ارسالها: 223
موضوعها: 9
تاریخ عضویت: Sep 2008
رتبه:
27
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
2009-10-29 ساعت 19:44
(آخرین تغییر در ارسال: 2009-10-29 ساعت 19:45 توسط Parslottery.)
نترس محمد جان ما اصلا مشکوک نیستیم ...
تلفن پدر گرامی رو فقط بده من یک کاره کوچیک دارم با ایشون
من سوات ندارم امزا بزارم. نمیشه انگشط بزنم؟؟ په ای چه وب صاتی یه
ارسالها: 286
موضوعها: 13
تاریخ عضویت: Apr 2009
رتبه:
50
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
درود
گفته ی اوّّل «پارس لاتاری »عزیز ؛ در بالا حسابی به دلم نشست؛ و ارزش خواندن دوباره داشت
--------------------------
آرش جان نگران حرفی که درباره ی «معلم» ها زدید نباشید و بگذارید پای حساسیت های شغلی که دارم و همانطور هم که دیدی قرار شد چهره ی یک معلم نچندان بد را نیز ببینی و پای منقل کباب داغ باهم بحث و گفتگو کنیم.
البته این جمله ای بسیار درست است که « رفتار خوب؛ چه معلم و چه غیر؛ آنچنان موثر است که طرف مقابل حتی ممکن است از حساسیت های دینی خود هم در برابر آن بگذرد » در توجیح این حرفم بسیار شنیده ایم که عاشق، دین خود را نیز بخاطر معشوق تغییرداده است. پس ایکاش تمامی «معلم » های کشورمان؛ از سر عشق و علاقه و نه ناچاری؛ شغل خود را انتخاب میکردند و ایکاش بسیار، که آنقدر فشارهای اقتصادی و اجتماعی و .... بر همه ی شغلها نبود و بخصوص معلمان عزیز با عشق بیشتری تدریس میکردند.
از همه ی اینها گذشته این یک مسئله ی روانشناسانه است که هر دانش جو یا آموزی که به معلم و مدرسش علاقه داشت؛ سختی موضوع درس برایش، آنچنان ناگوار جلوه نمیکند و فهم درس و کتاب بسیار روان تر است و با در نظر داشتن همین مطلب همیشه از خدا خواسته ام که چنان اخلاق و منشی بر من عطا کند که طرف مقابلم از سر رودروایستی هم که شده درسخوان باشد و خداراشکر در این زمینه کمتر مشکل داشته ام.
-----------------------------
دوستان عزیز
پیشنهاد میکنم نوشته های « آرش » خان را در مورد همسر و مخصوصا ً از نوع آمریکایی اش ، توجه بیشتر ی فرمایید که هر تجربه ای به رایگان بدست نمیاید و هرچه باشد، سخنان ایشان با تجربه ای چند ساله، همراه است.
راستش افراد و آشنایان بسیاری ؛ سراغ زن و گاهی شوهر آمریکایی از من و خانمم گرفته اند امــّّا ما هیچگاه حاضر به این کار نیستیم؛ چرا که ازدواج و زندگی را بسیار عمیق و با اهمیت تر از آن؛ میبینیم که در رویاها و ذهن بعضی افراد است و مخصوصا ً فقط به بهانه ی خروج از کشور.
در یکی از نوشته ها دوستی از جدایی ؛ یک زوجی ، اظهار ناراحتی کرده بودند و البته این موضوعی است که حس همدردی هرکسی را برمی انگیزاند؛ امـــّّا این یک واقعیتی است که درصد بسیار بالایی از ازدواج های ما ایرانی ها ، در اصل یک طلاق نانوشته است و ربطی به داخل و خارج از کشور ندارد؛ تنها وقتی که در خارج از کشور بسر میبرند؛ زن ومرد تازه پی به یکسری از حق و حقوق خود میبرند وتازه میفهمند که زندگی زناشویی یعنی چه و تاکنون بایک همبند در یک سلول بسر می برده اند تا زندگی مشترک.
از اینجاست که کارشان به سختی میگراید و سه راه برایشان باقی میماند؛ یا اینکه به همان شیوه ی سابق ادامه ی زندگی دهند که این امری است تقریبا ً ناشدنی؛ یا اینکه روال و شیوه ی رفتاری خود را حتی برخلاف آنچه که فرهنگ و سنـّّت کشورش و یا عادت ها و تربیت های خانوادگی اش داشته ؛ دست به تغییری بزرگ بزنند و روال بهتری را در پیش گیرند که واقعا ً هم سخت است؛ و یا اینکه راه سوّّم را انتخاب کنند و طلاق.
فکر نکنید که راه سوم(طلاق) را براحتی انتخاب میکنند؛ امــّّا این حرفهایی که داخل ایران رواج دارد؛ مثل آبرویمان میرود ؛ یا مردم حرف درمیارند؛ و ... دیگر مانع شان نمیشود که بسوزند وبسازند و یکی از بزرگترین دستاوردهای مهاجرت همین است که دیگر بخاطر «مردم» زندگی نکنی و درجستجوی تمایل و نیازهای روحی و متناسب با وجودی خودتان باشید.
میدانم مطلبی که اشاره وار ذکر شد؛ نیاز به تامل و بررسی همه جانبه ای دارد؛ لذا فقط به عنوان یک نظر به آن بنگرید؛ تا انشاالله در فرصتی مناسب به تحلیل بیشتر آن؛ پرداخته شود. با این حال پذیرای همه ی نظرات شما هستم؛ ولو در این مکان.
----------------------
« سوما » جان
ممنونم از نظر لطفت؛ باور کن خودم خیلی دلم میخواهد به همان روانی حرف زدن مردم کوچه و بازار ؛ کلامم را بنویسم؛ امــّّا تا چشم باز میکنم ؛ میبینم کلــّّی با کلمات بازی کرده ام و بقول شما ادبی شده است و در مثل و کنایه است که « ادبی »، یعنی سقلمه و دشوار گویی که هیچ کس هیچ نمیفهمد.
بهر حال ،پذیرای نقد و پیشنهاد شما هستم و امیدوارم که توانسته باشم کلامم را از سر باور قلبی گفته باشم تا لاجرم بر دل نشیند.
پس ، دل به دریا بزن ، که شیردلان سزاوار بهترین ها هستند؛ و صد البته بایستی کمر همت بست که راهی است بس دشوار . ولی نه من و نه دیگری ؛ بلکه خود خداوند تضمین کرده است که عاقبتی خیر در راه است و این مایییم که باید بقول سهراب سپهری چشمهایمان را بشوییم و دیدگاهمان را بر زندگی عوض کنیم. آن گاه است که هر چه از دوست رسد را نیکو میبینیم و حتی سختی ها را به خوبی تعبییر میکنیم و رسیده ای از طرف خداوند؛ همانی که جز خوبی برای آفریده های خویش نمیخواهد.
آینده ای سراسر موفقیت برایتان آرزو میکنم
_________________________________
بیایید همه با هم دعا کنیم که خداوند « آخر و عاقبتی ، خیر» برای همه داشته باشد و ما را از آن دسته ی افرادی قرار دهد که مثالی بر رحمت و عشق او باشد. خداوندا آرامش قلب و دوستی هرچه بیشتر خود را در نهاد همه ی ماها قرار بده که هیچ چیز برای من انسان خاکی ، بیشتر از « آرامش » بهتر نیست.
شرمنده که باز طولانی شد . ارادتمند همگی حمید ایالت میزوری
ارسالها: 741
موضوعها: 14
تاریخ عضویت: Aug 2009
رتبه:
62
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
ممنونم از آرش عزیز که همه مطالب و سوالات رو خیلی دقیق می خونه و دقیق می فهمه و دقیق جواب می ده و واقعا هرچی که اطلاعات داره می ده و نه بیشتر.
و آرش جان ممنونم از اینکه جواب مرا هم به این قشنگی دادی. فقط گویا در باره زنان اروپایی به ویژه روسیه و اروپای شرقی به نظرم اطلاعاتی نداشتی ولی من شنیدم بسیار آرام و علیرغم آزادیهای فردی که برای خود قایلند پیرو همسران خود هستند و همینطور مردانشان و به قول یکی از دوستان که همسر روسی داشت می گفت خیلی ریلکس هستند.
ارسالها: 407
موضوعها: 6
تاریخ عضویت: Sep 2009
رتبه:
39
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
سلام بچه ها.
ارش جون چه بحث جذابی رو راه انداختیا!!!
ولی خدا بگم چی کارت نکنه!! چرا!؟؟؟!؟؟!؟!؟ واقعا میگی چرا؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟؟!؟؟؟!!؟!!!؟!؟!؟!؟
همه ی این اتیشا از تو بلند میشه ها!!!!
بابا به خدا کور شدم دیگه از بس پای این مهاجریرا نشستم!!
شیرین روزی دو-سه ساعت از وقت من رو مهاجرسرا به خودش اختصاص داده!!
انقدر مطلبا جذابه که که نمیشه حتی از یه دونش هم گذشت!!!!
کم کم دارم به این فکر میفتم که واسه خودم یه دفتر خاطرات درست کنم و خاطراتمو بنویسم.
کاش شبانه روز 30-40 ساعت بود که وقت بیشتری داشتم!!!
ایشالا هر جا که هستی خوش باشی.
در انتها منم اگه برم هیچ وقت برنمیگردم حتی واسه یه روز!!!!!
هیچ وقت هم دلم واسه ایران تنگ نمیشه!
بازم در انتهای انتها دم همه بچه های مهاجرسرا هم گرم که همه با هم همدل و هم ارزو هستن.
ارسالها: 82
موضوعها: 3
تاریخ عضویت: Apr 2008
رتبه:
2
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
درد غربت برای کسانی هست که در محل اقامت جدید نمیتونند با اطرافیان ارتباط برقرار کنند. با این مسله بتونید کنار بیایید هیچ وقت فکر غربت نمیکنید، محیط هم طوری هست که اگر معاشرتی باشید، راحت میتونید دوستان خوبی پیدا کنید. خوشبختانه کشورهایی مثل امریکا یا کانادا به اندازه ای خارجی و مهاجر هست که هیچ وقت احساس نمیکنید که به این جامعه متعلق نیستید، یا از لهجتون خجالت بکشین و گوشه گیر بشید.
ولی با این وجود حرفای ارش رو تایید میکنم. این گزینه همیشه تو ذهن آدم minimize شده باقی می مونه.
ارسالها: 642
موضوعها: 10
تاریخ عضویت: Jun 2009
رتبه:
58
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
آرش جان حالا شما و دوستان کوتاه اومدید، من آتیش بیار معرکه میشم.
من دیشب برای اولین بار خواب دیدم که رفتم یه جایی(فکر کنم مالزی بود) که سمت چپم برجهای خوشکل نیویورک بود(البته یه 200 متر اون ور تر و اونور آب) و سمت چپم برجهای خوشکل استرالیا.این خواب برایم بهشت بود.
ولی ساعت 6 و 7 بود که ضد حال خوردم، من سوار هواپیما شدم و برگشتم ایران و اومدم اهواز و سریع با ماشین برگشتم آبادان، بلافاصله رفتم فرودگاه بین المللی آبادان، آخه قرار بود دوستم که 1 ماه پیش رفته بود مالزی، بیاد. منم تو فرودگاه بابای دوستم رو دیدم و سلام و علیک کردم و چند دقیقه بعد صدای هواپیما از دوردست به گوش میرسید،انگار داشت سقوط میکرد. همه نگران بودن!البته صدای عجیبی نبود ولی ایرانی ها همیشه با آیت الکرسی هواپیما رو میشونند و امید به بقای امر خود و عزیزان خود دارند.آقا ما هم نامرد شدیم، تو دلم گفتم سقوط کنه، اشکالی نداره، من که از هواپیما پیاده شدم(آخه مثلا تو همون هواپیما بودم و اهواز پیاده شده بودم).چون من از اتفاقات عجیب و نادر خوشم میاد ولی دیگه به آیندش نگاه نمیکنم.
بعد وایساده بودیم تو حیاط(مثلا سالن انتظار بود و شلوغ هم بود) که دیدیم اول نفر دوست من اومد و هیچکس هم بعد از اون نیومد(البته شاید اومده باشن، ولی من امروز زود بیدار شدم،احتمالا تا حالا اومدن و حتی رفتن خونه هاشون و دارن صبحانه میل میکنن)، دوستم"علی" از دور داشت با لبخند و بغض دلتنگی به من و پدرش نگاه میکرد ،و تا رسید نزدیک یه سینی شیرینی خشک بی مزه داد بهم. به اصطلاح سوغاتی بود. علی و باباش با یه نگاه دلتنگی به هم نگاه میکردن و مات هم شده بودن. طوری که همه منتظران دور ما جمع شده بودند و داشتن از این صحنه لذت میبردند. لحضه مهم این خواب همین جا بود که من همون لحظه تو خواب تصمیم گرفتم که خانواده ام رو ترک نکنم، چون واقعا حس خیلی غمناکی بود و همچنین احساس پشیمانی. از غم اون خوابم، منی که همیشه تا ساعت 12 میخوابم، همون ساعت 6 و 7 بیدار شدم و تا 1 ساعت مثل منگولها تو فکر اون خواب بودم!!!
من تا حالا دو سه بار این حس رو تجربه کردم، خیلی غمناک و بده، قبول دارم ولی به قول شما نباید زندگی خودمون رو برای فقط این حس نابود کنیم. من هم تلاش میکنم که بتونم یه طوری پدر و مادرم رو با خودم ببرم! بنده خدا ها از اینکه نمیتونن برن، از آمریکا متنفر شدن و همیشه از بدی اش میگن،ولی میدونم اگه شرایطش جور بشه آمریکا بهترین کشور دنیا برایشان تصور میشه و با کله میرن.
لپ کلام اینکه من نمیخواهم دلتنگی و غربت رو انکار کنم. چون 99% مهاجران به این درد دچار میشن، مگر اینکه خیلی بی خیال باشید و یا از خانواده و اجتماع متنفر باشید. ولی سعی کنید خانوادگی مهاجرت کنید و اگر نشد، سعی کنید قانونی برید که بتونید هر چند وقت یکبار بیایید و به خانواده سر بزنید. و همونطور که آرش عزیز هم فرمودند باید با این مشکل کنار اومد، چون بهتر از اینه که با هزاران مشکل دیگه(در ایران) کنار بیاییم.
موفق باشید
ارسالها: 286
موضوعها: 13
تاریخ عضویت: Apr 2009
رتبه:
50
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
خانم ( ویا آقای )nnazi _2005
صمن عرض سلام؛ اینکه فرموده اید مادر محترمتان از همین الان بی تابی و دلتنگی میکند؛ امری نیست که حتی بهترین توجیح ها باعث آرام شدن کسی به نام « مادر » شود و به یاد دارم که مادر مرحومم همیشه ضرب المثلی(یا جمله ای معروف) را تکرار میکرد که:
بلا نسبت؛ بلا نسبت !!! آدم هر مخلوق دیگری( اسم یک حیوان است که ادب ، اجازه ذکر آنرا نمیدهد) میشود، بشود؛ ولی «مادر» نشود
به این معنی که در فرهنگ ما؛ مادر یعنی تا آخر عمر خون جگر خوردن. مادر یعنی همیشه دلواپس فرزند بودن. مادر یعنی لقمه را از گلوی خود گرفتن و به خانواده خوراندن. مادر یعنی همیشه خود را فدا کردن و ....
پس میبینی که یک چنین فرشته ای ، از بس درد و رنج در طالع خود میبیند؛ حاضر میشود؛ مخلوقی دیگر میبود و مادر نمیبود.
متاسفانه فرهنگ و تلویزیون و مذهب وواقعیت های اجتماعی و باورهای غلط دیگران و هزاران هزار مورد دیگر ؛ همگی باعث شده اند که مادران ایرانی همگی دارای یک چنین روحیه ای باشند؛ و البته حق هم دارند. یا اینکه به واقعیت میبینند که جوانی که خانواده و فامیل بالای سرش بوده ؛ موفق نشده و نگران آینده ی فرزند خود میشود و یا اینکه هزاران باور غلط دیگران، ترس را در وجودشان نهادینه کرده است.
وگرنه چرا مادران کشورهای دیگر اینقدر وابسته و دل نگران فرزندان خود نیستند؛ نه اینکه هیچکدامشان ،حس مادری ندارند؛ بلکه اطمینان و بدنبال آن آرامش قلبی، از آینده ی فرزند خود دارند.
قصد ندارم وقت شریفتان را بگیرم؛ امــّّا از قول من به مادرمحترمتان سلام و پیغام برسانید که :
بالاخره از قدیم گفته اند ، دختر مال مردم و پسر مال مردم و مادران هم مانده اند سرگردان. پس بگذار فرزندتان همراه با دعای خیر شما ؛ آینده ی خود را از اکنون رقم بزند و این همه سختی ها و فلاکتهایی که امثال مادر من داشته اند را تجربه نکند.
مادر عزیزم؛ مطمئن باش این دوری و سختی که باید شما تحمل کنید؛ در راه خیر فرزندتان است. امروز فقط سختی ندیدن فرزندتان را میکشید؛ ولی فردای زندگی او ،با دیدن راحتی و آسایش و خوشبختی او؛ قلبتان شاد خواهد شد.
میدانم که نگران سختی های روزهای اول مهاجرت جگرگوشه تان هستید؛ ولی مطمئن باش خدا با آنانی بیشتر خواهد بود که تنهاترند؛ سوای اینکه این تنهایی های او ، باعث میشود به خدای خود نزدیک تر بشود؛ فرزندتان فرصتی پیدا خواهد کرد تا قدردان نعمت های خداوندی باشد.
اگر من و همسرم ایران بودیم؛ همان حس و حالی را داشتیم که قبلا ً بود. امــّّا اکنون به دیدگاهی رسیده ایم که حتی دوست دار دشمنانمان هم هستیم( اگر حتی در ذهنمان به دشمنی هم معتقد باشیم که نیست) چه برسد به قدردان بودن و همواره لذتب بردن از اینکه به فکر عزیزانی بی نظیر ، همچون پدر و مادر .
مادرمن، همه ی عمر صبر و تحمـّل تنها کاری بوده است که میتوانستی بکنی. این بار هم با صبر و تحمل بسیار؛ همراه با توکل به خدا و دعای بسیارتر ؛ فرزندت را روانه کن. میدانم هیچ چیزی لمس فرزند در آغوش گرم شما نمیشود؛ ولی خوشبختانه اینترنت و تلفن همه ی کارها را راحت کرده و حتی میتوانی فرزندت را از طریق کامپیوتر ببینی و او هم قول میدهد در اولین فرصت به دستبوسی حضوری شما ها برسد. برای اینکه بدانید همین تکنولوژی هم؛ کم غنیمتی نیست؛ یادآوری میکنم که مادر من تحمل دوفرزند در غربتش را برای سی و پنج سال پیش که هر سه ماه به سه ماه نامه ای میرسید؛ داشت. شما مادران امروز که مطمئنا ً قوی تر و با روحیه ترید.
شرمنده که سخن طولانی شد. در صورت نیاز پاسخگوی هر موردی هستم. ارادتمند حمید ایالت میزوری
ارسالها: 13
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Oct 2009
رتبه:
6
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
سلام به آقا حمید عزیز
منظور من از ادبی بودن نوشته هایتان "سقلمه و دشوارگویی" نبود بلکه منظور زیبایی و لذت بخش بودن آنها بود و امیدوارم که زین پس نیز به همین سبک به نوشتن ادامه دهید. و تشکر از پاراگراف دوم در مورد دل به دریا زدن که باز هم ادبی و بسیار زیبا و دلنشین بود.
در مورد "دوست داشتن خداوند، انسان تنها را" من و همسرم چون یکبار در کشور خودمان ایران مهاجرت کرده ایم این مورد را به چشم دیده و با تمام وجود لمس کرده ایم
همیشه پیروز و خوشحال باشید
ارسالها: 99
موضوعها: 4
تاریخ عضویت: Oct 2009
رتبه:
16
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
با سلام خدمت آقا حمید که لطف کردن و صحبت شون رو به گفته من اختصاص دادن ،ممنون از صحبت های شیواتون که نشان دهنده یک معلم با کمالات است .حرف های شما واقعا" درست بود و خودم هم همش این صحبت هارو انجام می دم امید وارم نتجه بده،البته من خودم به شخصه تصمیم رو گرفتم و خود ایشون هم باعث رفتنم بود ، این بی تابی ها هم از روی دلتنگی اولیه ست .پیغام شما رو هم به مادرم می رسونم .با تشکر
ارسالها: 223
موضوعها: 9
تاریخ عضویت: Sep 2008
رتبه:
27
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
(2009-10-30 ساعت 01:51)rs232 نوشته: یو اس لاور جان, من در یک تاپیک جداگانه, هر چیزی که در مورد همجنسگرایان میدانم مینویسم.
در ضمن ممنون از همه بچه ها و پارس لاتاری و کاوشگرنت و حمید میزوری و یو اس لاور و ان نازی و صدرا و نوید و متریکس و سروش و سوما و نیلوفر و هنر ایرانی عزیز که این بحث را جلو بردند.(امیدوارم هیچ اسمی رو جا نینداخته باشم!)
روایت است که کسانی که به بهشت میروند هم تا مدتی دلشان برای عزیزانشان تنگ میشود.(البته این روایت از خود من است!)
دلتنگی یک مسئله فردی و روانی است که هر کس به نسبت تواناییهای خود میتواند با آن کنار بیاید و یا بر آن غالب شود. اگر نتوانستیم چنین کنیم, بهتر است که از یک روانشناس کمک بگیریم. ولی من هم با دوستان موافقم که دلتنگی نباید مانعی بر سر راه بهتر زیستن باشد.
ااا نوید دلت آب اسم من 2 بار اومده، الان صدرا و محمد شاکی میشن چرا اسمشون 1 بار اومده، صدرا هم میاد تاپیک رو قفل میکنه
چاکریم RS232 جان
چه کنیم همیشه همه جا مارو 2-3 نفر حساب میکنند
من سوات ندارم امزا بزارم. نمیشه انگشط بزنم؟؟ په ای چه وب صاتی یه
ارسالها: 21
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: May 2010
رتبه:
0
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
به نظر من که در اروپا زندگی می کنم،برای ما ایرانیها،بهترین جا برای زندگی همان ایران خودمان است