امروز طبق معمول در وقت نهار رفتم به مغازه همخانه ام. چون من در بیشتر اوقات نهار نمیخورم, معمولا میروم آنجا و مثل بقالیهای تهران یک صندلی میگذارم و مینشینم دم درب ورودی تا همخانه ام بتواند نفس بگیرد و اگر خواست به دستشویی برود.
معمولا توی این یک ساعت کمتر کسی برای خرید می آید ولی این روزها بخاطر نزدیک شدن به کریسمس مشتریهایش خیلی زیاد شده اند. امروز بعد از اینکه همخانه ام رفت بیرون حدود هشت نفر مشتری آمد و من حسابی گیج شدم. از طرفی باید مواظب باشم که چیزی بلند نکنند و از طرف دیگر باید به سوالهایشان جواب دهم.
مخصوصا یکی از خانمها که دنبال یک رنگ و مدل خاصی از جوراب شلواری (Pantyhose) میگشت و من مجبور شدم توی انبوه جورابها دنبالش بگردم ولی هر چیزی را که نشانش میدادم میگفت که اون چیزی که مورد نظرش است فرق میکند. اگر بصورت معمولی جنسی را بخواهند میتوانم بفروشم و پولش را از روی اتیکت بگیرم ولی معمولا یک سوالهایی میکنند که امور تخصصی زنان است و من هیچ تصوری از آن ندارم.
وقتی که همخانه ام برگشت و من را در میان مشتریها دید که دست و پا میزنم خنده اش گرفت و من هم پستم را تحویل وی دادم و برگشتم سر کارم. امروز صبح هم جلسه مان با مدیریت به خوبی و خوشی گذشت و از طرح اولیه من خوششان آمد. ظاهرا یک سال دیگر هم میتوانم امیدوار باشم که اخراج نخواهم شد. هرچند که امنیت کاری در امریکا هیچ حساب و کتابی ندارد. در ضمن یک نفر دیگر را هم میخواهند برای کمک به من استخدام کنند که احتمالا موی دماغم خواهد شد و ممکن است نتوانم سر کار برایتان مطلب بنویسم.
الآن هم جاتون خالی یک لیوان قهوه داغ با شیر و شکر برای خودم ریخته ام و میخواهم برایتان در مورد مطلب مهمی بنویسم. این موضوع مربوط میشود به روحیه فردی که اقدام به مهاجرت می کند.
کسانی که به امریکا آمده اند بهتر می دانند که پس از ورودشان چه مراحل روحی متفاوتی را پشت سر گذاشته اند. خوشحالی, غم, ناامیدی, احساس افتخار, احساس خفت و خواری, دلتنگی و ....
روزهای اولی که من وارد امریکا شدم بسیار خوشحال بودم و همواره همه چیز را با ایران مقایسه میکردم. با ناباوری از خودم سوال می کردم که یعنی من واقعا الان در امریکا هستم؟ مردم, ماشینها, ساختمانها و هر چیز دیگری که می دیدم برایم تازگی داشت و جالب بود.
اولین باری که احساس حقارت و عصبانیت کردم زمانی بود که به اداره سوشیال سکوریتی رفتم تا ببینم چرا کارت من نیامده است. انگار که دیروز بود چون همه صحنه ها دقیقا یادم میاید. اول که وارد شدم شماره گرفتم و نشستم و وقتی نوبتم شد, به پشت پیشخوان رفتم. یک خانم 160 کیلویی بسیار بداخلاق و بی تربیت به حرفهایم گوش داد و بعد پاسپورتم را انداخت جلویم و یک چیزی گفت که من نفهمیدم. احتمالا گفت که باید صبر کنی ولی من آن روزها درست زبان انگلیسی را نمیفهمیدم و دوباره از او خواستم که توضیح بده. بعد نگاه غضبناکی به من کرد و دوباره گفت که باید منتظر بمانی. و قبل از اینکه من چیزی بگویم نفر بعدی را صدا کرده بود و او هم آمده بود جلوی پیشخوان.
آن روز من خیلی افسرده و ناراحت شدم و به زمین و زمان و مخصوصا آن خانم فحش میدادم. البته الآن که فکر میکنم برایم خنده دار است و می دانم که آن افراد زیاد نیستند و یا اینکه ممکن است آن روز برای او روز خیلی بدی بوده است و همان موقع هم گیر من زبان نفهم افتاده است. در ضمن من هم بخاطر تازه وارد بودنم خیلی حساس و زود رنج بودم. بهرحال این اولین تجربه بد من در امریکا بود و در این مدت سه سال هم دیگر تجربه ای شبیه آن نداشتم.
بعد از اینکه شروع کردم به جستجو برای کار, احساس ترس بر من غلبه کرد. از اینکه بخواهم در یک محیط غریبه که همه به زبان انگلیسی حرف میزنند کار کنم میترسیدم. حتی میترسیدم که به تلفن شرکتهایی که برایشان رزومه فرستاده بودم, جواب دهم. البته این فقط مخصوص کار نبود و وقتی مردم عادی هم در خیابان از من سوال می کردند میترسیدم که مبادا نفهمم و یا مبادا اشتباه حرف بزنم.
البته من مدت زیادی دنبال کار نگشتم ولی در همان مدت کوتاه هم احساس ناامیدی و یاس گریبان انسان را می گیرد. پیوسته آدم به خودش می گوید که پس چرا به من زنگ نمیزنند؟ چرا برایم وقت مصاحبه نمی گذارند؟ چرا من را استخدام نمی کنند؟ اگر تا یکسال دیگر هم کار پیدا نکنم چه میشود؟
احساس بعدی هم که بیشتر مهاجران آن را تجربه کرده اند, دلتنگی است. آدم بعد از یک مدت کوتاه دلش برای هر چیز و هر کسی که عادت به دیدنشان داشته است, تنگ می شود. بدن شما اتوماتیک می خواهد که از شرایط موجود فرار کند و به همان حالت قبل برگردد.همان شرایطی که سالیان سال به آن عادت کرده بود. دلش میخواهد همان خیابانها, همان درختها و همان آدمهایی را ببیند که بنظرش آشنا هستند. این حالت تا چندین سال هر از چند گاهی به سراغ آدم می آید.
احساس خستگی و درماندگی نیز یکی دیگر از چیزهایی است که پس از مدت کوتاهی به سراغ آدم می آید. بعد از مهاجرت, شما باید برای هر چیزی که برایتان مثل آب خوردن بوده است, چندین برابر تلاش کنید. مثلا حرف زدن به زبان انگلیسی و یا مطالعه برای به روز بودن و یا ارتباط با مردم و هر چیز دیگری میتواند انرژی زیادی را از شما بگیرد. مثلا دیروز من موقعی که ماشینم را پارک کردم و میخواستم وارد سالن شرکت شوم, نزدیک درب ورودی یک آخوندک خیلی قشنگ دیدم. وقتی می خواستم به همکارم بگویم که چه دیده ام یادم آمد که من به هیچ طریقی نمیتوانم به او بگویم که یک آخوندک دیده ام چون نه اسم انگلیسی آن را میدانستم و نه اینکه میتوانستم آن را توصیف کنم.
بسیاری از زمانها هم وقتی با همخانه ام و یا دخترش صحبت میکنم خسته میشوم و بعضی وقتها هم اصلا به صحبت آنها گوش نمیدهم و فقط سرم را تکان میدهم. چون بعد از زمان کار, انرژی زیادی برایم باقی نمی ماند که بخواهم صرف دقت کردن به حرفهای آنها بکنم. ولی میتوانم ساعتها با دوستم فارسی حرف بزنم بدون اینکه ذره ای خسته شوم و یا تلاشی برای آن بکنم. البته این حالت ممکن است بعد از چندین سال رفع شود.
یکی دیگر از حالات روحی که گریبان فرد مهاجر را می گیرد احساس تنهایی است. اصولا در امریکا انسانها به تنهایی عادت دارند و بخاطر فردگرا بودن جامعه, بدین طریق بزرگ شده و زندگی می کنند. ولی ما در محیطی زندگی کرده ایم که جامعه گرا بوده است و همواره در هر حادثه و یا خاطره ای افراد زیادی دور و برمان بوده اند. بنابراین وقتی مهاجرت میکنیم, به مرور احساس تنها بودن جزو یکی از احساسات دائمی ما خواهد شد.
یکی دیگر از حالتهایی که یک فرد مهاجر از بدو ورود به امریکا درگیر آن است, احساس بلاکلیفی و سرگردان بودن است. معمولا یک فرد مهاجر نمیتواند به یک تصمیم قطعی برسد که آیا می خواهد بماند و یا اینکه می خواهد برگردد. بنابراین همواره شما احساس میکنید که زندگی شما موقتی است و ممکن است هر آن تغییر کند. هر ناملایمتی ممکن است فرد مهاجر را به فکر بازگشتن به کشورش بیندازد حتی اگر هیچوقت این کار را نکند.
البته حالتهای خوب زیادی هم در مهاجرت به امریکا وجود دارد مثل احساس امنیت اجتماعی, احساس آزادی, احساس شهروندی و چیزهای دیگر. ولی هدف من از این مطلب این است که با وجود این همه احساسات منفی و مخرب که به سراغمان می آید, چگونه می توانیم روحیه خودمان را حفظ کنیم و مغلوب آنها نگردیم.
جواب خیلی ساده است.
من دو راه حل را به شما پیشنهاد میکنم که هر دوی آنها میتواند در کنار هم بسیار مفید و سازنده باشد.
1- استفاده از روانپزشک. یک روانپزشک خوب و ماهر میتواند به راحتی تمامی احساسات بد را از شما بزداید. اگر دلتنگ هستید و می خواهید به ایران برگردید, اگر از پیدا کردن کار نا امید شده اید, اگر کسی به شما بی احترامی کرده است و دچار حقارت شده اید و یا به غرور ایرانی بودنتان بر خورده است, اگر احساس خستگی و درماندگی میکنید, به شما پیشنهاد میکنم که به یک روانشناس خوب مراجعه کنید و یا لااقل به ویدیوها و کتابهایی که در رابطه با این موضوعات تهیه شده است مراجعه نمایید. مطمئن باشید که نتیجه خوبی خواهید گرفت.
2- الکی خوش بودن. بله دقیقا شما باید الکی خوش باشید و خود را حتی برای بیمزه ترین چیزها شاد کنید و بخندانید. جوک بخوانید, جوک بشنوید, از طبیعت لذت ببرید, به مراکز تفریحی بروید و اگر پول ندارید لااقل به جاهای تفریحی عمومی بروید. مطمئن باشید که اگر کار ندارید, اگر شرایطتان مطلوب نیست و اگر در بلاتکلیفی بسر می برید, غصه خوردن و احساسات بد هیچ کمکی به شما نخواهد کرد. متاسفانه ما به اشتباه فکر میکنیم که اگر روزگار با ما سر ناسازگاری دارد پس ما هم باید بر حال خود بگرییم در حالی که باید چنین فکر کرد که بخند تا روزگار بر تو بخندد. لااقل اگر هم روزگار بر تو نخندد, خودت بر خودت خواهی خندید و احساس بهتری خواهی داشت.
مطمئن باشید که اگر بر احساسات بد خود غلبه کنید و روحیه خود را حفظ نمایید حتی اگر هم تصمیم به برگشتن بگیرید, این تصمیم شما بر اثر حالات روانی بد شما نخواهد بود و شما توانسته اید با در نظر گرفتن واقعیات و شرایط بهترین تصمیم را بگیرید.
امیدوارم که این من بدردتان بخورد
معمولا توی این یک ساعت کمتر کسی برای خرید می آید ولی این روزها بخاطر نزدیک شدن به کریسمس مشتریهایش خیلی زیاد شده اند. امروز بعد از اینکه همخانه ام رفت بیرون حدود هشت نفر مشتری آمد و من حسابی گیج شدم. از طرفی باید مواظب باشم که چیزی بلند نکنند و از طرف دیگر باید به سوالهایشان جواب دهم.
مخصوصا یکی از خانمها که دنبال یک رنگ و مدل خاصی از جوراب شلواری (Pantyhose) میگشت و من مجبور شدم توی انبوه جورابها دنبالش بگردم ولی هر چیزی را که نشانش میدادم میگفت که اون چیزی که مورد نظرش است فرق میکند. اگر بصورت معمولی جنسی را بخواهند میتوانم بفروشم و پولش را از روی اتیکت بگیرم ولی معمولا یک سوالهایی میکنند که امور تخصصی زنان است و من هیچ تصوری از آن ندارم.
وقتی که همخانه ام برگشت و من را در میان مشتریها دید که دست و پا میزنم خنده اش گرفت و من هم پستم را تحویل وی دادم و برگشتم سر کارم. امروز صبح هم جلسه مان با مدیریت به خوبی و خوشی گذشت و از طرح اولیه من خوششان آمد. ظاهرا یک سال دیگر هم میتوانم امیدوار باشم که اخراج نخواهم شد. هرچند که امنیت کاری در امریکا هیچ حساب و کتابی ندارد. در ضمن یک نفر دیگر را هم میخواهند برای کمک به من استخدام کنند که احتمالا موی دماغم خواهد شد و ممکن است نتوانم سر کار برایتان مطلب بنویسم.
الآن هم جاتون خالی یک لیوان قهوه داغ با شیر و شکر برای خودم ریخته ام و میخواهم برایتان در مورد مطلب مهمی بنویسم. این موضوع مربوط میشود به روحیه فردی که اقدام به مهاجرت می کند.
کسانی که به امریکا آمده اند بهتر می دانند که پس از ورودشان چه مراحل روحی متفاوتی را پشت سر گذاشته اند. خوشحالی, غم, ناامیدی, احساس افتخار, احساس خفت و خواری, دلتنگی و ....
روزهای اولی که من وارد امریکا شدم بسیار خوشحال بودم و همواره همه چیز را با ایران مقایسه میکردم. با ناباوری از خودم سوال می کردم که یعنی من واقعا الان در امریکا هستم؟ مردم, ماشینها, ساختمانها و هر چیز دیگری که می دیدم برایم تازگی داشت و جالب بود.
اولین باری که احساس حقارت و عصبانیت کردم زمانی بود که به اداره سوشیال سکوریتی رفتم تا ببینم چرا کارت من نیامده است. انگار که دیروز بود چون همه صحنه ها دقیقا یادم میاید. اول که وارد شدم شماره گرفتم و نشستم و وقتی نوبتم شد, به پشت پیشخوان رفتم. یک خانم 160 کیلویی بسیار بداخلاق و بی تربیت به حرفهایم گوش داد و بعد پاسپورتم را انداخت جلویم و یک چیزی گفت که من نفهمیدم. احتمالا گفت که باید صبر کنی ولی من آن روزها درست زبان انگلیسی را نمیفهمیدم و دوباره از او خواستم که توضیح بده. بعد نگاه غضبناکی به من کرد و دوباره گفت که باید منتظر بمانی. و قبل از اینکه من چیزی بگویم نفر بعدی را صدا کرده بود و او هم آمده بود جلوی پیشخوان.
آن روز من خیلی افسرده و ناراحت شدم و به زمین و زمان و مخصوصا آن خانم فحش میدادم. البته الآن که فکر میکنم برایم خنده دار است و می دانم که آن افراد زیاد نیستند و یا اینکه ممکن است آن روز برای او روز خیلی بدی بوده است و همان موقع هم گیر من زبان نفهم افتاده است. در ضمن من هم بخاطر تازه وارد بودنم خیلی حساس و زود رنج بودم. بهرحال این اولین تجربه بد من در امریکا بود و در این مدت سه سال هم دیگر تجربه ای شبیه آن نداشتم.
بعد از اینکه شروع کردم به جستجو برای کار, احساس ترس بر من غلبه کرد. از اینکه بخواهم در یک محیط غریبه که همه به زبان انگلیسی حرف میزنند کار کنم میترسیدم. حتی میترسیدم که به تلفن شرکتهایی که برایشان رزومه فرستاده بودم, جواب دهم. البته این فقط مخصوص کار نبود و وقتی مردم عادی هم در خیابان از من سوال می کردند میترسیدم که مبادا نفهمم و یا مبادا اشتباه حرف بزنم.
البته من مدت زیادی دنبال کار نگشتم ولی در همان مدت کوتاه هم احساس ناامیدی و یاس گریبان انسان را می گیرد. پیوسته آدم به خودش می گوید که پس چرا به من زنگ نمیزنند؟ چرا برایم وقت مصاحبه نمی گذارند؟ چرا من را استخدام نمی کنند؟ اگر تا یکسال دیگر هم کار پیدا نکنم چه میشود؟
احساس بعدی هم که بیشتر مهاجران آن را تجربه کرده اند, دلتنگی است. آدم بعد از یک مدت کوتاه دلش برای هر چیز و هر کسی که عادت به دیدنشان داشته است, تنگ می شود. بدن شما اتوماتیک می خواهد که از شرایط موجود فرار کند و به همان حالت قبل برگردد.همان شرایطی که سالیان سال به آن عادت کرده بود. دلش میخواهد همان خیابانها, همان درختها و همان آدمهایی را ببیند که بنظرش آشنا هستند. این حالت تا چندین سال هر از چند گاهی به سراغ آدم می آید.
احساس خستگی و درماندگی نیز یکی دیگر از چیزهایی است که پس از مدت کوتاهی به سراغ آدم می آید. بعد از مهاجرت, شما باید برای هر چیزی که برایتان مثل آب خوردن بوده است, چندین برابر تلاش کنید. مثلا حرف زدن به زبان انگلیسی و یا مطالعه برای به روز بودن و یا ارتباط با مردم و هر چیز دیگری میتواند انرژی زیادی را از شما بگیرد. مثلا دیروز من موقعی که ماشینم را پارک کردم و میخواستم وارد سالن شرکت شوم, نزدیک درب ورودی یک آخوندک خیلی قشنگ دیدم. وقتی می خواستم به همکارم بگویم که چه دیده ام یادم آمد که من به هیچ طریقی نمیتوانم به او بگویم که یک آخوندک دیده ام چون نه اسم انگلیسی آن را میدانستم و نه اینکه میتوانستم آن را توصیف کنم.
بسیاری از زمانها هم وقتی با همخانه ام و یا دخترش صحبت میکنم خسته میشوم و بعضی وقتها هم اصلا به صحبت آنها گوش نمیدهم و فقط سرم را تکان میدهم. چون بعد از زمان کار, انرژی زیادی برایم باقی نمی ماند که بخواهم صرف دقت کردن به حرفهای آنها بکنم. ولی میتوانم ساعتها با دوستم فارسی حرف بزنم بدون اینکه ذره ای خسته شوم و یا تلاشی برای آن بکنم. البته این حالت ممکن است بعد از چندین سال رفع شود.
یکی دیگر از حالات روحی که گریبان فرد مهاجر را می گیرد احساس تنهایی است. اصولا در امریکا انسانها به تنهایی عادت دارند و بخاطر فردگرا بودن جامعه, بدین طریق بزرگ شده و زندگی می کنند. ولی ما در محیطی زندگی کرده ایم که جامعه گرا بوده است و همواره در هر حادثه و یا خاطره ای افراد زیادی دور و برمان بوده اند. بنابراین وقتی مهاجرت میکنیم, به مرور احساس تنها بودن جزو یکی از احساسات دائمی ما خواهد شد.
یکی دیگر از حالتهایی که یک فرد مهاجر از بدو ورود به امریکا درگیر آن است, احساس بلاکلیفی و سرگردان بودن است. معمولا یک فرد مهاجر نمیتواند به یک تصمیم قطعی برسد که آیا می خواهد بماند و یا اینکه می خواهد برگردد. بنابراین همواره شما احساس میکنید که زندگی شما موقتی است و ممکن است هر آن تغییر کند. هر ناملایمتی ممکن است فرد مهاجر را به فکر بازگشتن به کشورش بیندازد حتی اگر هیچوقت این کار را نکند.
البته حالتهای خوب زیادی هم در مهاجرت به امریکا وجود دارد مثل احساس امنیت اجتماعی, احساس آزادی, احساس شهروندی و چیزهای دیگر. ولی هدف من از این مطلب این است که با وجود این همه احساسات منفی و مخرب که به سراغمان می آید, چگونه می توانیم روحیه خودمان را حفظ کنیم و مغلوب آنها نگردیم.
جواب خیلی ساده است.
من دو راه حل را به شما پیشنهاد میکنم که هر دوی آنها میتواند در کنار هم بسیار مفید و سازنده باشد.
1- استفاده از روانپزشک. یک روانپزشک خوب و ماهر میتواند به راحتی تمامی احساسات بد را از شما بزداید. اگر دلتنگ هستید و می خواهید به ایران برگردید, اگر از پیدا کردن کار نا امید شده اید, اگر کسی به شما بی احترامی کرده است و دچار حقارت شده اید و یا به غرور ایرانی بودنتان بر خورده است, اگر احساس خستگی و درماندگی میکنید, به شما پیشنهاد میکنم که به یک روانشناس خوب مراجعه کنید و یا لااقل به ویدیوها و کتابهایی که در رابطه با این موضوعات تهیه شده است مراجعه نمایید. مطمئن باشید که نتیجه خوبی خواهید گرفت.
2- الکی خوش بودن. بله دقیقا شما باید الکی خوش باشید و خود را حتی برای بیمزه ترین چیزها شاد کنید و بخندانید. جوک بخوانید, جوک بشنوید, از طبیعت لذت ببرید, به مراکز تفریحی بروید و اگر پول ندارید لااقل به جاهای تفریحی عمومی بروید. مطمئن باشید که اگر کار ندارید, اگر شرایطتان مطلوب نیست و اگر در بلاتکلیفی بسر می برید, غصه خوردن و احساسات بد هیچ کمکی به شما نخواهد کرد. متاسفانه ما به اشتباه فکر میکنیم که اگر روزگار با ما سر ناسازگاری دارد پس ما هم باید بر حال خود بگرییم در حالی که باید چنین فکر کرد که بخند تا روزگار بر تو بخندد. لااقل اگر هم روزگار بر تو نخندد, خودت بر خودت خواهی خندید و احساس بهتری خواهی داشت.
مطمئن باشید که اگر بر احساسات بد خود غلبه کنید و روحیه خود را حفظ نمایید حتی اگر هم تصمیم به برگشتن بگیرید, این تصمیم شما بر اثر حالات روانی بد شما نخواهد بود و شما توانسته اید با در نظر گرفتن واقعیات و شرایط بهترین تصمیم را بگیرید.
امیدوارم که این من بدردتان بخورد
با آرزوی موفقیت برای شما