2009-10-23 ساعت 16:34
سعيد سلطان پور
روزنامه نگار در تورنتو
مدتها ست که در فکر جمع آوری و منتشر کردن مطالبی هستم در مورد ایرانیانی که به کانادا مهاجرت کرده اند تا بتوانم آسيب های محیط را برای مهاجرین جدید که می خواهند مرحله جدیدی را شروع کنند تشریح کنم.
معمولا مهاجران غیرسیاسی برای اینکه ثابت کنند تصمیم درستی اتخاذ کرده اند از بیان مشکلاتی که خود و خانواده شان با آن روبرو شده اند خودداری می کنند. یعنی در بهترین حالت سکوت می کنند.
شاید عدم انتشار کتاب خاطرات بویژه در بین مهاجرین خارج کشور که مشکل سانسور هم ندارند دلیلی بر این فرهنگ سکوت باشد.
از طرف ديگر امکانات اجتماعی در جامعه ايرانيان مهاجر نيز برای اين امر پيش بينی نشده است.
مثلا در تورنتو و منطقه "ریچموند هیل" در حومه آن که منطقه تمرکز ایرانیان است، علیرغم حضور بيش از 60 تا 100 هزار ایرانی، هنوز ما از وجود خانه فرهنگ ایرانی بر خوردار نیستیم.
فقدان نهادهای ايرانی برای کمک به خانواده ها
ایرانیان از نظر ثروت و درآمد در استان انتاریو و نیز در بین دانشجویان در مراکز
آموزش عالی در سطح بالايی از نطر کمی و کیفی هستند ولی بدلیل ضعيف بودن فرهنگ همکاری جمعی، انجمن ایرانیان تورنتو از ضعیف ترین نهادها در تورنتوست.
انجمن ایرانیان علیرغم سابقه زیاد و تلاش اعضای جدید برای سر وسامان دادن به اوضاع آن همچنان در محلی که متعلق به جامعه سری لانکايی هاست واقع شده است.
ایرانی ها گرچه در حرکت های انفرادی بسیار موفق هستند ولی در کار گروهی کارنامه مهاجران بهتر از کارنامه ايرانيان داخل نيست.
به همین دلیل، خانوادهای ایرانی از دسترسی به گروهای حمایتی که با فرهنگ ما هم آشنايی داشته باشند بر خوردار نیستند.
يک نمونه
برای روشن شدن بهتر است تجربه شخصی خودم را مثال بزنم. در سال 1996 بود که حسین دوستم گفت آقايی با همسرش مشکل داشته و از خانه رفته است. برویم آنها را آشتی بدهیم.
موضوع این بود که پسر بزرگ اين آقا 25 سالش بود، تقریبا 6- 7 سالی از من جوانتر بود. یعنی من و حسین شده بودیم ریش سفید. هر چند آن شب مشکل را موقتا حل کردیم ولی بعدا آنها برای همیشه از هم جدا شدند. بدلیل اینکه اين آقا الکلی شده بود و بعدش هم به همسرش بد و بيراه می گفت و بعضی وقتها هم وی را مورد ضرب و شتم قرار می داد.
در هر حال، این حالت باعث شده بود که این خانواده که انسانهای بسیار فهمیده ای بودند با هیچ کسی رابطه نداشته باشند واین مشکل جدی برای هر خانواده ای در مهاجرت است.
چه کسی جای خويشاوندان را پر می کند؟
در ایران بزرگترهای خانواده بدلیل تجربه ای که دارند می توانند تاثیر زیادی بر زن و شوهرها داشته باشند ولی در کانادا با اولین مسئله - که معمولا در بسیاری از مواقع به پلیس خبر داده می شود - دخالت اعضای خارج از خانواده در بیشتر مواقع زخم جدی بر خانوادها و بخصوص مردها وارد می کند.
در این صورت مرد به دستور قاضی و پليس حق نزدیک شدن تا 500 متری خانه را ندارد. در واقع دخالت سیستم تنها به قطع تماس می انجامد تا زن مورد حمايت قرار گيرد ولی برای حل شدن اختلاف هیچ گونه برنامه ای ندارد.
به همين ترتيب، کودکان و جوانان در کانادا بر عکس ایران که در ارتباط نزدیک با همسن و سال های خود در فامیل هستند، امکان دسترسی به خويشان ندارند. اولیا هم چندان امکان مانور ندارند. در نتيجه بچه ها بطور کلی از نوعی الگوی فاميلی و سنت های خانوادگی محروم می مانند.
سیستم برای یزرگتر ها احترام خاصی بر عکس فرهنگ شرق قائل نیست. بسیاری از خانواده ها دچار بحران هستند زیرا نمی توانند با نوجوانان و جوانان گفتگو داشته باشند.
شمار جوانان ایرانی که در اين ميان در باندهای اجتماعی جوانان عضو هستند کم نيست. یعنی نمی شود گفت همه بچه هايی که در کاناداهستند درس خوان شده اند - دلیل عمده ای که خانواده ها برای مهاجرت خودشان عنوان می کنند.
سوی تاريک تر زندگی در مهاجرت
من در اينجا تنها نمونه هايی از آنچه تا امروز به آنها برخورده ام می آورم بدون آنکه بخواهم قضاوتی کرده باشم. اما اين نمونه ها دست کم می تواند سويه تاريک تر زندگی در مهاجرت را نشان دهد:
نمونه يک: آقايی که مهندس کشاورزی است به اتفاق همسر لیسانسه زبان و یک فرزند 8 ساله در 2003 به کانادا مهاجرت کرده اند. بدلیل وابستگی های فامیلی از يکسو و ضرورت حضور مرد در تهران که کار آزاد دارد فرزند آنها بین مدارس تهران و تورنتو سرگردان شده است.
نمونه دو: يک آقای ديگر کمک می کند که همسرش به دانشگاه برود بعد از فارغ التحصیل شدن زن از وی می خواهد که از رانندگی تاکسی دست بردارد بدلیل اینکه مایه سرافکندگی اوست. همسر نمی تواند. زن علیرغم اینکه پسرش را دوست دارد مجبور است که جدا بشود. وی جدیدا به ایران رفت و در آنجا ازدواج کرد و ماندگار شد.
نمونه سه: آقای ديگری باتفاق همسر جوانش در سال 2000 به کانادا می آید. مرد به کار تحويل غذا می پردازد تا خرج زندگی دانشجويی را بدهد. همسر اهل دیسکو است. مرد عاشق همسرش است ولی زن علاقه چندانی به ادامه زندگی ندارد. مرد دیگری را درخانه اش می بیند. جدا می شود و به شهر دیگری می رود و در رشته دکترا قبول می شود. زنش بعد از چند سال رابطه با مرد دوم متوجه شده است که در کانادا کمتر علاقه ای به ازدواج هست.
نمونه چهار: يک فارغ التحصیل هند به اتفاق همسر در دهه 90 به کانادا مهاجرت کردند. به علت ورشکستگی در کار همسر تصمیم می گیرد به اتفاق دختر 6 ساله شان که هم پدر و هم دختر به هم وابستگی دارند به ایران برگردد. همسر بعد از چند ماه همچنان دچار ناراحتی روحی است. وی نمی تواند به دلیل مشکلات سیاسی به ایران برود.
نمونه پنج: يک مهندس مکانیک به اتفاق همسر لیسانسه طراحی لباس در سال 1995 به همراه دختر و پسرشان به کانادا مهاجرت کردند. قصد آنها تامين آینده بهتر فرزندان بود. پدر تا سن 15 سالگی پسر روی رفتار وی کنترل شدید دارد. بخصوص در مورد فوتبال وی. پسر که به مدرسه ای که ایرانیان زیادی در آن هستند می رود، درس را رها می کند و به کار می پردازد. آرایش مو و نحوه صحبت کردن او تغییر می کند. خوشبختانه بعد از 5 سال وی به مدرسه بر می گردد و دیپلم می گیرد. پدر در کارخانه ای تراشکار است. درآمد مناسبی دارد. مادر در یک فروشگاه زنجیره ای با ساعتی 8 دلار دستمزد کار می کند. دختر الان 16 ساله شده و خوشبختانه درس خوان است. زبان انگلیسی هر دو در حد محاوره است.
نمونه شش: خانم متخصص آلرژی در ایران. 41 ساله عاشق مهاجرت به کانادا. وی با یک ایرانی مقیم آمریکا وقتی که در ایران بود ازدواج می کند. بعد از 2 سال جدا شده است. حال در یک بیمارستان به طور داوطلبانه کار می کند.
برادر او مهندس معدن است و به اتفاق همسرش که مهندس شیمی است و پسر 5 ساله شان بعد از 3 سال انتظار به کانادا مهاجرت می کنند. وی مانند خواهرش عاشق مهاجرت به کاناداست. مدتی به کار نصب پارکت مشغول می شود. زن درآمد بیشتری از همسرش دارد. در مدت یک سالی که اینجا در یک زیرزمین زندگی می کنند هر روز در خانه جر و بحث است. او تصمیم به برگشتن به ایران می گیرد. همسرش حاضر به برگشت نیست. او به ایران بر می گردد و چندهزار دلار پولی را که در حساب مشترک بوده با بستن حساب به ایران می برد.
نمونه هفت: يک لیسانس حسابداری به اتفاق همسر خانه دارش در 1988 به کانادا آمده اند. یک فرزند نیازمند مراقبت های مخصوص دارند. او به توزیع مشروب اشتغال دارد . درآمد خوبی دارد. او قبلا یکبار به دلیل سیلی زدن به همسرش با تلفن همسر به پليس دستگیر شده و به همین دلیل شهروندی وی به تعویق افتاده است. مرد با یک زن ایرانی که همسر دارد آشنا شده است. زن خودش بدلیل داشتن بچه نمی خواهد از همسرش جدا شود.
نمونه هشت: خانمی با همسر و فرزندش در سال 2002 به کانادا مهاجرت می کند. همسر در شهرستان مدیر بوده است. وی اصرار دارد که همسرش به ایران برود و تن به کارهايی که مها جران می دهند، ندهد. مرد اکثر ماههای سال در تهران است. خانم روابط خیلی بازی با مردها دارد.
نمونه نهم: آقای که مهندس راه و ساختمان است با همسرش که اهل ترکیه است در 1990 به کانادا مهاجرت می کنند. بدلیل اشتغال به کار تاکسیرانی در شیفت شب مشکلاتی برای خانواده بوجود می آید. وی در سال 1998 با وجود داشتن 2 بچه از زنش جدا می شود. هیچ کدام از فرزندان نتوانسته اند وارد دانشگاه شوند.
نمونه دهم: آقايی در سال 1998 زن و 2 پسرش را قاچاقی به کانادا می فرستد. وی قبلا مدت 5 سال بود که در ژاپن کار می کرد. دراین مدت خانه کوچکی می خرد. وی دراین مدت با یک زن ژاپنی آشنا می شود. مدت کوتاهی با همسرش در کانادا با هم زندگی کردند ولی بعد از هم جدا شدند. پسر بزرگ بدلیل اینکه مادر مجبور بود ساعتهای زیادی کار بکند عملا در سن 15سالگی درس نخواند و بعد هم به کوکائین معتاد شد. پسر کوچکتر که 16 ساله است مجبور است برای کمک به زندگیشان کار کند.
مبع: BBCP
روزنامه نگار در تورنتو
مدتها ست که در فکر جمع آوری و منتشر کردن مطالبی هستم در مورد ایرانیانی که به کانادا مهاجرت کرده اند تا بتوانم آسيب های محیط را برای مهاجرین جدید که می خواهند مرحله جدیدی را شروع کنند تشریح کنم.
معمولا مهاجران غیرسیاسی برای اینکه ثابت کنند تصمیم درستی اتخاذ کرده اند از بیان مشکلاتی که خود و خانواده شان با آن روبرو شده اند خودداری می کنند. یعنی در بهترین حالت سکوت می کنند.
شاید عدم انتشار کتاب خاطرات بویژه در بین مهاجرین خارج کشور که مشکل سانسور هم ندارند دلیلی بر این فرهنگ سکوت باشد.
از طرف ديگر امکانات اجتماعی در جامعه ايرانيان مهاجر نيز برای اين امر پيش بينی نشده است.
مثلا در تورنتو و منطقه "ریچموند هیل" در حومه آن که منطقه تمرکز ایرانیان است، علیرغم حضور بيش از 60 تا 100 هزار ایرانی، هنوز ما از وجود خانه فرهنگ ایرانی بر خوردار نیستیم.
فقدان نهادهای ايرانی برای کمک به خانواده ها
ایرانیان از نظر ثروت و درآمد در استان انتاریو و نیز در بین دانشجویان در مراکز
آموزش عالی در سطح بالايی از نطر کمی و کیفی هستند ولی بدلیل ضعيف بودن فرهنگ همکاری جمعی، انجمن ایرانیان تورنتو از ضعیف ترین نهادها در تورنتوست.
انجمن ایرانیان علیرغم سابقه زیاد و تلاش اعضای جدید برای سر وسامان دادن به اوضاع آن همچنان در محلی که متعلق به جامعه سری لانکايی هاست واقع شده است.
ایرانی ها گرچه در حرکت های انفرادی بسیار موفق هستند ولی در کار گروهی کارنامه مهاجران بهتر از کارنامه ايرانيان داخل نيست.
به همین دلیل، خانوادهای ایرانی از دسترسی به گروهای حمایتی که با فرهنگ ما هم آشنايی داشته باشند بر خوردار نیستند.
يک نمونه
برای روشن شدن بهتر است تجربه شخصی خودم را مثال بزنم. در سال 1996 بود که حسین دوستم گفت آقايی با همسرش مشکل داشته و از خانه رفته است. برویم آنها را آشتی بدهیم.
موضوع این بود که پسر بزرگ اين آقا 25 سالش بود، تقریبا 6- 7 سالی از من جوانتر بود. یعنی من و حسین شده بودیم ریش سفید. هر چند آن شب مشکل را موقتا حل کردیم ولی بعدا آنها برای همیشه از هم جدا شدند. بدلیل اینکه اين آقا الکلی شده بود و بعدش هم به همسرش بد و بيراه می گفت و بعضی وقتها هم وی را مورد ضرب و شتم قرار می داد.
در هر حال، این حالت باعث شده بود که این خانواده که انسانهای بسیار فهمیده ای بودند با هیچ کسی رابطه نداشته باشند واین مشکل جدی برای هر خانواده ای در مهاجرت است.
چه کسی جای خويشاوندان را پر می کند؟
در ایران بزرگترهای خانواده بدلیل تجربه ای که دارند می توانند تاثیر زیادی بر زن و شوهرها داشته باشند ولی در کانادا با اولین مسئله - که معمولا در بسیاری از مواقع به پلیس خبر داده می شود - دخالت اعضای خارج از خانواده در بیشتر مواقع زخم جدی بر خانوادها و بخصوص مردها وارد می کند.
در این صورت مرد به دستور قاضی و پليس حق نزدیک شدن تا 500 متری خانه را ندارد. در واقع دخالت سیستم تنها به قطع تماس می انجامد تا زن مورد حمايت قرار گيرد ولی برای حل شدن اختلاف هیچ گونه برنامه ای ندارد.
به همين ترتيب، کودکان و جوانان در کانادا بر عکس ایران که در ارتباط نزدیک با همسن و سال های خود در فامیل هستند، امکان دسترسی به خويشان ندارند. اولیا هم چندان امکان مانور ندارند. در نتيجه بچه ها بطور کلی از نوعی الگوی فاميلی و سنت های خانوادگی محروم می مانند.
سیستم برای یزرگتر ها احترام خاصی بر عکس فرهنگ شرق قائل نیست. بسیاری از خانواده ها دچار بحران هستند زیرا نمی توانند با نوجوانان و جوانان گفتگو داشته باشند.
شمار جوانان ایرانی که در اين ميان در باندهای اجتماعی جوانان عضو هستند کم نيست. یعنی نمی شود گفت همه بچه هايی که در کاناداهستند درس خوان شده اند - دلیل عمده ای که خانواده ها برای مهاجرت خودشان عنوان می کنند.
سوی تاريک تر زندگی در مهاجرت
من در اينجا تنها نمونه هايی از آنچه تا امروز به آنها برخورده ام می آورم بدون آنکه بخواهم قضاوتی کرده باشم. اما اين نمونه ها دست کم می تواند سويه تاريک تر زندگی در مهاجرت را نشان دهد:
نمونه يک: آقايی که مهندس کشاورزی است به اتفاق همسر لیسانسه زبان و یک فرزند 8 ساله در 2003 به کانادا مهاجرت کرده اند. بدلیل وابستگی های فامیلی از يکسو و ضرورت حضور مرد در تهران که کار آزاد دارد فرزند آنها بین مدارس تهران و تورنتو سرگردان شده است.
نمونه دو: يک آقای ديگر کمک می کند که همسرش به دانشگاه برود بعد از فارغ التحصیل شدن زن از وی می خواهد که از رانندگی تاکسی دست بردارد بدلیل اینکه مایه سرافکندگی اوست. همسر نمی تواند. زن علیرغم اینکه پسرش را دوست دارد مجبور است که جدا بشود. وی جدیدا به ایران رفت و در آنجا ازدواج کرد و ماندگار شد.
نمونه سه: آقای ديگری باتفاق همسر جوانش در سال 2000 به کانادا می آید. مرد به کار تحويل غذا می پردازد تا خرج زندگی دانشجويی را بدهد. همسر اهل دیسکو است. مرد عاشق همسرش است ولی زن علاقه چندانی به ادامه زندگی ندارد. مرد دیگری را درخانه اش می بیند. جدا می شود و به شهر دیگری می رود و در رشته دکترا قبول می شود. زنش بعد از چند سال رابطه با مرد دوم متوجه شده است که در کانادا کمتر علاقه ای به ازدواج هست.
نمونه چهار: يک فارغ التحصیل هند به اتفاق همسر در دهه 90 به کانادا مهاجرت کردند. به علت ورشکستگی در کار همسر تصمیم می گیرد به اتفاق دختر 6 ساله شان که هم پدر و هم دختر به هم وابستگی دارند به ایران برگردد. همسر بعد از چند ماه همچنان دچار ناراحتی روحی است. وی نمی تواند به دلیل مشکلات سیاسی به ایران برود.
نمونه پنج: يک مهندس مکانیک به اتفاق همسر لیسانسه طراحی لباس در سال 1995 به همراه دختر و پسرشان به کانادا مهاجرت کردند. قصد آنها تامين آینده بهتر فرزندان بود. پدر تا سن 15 سالگی پسر روی رفتار وی کنترل شدید دارد. بخصوص در مورد فوتبال وی. پسر که به مدرسه ای که ایرانیان زیادی در آن هستند می رود، درس را رها می کند و به کار می پردازد. آرایش مو و نحوه صحبت کردن او تغییر می کند. خوشبختانه بعد از 5 سال وی به مدرسه بر می گردد و دیپلم می گیرد. پدر در کارخانه ای تراشکار است. درآمد مناسبی دارد. مادر در یک فروشگاه زنجیره ای با ساعتی 8 دلار دستمزد کار می کند. دختر الان 16 ساله شده و خوشبختانه درس خوان است. زبان انگلیسی هر دو در حد محاوره است.
نمونه شش: خانم متخصص آلرژی در ایران. 41 ساله عاشق مهاجرت به کانادا. وی با یک ایرانی مقیم آمریکا وقتی که در ایران بود ازدواج می کند. بعد از 2 سال جدا شده است. حال در یک بیمارستان به طور داوطلبانه کار می کند.
برادر او مهندس معدن است و به اتفاق همسرش که مهندس شیمی است و پسر 5 ساله شان بعد از 3 سال انتظار به کانادا مهاجرت می کنند. وی مانند خواهرش عاشق مهاجرت به کاناداست. مدتی به کار نصب پارکت مشغول می شود. زن درآمد بیشتری از همسرش دارد. در مدت یک سالی که اینجا در یک زیرزمین زندگی می کنند هر روز در خانه جر و بحث است. او تصمیم به برگشتن به ایران می گیرد. همسرش حاضر به برگشت نیست. او به ایران بر می گردد و چندهزار دلار پولی را که در حساب مشترک بوده با بستن حساب به ایران می برد.
نمونه هفت: يک لیسانس حسابداری به اتفاق همسر خانه دارش در 1988 به کانادا آمده اند. یک فرزند نیازمند مراقبت های مخصوص دارند. او به توزیع مشروب اشتغال دارد . درآمد خوبی دارد. او قبلا یکبار به دلیل سیلی زدن به همسرش با تلفن همسر به پليس دستگیر شده و به همین دلیل شهروندی وی به تعویق افتاده است. مرد با یک زن ایرانی که همسر دارد آشنا شده است. زن خودش بدلیل داشتن بچه نمی خواهد از همسرش جدا شود.
نمونه هشت: خانمی با همسر و فرزندش در سال 2002 به کانادا مهاجرت می کند. همسر در شهرستان مدیر بوده است. وی اصرار دارد که همسرش به ایران برود و تن به کارهايی که مها جران می دهند، ندهد. مرد اکثر ماههای سال در تهران است. خانم روابط خیلی بازی با مردها دارد.
نمونه نهم: آقای که مهندس راه و ساختمان است با همسرش که اهل ترکیه است در 1990 به کانادا مهاجرت می کنند. بدلیل اشتغال به کار تاکسیرانی در شیفت شب مشکلاتی برای خانواده بوجود می آید. وی در سال 1998 با وجود داشتن 2 بچه از زنش جدا می شود. هیچ کدام از فرزندان نتوانسته اند وارد دانشگاه شوند.
نمونه دهم: آقايی در سال 1998 زن و 2 پسرش را قاچاقی به کانادا می فرستد. وی قبلا مدت 5 سال بود که در ژاپن کار می کرد. دراین مدت خانه کوچکی می خرد. وی دراین مدت با یک زن ژاپنی آشنا می شود. مدت کوتاهی با همسرش در کانادا با هم زندگی کردند ولی بعد از هم جدا شدند. پسر بزرگ بدلیل اینکه مادر مجبور بود ساعتهای زیادی کار بکند عملا در سن 15سالگی درس نخواند و بعد هم به کوکائین معتاد شد. پسر کوچکتر که 16 ساله است مجبور است برای کمک به زندگیشان کار کند.
مبع: BBCP