ارسالها: 24
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Jan 2010
رتبه:
16
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
(2010-03-19 ساعت 21:05)rs232 نوشته: قبل از آمدنم خودم را برای خوابیدن در پارک هم آماده کرده بودم! ولی هر چه زمان بیشتر می گذرد متوجه می شوم که ...........
با سلام
من به این حرف آقا ارش ایمان دارم.(گذشت زمان)و خیلی هم تجربش کردم.
.
.
.
کافی همیشه , قبلا از قرار گرفتن در موقعیت جدید خودمونو تو بدترین شرایط قرار بدیم.
قابل توجه کسایی که میگن اونجا بهشته,نه عزیزم بهشتو با استفاده از تلاش خودمون و طریقه انتخابمون درست میکنیم.
مثال:همون ایرانی هایی که چندین ساله اونجان ولی هنوز نه زبان بلدن ونه شغل درستو حسابیی دارن و خیلی از ایرانی هایی که ما بهشون افتخار میکنیم.
.
.
افتادن در گل و لای ننگ نیست,ننگ در این است که در همان جا بمانی(نیچه)
.
راستی ساعت 4:40صبحه و من هنوز پای اینترنتم.فردارو(عیدو) چه کنم؟
همشو خوابم!
من در جهان یک دوست داشته ام و آن هم خودم میباشم.(نیچه)
ارسالها: 2,286
موضوعها: 6
تاریخ عضویت: May 2009
رتبه:
127
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
به نظر من کسانی که بچه دارند بیشتر قدر اینجا رو میدونند .وقتی که خودتون رو درگیر امور آموزشی و پرورشی بچه میکنید تازه می فهمید چه خبره...تازه معنی احترام به خود رو متوجه میشید ...میفهمی که مهم نیست چند ساله باشی مهم اینه که باشی.....
اینجا به بچه ها بیش از حد تصور احترام میذارند و بهشون بها میدن ....بچه ها رو همونطوری که هستند قبول میکنند و سعی نمیکنند که مثل ما بچه رو عوض کنند تا اون بچه ی خوبی بشه که ما دوستش داشته باشیم......توی مدرسه بچه ها هیچ استرسی ندارند و کاملا آرومند ...باور کنید کلاسهای درسشون رو که میبینم اونقدر با حسرت بهشون نگاه میکنم که هر کی ببینه فکر میکنه من تو کپر درس میخوندم.....
من هنوز هم گاهی خواب میبینم که دفتر رو کتاب هام رو یادم رفته ببرم مدرسه و توی خواب تمام مدت دارم فکر میکنم که چطوری برگردم خونه و در نهایت به این نتیجه میرسم که به معلم دروغ بگم....چیزی که اینجا تقریبا بچه ها باهاش ناآشنا هستند...
در مورد مسائل آموزشی در ایران زرنگ ترین و بهترین دانش آموز کلاس هم که باشی بعد از اینکه امتحانت رو دادی دیگه چیزی یادت نیست...در صورتی که اینجا به حدی عمیق روی بچه ها کار میشه که به ندرت پیش میاد چیزی یادشون بره.....چند روز پیش دختر من یک سری خمیر رنگی با خودش آورده بود خونه که همه دور هم پیچیده شده بود و گفت داریم لایه های زمین رو یاد میگیریم و اینها هم اسمشونه.............
امروز هم گردش علمی برده بودنشون بیرون مدرسه جائی که ماسه بوده و به هر کدومشون یک بیل کوچک و الک دادند و گفتند این ماسه ها رو الک کنید و هر سنگ جالبی که گیر آوردید بیاندازید توی کیسه هاتون...بعد هم معلمشون در مورد سنگها براشون توضیح داده....و دختر من وقتی اومده بود داشت کلی سخنوری در مورد گرانیت برای من انجام میداد....درسی که ما در زمین شناسی سال سوم دبیرستان خوندیم و من با وجودی که 17 شدم الان ذره ای از اون رو به خاطر ندارم.....و شرمنده گلهای قالی رو میشمردم
جهت تبلیغات در سایت با رایانامه ads@mohajersara.com تماس بگیرید.
ارسالها: 578
موضوعها: 19
تاریخ عضویت: May 2008
رتبه:
34
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
2010-03-20 ساعت 11:51
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-03-20 ساعت 15:44 توسط ChairMan.)
من نوشته های لیلی خانم ر ا که خواندم یه مقدار قابل توجهی حالم گرفته شد . از اینکه من و ماها توی این کشور شهید پرور بزرگ شدیم و بچه گیمون یعنی ریشه و پی مون رو توی بلاد کفر و خانه شیطان شکل ندادیم.
اما از دید من هیچ اشکالی ندارد چون جلوی ضرر را هر وقت بگیری منفعت هست. توجه شما رو به دیدگاه خودم و اون تصور ذهنی ام قبل از اومدن به امریکا و بعد از اومدن به امریکا جلب میکنم:
من قبل از اینکه پام رو بزارم توی امریکا فکر میکردم اونا مارو به چشم یک افغانی (همونطور که ایرانی ها نگاه میکنند. )
نگاه میکنند. پس برای همین اولین کاری که کردم رفتم و دوره های مدنظرم رو به صورت اکادمیک و تجربی فرا گرفتم.
در ابتدا یک روز رفتم سر چهار راه و به شیر محمد گفتم شیر محمد جان شیر ننت (مادرت ) حلالت بیا و بزرگی کن و مارو با این دوره هات اشنا کن . در ابتدا شیر محمد چند کفش اوراقی به من داد و نخ و از اون چیزاش . خلاصه ما هم روی قطعه کار تمرینیمان شروع به گذراندن دوره های کفاشی مقدماتی ، کفاشی عمومی ، کفاشی پیشرفته کردیم و همچنین سابقه کار.برای تجربه هم 3 ماه در سر چهار راه ها مشغول دوخت و دوز و تعمیر بودم.
اما ترسیدم این مردم خنگ و شیطان پرست بلاد کفر کفش هاشون انقدر خارجی باشه که هیچ وقت خراب نشه و من سر چهار راه شهید بروسلی در محله سانشاین فقط پشه بپرونم.
این شد که تصمیم گرفتم برم دروازه کازرون و دوره کندن چاه رو فرا بگیرم . این دوران مشقت بار رو با حوادث فراوانی پشت سر گذاشتم . از جمله اینکه در چاه های که میکندیم غول و جن و اژدهایی وجود داشت که با شمشیر و بیل همیشه به جنگ آنان میرفتیم. یادمه اژدهایی بود که سرش را هر بار قطع میکردیم دو تا سر در میامد .
این دوره نیز بدردمان نخورد چون مردمون امریکا دیگر چاه نمیزنند و در خانه هایشان از سیستم فاضلاب استفاده میکنند .
خلاصه با هزار دردسر و بدختی و هزار مکافات و بدون یاد گرفتن دوره های متنوع بدر بخور پا به آمریکا گذاشتیم .
هنگامی که خواستم از هواپیما پیاده بشوم مردی کت شلواری و عینک ریبن و کراوات (فکرکنم بچه آبادان بود ) اومد جلومون و گفت نوید خان که میگن شمایید؟(البته به انگلیسی گفت) گفتم شما کی هستی ؟ من کی باشم ؟ اینجا کجاست ؟ گفت من مامور مخصوص سازمان سیا (نمیدونم سیاه ،صورتی ، سبز ) هستم .
گفتم نوید این همه چرندیاتت تو مهاجرسرا کار داد دستت . گفتم به خدا من غلط کردم (با لهجه غلیظ سیاهپوستا گفتم) من اشتباهی بودم.تقصیر صدرا و پیامه . خلاصه طرف لبخندی زد و گفت نترس به نفعت بیای .
خلاصه مارو از در پشتی هواپیما بردن پایین سوار یه ماشین از این شش در ها کردند .
داخل ماشین دیدم یه مرد سیاهپوست که خیلی قیافه اش آشناست بهم گفتم ود.کا یا وی.سکی . گفتم همون عرق س.گی همئ بریزی ممنون میشم. خلاصه طرف اومد بهمون حال بده یه شیشه شامپاین که سرش رو پسونک زده بودند داد به ما و گفت بزار دهنت . خلاصه خدمتتان عرض کنم که ما به قول دوستان شدیم (سرمان گرم شد) و شروع کردیم جفنگیات گفتن تا مارو رسوندن یه جایی خیلی سفید و شیک (یعدا فهمیدم کاخ سفید بوده) .گفتند بیا داخل عمو سام کارت داره . من گفتم عموسام کیه ؟ من کارش ندارم که یه دفع دیدم یه آقای مهربونکه یه کلاه گذاشته بود سرش با سمبل پرچم آمریکا داره از اون بالا میگه نوید جـــــــــــــان.
نگاه کردم دیدم عمو سام. اونورش هم باراک وایساده بود دست تکون میداد . گفتم ها ولک چه خبر ؟ با مو چه کار داری؟ گفت که ما اتفاقی اومدیم توی سایت مهاجرسرا دیدیم خیلی جفنگیات میگی . خیلی حال کردیم .
بیا اینجا بشین اینم اتاقت . اینم منیشت (عکس منشیم رو نمی گذارم میترسم سنکوپ کنید (از زیبایی البته) )
اینم راننده شخصیت . این هم کلید خانه ات . این هم کردیتت که خدا دلار پول توشه . خلاصه هر کار دوست داری بکن فقط بیا اینجا برای ما جفنگ بگو. یه موبیال ماهواره ای هم داد گفت شماره یک رو بزنی (speed dial) با خلبان هلیکوپترت تماس میگری . 2 رو بزنی با خلبان جت شخصی ات تماس میگری. 3 رو بزنی با پنتاگون تماس میگری .
4 رو بزنی با باراک تماس میگری . 5 بزنی با خود عمو سام تماس میگری و الی ماشالله خدمات بود .
من قبل از اومدنم به امریکا خودم رو برای کفاشی و کندن چاه آماده کرده بودم .اما دیگه به خاطر این خزئبلاتی که اینجا خدمتتان مینویسنم اینطور توی امریکا مورد عزت و احترام قرار گرفتم. و اینطور بود که زندگیخوبی در آمریکا دارم تا اینکه با لگد پدرم از خواب بیدار شدم که بچه پاشو برو آش بگیر .
ارسالها: 55
موضوعها: 3
تاریخ عضویت: Apr 2009
رتبه:
7
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
2010-03-20 ساعت 12:09
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-03-20 ساعت 12:12 توسط ahmad2020.)
برای من آمریکا معجونی بود از چیزای مثبتی که آرش و لیلی گفتند و واقعیتهای تلخی که سارا خانم بهشون اشاره کردند.
اگر یه کمی از بالاتر و تو مایه های تصویر اول گوگل ارث به این مساله نگاه کنیم شاید ساده تر بشه باهاش برخورد کرد، جغرافیای اجتماعی انسانها تحت تاثیر پارامترهایی مثل اقتصاد، نوع حکومت و میزان آزادی و محدودیتهای تعریف شده تفاوتهای زیادی رو نشون میده اما خود ما انسانها خیلی بهم نزدیک هستیم. مایی که در ایران بزرگ شدیم اینجا به راحتی میتونیم همه احساسات یکی که تو امریکن ایدل برنده یا بازنده میشه رو درک کنیم با اینکه ممکنه تو کوچه پس کوچه های پایین شهر تفریحمون آتیش زدن موش های فلک زده بوده باشه... و همین آدمهای متشخصی که عمرا از چراغ قرمز عابر پیاده رد نمیشن اگه یه روز مطمئن باشند که دوربینها خاموشه و آقای پلیس هم "تفنگش خرابه فشنگ هم نداره" شک نکنید که منافع آنی خودشون رو به کل نظم و فرهنگ و ... ترجیح میدند و عینا همون کارایی که ما تو ایران میکردیم و حتی بدترش رو هم انجام میدند.
آدمها همونها هستند فقط قوانین و نحوه اجراشونه که اینجا رو متفاوت میکنه...
اینجا منطق بسیار بیشتر از ایران حکمروایی میکنه و یه جاهایی هم همین منطق مثل بولدوزر از روی احساسات آدم رد میشه، یه مثالش خود ما.. با اینکه لاتاری برنده شدیم و با هزاران امید به آینده ای روشن کوبیدیم و اومدیم تا ینگه دنیا و تا مدرک مهندسیمون رو هم سه قبضه نشون ندادیم کلیرمون نکردند، اما 6 ماه که از جیب بخوریم و روی "رو زدن" به ایران برای پول رو نداشته باشیم، تن به هر کاری ، تاکید میکنم "هر کاری" میدیم که بتونیم بیل هامونو بدیم و کارمون به هوم لس شدن و خوردن پول بلیط برگشت و ... نکشه
ممکنه بگین بدبینیه اما من خودم این شرایط رو حس کردم و میدونم که به راحتی میتونه تبدیل به واقعیت بشه، فراموش نکنین که ما زبانمون زیاد جالب نیست و سابقه کار اینجا رو هم که خیلی برای اینا مهمه نداریم و سر گنج هم متاسفانه ننشستیم.
البته ممکن هم هست که یه لاتاری دیگه هم اینجا برنده بشیم و میلیونر به دلار بشیم یا یه کار خوب و حسابی به تورمون بخوره و سال دیگه هلیکوپترمون رو گوشه زمین گلف حودمون پارک کنیم اما نه اون حالت و نه این یکی بدی یا خوبی اینجا نیست.
بدی اینجا اینه که آدم همه اون تکیه گاه های احتمالی رو که داشته از دست میده و اگه کار به زمین خوردن بکشه تمام استخونهاش خرد میشه و خوبیش اینه که آدم میتونه فرصتهایی برای خودش ایجاد کنه که تو یه کشور عقب افتاده هرگز خوابش رو هم نمیتونه ببینه!
بدی اینجا اینه که اگه نتونی یگی تشنمه میتونی از تشنگی بمیری و خوبیش اینه که اگه هدفت رو بدونی یه راهی براش پیدا میشه
رئیس من که ایرانیه از ده سال قبل انقلاب اینجا بوده و تا حالا ایران نرفته و زن و بچه و نوکر و کلفتش هم همه خارجی اند، پولدار هم هست تا دلت بخواد اما هنوز هم خارجی حساب میشه ، بدیش اینه که هر کاری کنی اینجا خونه خودت نمیشه، خونه همسایه اس و خوبیش اینه که همسایه پولداره
البته بستگی به زاویه نگاه هر کسی داره و همه این خوبیها و بدیها قابل تعویض با همند.
زندگی همش همینه!