2012-08-08 ساعت 15:38
(2012-08-08 ساعت 03:11)elahenadafy2 نوشته: راستش من هم از این فکرا میکنم، البته نه به این شکل بلکه به این صورت که همش فکر میکنم که اونجا خییلیییی تنها خواهم بود و درسته که همسرم هست و منم خیلی دوسش دارم، ولی خوب اونم درس داره و مشغله های خودشو داره و فکر کنم نمیتونه تنهایی و غربت منو پر کنه و بخصوص واسه آدم وابسته به خانواده ای مثل من، مطمئنم خیلی خلا عاطفی حس خواهم کرد. خیلی دلم میخواست میشد اونجا که رفتم از صبح تا شب با کار سرمو گرم کنمو شب که رسیدم خونه فقط بیفتم بخوابم. آخه فکر میکنم تنها راه فرار از فکر و خیال و دلتنگی همین باشه. بعدش میگم خوب همسرم چه گناهی کرده که من بخوام اینجور زندگی کنم؟ بعدش خودم جواب میدم که اینا همش تقصیر اونه که من قراره انقدر سختی بکشم و حقشه!!! حالا که هرچقدر من التماس کردم که نریم، به خرجش نرفتو گفت من باید از این پاسپرتم یه استفاده ای بکنم وگرنه تا آخر عمر این فکر باهام میمونه که من پاسپورت آمریکایی داشتمو همه عمرمو توی ایران موندم و ازش استفاده نکردم، پس حقشه که من اونجا صبح تا شب کار کنمو تنهاییمو خودم پر کنم.عزیزم زیادی نرو تو فکر، تو می تونی به دجای غر زدن به خودت از این شرایط شکرگزار باشی به هر حال این موقعیتیه که برات پیش اومده و می تونی یک مدل زندگی جدید رو باهاش تجربه کنی چیزی که احتمالا خودت چندین سال بعد از رفتن به اونجا کلی هم خوشحالی که این شرایط مهاجرت برات پیش اومد چون هرکس رفته پشیمون نیست. دلبستگی به خانواده هم مسئله ای هست که من هم زیاد دارم بهش فکر می کنم و بهت حق می دم. یعنی تقریبا همه ما ایرانیا اینطوری هستیم اما باید بالاخره یک روز بزرگ بشیم حتی اگه در 27و 28 سالگی باشه. به آینده بچه هات فکر کن هیچی نباشه اونا کلی ازت مممون میشن.
بعد که اینارو میگم، یدفعه میگم عجب آدم بدذاتی هستم من، و دلم واسه شوهرم میسوزه.
خلاصه پر از احساسات ضدونقیض شدم. وااااای
در نگاه کسی که پرواز را نمی فهمد هر چه بیشتر اوج بگیری کوچتر می شوی. «آلبر کامو»