ارسالها: 1,061
موضوعها: 33
تاریخ عضویت: Sep 2009
رتبه:
205
تشکر: 0
21 تشکر در 0 ارسال
2009-10-22 ساعت 08:45
(آخرین تغییر در ارسال: 2014-12-26 ساعت 15:39 توسط Kaveh.)
گفتم قبل از اینکه نوید منو ببره زیر تیغ صندلی داغ خودم به بعضی چیزها اعتراف کنم تا خیالم راحت بشه. من این سایت مهاجرسرا رو خیلی دوست دارم و احساس راحتی میکنم. شما ها رو هم دوست دارم و فکر میکنم که لااقل در یک مورد همه ما اشتراک نظر داریم و آن هم علاقه به امریکا است. بخاطر اینکه دوستان به من لطف دارند و نوشته های من را میخونند این شبهه بوجود آمده است که من نویسنده, جامعه شناس, روانشناس و یا فیلسوف هستم در حالیکه اینطور نیست و من هم یکی هستم مثل شما که در ایران با مشکلاتم گلاویز بودم و بعد هم دست سرنوشت یقه من رو گرفت و انداخت اینجا. تنها برتری من این است که دستم روی تایپ فارسی بسیار سریع است و میتوانم همزمان با افکارم آنها را تایپ کنم.
حدود بیست سال پیش وقتی دانشجو بودم با دوستانم شرکتی راه انداخته بودیم و با نرم افزار زرنگار کتابها را تایپ میکردیم و همان باعث شد که دست من روی تایپ فارسی بسیار سریع شود. کم کم در کنار تایپ کار ویرایش هم انجام میدادم و بالاخره اموراتمان میگذشت. ولی وقتی شروع به برنامه نویسی کامپیوتر کردم دیگه این کار رو هم گذاشتم کنار. البته بعدها که با چند تا ناشر آشنا شده بودم گهگاهی چند تا داستان دنباله دار برای مجله های زرد مینوشتم که نه ارزش ادبی داشت و نه هیچ مفهوم خاصی و از دید خودم چرت و پرت محض بود. پول بدرد بخوری هم بابتش نمیگرفتم. این روند ادامه داشت تا زمانی که در عصر آقای خ.ا.ت.م.ی روزنامه ها و مجلات زیادی چاپ شد و آنقدر بازار نویسندگی داغ شده بود که برخی از آقایانی که از قبل مرا میشناختند سراغ من آمدند تا برایشان کار ویراستاری انجام دهم. من هم که همیشه از نظر مالی هشتم گروی نهم بود قبول کردم و بعد از یه مدت بجای ویراستاری, خود مقاله آنها را هم مینوشتم. چون حجم کار آنها آنقدر زیاد شده بود که نمیرسیدند روال عادی آن را طی کنند و از طرف دیگه من هم میدونستم که اونها چی میخواهند بنویسند برای همین راحت تر بودم که خودم مقاله رو بنویسم. خلاصه چند سالی اوضاع خوب بود و من هم پول خوبی از این کار در میاوردم تا جایی که حتی میخواستم از کار اصلی خودم بیام بیرون. البته من هیچوقت از خودم چیزی نمینوشتم و از طرف آنها و به سفارش آنها مینوشتم. این کار را برای چندین روزنامه و مجله انجام میدادم و از ستونهای طنز و ادب پارسی گرفته تا ستون مذهبی و الوصایا!
شب ها سردبیر بهم زنگ میزد و مثلا میگفت که فلانی دیدی فلان روزنامه توی سرمقاله چی نوشته؟ من هم میگفتم حاجی خیالت راحت باشه. تو هوای من رو داشته باش من یه جوابیه ای تو سرمقاله فردا مینویسم که همه هاج و واج بمونند. بیچاره خبر نداشت که آن مقاله را هم من نوشته بودم و جوابیه اش هم آماده بود!!!
اوضاع به همین منوال پیش میرفت تا اینکه به یکباره همه آنها دچار مهرورزی شدند و من هم از کار بیکار. البته خوشبختانه از شغل اصلی خودم نیامده بودم بیرون و برای همین مثل بقیه زیاد بدبخت نشدم. بعد از یه مدتی که گذشت کم کم سر و کله برادران مهرورز پیدا شد و من رو با اسکورت مخصوص بردند پیش رئیس مهرورزان. البته در راه از من با کیک و چای و شیرینی هم پذیرایی کردند و جای شما خالی نباشه خیلی خوش گذشت. قبل از هر چیزی به آقای مهرورز اعظم گفتم که من همه چیز رو میگم و اگر هم جواب سوالتون رو ندونستم براتون میپرسم. ولی من هرچی میگفتم ایشان هی میگفت نخیر آقا از اولش بگو. آقای مهرورز اعظم میگفت که من تو هر سوراخی سرک میکشم تو از توش میای بیرون. و اعتقاد داشت که من مغز متفکر همه این جریانات هستم! ولی چون هیچ نوشته ای بنام من نبود گیج شده بود. نمیفهمید که چکهایی که برای من بابت مقاله فرستاده بودند چیه و میگفت این مقاله هایی که نوشتی کجاست؟ در ضمن خیلی دوست داشت که من رو یه جورایی به چمدان پولی که از امریکا برای نویسنده ها فرستاده بودند بچسبونه. من هی میگفتم بابا من فقط ویرایش میکردم من اصلا نویسنده نیستم. ظاهرا چند نفر که مورد مهرورزی قرار گرفته بودند گفته بودند که بعضی از مقالات را من نوشتم ولی بهرحال امضای کسان دیگری پای آنها بود. آخر سر هم با اینکه هیچ اتهامی نداشتم برای خالی نبودن عریضه یک دوره بازپروری را گذراندم و پس از آن هم یک عهدنامه هفت صفحه ای را به امضای من رسانیدند که من را تا آخرالدهر از هرگونه نوشتن محروم میکرد. از آقای مهرورزی که برگه های من در دستش بود پرسیدم نامه چی؟ نامه میتونم بنویسم؟ چپ چپ نگاهم کرد و با اخم گفت بله. گفتم میشه از اون تعهد نامه یه کپی داشته باشم که بدونم چی رو امضاء کردم؟ باز چپ چپ نگاهم کرد و گفت نخیر. گفتم خوب من از کجا بدونم چیه؟ من که همه اون برگه ها رو نخوندم. باز چپ چپ نگاهم کرد و گفت این یعنی اینکه اگه دست به قلم بزنی دستتو میشکونیم. زیر لب و خیلی یواش گفتم من که به قلم دست نمیزنم تایپ میکنم. با عصبانیت گفت خوب میایم کیبورد رو میکنیم تو ماتحتت. من هم گفتم چشم.
خوشبختانه در آن زمان هنوز کمی از آثار گفتگوی تمدنها در مهرورزی وجود داشت اگرنه حسابم با کرام الکاتبین بود.
ما هم دوباره برگشتیم نقطه سر خط و افتادیم دنبال پول درآوردن از راه برنامه نویسی تا بتونم اجاره های عقب افتاده ام رو بپردازم.
بله دوستان. این هم داستان من بود و برای همین از روی همه دوستان عزیزی که سفارش نوشتن کتاب خاطرات امریکا رو به من میدهند شرمنده ام. ولی اگر سفارش بدهید میتوانم آن را برایتان بنویسم تا به نام خودتان چاپ کنید! (البته شوخی میکنم)
گرچه این نوشته ها زیاد به امریکا ربطی نداشت ولی همین مسائل و چیزهای دیگر باعث شد که من به فکر زندگی در جای دیگری بیفتم و وقتی گرین کارتم جور شد حتی یه لحظه هم به پشت سرم نگاه نکردم.
البته ماههای اول اقامتم در امریکا چندان امیدوار کننده نبود و همش میخواستم برگردم ولی چون شما داستان آن را میدانید دیگه تکرار نمیکنم.
شاد باشید.
ارسالها: 578
موضوعها: 19
تاریخ عضویت: May 2008
رتبه:
34
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
چه داستان دراماتیکی بود.
واقعا حرفی به میان نیارم بهتره.
تنها از این سکوت غم انگیزم میتوان تا آخر حرفم را خواند
.............................
.....................
.............
.......
...
..
.
ارسالها: 286
موضوعها: 13
تاریخ عضویت: Apr 2009
رتبه:
50
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
اول از هرچیز سلام
اصلا ً حالا که در به این پاشنه چرخید؛ دیگه دست از سرت برنیمداریم و هی و هی اصرار میکنیم؛ پس بنویس و نگو نه !!؟؟
من یکی که خیلی دلم میخواد زندگی نامه ام را برایم بنویسی و مشخص کنی بالاخره من کی ام؟ کجا ام؟ و راستی یادت نره حتما تاریخ تولد و شناسنامه نومچه ام را بخودم قبلش بگی که بالاخره بدونم کی ام من کیستم؟؟
خب ، پس از شوخی؛ اون دیگه بستگی به خودت داره و البته حس وحالت(بقول اینجا: مــــودت) که چی بنویسی و چی ننویسی و اگر هم پیشنهاد زندگی نامه و سفرنامه نویسی داشته ام نه فقط بدلیل روانی قلم و ریزبینی شماست؛ بلکه معتقدم هرکس از ما وظیفه ای در روشنگری جوانان ایران داریم و باید کاری کرد.
البته نه اینکه منظورم فقط س.ی.ا.س.ی ؛ بلکه در همه ی زمینه ها باید فرهنگ سازی کرد. وقتی که من با داشتن دوبرادرم درآمریکا، با ورودم شوک شده بودم و تازه باید کلی با خودم میجنگیدم تا پس زمینه ذهنی و باورهای غلط خود را عوض کنم؛با این تبلیغات شبانه روزی تلویزیون و... چه توقعی از دیگران داریم؟؟؟
شاید نظرت بر این باشه که من خودم تعلل کرده بودم؛ ولی واقعیت این است که حتی اگر خودم هم پاپیچ میشدم کسی نبود به این زیبایی و در غالب تجربه های شخصی، داستان و ... برایم تشریح کند. فراموش نکن که بیشتر ایرانیان خارج نشین، سالهای سال است که از همه چیز دورند و شاید هم متوجه نیازهای جوانان مشتاق، مخصوصا ً تازه واردین نیستند و البته غرق در همان افکار سی سال پیش و همانی که در نوشته هایت فرموده اید(پــُز و پول و ..) !!!
در آخر باز خواهش میکنم بنویس وبنویسید؛ نه تنها شما؛ بلکه پیام ها؛ و نویدها و صدراها وسیروان ها و همه وهمه؛ و حتی خود من، شاید باور نکنید که من مردی میانسال و چهل و چندساله ام و زن وزندگی و بچه و هزاران پیچیدگی های خاص خود؛ ولی همچون همگی شما مهاجرسرا و چنین مکانهایی را برای آن دوست دارم که بصورت تخصصی (یا بهتره بگم، سلیقه و علاقه ی یکسان) افراد را گرد هم آورده است.
ضمنا ً اگر اجازه بدهید؛ با بیرون کشیدن بعضی جمله های نوشته های خودت پیشنهاد ایجاد موضوعات دیگری را هم داشته باشم، قول میدهم من هم تا آنجا که میشود تنهایت نگذارم و همراهی ات کنم؛ البته شاید بعضی هایش مطرح شده که جای خود دارد:
-موضوعی خاص در باره ی دلایلی که مثل خود من خیری از همنشینی همزبانی با ایرانیان ندیدید و همدلی غیر ایرانیان را ترجیح داده اید، فایده و بدی های این انتخابتان و ....
-موضوعی که بیانگر آن باشد که همیشه مهاجرت به معنی وطن گریزی نیست و اتفاقا ً درک بیشتر مفهوم « فدرشناس کسی است که چیزی را از دست میدهد » است و شاید همانی است که باعث یاد یادآوری خاطرات مان میشود
-در راستای مطلب بالا؛ مطلبی درباره ی مواردی که بیشتر برایمان عزیز شده اند و یادشان(miss) میکنیم و بقول شما روزنامه نگاران !!( شوخی بود و به دل نگیرید) ناشی از « نوستالژی » و غم غربت است و شاید نمونه اش همانی باشد که ما را به تماشای فیلمهای ایرانی و دیدن مردم و کوچه و خیابان های ایران مینماید.
-.... بقول معروف« هیچ ترتیب و آدابی مجو هرچه میخواهد دل تنگت بگو » باز از اینکه باعث آشفته گی ذهنت شدم ؛ پوزش میطلبم ؛ مخصوصا ً اگر کلامم بــــویی از تندی داشته و دارد و سوگند میخورم که فقط جنبه ی پیشنهاد و خواهش دارد و چه کند بی نوایی چون من که زبان روان نداند.
با آروزی موفقیت روز افزون همگی هموطنانم ارادتمند همگی حمید ایالت میزوری
درضمن در صورت امکان از فونتی درشت تر استفاده کنید و یا بین پاراگرافهایتان با دوبار فشار دکمه ی «اینتر» فاصله ایی ایجاد کنید تا پیرچشمهایی مثل من راحت تر بتوانند مطالعه کنند و هی سرخط را گم نکنیم و مجبور به دوباره خوانی و البته لذّت چندباره نشویم . ممنون
حالا کسی نگه پس چرا خودت ؛ من بلد نیستم بابا !!! همینش هم از من پیرمرد زیادیه
ارسالها: 1,061
موضوعها: 33
تاریخ عضویت: Sep 2009
رتبه:
205
تشکر: 0
21 تشکر در 0 ارسال
حمید خان, حالا دیگه چهل و چند ساله شد پیرمرد؟ تازه اول چلچلیه! هرچند نگارشم به پای شما نمیرسه ولی چشم. تا جایی که بتونم مینویسم. از لطف شما هم خیلی خیلی ممنونم.
ام اس نازی جان میگن توی اون تاپیک دعوا شده! راسته؟ من که از بچگی از دعوا میترسیدم.
ارسالها: 286
موضوعها: 13
تاریخ عضویت: Apr 2009
رتبه:
50
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
درود و دوصد بدرود
جوون خودتی ، از این فحش ها به ما نده؛
راستش را بخواهی آقای «آر اس » عزیز، برمبنای ضرب المثل شیرین « یارو قوره نشده، مویز شد » من دهاتی تا اومدم بخود بجنبم؛ دیدم ای وای که عوض یکی، خدا دوتا دختر( البته از نظر من بهتر از خیلی پسرها) گذاشت توی کاسه ام ( ولی به کسی نگو که من مثلی همه ی صفات دیگه ام خیلی عجول بودم و چهل چلی ام را همون بیست - سی سالگی پشت سر گذاشتم و از ما دیگه گذشته) !!!؟؟؟
کی بود از اون دورها گفت : آره جــــون عمه ات !!!
ولی خب هیچی، ایرونی نمیشه !!؟ این خواننده ی جیگول میگولی چی میخونه؟ دختر ایرونی ..... آخ !!!! سرم !!!
نه بابا با شما نبودم، نمیدونم چرا خانمم یه دفعه هواسش نبود و قابلمه را حواله ی سر در به داغون منی بیچاره کرد.
برای طنز هم عرض کنم از خوب روزگار این همسایه ی ما هم زد و یک دختر پرستار مجرد از آب در اومد ودر مقابل، از بد روزگار هم، دختر کوچیکه ام، اولین لغتی را که بلد شده حرف بزنه و بجای اینکه بگوید؛ دایم داد میزند ؛ کلمه ی «بابا»است و از اون بدتر تا ما اومدیم ببینیم که چی به چیه؛ خانمم زودتر جنبید و مهره ی همسایه(دختر پرستاره) را دزدیده است و همین روزهاست که بساط ختم انعام و آش برگ و نخودچی خوری پشت سر ما مردهای مظلوم را برپا کنند.
بهر حال قصد داشتم که کمی هم «اون روی سکه» را هم بقول خودت برای مزاح گفته باشیم.
درضمن از « اس ام نازی» هم بخاطر راهنمایی اش ممنونم و با یک پیشنهاد، به پایان میرسانم و اینکه
اگر امکان اضافه کردن آهنگ و موسیقی هم وجود دارد؛ من یکی به نوبه ی خود از شنیدن موسیقی ها، بخصوص برمبنای حال روحی نویسنده (گان؟!) محترم همزمان نگارش مطلب، بسیار لذت میبرم
ااااا دیدی ، دوباره یه حرفی زدم و حالا دوباره میگند تو پیرمرد نیستی!!!
قربانتان ارادتمند همگی حمید ایالت میزوری
ارسالها: 1,061
موضوعها: 33
تاریخ عضویت: Sep 2009
رتبه:
205
تشکر: 0
21 تشکر در 0 ارسال
2009-10-23 ساعت 00:47
(آخرین تغییر در ارسال: 2009-10-23 ساعت 00:58 توسط rs232.)
حمید جان
امیدوارم که خداوند بجای یکی, ده تا خانم پرستار مجرد همسایه بهتون بده. من که در همسایگیم یه پیرزن 80 ساله است که ظاهرا به من هم نظر داره چون هر وقت منو میبینه میگه تو شبیه ریچارد گیر هستی!
راستی ایالت میزوری چطوریه؟ یعنی از نظر آب و هوا و مردم. من هنوز نتونستم بغیر از کالیفرنیا که توش هستم, ایالت دیگه ای رو ببینم.
راستی نوید جان.
من سعی کردم که داستانم رو یه جوری بنویسم که غم انگیز نباشه. واقعیتش اینه که داستان من به نسبت داستان بسیاری از دوستان و حتی خیلی از شما غم انگیز نیست. لااقل آخرش خوشه. من وقتی میشنوم یه جوان پرشور و نشاط چطور در طی جریاناتی افسرده و سرخورده میشه واقعا رنج میکشم. بعضی موقعها درد توسری خوردن از درد ناامید شدن خیلی بهتره. ولی من امید دارم که خیلی زود همه چی درست بشه. بابا کاری نداره که. لنگش رو بگیر و بکش بالا زودی چپ میشه.
ارسالها: 286
موضوعها: 13
تاریخ عضویت: Apr 2009
رتبه:
50
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
باز هم سلام
این هم از اون دعاها بود. سنگ بزرگ نشانه ی نزدن است جانم؛ درضمن درگوشی بگم و خانم ها نشنوند؛ وقتی از خانمم میپرسند که چرا آمریکا را دوست وبدارد؛ میگه کجا برم که نه شوهرم زبونش داره که مخ شون رو بزنه؛ ونه این آمریکایها مثلی بعضی از هموطنانمان آنقدر کمبود دارند که بخواهند آشیانه ی خانواده ای را بخاطر خواست های هوس آمیزشان برهم بریزند
و حقیقتا ً هم اینجنین است ، کجا یک زن میتوانست با آرامش خاطر در ساعتی از شب که سهله؛ حتی روز ، رانندگی کند؛یا به تنهایی به پارک و جنگل برود؛ و در کل، راحت باشد؟
آن روزهای آخر به یاد دارم که در شهرستان کوچک ما به حدی بعضی افراد شور یک رفتاری را درآورده بودند ؛ که بدون حیا از کاسبهای دور و بر، با پررویی خاصی، سمج میشدند و اصلا ً توجهی به طرف مقابلشان که زن شوهردار است؛ بچه ی کوچک به همراه دارد و اهل این حرفها نیست؛ قصد سوار کردنشان را میداشتند و البته هیچ کس هم به کسی نبود و البته که فساد فقط در جای -جای آمریکا وجود دارد و مملکت ما این خبرها نیست؛هرچند که در محیطی بسته انتظار اینگونه رفتارها و بدتر از آن،چیزی عجیب نیست.
والله ؛من از آنروزی که آمدیم هنوز یک رفتار ناشایست؛ و یا زننده ای از هیچ جوانی ندیده ام و برعکس با توجه به بچه و شوهردار بودن خانمم، هرچه بیشتر مراعات کرده اند و احترام گذاشته اند؛ بماند که در همین راستا سر من هم بی کلاه مانده(شوخی)؛ ولی محض اطلاع بقیه دوستان عرض کنم که پس از اینکه کسی رابطه با دختر کم سن و سال تر از هیجده سال داشته باشد؛ از بدترین جرایم که بقول معروف « کـاه توی پوست طرف میکنند» رابطه با شخص متاهل است(حداقل در ایالت میزوری )
اما قبل از اینکه سوالتان را پاسخ دهم ؛ یک نصیحت و اون اینکه اگه همینطوری مثلی حال میخوای هرروز به آب بزنی(ااا چرا میخندی؛ منظورم آب و قایقرانی و اینجور حرفاست؛نگفتم که «زیرآبی»!؟ به جون همون عمه ام،سعی کن باور کنی) تجربه ات را تکرار نکن؛ مخصوصا ً مواظب باش گول این را نخوری که این پیرزن همسایه تان پول دار است و همین روزها میمیره و اگه بگیریش؛ بعد مردنش صاحب مال و منال میشی؟؟؟
اولا ً کو که صاحب مال و منال باشد و همه ی به ظاهر دارایی اش وام و بدهی به بانک نباشد ؟؟
دوما ً این آمریکایییها راستی راستی معنی زندگی را فهمیده اند و تازه بعد از هفتاد - هشتاد سالگی فیلشان هوس هندوستان میکند و برای مثال دوستی دارم (حالا معلوم میشه که من جوونم یا پیر!!؟؟)پست چی محله است و اسمش هم «دیوید»ه . این آقا در سن شصت و دوساله گی تازه بعد از طلاق زن اولش و سه تا بچه ی درازغـــول؛ نشسته پای کامپیوتر و چت و چت بازی و زن دومش را از برزیل انتخاب کرده که البته آنقدر با ما صمیمی هستند که جای پدر بزرگ و مادربزرگ بچه های مرا پر کرده اند؛
حالا بعد از اینهمه نصیحت اگه راستی راستی پولدار است و قصد خیری هم ندارید !!؟؟ لطفی بنمایید و برای من دستی بالا بیندازید شاید این آخر عمری ما به نـــــــــــــــــــــــــــــــان و نوایی!!؟؟ رسیدیم؛
البته میدونی خانمم چی میگه: برای کشتن شما مردها همون یه زن کافیه؛ نیروی کمکی لازم نیست .
و امــّّا همانطورکه میدانید؛ میزوری در مرکز آمریکا واقع است و همجوار ایالت کنزاس و البته درشهری دراندردشت به نام کنزاس سیتی؛ مشترک هستند؛ این ایالت یکی از همان ایالتهایی است که درجنگ های داخلی آمریکا(سیویل وُر) طرفدار جنوبی ها و قانون برده داری بوده است و آنقدر بعضی هایشان هنوز متعصب هستند که هنوز پرچم کشور کودتایی آنزمانشان(The Confederate) را آویزان خانه هایشان میکنند و به نوعی میتوان گفت کمی تا قسمتی Red neck هستند (دهاتی،رعیت؛ از آنجا که افراد کشاورز در بیرون خانه کار میکرده اند و گردن هایشان از شدت آفتاب سوختگی ، قرمز مینموده است به این اطلاح مشهور هستند) و تقریبا ً بیگانه گان را مخصوصا ً خارجی ها و سیاه پوست ها را زیاد در خود راه نمیدهند.
میدونم حالا همگی میگید بیچاره حـــمـــــید ؛ مظلوم حمید !! البته میتونید یه دم سینه زنی سنگین سه ضربی هم بگیرید و ثوابش را نیز نثار روحم نمایید که ظاهرا ً بین این مردم مــُرده ام و خودم خبر ندارم !!!؟؟
ولی بعد از شوخی، جدای همه ی باورهای دیگران؛ یک خونگرمی خاصی دارند که کمتر میتوان در دیگر نواحی آمریکا یافت و حداقل در مورد ما که بسیار هم خوب بوده اند.
از نظر آب و هوایی هم که با ذکر یک ضرب المثل مشهور در میزوری میتوان حدس زد که چه خبر است: میگویند:« اگر از آب و هوای این لحظه خوشت نمیاید؛ نیم ساعت صبر کن» و جدا ً هم همینطور است ، در طول یک هفته همه گونه آب و هوا و فصلها را خواهی دید و تقریبا ً از اواخر پاییز همیشه و برای احتیاط باید چتر و کاپیشن ، همراه داشته باشید.
با اینحال شاید قشنگ ترین زمانها ؛ پاییز ایالت میزوری دیدنی تر باشد؛ چراکه سبزی و جنگل و دریاچه را میتوان در تمامی آمریکا ببینی؛ امــّّا زیبایی رویایی و رنگ طلایی(نه زرد) برگها در پاییز چنان جادوانگیزند که در تشریح نمیاید.
بقیه ی توضیحات را انشاالله حضوری برایتان خواهم گفت. و بهتره تا از سوال پرسیدن؛ پشیمانت نکرده ام بگذارم به استراحت بپردازید؛؛
شب و روزتان بخیر ارادتمند حمید ایالت میزوری
البته مستحضر هستم که بیشتر گفته هایم برایتان تکراری بوده؛ ولی هدفم مثمر ثمر بودن برای دیگران است و از تکراری بودن آن ، برای هرکس که بود؟ پوزش میطلبم.
ارسالها: 286
موضوعها: 13
تاریخ عضویت: Apr 2009
رتبه:
50
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
سلام آرش خان عزیز
راستش چندوقت است که دارم افکارم را جمع و جور میکنم تا یک مبحثی در همین راستا و البته طبق معمول تجربه های داستانی(داستانهای تجربی) بنویسم که امان از دست این پرشانی ذهن و وسواسی بودن من.
در راستای شوخی شما ؛ اصلا ً نگران نباش
چراکه (قبلا هم در یکی از ارسالهایم ذکر کرده ام) خانمم میگه : من تازه پی به این برده ام که همه ی اون لافها و ادا و اطوارها؛ نرخ بالا بردنی بیش نبوده و همه اش تهمت بوده !!!!!؟؟؟؟
و از همه مهمتر اینه که دیگه پیر شدم و دندان حلوا خوری هم ندارم و بیشتر این به ظاهر شیرینی ها؛ مصنوعی اند( البته یه مثلی در فارسی هست که میگه: گربه دستش به گوشت، نمیرسه و میگه پیف ).
حالا کسی نیاد مچم را بخواهد بگیرد و بگوید : تو اگر نچشید ه ای؛ مصنوعی بودنشان را از کجا میدانی؟
راستش اگر هم کسی پرسید جوابی ندارم جز همان جمله ی معروف که: امری است خصوصی ی ی ی !!!
وقت شریفتان را نمیگیرم؛ هفته ی پر از آرامش همراه با سلامتی را برایتان آرزو میکنم.
بدرود ارادتمند همگی حمید از ایالت میزوری
ارسالها: 16
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Oct 2014
رتبه:
1
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
2014-11-09 ساعت 11:10
(آخرین تغییر در ارسال: 2014-11-09 ساعت 11:11 توسط dv2016.)
قبل از اینکه اینجا چیزی بنویسم، نگران شدم که یه لنگی نپرم وسط بحث آرش و حمیدخان ولی دیدم که دقیقاً 5 سال از آخرین پست تاپیک گذشته و هیچکی به هیچکی نیست!!!
به نظر من قشنگ ترین چیز در فروم های با قدمت بالا مثل همین مهاجرسرا ، اینه که دوستان قدیمی بیان و نظرات جدیدشون در مورد مطالب و عقاید قدیمی خودشون بگن... مثل همین زیرآبی رفتن های آرش و حمیدخان!! البته اگه سری به اینجا بزنن!! ولی ایشالا همیشه و هرجا که هستند با خانواده خوش باشن و به قول صادق زیباکلام که میگه : ایام بکام...
خدایا از گناهان ما بگذر.... همانگونه که از دعاهای ما میگذری!
ارسالها: 331
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Sep 2012
رتبه:
106
تشکر: 8
3 تشکر در 1 ارسال
با خوندن تمام وبلاگ ارش حدود پنج شیش روزی سرگرم بودم.جریان سیال و آرام زندگیش رو ادامه وبا طرز تفکرش اشنا شدم .شاید اگر کمی دستمایه طنز تو نوشته هاش نبود خوندن کمی کسل کننده میشد ولی خدا رو شکر تا اخر خوانده شد و مقبول افتاد .دیدم ای وای این نزدیکیها یکی عین ارش میشناسم (خودم!!).ارش کسیه که مثل خیلی از ماهاست ولی دوست دارم بدونم ایا بعد از این همه مدت دیدگاهش نسبت به خیلی از مسائل چقدر عوض شده؟ اگر فکر کنه تا حالا هیچ چیزی ننوشته ودوباره از اول بخواد خاطره هاش رو بنویسه چقدر با نوشته های قبلی فرق دارن؟بدترین حالت اینه که احساس پیری ویا خستگی رو تو نوشته هاش بشه دید.پس باز هم بنویس.تازه چهلچلگیته (اگه تونستی راحت بخونی) و هم سنیم.شاید با این کیس نامبر بالا من نتونستم به "انجا" برم ولی همیشه ارش رو تو همسایگی خودم میبینم.
کیس نامبر:2015AS78xx>ارسال فرم اول: 29 MAY>تعداد افراد منظور در کیس:3 نفر>سفارت:انکارا ------- بازمانده لاتاری 2015
ارسالها: 13
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: May 2015
رتبه:
0
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
ارش جان ممنون از اطلاعات خوبتون
پاینده باشین
ارسالها: 24
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Jun 2016
رتبه:
0
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
صبح ها وقتي خورشيد
درمي آيد
متولد بشويم.
هيجان ها را پرواز دهيم.
روي ادراك فضا ،رنگ ،صدا ،پنجره گل نم بزنيم.
آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي "هستي".
ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم.
نام را باز ستانيم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم.
در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم.
كار ما شايد اين است
كه ميان گل نيلوفر و قرن
پي آواز حقيقت بدويم.
سهراب_سپهری