2012-10-26 ساعت 16:26
(آخرین تغییر در ارسال: 2012-10-26 ساعت 20:07 توسط mercedeh2011.)
روزی هم که من رفتم برای مصاحبه ؛ تعدادمون فقط 7 نفر بود و یک آفیسر؛
آفیسر یه پسر جوون و باهوش آمریکایی بود که یک هدست بزرگ روی گوشهاش بود؛ صداش به خوبی این طرف می اومد و واضح و مسلط فارسی صحبت می کرد که البته بسته به شرایط مصاحبه شونده ها باهاشون فارسی یا انگلیسی صحبت می کرد؛ حتی یکی بود که درخواست فارسی داشت ولی چون نامزدش خارجی بود بهش گفت باید انگلیسی صحبت کنی ببینم چطور با نامزدت ارتباط برقرار می کنی و تمام مصاحبه رو به انگلیسی ازش پرسید
خیلی مودب؛ مهربانانه؛ صمیمی و تیزهوشانه سوال می پرسید ؛
وقتی یه نفر مصاحبه اش تموم میشد حدود یک ربع تا 20 دقیقه طول می کشید که شماره نفر بعدی ظاهر بشه که مشخص بود تو این فاصله داره پرونده قبلی رو جمع و پرونده نفر جدید رو باز می کنه؛
نوبت من که شد روی میز جلوی روش و دست چپش پر از کاغذهای من بود، بعد از پرسیدن یه سری سوالها و جمع بندی آنها رو توی کامپیوتری که کنارش بود تایپ کرد که شما اصلا مونیتورش رو نمی دیدی
آلبوم عکس هم جلوی روش باز بود و مشخص بود همه با دقت خونده شده و تصمیم نهایی انگار از قبل گرفته شده بود؛ مگر اینکه نکته حائز اهمیت دیگه ای در مصاحبه ات پیدا میشد.
من برگه آبی گرفتم
آفیسر یه پسر جوون و باهوش آمریکایی بود که یک هدست بزرگ روی گوشهاش بود؛ صداش به خوبی این طرف می اومد و واضح و مسلط فارسی صحبت می کرد که البته بسته به شرایط مصاحبه شونده ها باهاشون فارسی یا انگلیسی صحبت می کرد؛ حتی یکی بود که درخواست فارسی داشت ولی چون نامزدش خارجی بود بهش گفت باید انگلیسی صحبت کنی ببینم چطور با نامزدت ارتباط برقرار می کنی و تمام مصاحبه رو به انگلیسی ازش پرسید
خیلی مودب؛ مهربانانه؛ صمیمی و تیزهوشانه سوال می پرسید ؛
وقتی یه نفر مصاحبه اش تموم میشد حدود یک ربع تا 20 دقیقه طول می کشید که شماره نفر بعدی ظاهر بشه که مشخص بود تو این فاصله داره پرونده قبلی رو جمع و پرونده نفر جدید رو باز می کنه؛
نوبت من که شد روی میز جلوی روش و دست چپش پر از کاغذهای من بود، بعد از پرسیدن یه سری سوالها و جمع بندی آنها رو توی کامپیوتری که کنارش بود تایپ کرد که شما اصلا مونیتورش رو نمی دیدی
آلبوم عکس هم جلوی روش باز بود و مشخص بود همه با دقت خونده شده و تصمیم نهایی انگار از قبل گرفته شده بود؛ مگر اینکه نکته حائز اهمیت دیگه ای در مصاحبه ات پیدا میشد.
من برگه آبی گرفتم
ناخودآگاه رو باید تربیتش کرد
هر آنچه دلش بخواد فکر می کنه و عملی می کنه
دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره
هر آنچه دلش بخواد فکر می کنه و عملی می کنه
دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره
