2013-05-12 ساعت 01:15
ارین جان....مونا جون و یلدا جون به خدا وقتی میبینم که به فکر من هستین و همینطور بچه های دیگه تمام خستگی این 3سال و نیم زحمتم در میره ...من مخللللللص همه شماها هم هستم.....اصلا همین که میگین اگر لازم باشه کمک میکنین به ادم انرژی بقیه راه رو میده....انشاالاه با این قلبای مهربونتون به هرچیزی که میخاین و براتون خوبه برسین....از ته قلبم ازتون تشکر میکنم..
ارین جان..شوهر من اصلا از او نمردایی نیست که بهم بگه از فردا حق نداری بری مهاجرسرا یا اینکه حتی قرارمون رو هم بفهمه میگه مگه میشناسی همرو که میخای بری ولی میل خودته....امکااان نداره من رو مجبور به کاری بکنه...من هر روز که به مهاجر سرا سر میزنم خیلی وقت هاش جلوی شوهرمه..داستانای خیلی از شماهارو براش میخونم..همین عباس سیویل رو براش از همینجا پیدا کردم و مرسده و گرل بهم گفتن و من به شوهرم گفتم بچه ها میگن این راهنمایی میکنه و شوهرم هم بهش زنگ زد و رفت ترکیه و کلی هم از کمک هاش تعریف کرد.ولی من فقط و فقط به این دلیل که دوست دارم بهش احترام بگذارم و حتی دلم نمیخاد دلگیر باشه از من برای همین تا جایی که میشه باهاش لجبازی نمیکنم..من که میام مهاجرسرا مخالفتی نمیکنه اصلا..ولی فکر میکنم اگر از قرار بهش بگم ته دلش راضی نباشه و برای همینم نمیگم که چه خبره..من با دوستام خیلی زیاد بیرون میرم..برای همین وقتی گفتم با دوستای دبیرستانم میرم بیرون حتی راهنمایی کرد که کجا بریم..ولی خیلی از این ناراحتم که بهش دروغ گفتم.هرچند اگرم راستشو میگفتم نمیگفت حق نداری بری.حتی به ال ای هم بخام بیام میگه تو خودت میخای چند وقت تنها باشی و خودت باید تصمیم بگیری ولی میگه به نظر من وقتی قراره مریلند زندگی کنیم چرا خودتو زابراه میکنی!!!منم اصلا نمیخام بگم مثلا همینه که هست من میرم ال ای...برای همین میخام یک راهی پیدا کنم که غرورش نشکنه و فکر نکنه حرفش برام مهم نیست
ارین جان..شوهر من اصلا از او نمردایی نیست که بهم بگه از فردا حق نداری بری مهاجرسرا یا اینکه حتی قرارمون رو هم بفهمه میگه مگه میشناسی همرو که میخای بری ولی میل خودته....امکااان نداره من رو مجبور به کاری بکنه...من هر روز که به مهاجر سرا سر میزنم خیلی وقت هاش جلوی شوهرمه..داستانای خیلی از شماهارو براش میخونم..همین عباس سیویل رو براش از همینجا پیدا کردم و مرسده و گرل بهم گفتن و من به شوهرم گفتم بچه ها میگن این راهنمایی میکنه و شوهرم هم بهش زنگ زد و رفت ترکیه و کلی هم از کمک هاش تعریف کرد.ولی من فقط و فقط به این دلیل که دوست دارم بهش احترام بگذارم و حتی دلم نمیخاد دلگیر باشه از من برای همین تا جایی که میشه باهاش لجبازی نمیکنم..من که میام مهاجرسرا مخالفتی نمیکنه اصلا..ولی فکر میکنم اگر از قرار بهش بگم ته دلش راضی نباشه و برای همینم نمیگم که چه خبره..من با دوستام خیلی زیاد بیرون میرم..برای همین وقتی گفتم با دوستای دبیرستانم میرم بیرون حتی راهنمایی کرد که کجا بریم..ولی خیلی از این ناراحتم که بهش دروغ گفتم.هرچند اگرم راستشو میگفتم نمیگفت حق نداری بری.حتی به ال ای هم بخام بیام میگه تو خودت میخای چند وقت تنها باشی و خودت باید تصمیم بگیری ولی میگه به نظر من وقتی قراره مریلند زندگی کنیم چرا خودتو زابراه میکنی!!!منم اصلا نمیخام بگم مثلا همینه که هست من میرم ال ای...برای همین میخام یک راهی پیدا کنم که غرورش نشکنه و فکر نکنه حرفش برام مهم نیست