سلام....
آخ.... آخ.... آخ....
امان از اين دلتنگي و رسوايي هاش....
امان ...
نشستم كه بنويسم براي پيبو ي عزيز و سي سي مهربان و دلپذير
كه ناگاه بادي وزيد
برگها را در هم تنيد
مر صدايي خوش، نالان شد
دل ما را آرام جان شد
مر نواي هم آغوشي برگها
به رقص آورد روح مرا
بس صدايي حزن آلود مبنمود
ليك ندانم چرا من را ربود
برد و برد و برد و برد و برد
تا رو به حالي اوورد....
به خاطر دارم كه چندي پيش پيبوي عزيز را دلگير و خسته ديدم و بسيار غمگين شدم
و اكنون
هم
اميدوارم كه گشايشي شود در كار اين دوست عزيز...
هرچند
همه كار اين جهان از نظمي مسحور برخوردار است و من از آن ناآگاه...
پس فقط ميتوانم بگويم
خداوندا
دل هاي ما رو روشن كن...
شعله معرفت را در قلب ما برفروز تا رهنمون شود ما را
دل دوست من پيبو را آرام كن...
به ما صبر عطا كن
گمان ميكنم همه ميدونيم، دوري از معشوق كار بسيار دشوار و دردآوري است
آن دم كه با تو باشم، يكسال هست روزي/ وان دم كه بي تو باشم يك لحظه است سالي
لحظه ها را ميبايست قدر بدانم
بدانيم
داني كه چيست دولت ديدار يار ديدن/ در كوي او گدايي بر خسروي گزيدن
پيبوي عزيز برقرار باشي
و
سي سي عزيز
اميدوارم تصميم زيبايي بگيري
چنان كه حيران كني افلاك را
مينويسم شعري از مولوي را
آن يكي خر داشت و پالانش نبود/ يافت پالان، گرگ، خر را در ربود
كوزه بودش، آب، مي نامد به دست/ آب را چون يافت، خود كوزه شكست
مولوي
هميشه چيزي صورت احساس را ميخراشد
س.سپهري
برگ ها بازهم هم آغوشي را آغاز كرده اند در بستر باد
گوش خود را به آنها ميسپارم......
مي
سپارم
.
آخ.... آخ.... آخ....
امان از اين دلتنگي و رسوايي هاش....
امان ...
نشستم كه بنويسم براي پيبو ي عزيز و سي سي مهربان و دلپذير
كه ناگاه بادي وزيد
برگها را در هم تنيد
مر صدايي خوش، نالان شد
دل ما را آرام جان شد
مر نواي هم آغوشي برگها
به رقص آورد روح مرا
بس صدايي حزن آلود مبنمود
ليك ندانم چرا من را ربود
برد و برد و برد و برد و برد
تا رو به حالي اوورد....
به خاطر دارم كه چندي پيش پيبوي عزيز را دلگير و خسته ديدم و بسيار غمگين شدم
و اكنون
هم
اميدوارم كه گشايشي شود در كار اين دوست عزيز...
هرچند
همه كار اين جهان از نظمي مسحور برخوردار است و من از آن ناآگاه...
پس فقط ميتوانم بگويم
خداوندا
دل هاي ما رو روشن كن...
شعله معرفت را در قلب ما برفروز تا رهنمون شود ما را
دل دوست من پيبو را آرام كن...
به ما صبر عطا كن
گمان ميكنم همه ميدونيم، دوري از معشوق كار بسيار دشوار و دردآوري است
آن دم كه با تو باشم، يكسال هست روزي/ وان دم كه بي تو باشم يك لحظه است سالي
لحظه ها را ميبايست قدر بدانم
بدانيم
داني كه چيست دولت ديدار يار ديدن/ در كوي او گدايي بر خسروي گزيدن
پيبوي عزيز برقرار باشي
و
سي سي عزيز
اميدوارم تصميم زيبايي بگيري
چنان كه حيران كني افلاك را
مينويسم شعري از مولوي را
آن يكي خر داشت و پالانش نبود/ يافت پالان، گرگ، خر را در ربود
كوزه بودش، آب، مي نامد به دست/ آب را چون يافت، خود كوزه شكست
مولوي
هميشه چيزي صورت احساس را ميخراشد
س.سپهري
برگ ها بازهم هم آغوشي را آغاز كرده اند در بستر باد
گوش خود را به آنها ميسپارم......
مي
سپارم
.