ارسالها: 1,061
موضوعها: 33
تاریخ عضویت: Sep 2009
رتبه:
205
تشکر: 0
21 تشکر در 0 ارسال
2009-10-13 ساعت 11:30
(آخرین تغییر در ارسال: 2009-10-13 ساعت 20:53 توسط rs232.)
شناخت اولیه من از امریکا یه جورایی به نجاست, بیسکوییت, تشهد و سرکه ربط پیدا میکنه. یادمه اولین باری که اسم امریکا رو شنیدم هنوز مدرسه نمیرفتم. یک روز داغ تابستانی بود و من با یکی از بچه های محلمون که هفت هشت سالی از من بزرگتر بود روی پله نشسته بودیم و من در مورد چیزهای مختلف ازش سوال میکردم. اون توی محله ما بچه مثبت بود و همیشه همه بچه ها را جمع میکرد و برایشان ماهی سیاه کوچولو و یا قصه های الدوز را میخواند. چندین سال بعد غیبش زد و دیگه هیچکی ندیدش. میگفتند که کله اش بوی قرمه سبزی گرفته بود و وقتی برای آب خنک درمانی بردنش مننژیت گرفت و مرد. خلاصه, آن روز داشت برای من توضیح میداد که برای چی امریکاییها بد هستند. من هم قانع نمیشدم و هی میگفتم آخه برای چی آدمهای بدی هستند. تا اینکه گفت بخاطر اینکه اونها نجاست میخورند. من گفتم مگه میشه؟ چطوری نجاست میخورند؟ گفت که باهاش بیسکوییت درست میکنند و میخورند. از آن زمان مغز من درگیر این قضیه شد که چطور ممکن است نجاست تبدیل به بیسکوییت شود. اتفاق دیگری که رخ داد این بود که یک روز من و یکی از بچه های دیگر محل که یک سال هم از من کوچکتر بود داشتیم بازی میکردیم و تشنه مان شد. رفتیم به حیاط خانه آنها تا از شلنگ آب بخوریم. مادرش داشت توی حیاط رخت میشست. وقتی من آب خوردم و اون میخواست آب بخوره مردد شد و در حالیکه با دستش به من اشاره میکرد از مادرش پرسید. مامان راسته که میگن این نجسه؟ مامانش که یکهو دید من هم دارم گوش میکنم هول شد و گفت نه عزیزم. قبلا نجس بود تشهد خوند پاک شد. الان دیگه نجس نیست.البته من از این قضیه خیلی ناراحت نشدم چون قبلا هم یه چیزایی میدونستم ولی این دفعه کشف کردم که با تشهد میشه نجاست رو پاک کرد. برای همین پیش خودم گفتم خوب حتما امریکاییها هم با تشهد از نجاست بیسکوییت درست میکنند و تازه کشف کردم که حتما بتول خانم هم با تشهد نجاست را تبدیل به سرکه میکند. بتول خانم زن خیلی مهربانی بود که من همیشه میرفتم خونشون و او موقع کار کردن برام صحبت میکرد. بتول خانم توی زیرزمین خونه اش خمره های بزرگی داشت که توش پر نجاست بود و حتی اگه دستم به آنها میخورد میگفت که باید با آب بشوری چون نجسه. ولی میگفت که از آنها سرکه درست میکنه و میفروشه. من یه روز رفتم پیش بتول خانم و ازش پرسیدم. میدونی تشهد چیه؟ میشه بهم یاد بدی؟ بتول خانم خیلی دوق کرد و با دقت بهم تشهد رو یاد داد و منم سعی کردم که تا جایی که میشه درست حفظش کنم. فکر میکردم که با خواندن تشهد میتونم نجاست را تبدیل به بیسکوییت کنم. ولی هر چه خواندم هیچ تاثیری نکرد. از آنجا بود که اولین بار در دلم امریکاییها را تحسین کردم.که میتوانند چنین کار شگفت انگیزی انجام دهند. یک روز هم که توی زیرزمین بتول خانم داشتم فضولی میکردم دیدم که شوهرش رفت سراغ یکی از خمره ها و لیوانش رو پر از نجاست کرد و با لذت نوشید. البته این قضیه ربطی به موضوع نداره و فقط چون نخود تو دهنم خیس نمیخوره خواستم چغلی شوهرش رو کرده باشم.
شناخت بعدی من از امریکا زمانی بود که حدودا چهارده ساله بودم. ما که سالهای زیادی از بخشی از فامیلمان طرد شده بودیم دوباره روابطمان برقرار شد. البته خانواده ما هیچ تناسبی از نظر مالی با آنها نداشت و من برای اولین بار با دهان باز ویدیوی بتاماکس دیدم و چشمم به جمال مایکل جکسون آشنا شد. تمام صحبت آنها یا امریکا بود و یا.... تازه فهمیدم که من کلی عمه و عمو و فک و فامیل در امریکا دارم که هیچوفت ندیدمشان. از قضا در تابستان همان سال قرار بود یکی از عمه های ناتنی من با دخترش که دو سال از من بزرگتر بود بیایند ایران. عمه من پدرم را خیلی دوست داشت و قرار بود که آشتی کنان ما با فامیل را جشن بگیرند.خلاصه روز موعود فرا رسید و ما هم به همراه خانواده راه افتادیم به سمت فرودگاه. من که چند کلمه انگلیسی هم بلد بودم همش در رویا خودم را مجسم میکردم که با دختر عمه ام انگلیسی حرف میزنم و خلاصه با هم دوست میشویم. ولی چشمتان روز بد نبینه نزدیک به دویست نفر آدم اومده بودند فرودگاه که به جرات میتونم بگم نخاله ترینشون من بودم. وقتی اونها از گیت وارد محوطه فرودگاه شدند من فقط تونستم یک لحظه خودم رو به اونها برسونم و سلام کنم ولی اونقدر شلوغ بود که فکر نمیکنم حتی سلامم رو هم شنیده باشند. ماندانا که توسط دخترها و پسرهای شیک و قد بلند احاطه شده بود و همه میخواستند یک جوری خودشون رو به او برسونند تا باهاش حرف بزنند. در اونجا بود که من متوجه شدم آدم اگه امریکا زندگی کنه از رئیس جمهور هم بیشتر تحویلش میگیرند و با خودم عهد کردم که حتما برم امریکا. البته بعدها متوجه شدم که رئیس جمهور شدن خیلی راحت تر از امریکا رفتنه. خلاصه این فامیلهای امریکایی من شده بودند فکر و خیال من و هرجایی که میرفتم میگفتم من عمو و عمه ام امریکا هستند تا مثلا پز بدم.
بعد از اینکه پس از سالها اومدم امریکا و رفتم فامیلهای خودم را دیدم به خودم گفتم خاک توی اون سرت که حسرت چه آدمهایی رو میخوردی! ماندانا هم الآن با 95 کیلو وزن سه تا بچه لوس و ننر داره که نیم ساعت هم نمیشه تحملشون کرد. خلاصه این ماجرای علاقه مند شدن من به امریکا بود. شما هم خاطراتتون رو بنویسید که ما هم مستفیض بشیم..
با آرزوی موفقیت برای شما
ارسالها: 578
موضوعها: 19
تاریخ عضویت: May 2008
رتبه:
34
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
خیلی قشنگ بود .
ممنون.
منم ماجرای علاقه مند شدنم رو مینویسم
ارسالها: 223
موضوعها: 9
تاریخ عضویت: Sep 2008
رتبه:
27
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
rs232 عزیز
واقعا قشنگ مینوسی، بقولی اینکاره ای...
منتظر مطالب جدیدت هستیم..
با تشکر.
من سوات ندارم امزا بزارم. نمیشه انگشط بزنم؟؟ په ای چه وب صاتی یه
ارسالها: 223
موضوعها: 9
تاریخ عضویت: Sep 2008
رتبه:
27
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
ارسالها: 1,053
موضوعها: 39
تاریخ عضویت: Apr 2008
رتبه:
81
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
حیف!!!! نمیتونم داستانم رو اینجا بنویسم. حیف!!!
2010AS3xxx
ارسالها: 1,061
موضوعها: 33
تاریخ عضویت: Sep 2009
رتبه:
205
تشکر: 0
21 تشکر در 0 ارسال
توریست و صدرا و پارس لاتاری مرسی از اینکه خاطراتتون رو نوشتید. نوید منتظر خواندن ماجرای تو هم هستیم.
سراوین جان اگه روت نمیشه ماجرات رو اینجا بنویسی یواشکی برای من بفرست من هم تک تک برای همه خصوصی میفرستم. اینجوری همه میخونند ولی کسی به روی خودش نمیاره که ماجرای تو رو خونده.
بقیه هم بنویسند که چی شد امریکا زده شدند. بالاخره باید این معظل اجتماعی رو بررسی کنیم یا نه!
با آرزوی موفقیت برای شما
ارسالها: 691
موضوعها: 25
تاریخ عضویت: Jun 2008
رتبه:
68
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
ماجرای شروع علاقه مند شدن من به آمریکا بر می گرده به سالهای 62 و 63 که من کلاس دوم سوم ابتدایی بودم...
اون زمان تو وسط جنگ بود و من همیشه یادمه که مامان و بابام بعضی وقتا که به هم در مورد همکاراشون حرف میزدن میگفتن: فلانی کارش درست شد رفت!
حالا من با این مغز بچگانه فکر میکردم خدایا کجا رفت؟ چرا رفت؟ اصلا مگه نباید میرفت؟ خوب منم هر روز میرم مدرسه...
بعدا فهمیدم یه جایی وجود داره به نام "خارج". این افرادی که صحبتشون میشه، میرن "خارج"
اونوقت فهمیدم که دنیا دو قسمته. یکی ایران و یکی هم خارج!!!
من وقتی خیلی بچه بودم، با خانواده رفته بودم تور اروپا و وقتی آلبوم عکسها را نگاه میکردم، هیچ چیز یادم نمیومد، برای همین وقتی بعدا فهمیدم اونجا که رفته بودم، همون خارجه، کلی ذوق زده شدم. مسافرت بعدی من سال 63 بود که رفتیم هندوستان. (صدرا گوشاش تیز شد). اون زمان ما ایرانیها خیلی برای هندی ها خدا بودیم و تو خیابونا همه به ما به چشم فضاییها نگاه میکردن. ولی تا دلتون بخواد من اونجا جذامی و فقیر و علیل و کثافت و گاو دیدم و کلی تو ذوقم خورد. الان شنیدم دیگه خیلی به اون حالت نیست.
به هر حال فهمیدم که خارج به دو دسته تقسیم میشه: هند و بقیه. بعد تفکیک بیشتر شد: هند، ترکیه، سوریه و بقیه...
بالاخره تو ده یازده سالگی فهمیدیم که بابا اینا که دیدیم همه دمو ورژن بودن. اصل ماجرا، دو تا کشوره، کشور "اروپا" و کشور "اِمریکا"
راستی قبلش هم که یک ویدئوی بتاماکس تی سیکس خریده بودیم که اون زمان در حکم بشقاب پرنده بود. از اقصی نقاط شهر به بهانه سر زدن به ما میومدن و میخواستن فیلم ببینن. حالا تصور کنید ما که بچه بودیم چه احساس غروری میکردیم وقتی یکی از اون فیلمای قدیمی آمریکایی را برای بار هزارم برای مردم تو دستگاه قرار میدادیم و دکمه ها شو فشار میدادیم... وقتی فیلم به صورت خودکار از دستگاه میومد بیرون، دیگه آخر تکنولوژی دنیا تو خونه ما قرار گرفته بود و خونه ما جزو عجایب هشتگانه شده بود.
با دیدن اون فیلما، من فهمیدم آمریکا یه جاییه که پر از زنهای خوشگل و مردهای قوی هست و همه اونجا با تفنگ به هم تیر اندازی میکنن و آقا و خانومهایی که از هم خوششون میاد باید دهنشون را به هم دیگه بچسبونن و تفی بشن.
همون زمان بود که کارتهای بازی اومده بود که در مورد اتوموبیل و هواپیما و از این چرت و پرتا بود. روش بازی هم این بود که مثلا میگفتین سرعت 2000 یا ارتفاع 10000 و اگر کسی کارت بالاتر داشت، برنده کارت شما میشد و برعکس.
اون موقع بود که فهمیدم این ماشین و هواپیماهای آمریکایی از همه بهتر و قویتره.
کم کم که بزرگتر شدیم، فهمیدیم که زندگی تو آمریکا خیلی خوبه و هر کی از "امریکا" (با کسره در الف) میاد خیلی آدم حسابیه و باید حسابی ازش پذیرایی کرد.
دو سه تا دوست جون جونی داشتیم که با همدیگه کل محله را به هارلم تبدیل کرده بودیم... نامردا همشون رفتن آمریکا.....
بعد بزرگتر که شدیم و به سنی رسیدیم که دیگه یه بازی جدید یاد گرفته بودیم (دخ.. )، فهمیدیم که دختر خانوما به هر کی که یه جورایی به آمریکا وصل باشه چند امتیاز مثبت میدن. مثلا اگر لباسات آمریکایی باشه 3 امتیاز، اگر نوه عموی همسایت آمریکا باشه، 5 امتیاز ، اگر دایی جونت از آمریکا اومده باشه خونه شما 10 امتیاز، اگر قبلا دو روز آمریکا بوده باشی و عکس و تفصیلات داشته باشی 12 امتیاز و الی آخر....
همه اینایی که گفتم مال دوران خامی و بی تجربگی بود... بعدها خیلی چیزای دیگه فهمیدم، آز..ادی چیه.... اقتصاد کدومه، ابرقدرت یعنی چی... تکنولوژی از کجا میاد... حقو..ق بشر چه موجودیه....و و و و و
آخه عزیز من، شما بگو... چند تا دلیل لازمه که آدم به یک کشور علاقمند بشه؟
ارسالها: 741
موضوعها: 14
تاریخ عضویت: Aug 2009
رتبه:
62
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
2009-10-22 ساعت 00:08
(آخرین تغییر در ارسال: 2009-10-22 ساعت 01:17 توسط kavoshgarnet.)
اینجا همه بچه ها قشنگ می نویسند. ادبی و بدون غلط. به ویژه در همین تاپیک نوشته ها به طرز شگرفی زیباست. ولی آرش که همه نوشته هاش زیباست این نوشته اش به طرز شگفت انگیزی جذابه. با خواندن این نوشته از آرش یاد نوشته های صادق هدایت افتادم. اشاره به داستانهای ماهی سیاه کوچولو و اولدوز و کلاغهای صمد بهرنگی هم این گمان را برای من افزایش داده که آرش دستی در نویسندگی داره و شاید بخواد در فرصتی مناسب سورپرایزمان کنه. ولی اگر هم اینجوری نیست، آرش جان دست به قلمت قابل ستایش است.
در مورد چگونگی علاقه مند شدنم به آمریکا هم سر حوصله می نویسم.
ارسالها: 578
موضوعها: 19
تاریخ عضویت: May 2008
رتبه:
34
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
واقعا نوشته های بچه ها زیبا و بی نقص هستش .
من هم داستان خود را دارم مینویسم که بعدا تقدیم کنم ولی داستان من کجا و داستان شماها کجا؟
ارسالها: 691
موضوعها: 25
تاریخ عضویت: Jun 2008
رتبه:
68
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
حمید عزیز. خیلی زیبا نوشتی و جالب نتیجه گیری کردی و خدا را شکر که من اونجا نبودم که اگر با هم نتیجه گیری میکردیم الان تخته گاز رفته بودیم تو دیوار.
ارسالها: 286
موضوعها: 13
تاریخ عضویت: Apr 2009
رتبه:
50
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
سلام پیام جان
سعی کردم راهی بیابم که جوابتان را بدون اینکه در این جا که مربوط به داستان علاقمندی افراد به آمریکاست؛ چیزی بنویسم ؛ خدمتت عرض کنم؛ اما نیافتم و بهتره بگم امان از پیری و بی سوادی(بیسواتی)
امــّّا فرمودید اگر بودید شاید تخته گاز رفته بودیم تو دیوار؛ ولی لااقل آن وقت دونفر بودیم و با سختی دیوار یه کاری میکردیم؛ راستش را بخواهی خیلی سعی کردم گناه را بندازم سر شما و « آر .اس» ولی نشد که نشد و میترسم از شانس من هم شده این دیوار باشه که بخواد بیاد و مرا بخود جلب کند
اگه این شانس منه ؛ خواهی دید !!؟؟ راستش هرچه تصادف در طول زندگی ام داشته ام؛ دیوارها و درخت ها بودند که با من برخورد میکردند؛ نه من با آنها
مزاحم وقت شریفت نمیشوم سلام به خانواده برسانید پیروز باشید ارادتمند حمید ایالت میزوری
ارسالها: 56
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Jul 2009
رتبه:
5
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
آقا من انشا نوشتنم بد نیست ولی نوشته هام اصلاً به بامزگی نوشته های شما دوستان گلم (مخصوصاً rs232, پیام, lexington, parslottery) نیست ولی به هر حال سرتونو درد میارم!! ( از اون تعارفات لوس ایرانی بود)
داستان من مخلوطی از داستان پیام و پارس لاتاریه. فقط جای بابای پارس لاتاری تو قصه من عموم نقش بازی میکنه. و عموی من از اونایه که روزی صد بار به خودش لعنت میفرسته بابت برگشتن به ایران و موندگار شدن اینجا. و البته در ضمن یکی از مشوقهای من برای رفتن هم عموم بود که البته چند سالیه دیگه امیدی بهم نداره فقط واسم تعریف می کنه من هم فقط حسرت می خورم. آخی طفلکی عموم هنوز بهش نگفتم جزو برنده های لاتاری هستم می خوام با پاس مهر خورده یکدفعه سورپرایزش کنم. اون قسمت خارج و ایران و بعدش هم خارج و امریکا و غیره هم عین پیامه که گفتم من قلم شیوای اونو ندارم بنابراین همونو دوباره بخونید و لذت ببرید.
IN GOD WE TRUST
شماره کیس: 2010AS118XX
تاریخ دریافت نامه قبولی: 20/6/2009
کنسولگری: آنکارا
تاریخ کارنت شدن: مارس
تاریخ دریافت نامه دوم: فوریه
تاریخ مصاحبه: 18/3/2010
تاریخ دریافت کلیرنس: 7/5/2010
تاریخ دریافت ویزا: 24/5/2010
ارسالها: 1,061
موضوعها: 33
تاریخ عضویت: Sep 2009
رتبه:
205
تشکر: 0
21 تشکر در 0 ارسال
مرسی از اینکه خاطراتتون رو نوشتید. راستی یه چیز دیگه هم که به ذهنم رسید اینه که از موقعی که من یادم میاد روزی نبود که از تلویزیون و یا روزنامه ها یک خبری از امریکا نباشه. حتی مثلا اگه یه سگ توی امریکا پای کسی رو گاز میگرفت خبرش رو پخش میکردند ولی در مورد ایران و یا کشورهای دیگه خبرهای مهم تر هم پخش نمیشد. همین مسئله همیشه اسم امریکا را سر زبونها می انداخت و نشون میداد که اونجا چقدر اهمیت داره. مثلا اگه یه ایرانی توی امریکا دستگیر بشه همه درباره اش مینویسند و بقول معروف هزار تا پدر و مادر پیدا میکنه! چند وقت پیش که زنگ زدم ایران مادرم میگفت که الان اخبار داشت آتش سوزی جنگلهای کالیفرنیا رو نشون میداد در حالی که من اینجا ازش بیخبر بودم!