آغاز
بي گاهان
به غربت
به زماني که خود درنرسيده بود -
چنين زاده شدم در بيشه ي جانوران و سنگ،
و قلب ام
در خلا
تپيدن آغاز کرد.
گهواره ي تکرار را ترک گفتم
در سرزميني بي پرنده و بي بهار.
نخستين سفرم بازآمدن بود از چشم اندازهاي اميدفرساي ماسه و خار
بي آن که با نخستين قدم هاي ناآزموده ي نوپائي ي خويش به راهي
دور رفته باشم.
نخستين سفرم
بازآمدن بود.
دوردست
اميدي نمي آموخت.
لرزان
بر پاهاي نو راه
رو در افق سوزان ايستادم.
دريافتم که بشارتي نيست
چرا که سرابي در ميانه بود.
دوردست اميدي نمي آموخت.
دانستم که بشارتي نيست:
اين بي کرانه
زنداني چندان عظيم بود
که روح
از شرم ناتواني
در اشک
پنهان مي شد.
(احمد شاملو)
بي گاهان
به غربت
به زماني که خود درنرسيده بود -
چنين زاده شدم در بيشه ي جانوران و سنگ،
و قلب ام
در خلا
تپيدن آغاز کرد.
گهواره ي تکرار را ترک گفتم
در سرزميني بي پرنده و بي بهار.
نخستين سفرم بازآمدن بود از چشم اندازهاي اميدفرساي ماسه و خار
بي آن که با نخستين قدم هاي ناآزموده ي نوپائي ي خويش به راهي
دور رفته باشم.
نخستين سفرم
بازآمدن بود.
دوردست
اميدي نمي آموخت.
لرزان
بر پاهاي نو راه
رو در افق سوزان ايستادم.
دريافتم که بشارتي نيست
چرا که سرابي در ميانه بود.
دوردست اميدي نمي آموخت.
دانستم که بشارتي نيست:
اين بي کرانه
زنداني چندان عظيم بود
که روح
از شرم ناتواني
در اشک
پنهان مي شد.
(احمد شاملو)
2010AS3xxx