ارسالها: 457
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Apr 2012
رتبه:
67
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
2016-05-01 ساعت 01:04
(آخرین تغییر در ارسال: 2016-05-01 ساعت 01:10 توسط tenardie2bai.)
خوبه خدا درست كنه، سلطان محمود خر كيه
دو تا گدا بودن دم دربار سلطان محمود نشسته بودند گدايى ميكردن.. يكى حمد و ثناء وزرا و سلطان محمود را ميگفت و كار و بارش سكه بود ... ديگرى اما ساكت بود، بدور از تملق و چاپلوسى .. هر از گاهى اما لب به سخن ميگشود و ميگفت خوبه خدا درست كنه، سلطان محمود خر كيه ...
خلاصه اين داستان هر روز درباريان و اين دو گدا بود تا اينكه روزى قضيه به گوش خود سلطان محمود رسيد .. سلطان گفت: مردك پدر سوخته ...صبر كن .. به تو ميفهمانم كه سلطان محمود خر كيست .. خلاصه دستور داد گرانبهاترين الماس خزانه را بياورند و مرغى هم سر ببرن و بپزن و بياورن .. الماس را داخل مرغ جاسازى كرد و گفت ببريد به آن گدايى كه حمد و ثناى ما را ميخواند بدهيد تا بخورد و الماس را هم بيابد تا به گداى احمقى كه ميگويد سلطان محمود خر كيست درس بزرگى داده باشم ...
مرغ را بردند براى گداى پاچه خوار سلطان ، اما چون ساعاتى پيش صدراعظم برايش بوقلمون فرستاده بود سير بود و جايى براى خوردن مرغ فرستاده شده سلطان نداشت .. رو كرد به گداى ديگر كه هميشه ساكت بود و گفت امروز چقدر كاسب شده ايى .. گداى دوم جواب داد سه سكه .. گفت سه سكه را بده اين مرغ را بخور بعد از مدتها غذاى خوب خورده باشى .. گداى دوم كه ديده بود وى قبلا بوقلمون صدراعظم را نوش جان كرده بود در جواب گفت خير نميخواهم .. تو سيرى و نميتوانى بيشتر بخورى زين رو ميخواهى اين مرغ را به من بفروشى .. گداى اول گفت جهنم بيا و دو سكه بده .. دو سكه نه يك سكه بده .. وى كه ديد دستش براى گداى دوم رو شده گفت بيا مفت و مجانى مال تو.. خلاصه گداى دوم مشغول خوردن شد كه ناگهان متوجه الماس شد .. الماس را برداشت و در جيبش گذاشت و رو كرد به گداى اولى و گفت: خوبه خدا درست كنه، سلطان محمود خر كيه و به سرعت از اونجا دور شد
گذشت و سلطان محمود در حال خارج شدن از قصر چشمش به گداى پاچه خوار افتاد و از ديدنش سخت خشمگين شد، دستور دادند كه مردك را به پيشش بياورند .. رو مرد به گداى پاچه خوار و گفت مردك پدرسوخته تو كه هنوز اينجايى .. برايت طعامى فرستاده بودم .. گداى پاچه خوار گفت قربانت شوم من قبل از آن بوقلمونى كه صدراعظم فرستاده بود را خورده بودم و سير شده بودم ليك آنرا دادم به مسكين ديگرى كه اينجا بود .. سلطان پرسيد آن دوستت كجا شد؟ گداى پاچه خوار گفت كه وى طعام را خورد و بسرعت از اينجا دور شد .. سلطان سخت برآشفت و در حين تازيانه زدن به گداى پاچه خوار ميگفت بگو و تكرار كن : خدا درست كنه، سلطان محمود خر كيه .. گداى پاچه خوار هم از ترس جونش نميگفت تا شدت تازيانه ها بيشتر شد و ناچار لب گشود و همراه سلطان محمود ميگفت: خوبه خدا درست كنه، سلطان محمود خر كيه
خلاصه دوستان ... خوبه خدا درست كنه، سلطان محمود خر كيه
ناشنوا باش، وقتی همه از محال بودن آرزوهایت سخن می گویند