبلا در نوشته هایم گفته ام که یک بار با یک استاد دانشگاه یک تصادف خفیف کردم و چنان در جلوی چشم من به افسر راهنمایی با مهارت کامل دروغ می گفت که اگر خودم آن صحنه را ندیده بود و جای غر شدگی ماشین هم وجود نداشت حتما آن را باور می کردم. همان جا به او گفتم خاک بر سرت با آن مدرک دکتری و ببخشید اه کردم به آن دانشگاهی که تو در آن درس می دهی. من حاضرم دو برابر پول این خسارت را به تو بدهم ولی این طوری دروغ نگویم. خلاصه مثال ها یکی و دوتا نیست. ولی زد و ابر و باد و مه و خورشید دست به هم دادند و من را هم که بزرگ ترین افتخاراتم سفر به دوبی بود سر از امریکا در آوردم.
حالا اصلا امورات مالی را ول کنید. فقط همین را بچسبید که از زمانی که من به امریکا آمدم نه مجبور شدم دروغ بگویم. نه رشوه گرفتم و نه رشوه دادم. نه مجیز کسی را گفتم. نه کلاه کسی را برداشتم و نه کسی کلاه من را برداشت. البته بعضی کلاهبرداری های ریز هم در امریکا هست ولی نسبت به کلاه شاپوهایی که در ایران بر سر آدم می گذارند و تا نوک پای او پایین می آید هیچ است. نه کسی به من گفت چه کاره ای چه می خوری چه می پوشی چه فکر می کنی چه می گویی چه می نویسی چه می خوانی. از نظر مالی هم دقیقا برعکس ایران هر چیزی را که فکر می کردم سراب است و با بی حالی و ناامیدی به دنبالش رفتم واقعیت از آب در آمد. من حتی در خواب هم داشتن چنین وضعیت مالی را برای خودم تصور نمی کردم. آن هم بدون دلالی و دروغگویی و کلاشی و کلاهبرداری و فقط با کار کردن در رشته خودم. آدم هایی مثل من اگر بخواهند به روش دیگری زندگی کنند خودشان را به فنا می دهند. در محله ما در نظام آباد چاقوکش ها آداب و رسوم خاص خودشان را داشتند و می دانستند که چطور دستشان را به چاقو بگیرند که فقط خراش به جا بگذارد ولی کسانی که چاقوکش نبودند و می خواستند چاقوکشی کنند بسیار خطرناک بودند چون ممکن بود در یک درگیری چاقو را تا دسته در شکم طرف فرو کنند. من هم چنین وضعیتی داشتم و معلوم نبود که چه به روزگارم می آید چون همین روزهای آخر بود که قفل فرمان را برداشته بودم و دیوانه وار به دنبال یک موتوری می دویدم که به ماشین غراضه ام زده بود و فرار می کرد. یعنی من در ایران تبدیل به یک انسان وحشی شده بودم که احساس می کردم باید در جنگل از خودم محافظت کنم تا مثل یک هلوی پوست کنده خورده نشوم.
حالا در سخت و دشوار بودن مهاجرت که حرفی نیست ولی فراموش نکنید که شما دارید با مهاجرت خود به امریکا خیل عظیمی از نسل آینده خود را از یک کشور جهان سوم به یک کشور جهان اول منتقل می کنید. بله سختی تمام آسایشی را که نوادگان احتمالی شما در صد سال آینده خواهند داشت هم اکنون بر دوش شما است. شما با مهاجرت خودتان به امریکا مثل یک جهش ژنتیکی عمل می کنید و پس از زمانی فقط کافی است که زندگی نسل های ماقبل خودتان را با زندگی نسل های مابعد مقایسه کنید تا پی به نقش مهم خودتان در درخت تاریخی خانواده خود ببرید. مثلا سیر تکاملی از کبلعلی تا کاملیا. یا از داشغلامعلی تا داکترفرد یا همان فریدون جون خودمان. حتی اگر پروفسور بالتازار هم بیاید نمی تواند چنین تحولی در تبار شما ایجاد کند.
اگر باز هم مجالی پیدا کنم سر می زنم. پاینده و سربلند و شاد باشد.
دو راه بیشتر نداشتم. یا می بایست دروغگو و کلاهبردار و هفت خط می شدم یا این که از آن مملکت می رفتم. راه دوم که میسر نبود بنابراین سعی کردم راه اول را امتحان کنم. ولی تازه فهمیدم که حتی کلاهبرداری هم عرضه و تخصص می خواهد که من ندارم. وقتی می خواستم دروغ بگویم که مثلا این کامپیوتر را فلان قدر خریده ام انگار که تمام عضلات صورتم مثل دستگاه دروغ سنج پته من را به باد می دادند و یا وقتی می خواستم پورسانت و یا رشوه بگیرم دلهره می گرفتم و بعد هم گلاب به رویتان اسهال می شدم. خلاصه کار سختی بود و با گروه خونی من چندان سازگاری نداشت. با این که از نظر فکری خودم را متقاعد کرده بودم که همه این مردم سر من کلاه می گذارند و به من دروغ می گویند پس من هم باید همین کار را بکنم ولی باز هم دست و دلم به کار نمی آمد. تمام قاتلان و جنایتکاران هم با همین طرز فکر خطرناک گرفتن انتقام از مردم دست به کارهای خلاف می زنند تا مثلا حق خودشان را از آنها باز ستانند. قبلا در نوشته هایم گفته ام که یک بار با یک استاد دانشگاه یک تصادف خفیف کردم و چنان در جلوی چشم من به افسر راهنمایی با مهارت کامل دروغ می گفت که اگر خودم آن صحنه را ندیده بود و جای غر شدگی ماشین هم وجود نداشت حتما آن را باور می کردم. همان جا به او گفتم خاک بر سرت با آن مدرک دکتری و ببخشید اه کردم به آن دانشگاهی که تو در آن درس می دهی. من حاضرم دو برابر پول این خسارت را به تو بدهم ولی این طوری دروغ نگویم. خلاصه مثال ها یکی و دوتا نیست. ولی زد و ابر و باد و مه و خورشید دست به هم دادند و من را هم که بزرگ ترین افتخاراتم سفر به دوبی بود سر از امریکا در آوردم.
حالا اصلا امورات مالی را ول کنید. فقط همین را بچسبید که از زمانی که من به امریکا آمدم نه مجبور شدم دروغ بگویم. نه رشوه گرفتم و نه رشوه دادم. نه مجیز کسی را گفتم. نه کلاه کسی را برداشتم و نه کسی کلاه من را برداشت. البته بعضی کلاهبرداری های ریز هم در امریکا هست ولی نسبت به کلاه شاپوهایی که در ایران بر سر آدم می گذارند و تا نوک پای او پایین می آید هیچ است. نه کسی به من گفت چه کاره ای چه می خوری چه می پوشی چه فکر می کنی چه می گویی چه می نویسی چه می خوانی. از نظر مالی هم دقیقا برعکس ایران هر چیزی را که فکر می کردم سراب است و با بی حالی و ناامیدی به دنبالش رفتم واقعیت از آب در آمد. من حتی در خواب هم داشتن چنین وضعیت مالی را برای خودم تصور نمی کردم. آن هم بدون دلالی و دروغگویی و کلاشی و کلاهبرداری و فقط با کار کردن در رشته خودم. آدم هایی مثل من اگر بخواهند به روش دیگری زندگی کنند خودشان را به فنا می دهند. در محله ما در نظام آباد چاقوکش ها آداب و رسوم خاص خودشان را داشتند و می دانستند که چطور دستشان را به چاقو بگیرند که فقط خراش به جا بگذارد ولی کسانی که چاقوکش نبودند و می خواستند چاقوکشی کنند بسیار خطرناک بودند چون ممکن بود در یک درگیری چاقو را تا دسته در شکم طرف فرو کنند. من هم چنین وضعیتی داشتم و معلوم نبود که چه به روزگارم می آید چون همین روزهای آخر بود که قفل فرمان را برداشته بودم و دیوانه وار به دنبال یک موتوری می دویدم که به ماشین غراضه ام زده بود و فرار می کرد. یعنی من در ایران تبدیل به یک انسان وحشی شده بودم که احساس می کردم باید در جنگل از خودم محافظت کنم تا مثل یک هلوی پوست کنده خورده نشوم.
حالا در سخت و دشوار بودن مهاجرت که حرفی نیست ولی فراموش نکنید که شما دارید با مهاجرت خود به امریکا خیل عظیمی از نسل آینده خود را از یک کشور جهان سوم به یک کشور جهان اول منتقل می کنید. بله سختی تمام آسایشی را که نوادگان احتمالی شما در صد سال آینده خواهند داشت هم اکنون بر دوش شما است. شما با مهاجرت خودتان به امریکا مثل یک جهش ژنتیکی عمل می کنید و پس از زمانی فقط کافی است که زندگی نسل های ماقبل خودتان را با زندگی نسل های مابعد مقایسه کنید تا پی به نقش مهم خودتان در درخت تاریخی خانواده خود ببرید. مثلا سیر تکاملی از کبلعلی تا کاملیا. یا از داشغلامعلی تا داکترفرد یا همان فریدون جون خودمان. حتی اگر پروفسور بالتازار هم بیاید نمی تواند چنین تحولی در تبار شما ایجاد کند.
اگر باز هم مجالی پیدا کنم سر می زنم. پاینده و سربلند و شاد باشد.
با آرزوی موفقیت برای شما