صدرا: مردی برای تمام فصول
گفتیم که آرش خیلی غمگین بود که خیلی اتفاقی صدرا وارد زندگیش شد. آرش برای صدرا ماجرای زندگیشو تعریف کرد و صدرا هم که میدید میتونه یه دوست خوب داشته باشه خواست که بهش کمک کنه.
صدرا داستان زندگی خودشو برای آرش تعریف می کنه:
صدرا کوچک بود و در تمام دوران بچگی مجبور بود تا سرکوفت های پدرش رو تحمل کنه . همه مسخرش می کردن گوشه گیر شده بود . در سن 15 سالگی برای اولین عاشق شد . عاشق زن همسایه شده بود که . ولی این رابطه به جایی نرسید . به خاطر شکست عشقی که خورده بود و دوستای ناباب کم کم خلاف رو شروع کرد . مخدر شده بود تنها رفیقش و حرکتای خاک تو سری .
کم کم داشت دیوونه میشد .ولی بعد چند سال متوجه شد که راهشو اشتباه رفته و دوباره شروع کرد به درس خوندن . کارش شده بود درس و پای کامپیوتر نشستن . از اینجا بود که با مهاجرسرا آشنا شد و عشق آمریکا رفتن در وجودش شعله کشید . کلی هم دوست پیدا کرد و شکل زندگیش عوض شد.
توی دانشگاه بود که با یه دختر خانم آشنا شد. با اولین نگاه فهمید که نیمه گم شدش رو پیدا کرده. وقتی فهمید که اون دختر گرین کارت داره داشت از خوشحالی میترکید . فرداش رفت و گرفتش و به تمام آرزوهاش رسید .
آرش بعد از اینکه داستان زندگی صدرا رو شنید یکم با خودش فکر کرد . و دیگه نتونس جلوی خودش رو بگیره .
همینطور داشت میخندید که ناگهان صدای زنگ خونه اش رو شنید! یعنی کی میتونه باشه؟؟ .
در و باز کرد. یه خانم بود! به آرش گفت: این بچه شماس!!!
و این داستان ادامه دارد...
ایشالا که کسی ناراحت نشده باشه فقط شوخی بود!
گفتیم که آرش خیلی غمگین بود که خیلی اتفاقی صدرا وارد زندگیش شد. آرش برای صدرا ماجرای زندگیشو تعریف کرد و صدرا هم که میدید میتونه یه دوست خوب داشته باشه خواست که بهش کمک کنه.
صدرا داستان زندگی خودشو برای آرش تعریف می کنه:
صدرا کوچک بود و در تمام دوران بچگی مجبور بود تا سرکوفت های پدرش رو تحمل کنه . همه مسخرش می کردن گوشه گیر شده بود . در سن 15 سالگی برای اولین عاشق شد . عاشق زن همسایه شده بود که . ولی این رابطه به جایی نرسید . به خاطر شکست عشقی که خورده بود و دوستای ناباب کم کم خلاف رو شروع کرد . مخدر شده بود تنها رفیقش و حرکتای خاک تو سری .
کم کم داشت دیوونه میشد .ولی بعد چند سال متوجه شد که راهشو اشتباه رفته و دوباره شروع کرد به درس خوندن . کارش شده بود درس و پای کامپیوتر نشستن . از اینجا بود که با مهاجرسرا آشنا شد و عشق آمریکا رفتن در وجودش شعله کشید . کلی هم دوست پیدا کرد و شکل زندگیش عوض شد.
توی دانشگاه بود که با یه دختر خانم آشنا شد. با اولین نگاه فهمید که نیمه گم شدش رو پیدا کرده. وقتی فهمید که اون دختر گرین کارت داره داشت از خوشحالی میترکید . فرداش رفت و گرفتش و به تمام آرزوهاش رسید .
آرش بعد از اینکه داستان زندگی صدرا رو شنید یکم با خودش فکر کرد . و دیگه نتونس جلوی خودش رو بگیره .
همینطور داشت میخندید که ناگهان صدای زنگ خونه اش رو شنید! یعنی کی میتونه باشه؟؟ .
در و باز کرد. یه خانم بود! به آرش گفت: این بچه شماس!!!
و این داستان ادامه دارد...
ایشالا که کسی ناراحت نشده باشه فقط شوخی بود!
[font=Courier]Don't dream your life, Live your dream[/font]