2015-02-27 ساعت 00:03
روزی "اندوه" به روستای ما آمد ، گفتیم رهگذر است ! ماند! گفتیم مسافر است و خستگی در میکند و میرود ، باز هم ماند و نشست و شروع کرد به بلعیدن ذخیره امیدمان ،گفتیم : مهمان بدقدمی ست ! دو سه روز دیگر میرود ...و باز هم ماند و ماند و ماند و تبدیل شد به یکی از اعضای ده مان . حال ، "اندوه" کدخدا شده و تمام کوچه ها بوی "آه" میدهد . تمام امیدها را بلعید و بجایش "حسرت" در دلها انبار کرد .
پیرترها هنوز به یاد دارند :
روزی که اندوه آمد ، "جهل" نگهبان دروازه روستا بود ....
پیرترها هنوز به یاد دارند :
روزی که اندوه آمد ، "جهل" نگهبان دروازه روستا بود ....
ایشلا از شنبه...