2009-05-04 ساعت 00:51
زندگی در آمریکا
این یادداشت رو براى دوستانى نوشتم كه در این مدت جسته و گریخته میخواهند بدانند «آمریکا چه جور جایی براى زندگى است»، بعد از 7 ماه زندگى در این مملكت با توجه به اینکه هنوز بطور جدى وارد تعاملات اجتماعى نشدهام اما مشاهداتى داشتهام كه تا حد امكان سعى كرده ام عمیق باشند؛ تا حدودى با زندگى مردم و دخترها و پسرهاى مجرد در لسآنجلس آشنا شدم، با كسانى كه تحصیل مىكنند، مهاجرت كردهاند، پناهنده شدهاند، راضى هستند، ناراضى هستند، خلاصه سعى كرده ام چیزی را از قلم نیندازم؛ امیدوارم برداشت اشتباهى نباشد؛ و یا حداقل چندان دور از واقعیت نباشد؛
------
سالهاى دور وقتى نوجوون بودم، همیشه مثل خیلی از نوجوونای دیگه رویای خارج از ایران زندگى كردن رو داشتم، زندگى در هر جاى دنیا به غیر از ایران، بطور مشخصتر زندگى تو ینگه دنیا رو آرزو مىكردم؛ تا اینکه وارد دنیای كار و دانشگاه و آدمبزرگها شدم؛ بر حسب اتفاق بخاطر ضرورت شغلى امكان سفر به چندین كشور رو پیدا كردم؛ از جنوب شرق آسیا تا جنوب اروپا؛ اقامتهاى كوتاه و بلندمدت؛ این سفرها علاوه بر درسها و تجربههایی كه به همراه داشت باعث تغییر رویاهای دوران نوجوانى من هم شد؛ دیگه شوق زندگى خارج از ایران معنایی نداشت؛ همه جا به یک اندازه متوسط؛ پولدارترین تا فقیرترین اونها همه جا یک جریان تکرار مىشد به اسم زندگى؛ با تمام خوبىها و بدىهاش؛ دیگه فهمیده بودم كه به جاى مهاجرت به جایی غیر از ایران باید به فكر مهاجرت به لایه های بیرونی خودم باشم؛ یاد گرفتم كه تمام لذت زندگى مستلزم نوع نگاه من به آن است نه شرایط و نه مرزهایی كه من رو احاطه كردهاند؛
اما از اونجا كه دنیا پر از اتفاقهاى غیر قابل پیش بینی است یک روز در اوایل ماه فوریه امسال متوجه شدم در جایی هستم كه روزهاى خیلی دور آرزوشو داشتم، آرزویی كه مدتها پیش جواب قانع كنندهاى براى بى اهمیت بودنش پیدا كرده بودم؛ زندگى در ینگه دنیا؛ اینبار اما با دلیلی متفاوت و بخاطر یک ضرورت اجتناب نا پذیر ؛
چارهاى نبود باید میپذیرفتم؛
اولین مشخصههاى زندگى آمریکایی تفاوت زیادی با تصورات قبلى من نداشت؛ فرودگاههاى عظیم خیابونها، پلها و بزرگراههاى حیرت انگیز، خونههاى بزرگ، فروشگاهها و مالهاى پر زرق و برق، آدم هاى بسیار فربه تنبل، كار سخت، رفاه زیاد، فردگرایی، خودخواهى، لبخند، ترس و احترام؛
اما این یک تصویر كلى است، یک تصویر خیلی کلی، واقعیت اما جایی بسیار دور از این پنجره است، واقعیت مهاجرانی که هنوز بومى نشدهاند؛ كسانى مثل من، كسانى كه به هر دلیلی زندگی آمریکایی را انتخاب كردهاند، من با توجه به شناخت فعلى این طبقهبندى را براى این مهاجرین قایل شدهام؛
كسانى كه براى تحصیل به اینجا آمدهاند؛ كه به نظر شرایطی مشابه یک زندگی دانشجویی در هر جای دیگه دنیا دارند؛ اگر پولى داشته باشند كه فبها و اگر نه كه خوب سختىهاى كار و تحصیل و مابقی قضایا؛
دوم كسانى كه در ایران موقعیت شغلى مناسبى نداشتهاند؛ به هر دلیل، ولى مایل هستند كه كار كنند و زندگى متوسطى داشته باشند، میتوانند یک کار معمولى با درآمد معمولى داشته باشند و در كنار آن یک زندگى معمولى را هم اداره كنند، این گروه در ایران امكان داشتن یک زندگى معمولى را با داشتن یک كار معمولى هرگز نمی توانستند داشته باشند؛ من فكر مىكنم این گروه برنده هستند؛
سوم كسانى كه عاشق زرق و برق و زندگى لوكس هستند و خودشان هم از پس این زندگی بر میآیند، این افراد معمولا در هر جایی خوش مىگذرانند حتى در ایران، و خوب البته اینجا خیلی براىشان بهتر است؛
بازندگان اما گروه چهارم هستند؛ این گروه در ایران وضعیت شغلى و جایگاه اجتماعى خوبى داشتهاند، احتمالا به همان نسبت زندگى یا بعبارتى وضعیت اقتصادى خیلی درخشانى نداشتهاند؛ اما یک آرامش نسبى داشتهاند؛ این گروه چنانچه به هر دلیل زندگى در آمریکا را انتخاب كنند باید از خیر پایگاه اجتماعى خودشان بگذرند؛ اید بدانند كه با آن سابقه كارى و دك و پز اجتماعى اینجا برایشان تره هم خورد نمىكنند؛ تحصیلاتشان باید تکمیل شود و سابقه کاریشان در ایران به هیچ دردی نمیخورد و باید همه چیز را از اول شروع كنند؛ مثل ژاپنىها؛ مثلا كسى كه در ایران براى خودش كارى داشته و اعتبارى داشته و دفتر و دستكى بهم زده بوده اینجا حداقل براى چند سال اول باید با كارگرى بگذراند؛ و اگر توى ذوقش نخورد و انگیزهاش را براى ادامه از دست ندهد میتواند تحصیل كند ، حالا بماند كه با داشتن تحصیلات هم همچنین تغییر فاحشی در زندگیش رخ نخواهد داد؛ این وضعیت برای مجردها و یا زوجهای جوان به مراتب راحتتر است اما هر چه ابعاد خانواده بزرگتر باشد دردسر بیشتری در انتظار خواهد بود؛ به همه این دردسرها باید سختى دورى از خانواده را هم اضافه كرد؛
اگر قرار بود براى دیگران نسخهاى بنویسم مى گفتم؛
اگر سرپرست خانواده هستید و به هر درى زدهاید و به جایی نرسیدهاید دست زن و بچه را بگیرید و به هر كلكى هست خودتان را به اینور آب برسانید؛
اگر مسوولیتی ندارید و دلتان میخواهد خوش بگذرانید و افق و آیندهاى براى خودتان بسازید سعی کنید به هر كلكى هست پذیرشی از یکی از دانشگاههای اینجا بگیرید و خودتان را به اینور آب برسانىد و بعد از پایان تحصیلات با دست پر برگردید؛
اگر پول و پله زیادی دارید و نیدونید چطوری خرجش کنید معطل نکنید و خودتان را به اینور آب برسانید و پول روى پول بسازید؛
اگر كار خوبى دارید و از آن مهمتر اعتبارى به هم زدهاید و با دوستان و خانوادهتان خوشید و براى خودتان زندگى ساختهاید و دارید غم بنزین و گرانى و قسط بانك و برنامههای بی سر و ته تلویزیون و آزادى بیان و این چیزها را میخورید بنشینید سرجایتان و از زندگیتان تا جایی که میتوانید لذت ببرید؛ اینجا همه اون سختىها هست مضاف بر اینکه خبرى از كار خوب و اعتبار و لذت بردن از همنشینی با دوستان و خانواده نیست؛
این لب مطلبى بود كه در این مقطع از زندگى به آن رسیدهام، شاید در آینده نه چندان دور واقعیتهای دیگری را ببینم؛
خواه پند گیرید خواه ملال؛
بر گرفته از وبلاگ :http://samirafarahani.blogspot.com
این یادداشت رو براى دوستانى نوشتم كه در این مدت جسته و گریخته میخواهند بدانند «آمریکا چه جور جایی براى زندگى است»، بعد از 7 ماه زندگى در این مملكت با توجه به اینکه هنوز بطور جدى وارد تعاملات اجتماعى نشدهام اما مشاهداتى داشتهام كه تا حد امكان سعى كرده ام عمیق باشند؛ تا حدودى با زندگى مردم و دخترها و پسرهاى مجرد در لسآنجلس آشنا شدم، با كسانى كه تحصیل مىكنند، مهاجرت كردهاند، پناهنده شدهاند، راضى هستند، ناراضى هستند، خلاصه سعى كرده ام چیزی را از قلم نیندازم؛ امیدوارم برداشت اشتباهى نباشد؛ و یا حداقل چندان دور از واقعیت نباشد؛
------
سالهاى دور وقتى نوجوون بودم، همیشه مثل خیلی از نوجوونای دیگه رویای خارج از ایران زندگى كردن رو داشتم، زندگى در هر جاى دنیا به غیر از ایران، بطور مشخصتر زندگى تو ینگه دنیا رو آرزو مىكردم؛ تا اینکه وارد دنیای كار و دانشگاه و آدمبزرگها شدم؛ بر حسب اتفاق بخاطر ضرورت شغلى امكان سفر به چندین كشور رو پیدا كردم؛ از جنوب شرق آسیا تا جنوب اروپا؛ اقامتهاى كوتاه و بلندمدت؛ این سفرها علاوه بر درسها و تجربههایی كه به همراه داشت باعث تغییر رویاهای دوران نوجوانى من هم شد؛ دیگه شوق زندگى خارج از ایران معنایی نداشت؛ همه جا به یک اندازه متوسط؛ پولدارترین تا فقیرترین اونها همه جا یک جریان تکرار مىشد به اسم زندگى؛ با تمام خوبىها و بدىهاش؛ دیگه فهمیده بودم كه به جاى مهاجرت به جایی غیر از ایران باید به فكر مهاجرت به لایه های بیرونی خودم باشم؛ یاد گرفتم كه تمام لذت زندگى مستلزم نوع نگاه من به آن است نه شرایط و نه مرزهایی كه من رو احاطه كردهاند؛
اما از اونجا كه دنیا پر از اتفاقهاى غیر قابل پیش بینی است یک روز در اوایل ماه فوریه امسال متوجه شدم در جایی هستم كه روزهاى خیلی دور آرزوشو داشتم، آرزویی كه مدتها پیش جواب قانع كنندهاى براى بى اهمیت بودنش پیدا كرده بودم؛ زندگى در ینگه دنیا؛ اینبار اما با دلیلی متفاوت و بخاطر یک ضرورت اجتناب نا پذیر ؛
چارهاى نبود باید میپذیرفتم؛
اولین مشخصههاى زندگى آمریکایی تفاوت زیادی با تصورات قبلى من نداشت؛ فرودگاههاى عظیم خیابونها، پلها و بزرگراههاى حیرت انگیز، خونههاى بزرگ، فروشگاهها و مالهاى پر زرق و برق، آدم هاى بسیار فربه تنبل، كار سخت، رفاه زیاد، فردگرایی، خودخواهى، لبخند، ترس و احترام؛
اما این یک تصویر كلى است، یک تصویر خیلی کلی، واقعیت اما جایی بسیار دور از این پنجره است، واقعیت مهاجرانی که هنوز بومى نشدهاند؛ كسانى مثل من، كسانى كه به هر دلیلی زندگی آمریکایی را انتخاب كردهاند، من با توجه به شناخت فعلى این طبقهبندى را براى این مهاجرین قایل شدهام؛
كسانى كه براى تحصیل به اینجا آمدهاند؛ كه به نظر شرایطی مشابه یک زندگی دانشجویی در هر جای دیگه دنیا دارند؛ اگر پولى داشته باشند كه فبها و اگر نه كه خوب سختىهاى كار و تحصیل و مابقی قضایا؛
دوم كسانى كه در ایران موقعیت شغلى مناسبى نداشتهاند؛ به هر دلیل، ولى مایل هستند كه كار كنند و زندگى متوسطى داشته باشند، میتوانند یک کار معمولى با درآمد معمولى داشته باشند و در كنار آن یک زندگى معمولى را هم اداره كنند، این گروه در ایران امكان داشتن یک زندگى معمولى را با داشتن یک كار معمولى هرگز نمی توانستند داشته باشند؛ من فكر مىكنم این گروه برنده هستند؛
سوم كسانى كه عاشق زرق و برق و زندگى لوكس هستند و خودشان هم از پس این زندگی بر میآیند، این افراد معمولا در هر جایی خوش مىگذرانند حتى در ایران، و خوب البته اینجا خیلی براىشان بهتر است؛
بازندگان اما گروه چهارم هستند؛ این گروه در ایران وضعیت شغلى و جایگاه اجتماعى خوبى داشتهاند، احتمالا به همان نسبت زندگى یا بعبارتى وضعیت اقتصادى خیلی درخشانى نداشتهاند؛ اما یک آرامش نسبى داشتهاند؛ این گروه چنانچه به هر دلیل زندگى در آمریکا را انتخاب كنند باید از خیر پایگاه اجتماعى خودشان بگذرند؛ اید بدانند كه با آن سابقه كارى و دك و پز اجتماعى اینجا برایشان تره هم خورد نمىكنند؛ تحصیلاتشان باید تکمیل شود و سابقه کاریشان در ایران به هیچ دردی نمیخورد و باید همه چیز را از اول شروع كنند؛ مثل ژاپنىها؛ مثلا كسى كه در ایران براى خودش كارى داشته و اعتبارى داشته و دفتر و دستكى بهم زده بوده اینجا حداقل براى چند سال اول باید با كارگرى بگذراند؛ و اگر توى ذوقش نخورد و انگیزهاش را براى ادامه از دست ندهد میتواند تحصیل كند ، حالا بماند كه با داشتن تحصیلات هم همچنین تغییر فاحشی در زندگیش رخ نخواهد داد؛ این وضعیت برای مجردها و یا زوجهای جوان به مراتب راحتتر است اما هر چه ابعاد خانواده بزرگتر باشد دردسر بیشتری در انتظار خواهد بود؛ به همه این دردسرها باید سختى دورى از خانواده را هم اضافه كرد؛
اگر قرار بود براى دیگران نسخهاى بنویسم مى گفتم؛
اگر سرپرست خانواده هستید و به هر درى زدهاید و به جایی نرسیدهاید دست زن و بچه را بگیرید و به هر كلكى هست خودتان را به اینور آب برسانید؛
اگر مسوولیتی ندارید و دلتان میخواهد خوش بگذرانید و افق و آیندهاى براى خودتان بسازید سعی کنید به هر كلكى هست پذیرشی از یکی از دانشگاههای اینجا بگیرید و خودتان را به اینور آب برسانىد و بعد از پایان تحصیلات با دست پر برگردید؛
اگر پول و پله زیادی دارید و نیدونید چطوری خرجش کنید معطل نکنید و خودتان را به اینور آب برسانید و پول روى پول بسازید؛
اگر كار خوبى دارید و از آن مهمتر اعتبارى به هم زدهاید و با دوستان و خانوادهتان خوشید و براى خودتان زندگى ساختهاید و دارید غم بنزین و گرانى و قسط بانك و برنامههای بی سر و ته تلویزیون و آزادى بیان و این چیزها را میخورید بنشینید سرجایتان و از زندگیتان تا جایی که میتوانید لذت ببرید؛ اینجا همه اون سختىها هست مضاف بر اینکه خبرى از كار خوب و اعتبار و لذت بردن از همنشینی با دوستان و خانواده نیست؛
این لب مطلبى بود كه در این مقطع از زندگى به آن رسیدهام، شاید در آینده نه چندان دور واقعیتهای دیگری را ببینم؛
خواه پند گیرید خواه ملال؛
بر گرفته از وبلاگ :http://samirafarahani.blogspot.com
شماره کیس: AS30XXX
نامه اول: 2008 may
ارسال مدارک: june 2008
تاريخ مصاحبه : 2009 13 july
دریافت نامه دوم: 5june 2009
تاريخ گرفتن ويزا بدون كليرنس :2009 14 july
تاریخ ورود به غربت : 24 october
نامه اول: 2008 may
ارسال مدارک: june 2008
تاريخ مصاحبه : 2009 13 july
دریافت نامه دوم: 5june 2009
تاريخ گرفتن ويزا بدون كليرنس :2009 14 july
تاریخ ورود به غربت : 24 october