2009-11-10 ساعت 14:13
سلام. چهارم جولای صبح کله سحر روانه فرودگاه زوریخ شدم. وقتی مقصدت آمریکا باشه تو فرودگاه از کارت پرواز گرفتن تا چک شدن هم متفاوته. وقتی با دستگاههای اتومات چک این میکنی باید آدرس هتل رو هم تو مدت اقامتت بنویسی و.... و مهم تر اینکه به طور رندم چند تا از مسافر ها رو انتخاب میکنن و موقع کنترل شدن قبل از ورود به پرواز اینارو ویژه چک میکنن. موقع رفتن من شانس آوردم و تو اون قسمت ویژه نیفتادم. اما موقع برگشتن چرا. اگه ویژه باشی رو کارت پروازت کلی مهر قرمز میزنن به صورت: SSSS که یعنی Special. من با پرواز بریتیش ایروز رفتم. پس برای ترانزیت رفتم ترمینال 5 فرودگاه هیسرو لندن. انگلیس از جمله کشوراییه که برای ترانزیت هم باید ویزا داشته باشی. منتها اگه ویزای معتبر آمریکا داشته باشی ویزا نیاز نداری. موقع رفتن به آمریکا چون ویزای آمریکا داشتم خیلی ساده از سوییس چک این شدم. اما...
اما موقع برگشت، تو فرودگاه سانفرانسیسکو منشی هواپیمایی خاطرات فرنگ رو چک این نکرد. گفت ویزای آمریکات با خروج از آمریکا باطل میشه و بنابر این برای لندن ویزا میخوای که نداری!!! منو میگی: گفتم آبجی چی میگی داداش؟ من دارم همون مسیری که اومدم رو تو یه منفی ضرب میکنم برمیگردم خونه! اوکی؟ از ما اصرار و از این ضعیفه انکار. و ملت همچنان در صف پشت ما منتظر بودند و خاطرات فرنگ تکان نمیخوردندی و اصرار که بابا من میخوام برگردم خونه و اشتباه بزرگی که کردم اینه که از هواپیمایی شما بلیط خریدم که از لندن میرید سوییس.و امرا اگه یک بار دیگه مرا در هواپیمایی خود ببینید. و بر آن خانم مفصل تعریف کردم که بابا جان! من با سفارت استعمار پیر تماس گرفته ام و گفته اند که لا مشکل که به زبون شما یعنی نو پرابلم. اوکی؟ خلاصه رفت تا با همکاراش مشورت کنه و دبل چک کنه و... تا اینکه برگشت و گفت: اوری تینگ ایز اوکی! و بعد از حرصش برگشت و هزار تا از اون مهرSSSS رو کارت پرواز ما زد. چه بسا که وی میخواست خاطرات فرنگ را اذیت کند. دیگر احتمالی که میرود بر علاقه احتمالی آن ضعیفه به خاطرات فرنگ است که نمیخواسته ایشان از آمریکا برود و به قول شاعر که ظرف مرا بشکست لیلی و از این چیزا که خیلی انگاره ای دور از ذهن هم نیست.
اجازه بدید از آمریکا بنویسم. اگه آخرش حالی موند از چک ویژه و اینا هم مینویسم.
خلاصه من رسیدم سانفرانسیسکو. از زوریح به لندن حدود یک ساعت و خورده ای و از لندن تا سانفرانسیسکو حدود 11 ساعت و خورده ای روی هوا.
دقیقا روز استقلال آمریکا یعنی چهارم جولای رسیدم. چک پاسپورت و ثبت ورود به آمریکا و اینا اینقدر طول میکشه که وقتی میری ساکت رو برداری میبینی یه ساک اون گوشه بغل مری گو روند افتاده و همه هم پروازی هات رفتند و به هتلهاشون هم رسیدند مثل وقتی که بچت منتظر از مدرسه برش داری و همه همکلاسی هاش میرن و اون تنها تو حیاط وای میسته تا تو برسی. فلذا خیلی خسته کیفت رو برمیداری و به کیفت میگی: سلام پسر! نترسیدی که بابات دو ساعتی دیر کرد؟ خلاصه روان روان به سمت خروج که یه مرحله هم مونده و اون گمرک ایناست که باس اعلام کنی چی ها داری و اینا. چند تا سوال که چقدر پول همراته و از این چیزا و بعد پلیسه به خاطرات فرنگ گفت: به آمریکا خوش اومدید...
حالا ما تو فرودگاه با اینهمه دنگ و فنگ دنبال مترو میگشتیم که بریم هتل. به سیستم حمل و نفل مترو تو آمریکا BART میگن. رفتیم و بلیط خریدیم و نکته جالب اینجا بود که هزینه من 5 و خورده ای دلار میشد و با دستگاههای فروش خورده نمیتونستی تایپ کنی و باید 6 دلار میدادی. که این به نظر من یعنی دزدی. چون اگه فقط روزی 10000 نفر نیم دلار به اجبار بیشتر بدن میشه روزی 5000 دلار و سالی یک میلیون و 825 هزار دلار....
سوار BART شدم تا ایستگاه POWEL که تو خیابون MARKET STREET سر از زمین در میاره! سوال کنان هتل کذایی را یافتیم. به هتل که رسیدم آقای راج (پذیرش) گفت اگه تا چند دقیقه دیگه نمیرسیدی اتاقت میپرید جوون. خلاصه رفتیم مستقر شدیم و از اونجا که آتیش بازی اینا بود، رفتم بغل دریاچه که جشن استقلال رو ببینیم و اینا. منتها من نمیدونستم SFO (سانفرانسیسکو) اینقدر تابستوناش خنکه. ظاهرا به این امر شهره عام و خاصه. فلذا من با یه T-Shirt رفته بودم Bay و هوا مهی بود و سرد. یخ کردم. این شد که فرداش رفتم یه پلیور سبک خریدم که عکسهایی که این پایین میذارم با این پلیوره است.
اولین چیزی که تو آمریکا تو ذوقت میزنه گدا ها و بی خونه هایی هستن که تو شهر مشغول گدایی و اینان. از خیابون Geary هم پایینتر بهتره نری چون پایین شهر (Down Town) حساب میشه و خیلی امن نیست. یه خانم آمریکایی به خاطرات فرنگ گفت که خودش با اینکه تو خیابون Geary زندگی میکنه و بچه ناف SFO حساب میشه، پایین تر از این خیابون نمیره چون پر بدبخت بیچاره و ایناست و امن نیست. راج هم همین نصیحت را به خاطرات فرنگ کرد. خاطرات فرنگ حتی کسایی که دنبال بطری نوشابه و اینا هستن که جمع کنن و یه پولی ازش در بیارن دید. آخرین باری که همچین چیزی رو دیده بود تو شانگهای چین بود.
رفتم خرید خوراکی اینا که یخچال اتاق را بسازم. تو SFO مثل زوریخ یه سری فروشگاههای زنجیره ای هستن که برای خرید روزانه زندگی (Every day life) مردم بهشون مراجعه میکنن. تو سوییس اسم اینا COOP و MIGROS و تو آمریکا اونی که من خیلی دیدیم Wallgreens بود. قیمت های کالا های مشابهش هم از سوییس ارزونتر بود. تو آمریکا بر خلاف سوییس همیشه مردم با کردیت کارد خرید میکنن. جتی یه فنجون قهوه رو هم با کردیت کارد میدن. من هم بر اساس زندگی زوریخ پول نقد همرام بود. یه بار یه 100 دلاری به این آقای وال گرینز دادم و یارو بالا پایینش کرد و چک و اینا!!! د بیا! من تو زوریخ 1000 فرانکی هم موقع خرید داده بودم و خانم صندوقدار اصلا چکش نکرد. یه بار دیگه موقع قهوه باس 10 دلار میدادم یه 100 دلاری دادم و مغازه دار کلی تست و ایناش کرد و با ماژیک هم چکش کرد و...آقا از این چیزا تو زوریخ نمیبینین. 100 فرانکی اصلا این قر و فر ها رو نداره. نکته دیگه اینکه تقریبا مثل ایرانی ها پول رو نگه میدارن و پول داغون و کهنه هم که بد نگه داشته شده میبینین. از در والگرینز هم که میاید بیرون یه گدا نشسته و منتظر پول خورداتونه. آهان...راستی. هیچوقت تو آمریکا گول اتکیت جنس رو نخوردید. اونا قیمت نهایی نیست. موقع خرید مالیاتش هم بهش اضافه میشه. حتی تو خرید مواد غذایی و خوراکی. نکته جالب دیگه اینه که تو رستوران ها حتما باید TIP یا همون انعام بدی. حدودا بین 15 تا 20 درصد فاکتورت رو معمولا انعام میدی. من اول اینو نمیدونستم. اما بعدا فهمیدم. این شد که مثلا اگه 16 دلار پیتزا میخوردم 20 دلار میدادم.
اما مردم آمریکا بسیار آدمای باحالی هستن. خیلی گرم و خوش برخورد. کسی که تو سوییس زندگی کرده وقتی میره آمریکا متوجه تفاوت بزرگی میشه. آدما از همه جای دنیا با اشکال و اقسام مختلف دور هم دارن زندگی میکنن. تو سوییس معلومه خارجی هستی ولی تو آمریکا تا صحبت نکردی و لهجت معلوم نشده خیلی معلوم نیست. ممکنه تازه آمریکایی باشی و خیلی هم بدون لهجه نباشه زبونت. رئیس من تو شورون بیش از 30 سال باس باشه که از کره اومده آمریکا و من خیلی با لهجش مشکل داشتم.
جمعه شب رسیدم هتل - شنبه هم که تو شهر چرخیدم تا یکشنبه ساعت 4 عصر که وقت پذیرش و تحویل کارت کنفرانس بود. حدود ١٠ دقیقه به 4 اینا رفتم و به خانم کلی گفتم کارت خاطرات فرنگ رو لطف بفرمایید تحویل بدهید. گفتند اگه بتونین چند لجظه اجازه بدید که ما اثباب اساس ها رو جابجا کنیم اونوقت در خدمت هستیم. منم نشستم رو مبل بغل میز پذیرش که یه بنده خدایی هم نشسته بود و من اینگار که سالهاست میشناسمش گقتم: های..هو آر یو دوینگ؟ و از این قسم مذاکرات که کاشف بعد از چتد دقیقه مکالمه به عمل آمد که طرف استاد دانشگاه هند می باشند و اینجانب برایشان از خدای تعالی توفیق در کسب معارف مسالت نمودیم.
در حین خوردن مخ این بابا بودیم که یه استاد دیگه که قیافش به ژاپووون و اونور ها میخورد اومد برای پذیرش. من همینکه نشسته بودم داد زدم: های! هو آر یو دوینگ؟ طرف چند بار برگشت پشتش رو نگاه کرد که احتمالا من با یکی دیگه بودم. هر چی فکر میکرد پسر خاله ای هم سن و سال من تو ذهنش نمیومد...خلاصه جماعت شرکت کننده در کنفرانس رو در لحظات اولیه به گفتمان دعوت میکردیم.
یه پسره هم اونور نشسته بود که من اصلا تحویلش نگرفتم. گفتم از همین برو بچه هایه که یه انتگرال از معادله لاپلاس گرفته و با مالتی پوینت فلاکس اپروکسیمیشن نشسته عمرش رو صرف اکیورسی کرده! بعدا فهمیدم ایشون آقای روبین معروف، استاد ام آی تی هستند! باشد که خدا این چهره شناسی ما رو هم به کرمش قبول کنه.
بعد از اینکه متوجه این امر شدم مخ ایشان را نیز کمی خوردم. نکته مورد توجه اینجا اینه که وقتی دانشجوی پاتریک هستی تو مالتی اسکیل همه میشناسنت. وقتی میگی با پاتریک جوان کار میکنی همه میگن ایول! ایول! آقا پاتریک رو ایول. راستی از ماری ویلر (رئیس دپارتمان مهندسی مخزن تگزاس - آستین) هم از بابت راهنمایی هاش تو دوران فوق لیسانسم تو شریف تشکر کردم. اینقدر تحت تأثیر قرار گرفت که نگو. کلی هم به پاتریک جوان سلام رسوند. راستی پاتریک کنفرانس رو پیجونده بود و رفته بود یه کنفرانس دیگه در مورد بیومکانیک. علما گفته اند که بیو نیز پول فراوان دارد و هر چه سریعتر تحقیقات خود را به آن سمت و سوی متمایل کنید که رضای خدای تعالی نیز در همان است انشاءلله.
کنفرانس با سخنرانی خزوس شروع شد. استاد دانشگاه بارسلونای اسپانیا. مرد کولی بود. موقع صحبتاش یه فرمولی نشون داد و گفت: این معادله رو که پیتر ارائه کرده و با دست به پیتر عرض ادب کرد و من فکر کردم داره با من سلام علیک میکنه! نگو من بغل پیتر جوان نشستم و خبر ندارم. خلاصه ما جواب سلام رو از اونجا که واجبه همیشه میدیم...حالا چه سلام به پیتر بغل دستی باشه چه به خود دستی خاطرات فرنگ!
کلی صحبت و حرف و حدیث و تبلیغ و بزرگ و کوچک نمایی و.... راستی یه استادی هست که بیست و چند سالشه. خیلی اسمارت و ایناست. با پرینستون قسمت مالتی اسکیل (پرفسور وینن برا اونا که میشناسن) کار میکنه و خودش استاد نروژ ه. اسمش جان ولی یکم ادبیاتش تند و جانی نیست. بعد ارائه روبیین جوان برگشت گفت: روبین جان این کاری که تو کردی رو که چند سال قبل فلانی کرده! خیلی رک و باحال..روبین هم گفت: عجب! اونا اینشکلی مساله رو حل کردن؟ جان گفت: آره روبین جان! روبین هم گفت: پس حق با شماست! من دقیقا کار اونا رو دارم میکنم و همه خنده و اینا...خاطرات فرنگ از این مکالمه دریافت که مخ جان خوردنی باید باشد. فلذا در موقع مغتنم شکارش کرد و مخش را بخورد. منتها وقت ناهار شد و نشد که بحث تموم شه...تو چند دقیقه بحث هم ٩٩ درصد من حرف زدم. نفهمیدم اگه حودم میخواستم حرف بزنم خوب برا خودم حرف میزدم دیگه چرا رفتم پیش جان و شروع کردم حرف زدن؟
قبل از صحبت خودم همه چی رو به راه بود. خانمی که جای پرفسور هلمیگ کوردینیتور شده بود اسم مارو خیلی قشنگ تلفظ کرد و از این دم و دستگاه ها بهمون وصل کردن و ما شروع کردیم. اینقدر بالا و پایین پریدیم که بر شنوندگان محرض شد که اینجانب در پانتومیم و تیاتر موفق تر از مالتی اسکیل فاینایت ولیوم میشدم. کلی گلویم خشک شد اینقدر حرف زدم تند تند و اینا که اون آقایی که پشت رایانه نشسته بود برای تنظیمات و اینا دوید و یه لیوان آب آورد داد به خاطرات فرنگ! خلاصه تموم شد این قصه ارائه ما.
بعدش هم با یکی از اساتید محترم دعوای لفظی ای کردیم که بیا و ببین. بهش یواشکی گفتم جناب فلانی شما در صحبت هاتون خیلی اصرار داشتید که فلاکس در این مرز اینشکلی می شود حال آنکه مشتق فلاکس آن شکل که شما میگفتید می شود نه خودش! وی بهش بر خوردندی چه برخوردندی ای! با لحنی نه دوستانه مر خاطرات فرنگ را بگفت: ارائه تو افتضاح بود! هیشکی هیچی نفهمید چی گفتی و چی نگفتی.
من بدو گفتم: این حرف شما برای من بسیار ارزشمند است. از این جهت که شما هیچ دلیلی ندارد که اشتباه مرا متذکر شوید. پس جویای رشد من هستید و من از شما متشکر هستم. لکین برای روشن تر شدن مطلب امکان دارد دقیقا بفرمایید من کجای حرف هام پیچیده بود و یا چه نکته ای را رعایت نکردم که در ارائه های بعدی جبران مافات کنم؟
وی گفت: نمیدانم دیگر! این احساس کلی من از اراده تو بود. و من برگشتم به رئیس بزرگ گفتم: فلانی! ارائه من چطور بود؟ حال سمت چپ جان نشسته و اونر تر..دی استاد استنفورد نشسته و اینا...وی گفت: خوب بود بابا! همش بالا پایین پریدی. خوشم نمیاد از اونایی که همش وای میستن و حرف میزنن. آدم خوابش میبره. و من برگشتم گفتم: فلانی میگه دیزستر بود! آقا اینو که گفتم خود آقای فلانی هم متوجه سوتی ای که داده بودند شدند و از من عذر خواستند و از این حرفا.
ارائه تو شورون هم از نظر خودم عالی بود. فلانی معروف هم بود و بعد صحبت اینبار خیلی جدی و بلند اساسی از کار و ارائه و اینا تقدیر و تشکر کرد. لکن خاطرات فرنگ نه به نقد و نه به تقدیر آقا توجه می کند که وی احساستش بر عقلش چیرگی می کند و مسلط به نفسانیات و منویات خود نیست. وقتی برگشتم زوریخ فهمیدم به پاتریک ایمیل زده و کلی از ارائه من تعریف کرده. پاتریک هم سر این ایمیل بود که یه ایمیل به من زده بود و کلی تبریک و اینا. فی الواقع نمیدانست خاطرات فرنگ اهل دعوا های خاله زنکی و حرف و این چیزا نیست.
اما این همه با جزئیات تعریف کردن کنفرانس علت داره. چند تا نکته رو میخوام جمع بندی کنم:
١- هیچ وقت زیاد حرف نزنید. کلا تو مباحثه با اساتید و یا دانشجو ها. همیشه به اندازه و حتی کم حرف بزنین و اجازه بدید طرف مقابل بیشتر حرف بزنه و شما گوش کنین. تو حرفاش چیزای جالبی دیدید ادامه بدید و بخواید بیشتر از اون مطالب حرف بزنه. خلاصه پرسنده باشید...پاسخگو کمتر باشید.
٢- همیشه به اعصاب و روحیات خودتون تو همه جور شرایط مسلط باشید. هیچ وقت بلافاصله بعد از یک تحریک روحی (چه رو اعصاب باشه چه هیجانی) پاسخ شفاهی ندید. خیلی تو رفتارتون متانت رو لحاظ کنین حتی موقع بحث با آدمی که خیال میکنه خیلی میفهمه و یه جوری داره سوال شما رو شوخی میگیره. با متانت در انتها حالش رو بگیرید. به قول معروف: موزی و با سیاست باشید.
٣- همیشه موقع حرف زدن آهسته و ساده حرف بزنید. این رو خود من هم تحت تعلیم هستم از طرف پاتریک که میگه: وقتی حرف میزنی یهو هیجان زده میشی از کار خودت و بعد شروع میکنی تند تند و بالا پایین پریدن حرف زدن. اون موقع نمیشه فهمید چی داری میگی و چی کار داری میکنی...
4- خیلی به ظاهرتون سخت نگیرید. خیلی ساده و عادی انگار که دانشگاه دارید میرید. همینشکلی تو کنفرانس ها شرکت کنین. خیلی خوبه که یختون شکسته باشه و خیلی احساس دانشگاهتون رو داشته باشید و بحث و اینا.
5- اگه میخواید برای ادامه تحصیل تصمیم بگیرید، به استاد مورد علاقه فکر کنین نه به دانشگاه مورد علاقه. یه بار تو یه کنفرانس برید خواهید دید که یه اسم استاد یه وقتایی بیش از اونچه تصور میکنین ادب و احترام و توجه و اینا به همراه میاره.
6- موقع بحث کردن هم همیشه منطقی باشید. این رو پیرو نکته شماره ٢ میگم. اگه یه جا دیدید حرف حساب دارید میشنوید به راحتی قبول کنین...
٧- در مورد چجوری اسلاید درست کردن و چه شکلی ارائه کردن هم حرف زیاده و خودتون از من بیشتر وارد ترید. اینقدری که همه میدونیم رو بگم که یه جا میخوندم که مردم حدود 6٠ (یا نود) درصد از چیزی که میبینن رو به یاد میارن و فقط ١٠ درصد شنیده ها رو به خاطر میسپارن. پس اگه میخواید همه بفهمن و یادشون بیاد چه کردید و تو اسلاید ها همراهی کنن بیشتر تصویری کار کنین تا حرف و کلامی. یه ویدئو یه وقتایی از ١٠ دقیقه حرف بهتر جواب میده. معمولا صحبتتون رو با یه چیزی که چشمهارو جذب کنه: مثل یه ویدئو، یه عکس یا یه همچین چیزی شروع کنین. (برا همین هم هست که سیاست مدارا معمولا همش حرف میزنن!)
و اما در مورد برگشتن به خاطرات فرنگ. احتمالا این پست آخرین پست تو پرشین بلاگه و دوباره برمیگردم جای اصلی. تا علی بجنبه و دوباره آی تینک آو دات نت رو هوا کنه منم از نروژ برگشتم. از اونجا که سانفرانسیسکو-٢ رو به مسائل کنفرانس اختصاص دادم تو سان-٣ از عکس و خاطرات شهر و اینا بیشتر میگم.
منبع: منبع
اما موقع برگشت، تو فرودگاه سانفرانسیسکو منشی هواپیمایی خاطرات فرنگ رو چک این نکرد. گفت ویزای آمریکات با خروج از آمریکا باطل میشه و بنابر این برای لندن ویزا میخوای که نداری!!! منو میگی: گفتم آبجی چی میگی داداش؟ من دارم همون مسیری که اومدم رو تو یه منفی ضرب میکنم برمیگردم خونه! اوکی؟ از ما اصرار و از این ضعیفه انکار. و ملت همچنان در صف پشت ما منتظر بودند و خاطرات فرنگ تکان نمیخوردندی و اصرار که بابا من میخوام برگردم خونه و اشتباه بزرگی که کردم اینه که از هواپیمایی شما بلیط خریدم که از لندن میرید سوییس.و امرا اگه یک بار دیگه مرا در هواپیمایی خود ببینید. و بر آن خانم مفصل تعریف کردم که بابا جان! من با سفارت استعمار پیر تماس گرفته ام و گفته اند که لا مشکل که به زبون شما یعنی نو پرابلم. اوکی؟ خلاصه رفت تا با همکاراش مشورت کنه و دبل چک کنه و... تا اینکه برگشت و گفت: اوری تینگ ایز اوکی! و بعد از حرصش برگشت و هزار تا از اون مهرSSSS رو کارت پرواز ما زد. چه بسا که وی میخواست خاطرات فرنگ را اذیت کند. دیگر احتمالی که میرود بر علاقه احتمالی آن ضعیفه به خاطرات فرنگ است که نمیخواسته ایشان از آمریکا برود و به قول شاعر که ظرف مرا بشکست لیلی و از این چیزا که خیلی انگاره ای دور از ذهن هم نیست.
اجازه بدید از آمریکا بنویسم. اگه آخرش حالی موند از چک ویژه و اینا هم مینویسم.
خلاصه من رسیدم سانفرانسیسکو. از زوریح به لندن حدود یک ساعت و خورده ای و از لندن تا سانفرانسیسکو حدود 11 ساعت و خورده ای روی هوا.
دقیقا روز استقلال آمریکا یعنی چهارم جولای رسیدم. چک پاسپورت و ثبت ورود به آمریکا و اینا اینقدر طول میکشه که وقتی میری ساکت رو برداری میبینی یه ساک اون گوشه بغل مری گو روند افتاده و همه هم پروازی هات رفتند و به هتلهاشون هم رسیدند مثل وقتی که بچت منتظر از مدرسه برش داری و همه همکلاسی هاش میرن و اون تنها تو حیاط وای میسته تا تو برسی. فلذا خیلی خسته کیفت رو برمیداری و به کیفت میگی: سلام پسر! نترسیدی که بابات دو ساعتی دیر کرد؟ خلاصه روان روان به سمت خروج که یه مرحله هم مونده و اون گمرک ایناست که باس اعلام کنی چی ها داری و اینا. چند تا سوال که چقدر پول همراته و از این چیزا و بعد پلیسه به خاطرات فرنگ گفت: به آمریکا خوش اومدید...
حالا ما تو فرودگاه با اینهمه دنگ و فنگ دنبال مترو میگشتیم که بریم هتل. به سیستم حمل و نفل مترو تو آمریکا BART میگن. رفتیم و بلیط خریدیم و نکته جالب اینجا بود که هزینه من 5 و خورده ای دلار میشد و با دستگاههای فروش خورده نمیتونستی تایپ کنی و باید 6 دلار میدادی. که این به نظر من یعنی دزدی. چون اگه فقط روزی 10000 نفر نیم دلار به اجبار بیشتر بدن میشه روزی 5000 دلار و سالی یک میلیون و 825 هزار دلار....
سوار BART شدم تا ایستگاه POWEL که تو خیابون MARKET STREET سر از زمین در میاره! سوال کنان هتل کذایی را یافتیم. به هتل که رسیدم آقای راج (پذیرش) گفت اگه تا چند دقیقه دیگه نمیرسیدی اتاقت میپرید جوون. خلاصه رفتیم مستقر شدیم و از اونجا که آتیش بازی اینا بود، رفتم بغل دریاچه که جشن استقلال رو ببینیم و اینا. منتها من نمیدونستم SFO (سانفرانسیسکو) اینقدر تابستوناش خنکه. ظاهرا به این امر شهره عام و خاصه. فلذا من با یه T-Shirt رفته بودم Bay و هوا مهی بود و سرد. یخ کردم. این شد که فرداش رفتم یه پلیور سبک خریدم که عکسهایی که این پایین میذارم با این پلیوره است.
اولین چیزی که تو آمریکا تو ذوقت میزنه گدا ها و بی خونه هایی هستن که تو شهر مشغول گدایی و اینان. از خیابون Geary هم پایینتر بهتره نری چون پایین شهر (Down Town) حساب میشه و خیلی امن نیست. یه خانم آمریکایی به خاطرات فرنگ گفت که خودش با اینکه تو خیابون Geary زندگی میکنه و بچه ناف SFO حساب میشه، پایین تر از این خیابون نمیره چون پر بدبخت بیچاره و ایناست و امن نیست. راج هم همین نصیحت را به خاطرات فرنگ کرد. خاطرات فرنگ حتی کسایی که دنبال بطری نوشابه و اینا هستن که جمع کنن و یه پولی ازش در بیارن دید. آخرین باری که همچین چیزی رو دیده بود تو شانگهای چین بود.
رفتم خرید خوراکی اینا که یخچال اتاق را بسازم. تو SFO مثل زوریخ یه سری فروشگاههای زنجیره ای هستن که برای خرید روزانه زندگی (Every day life) مردم بهشون مراجعه میکنن. تو سوییس اسم اینا COOP و MIGROS و تو آمریکا اونی که من خیلی دیدیم Wallgreens بود. قیمت های کالا های مشابهش هم از سوییس ارزونتر بود. تو آمریکا بر خلاف سوییس همیشه مردم با کردیت کارد خرید میکنن. جتی یه فنجون قهوه رو هم با کردیت کارد میدن. من هم بر اساس زندگی زوریخ پول نقد همرام بود. یه بار یه 100 دلاری به این آقای وال گرینز دادم و یارو بالا پایینش کرد و چک و اینا!!! د بیا! من تو زوریخ 1000 فرانکی هم موقع خرید داده بودم و خانم صندوقدار اصلا چکش نکرد. یه بار دیگه موقع قهوه باس 10 دلار میدادم یه 100 دلاری دادم و مغازه دار کلی تست و ایناش کرد و با ماژیک هم چکش کرد و...آقا از این چیزا تو زوریخ نمیبینین. 100 فرانکی اصلا این قر و فر ها رو نداره. نکته دیگه اینکه تقریبا مثل ایرانی ها پول رو نگه میدارن و پول داغون و کهنه هم که بد نگه داشته شده میبینین. از در والگرینز هم که میاید بیرون یه گدا نشسته و منتظر پول خورداتونه. آهان...راستی. هیچوقت تو آمریکا گول اتکیت جنس رو نخوردید. اونا قیمت نهایی نیست. موقع خرید مالیاتش هم بهش اضافه میشه. حتی تو خرید مواد غذایی و خوراکی. نکته جالب دیگه اینه که تو رستوران ها حتما باید TIP یا همون انعام بدی. حدودا بین 15 تا 20 درصد فاکتورت رو معمولا انعام میدی. من اول اینو نمیدونستم. اما بعدا فهمیدم. این شد که مثلا اگه 16 دلار پیتزا میخوردم 20 دلار میدادم.
اما مردم آمریکا بسیار آدمای باحالی هستن. خیلی گرم و خوش برخورد. کسی که تو سوییس زندگی کرده وقتی میره آمریکا متوجه تفاوت بزرگی میشه. آدما از همه جای دنیا با اشکال و اقسام مختلف دور هم دارن زندگی میکنن. تو سوییس معلومه خارجی هستی ولی تو آمریکا تا صحبت نکردی و لهجت معلوم نشده خیلی معلوم نیست. ممکنه تازه آمریکایی باشی و خیلی هم بدون لهجه نباشه زبونت. رئیس من تو شورون بیش از 30 سال باس باشه که از کره اومده آمریکا و من خیلی با لهجش مشکل داشتم.
جمعه شب رسیدم هتل - شنبه هم که تو شهر چرخیدم تا یکشنبه ساعت 4 عصر که وقت پذیرش و تحویل کارت کنفرانس بود. حدود ١٠ دقیقه به 4 اینا رفتم و به خانم کلی گفتم کارت خاطرات فرنگ رو لطف بفرمایید تحویل بدهید. گفتند اگه بتونین چند لجظه اجازه بدید که ما اثباب اساس ها رو جابجا کنیم اونوقت در خدمت هستیم. منم نشستم رو مبل بغل میز پذیرش که یه بنده خدایی هم نشسته بود و من اینگار که سالهاست میشناسمش گقتم: های..هو آر یو دوینگ؟ و از این قسم مذاکرات که کاشف بعد از چتد دقیقه مکالمه به عمل آمد که طرف استاد دانشگاه هند می باشند و اینجانب برایشان از خدای تعالی توفیق در کسب معارف مسالت نمودیم.
در حین خوردن مخ این بابا بودیم که یه استاد دیگه که قیافش به ژاپووون و اونور ها میخورد اومد برای پذیرش. من همینکه نشسته بودم داد زدم: های! هو آر یو دوینگ؟ طرف چند بار برگشت پشتش رو نگاه کرد که احتمالا من با یکی دیگه بودم. هر چی فکر میکرد پسر خاله ای هم سن و سال من تو ذهنش نمیومد...خلاصه جماعت شرکت کننده در کنفرانس رو در لحظات اولیه به گفتمان دعوت میکردیم.
یه پسره هم اونور نشسته بود که من اصلا تحویلش نگرفتم. گفتم از همین برو بچه هایه که یه انتگرال از معادله لاپلاس گرفته و با مالتی پوینت فلاکس اپروکسیمیشن نشسته عمرش رو صرف اکیورسی کرده! بعدا فهمیدم ایشون آقای روبین معروف، استاد ام آی تی هستند! باشد که خدا این چهره شناسی ما رو هم به کرمش قبول کنه.
بعد از اینکه متوجه این امر شدم مخ ایشان را نیز کمی خوردم. نکته مورد توجه اینجا اینه که وقتی دانشجوی پاتریک هستی تو مالتی اسکیل همه میشناسنت. وقتی میگی با پاتریک جوان کار میکنی همه میگن ایول! ایول! آقا پاتریک رو ایول. راستی از ماری ویلر (رئیس دپارتمان مهندسی مخزن تگزاس - آستین) هم از بابت راهنمایی هاش تو دوران فوق لیسانسم تو شریف تشکر کردم. اینقدر تحت تأثیر قرار گرفت که نگو. کلی هم به پاتریک جوان سلام رسوند. راستی پاتریک کنفرانس رو پیجونده بود و رفته بود یه کنفرانس دیگه در مورد بیومکانیک. علما گفته اند که بیو نیز پول فراوان دارد و هر چه سریعتر تحقیقات خود را به آن سمت و سوی متمایل کنید که رضای خدای تعالی نیز در همان است انشاءلله.
کنفرانس با سخنرانی خزوس شروع شد. استاد دانشگاه بارسلونای اسپانیا. مرد کولی بود. موقع صحبتاش یه فرمولی نشون داد و گفت: این معادله رو که پیتر ارائه کرده و با دست به پیتر عرض ادب کرد و من فکر کردم داره با من سلام علیک میکنه! نگو من بغل پیتر جوان نشستم و خبر ندارم. خلاصه ما جواب سلام رو از اونجا که واجبه همیشه میدیم...حالا چه سلام به پیتر بغل دستی باشه چه به خود دستی خاطرات فرنگ!
کلی صحبت و حرف و حدیث و تبلیغ و بزرگ و کوچک نمایی و.... راستی یه استادی هست که بیست و چند سالشه. خیلی اسمارت و ایناست. با پرینستون قسمت مالتی اسکیل (پرفسور وینن برا اونا که میشناسن) کار میکنه و خودش استاد نروژ ه. اسمش جان ولی یکم ادبیاتش تند و جانی نیست. بعد ارائه روبیین جوان برگشت گفت: روبین جان این کاری که تو کردی رو که چند سال قبل فلانی کرده! خیلی رک و باحال..روبین هم گفت: عجب! اونا اینشکلی مساله رو حل کردن؟ جان گفت: آره روبین جان! روبین هم گفت: پس حق با شماست! من دقیقا کار اونا رو دارم میکنم و همه خنده و اینا...خاطرات فرنگ از این مکالمه دریافت که مخ جان خوردنی باید باشد. فلذا در موقع مغتنم شکارش کرد و مخش را بخورد. منتها وقت ناهار شد و نشد که بحث تموم شه...تو چند دقیقه بحث هم ٩٩ درصد من حرف زدم. نفهمیدم اگه حودم میخواستم حرف بزنم خوب برا خودم حرف میزدم دیگه چرا رفتم پیش جان و شروع کردم حرف زدن؟
قبل از صحبت خودم همه چی رو به راه بود. خانمی که جای پرفسور هلمیگ کوردینیتور شده بود اسم مارو خیلی قشنگ تلفظ کرد و از این دم و دستگاه ها بهمون وصل کردن و ما شروع کردیم. اینقدر بالا و پایین پریدیم که بر شنوندگان محرض شد که اینجانب در پانتومیم و تیاتر موفق تر از مالتی اسکیل فاینایت ولیوم میشدم. کلی گلویم خشک شد اینقدر حرف زدم تند تند و اینا که اون آقایی که پشت رایانه نشسته بود برای تنظیمات و اینا دوید و یه لیوان آب آورد داد به خاطرات فرنگ! خلاصه تموم شد این قصه ارائه ما.
بعدش هم با یکی از اساتید محترم دعوای لفظی ای کردیم که بیا و ببین. بهش یواشکی گفتم جناب فلانی شما در صحبت هاتون خیلی اصرار داشتید که فلاکس در این مرز اینشکلی می شود حال آنکه مشتق فلاکس آن شکل که شما میگفتید می شود نه خودش! وی بهش بر خوردندی چه برخوردندی ای! با لحنی نه دوستانه مر خاطرات فرنگ را بگفت: ارائه تو افتضاح بود! هیشکی هیچی نفهمید چی گفتی و چی نگفتی.
من بدو گفتم: این حرف شما برای من بسیار ارزشمند است. از این جهت که شما هیچ دلیلی ندارد که اشتباه مرا متذکر شوید. پس جویای رشد من هستید و من از شما متشکر هستم. لکین برای روشن تر شدن مطلب امکان دارد دقیقا بفرمایید من کجای حرف هام پیچیده بود و یا چه نکته ای را رعایت نکردم که در ارائه های بعدی جبران مافات کنم؟
وی گفت: نمیدانم دیگر! این احساس کلی من از اراده تو بود. و من برگشتم به رئیس بزرگ گفتم: فلانی! ارائه من چطور بود؟ حال سمت چپ جان نشسته و اونر تر..دی استاد استنفورد نشسته و اینا...وی گفت: خوب بود بابا! همش بالا پایین پریدی. خوشم نمیاد از اونایی که همش وای میستن و حرف میزنن. آدم خوابش میبره. و من برگشتم گفتم: فلانی میگه دیزستر بود! آقا اینو که گفتم خود آقای فلانی هم متوجه سوتی ای که داده بودند شدند و از من عذر خواستند و از این حرفا.
ارائه تو شورون هم از نظر خودم عالی بود. فلانی معروف هم بود و بعد صحبت اینبار خیلی جدی و بلند اساسی از کار و ارائه و اینا تقدیر و تشکر کرد. لکن خاطرات فرنگ نه به نقد و نه به تقدیر آقا توجه می کند که وی احساستش بر عقلش چیرگی می کند و مسلط به نفسانیات و منویات خود نیست. وقتی برگشتم زوریخ فهمیدم به پاتریک ایمیل زده و کلی از ارائه من تعریف کرده. پاتریک هم سر این ایمیل بود که یه ایمیل به من زده بود و کلی تبریک و اینا. فی الواقع نمیدانست خاطرات فرنگ اهل دعوا های خاله زنکی و حرف و این چیزا نیست.
اما این همه با جزئیات تعریف کردن کنفرانس علت داره. چند تا نکته رو میخوام جمع بندی کنم:
١- هیچ وقت زیاد حرف نزنید. کلا تو مباحثه با اساتید و یا دانشجو ها. همیشه به اندازه و حتی کم حرف بزنین و اجازه بدید طرف مقابل بیشتر حرف بزنه و شما گوش کنین. تو حرفاش چیزای جالبی دیدید ادامه بدید و بخواید بیشتر از اون مطالب حرف بزنه. خلاصه پرسنده باشید...پاسخگو کمتر باشید.
٢- همیشه به اعصاب و روحیات خودتون تو همه جور شرایط مسلط باشید. هیچ وقت بلافاصله بعد از یک تحریک روحی (چه رو اعصاب باشه چه هیجانی) پاسخ شفاهی ندید. خیلی تو رفتارتون متانت رو لحاظ کنین حتی موقع بحث با آدمی که خیال میکنه خیلی میفهمه و یه جوری داره سوال شما رو شوخی میگیره. با متانت در انتها حالش رو بگیرید. به قول معروف: موزی و با سیاست باشید.
٣- همیشه موقع حرف زدن آهسته و ساده حرف بزنید. این رو خود من هم تحت تعلیم هستم از طرف پاتریک که میگه: وقتی حرف میزنی یهو هیجان زده میشی از کار خودت و بعد شروع میکنی تند تند و بالا پایین پریدن حرف زدن. اون موقع نمیشه فهمید چی داری میگی و چی کار داری میکنی...
4- خیلی به ظاهرتون سخت نگیرید. خیلی ساده و عادی انگار که دانشگاه دارید میرید. همینشکلی تو کنفرانس ها شرکت کنین. خیلی خوبه که یختون شکسته باشه و خیلی احساس دانشگاهتون رو داشته باشید و بحث و اینا.
5- اگه میخواید برای ادامه تحصیل تصمیم بگیرید، به استاد مورد علاقه فکر کنین نه به دانشگاه مورد علاقه. یه بار تو یه کنفرانس برید خواهید دید که یه اسم استاد یه وقتایی بیش از اونچه تصور میکنین ادب و احترام و توجه و اینا به همراه میاره.
6- موقع بحث کردن هم همیشه منطقی باشید. این رو پیرو نکته شماره ٢ میگم. اگه یه جا دیدید حرف حساب دارید میشنوید به راحتی قبول کنین...
٧- در مورد چجوری اسلاید درست کردن و چه شکلی ارائه کردن هم حرف زیاده و خودتون از من بیشتر وارد ترید. اینقدری که همه میدونیم رو بگم که یه جا میخوندم که مردم حدود 6٠ (یا نود) درصد از چیزی که میبینن رو به یاد میارن و فقط ١٠ درصد شنیده ها رو به خاطر میسپارن. پس اگه میخواید همه بفهمن و یادشون بیاد چه کردید و تو اسلاید ها همراهی کنن بیشتر تصویری کار کنین تا حرف و کلامی. یه ویدئو یه وقتایی از ١٠ دقیقه حرف بهتر جواب میده. معمولا صحبتتون رو با یه چیزی که چشمهارو جذب کنه: مثل یه ویدئو، یه عکس یا یه همچین چیزی شروع کنین. (برا همین هم هست که سیاست مدارا معمولا همش حرف میزنن!)
و اما در مورد برگشتن به خاطرات فرنگ. احتمالا این پست آخرین پست تو پرشین بلاگه و دوباره برمیگردم جای اصلی. تا علی بجنبه و دوباره آی تینک آو دات نت رو هوا کنه منم از نروژ برگشتم. از اونجا که سانفرانسیسکو-٢ رو به مسائل کنفرانس اختصاص دادم تو سان-٣ از عکس و خاطرات شهر و اینا بیشتر میگم.
منبع: منبع