ببخشید, عنوانی که برای این مطلب انتخاب کردم بیشتر شبیه نصیحتهای مادربزرگها است. من خودم به کلمه درس زندگی حساسیت دارم و وقتی میشنوم, کهیر میزنم. اصولا از کلمه درس متنفرم چون مرا یاد درس و مشق مدرسه می اندازد. ولی مطلب چیست؟
وقتی که در ایران بودم زیاد به این فکر نمیکردم که چرا میخواهم بروم. فقط میدانستم که میخواهم بروم. وقتی یک ببر گرسنه شما را دنبال میکند شما به فکر این نیستید که علل حمله آن ببر به خودتان را بررسی کنید بلکه دو پا که دارید هیچ, دو پای دیگر هم قرض میگیرید و با آخرین سرعت میدوید. شما در آن لحظه فقط میدانید که باید بدوید و اصلا هم مهم نیست که چرا میدوید و به کجا میدوید.
وقتی که شما مهاجرت کردید و از وضعیت نامناسب خود رها شدید, از روی شکم سیری و با خیال آسوده مینشینید و به تجزیه و تحلیل رفتار و انگیزه خودتان میپردازید. شاید به این نتیجه برسید که اصلا مهاجرتتان بیهوده بوده است و یا به این نتیجه برسید که گزینه های بهتری برای انتخاب داشته اید و یا اینکه از نظر مالی بیش از حد ریسک کرده اید. شاید هم به این نتیجه برسد که مهاجرت بهترین گزینه برای شما بوده است.
بارها شنیده ام که در ایران میگویند ما خودمان را برای هر گونه سختی آماده کرده ایم و هیچ جهنمی بدتر از ایران نیست. ولی وقتی به اینجا می آیند حتی اگر کار هم پیدا کنند نمیتوانند از پس کوچکترین و حداقل سختی مهاجرت که دوری از دوستان و آشنایان است بر بیایند. تقصیری هم ندارند چون مانند ایران در شرایط اضطراری نیستند که بخواهند توان مضاعف از خودشان نشان دهند. کسی اعصابشان را خورد نمیکند. کسی در ترافیک سنگین برایشان بوق نمیزند و کسی حقشان را نمیخورد. لورل و هاردی یادتان است که هاردی با صدای بوق قوی میشد؟ ما هم دقیقا همانطور هستیم و وقتی به محیط آرامی میاییم قدرتمان را هم از دست میدهیم.
مهاجرت از روی فشارهای اجتماعی دقیقا مثل ازدواج برای فرار از خانه پدری است و برنامه های آن صرفا محدود به گریز از شرایط نابسامان فعلی است. ما نمیتوانیم انتظار داشته باشیم که در مهاجرتمان همه چیز برای ما به بهترین نحو پیش برود چرا که شرایط تصمیم گیری و برنامه ریزی ما عادی نبوده است. تصمیم گیری در فشار هم یک چیزی در مایه های اعتراف در زیر فشار است. ضمن اینکه گزینه های انتخاب ما هم بسیار بسیار محدود است. مانند دختر و یا پسر بدترکیبی که بعد از بیست سال انتظار خواستگار و یا موردی برای ازدواج پیدا کند.
خود من تصمیم دارم بعد از اینکه سیتیزن شدم و پاسپورت امریکاییم را گرفتم سر فرصت بنشینم و برای زندگی خودم تصمیم بگیرم. در واقع حضور من در اینجا یک نوع ماموریت است برای رهایی از شرایطی که مرا در یک محدوده جغرافیایی زندانی کرده بود. تاکنون سه سال را پشت سر گذاشتم و دو سال دیگر ماموریتم به پایان میرسد. آنزمان میتوانم با گزینه های بیشتری که برای انتخاب خواهم داشت برای زندگیم برنامه ربزی کنم. احتمالا اگر شرایط کاریم اجازه دهد به ایران برمبگردم تا دوباره همه چیز را بررسی کنم و تصمیم بگیرم که کجا برای من مناسب تر است. در آن زمان شاید دوباره سر و سامانی هم به زندگیم دادم!
ولی آنچه که برایم قطعی است این است که من در حال آموختن درباره دنیای جدیدی هستم که قبلا از آن چیزی نمیدانستم. در واقع مهاجرت برای من دانشگاهی است که میتوانم در آن قابلیتهای خودم را محک زده و تواناییهای خودم را هم افزایش دهم. بله مهاجرت هم مثل درس خواندن سخت است ولی حتی اگر بعد از پنج سال به کشورتان برگردید متوجه میشوید که بسیار تغییر کرده اید و شاید به تحلیل منطقی تر و جامع تری از مسائل جامعه هم دست پیدا کنید که زندگی را برایتان آسان تر کند.
وقتی که در ایران بودم زیاد به این فکر نمیکردم که چرا میخواهم بروم. فقط میدانستم که میخواهم بروم. وقتی یک ببر گرسنه شما را دنبال میکند شما به فکر این نیستید که علل حمله آن ببر به خودتان را بررسی کنید بلکه دو پا که دارید هیچ, دو پای دیگر هم قرض میگیرید و با آخرین سرعت میدوید. شما در آن لحظه فقط میدانید که باید بدوید و اصلا هم مهم نیست که چرا میدوید و به کجا میدوید.
وقتی که شما مهاجرت کردید و از وضعیت نامناسب خود رها شدید, از روی شکم سیری و با خیال آسوده مینشینید و به تجزیه و تحلیل رفتار و انگیزه خودتان میپردازید. شاید به این نتیجه برسید که اصلا مهاجرتتان بیهوده بوده است و یا به این نتیجه برسید که گزینه های بهتری برای انتخاب داشته اید و یا اینکه از نظر مالی بیش از حد ریسک کرده اید. شاید هم به این نتیجه برسد که مهاجرت بهترین گزینه برای شما بوده است.
بارها شنیده ام که در ایران میگویند ما خودمان را برای هر گونه سختی آماده کرده ایم و هیچ جهنمی بدتر از ایران نیست. ولی وقتی به اینجا می آیند حتی اگر کار هم پیدا کنند نمیتوانند از پس کوچکترین و حداقل سختی مهاجرت که دوری از دوستان و آشنایان است بر بیایند. تقصیری هم ندارند چون مانند ایران در شرایط اضطراری نیستند که بخواهند توان مضاعف از خودشان نشان دهند. کسی اعصابشان را خورد نمیکند. کسی در ترافیک سنگین برایشان بوق نمیزند و کسی حقشان را نمیخورد. لورل و هاردی یادتان است که هاردی با صدای بوق قوی میشد؟ ما هم دقیقا همانطور هستیم و وقتی به محیط آرامی میاییم قدرتمان را هم از دست میدهیم.
مهاجرت از روی فشارهای اجتماعی دقیقا مثل ازدواج برای فرار از خانه پدری است و برنامه های آن صرفا محدود به گریز از شرایط نابسامان فعلی است. ما نمیتوانیم انتظار داشته باشیم که در مهاجرتمان همه چیز برای ما به بهترین نحو پیش برود چرا که شرایط تصمیم گیری و برنامه ریزی ما عادی نبوده است. تصمیم گیری در فشار هم یک چیزی در مایه های اعتراف در زیر فشار است. ضمن اینکه گزینه های انتخاب ما هم بسیار بسیار محدود است. مانند دختر و یا پسر بدترکیبی که بعد از بیست سال انتظار خواستگار و یا موردی برای ازدواج پیدا کند.
خود من تصمیم دارم بعد از اینکه سیتیزن شدم و پاسپورت امریکاییم را گرفتم سر فرصت بنشینم و برای زندگی خودم تصمیم بگیرم. در واقع حضور من در اینجا یک نوع ماموریت است برای رهایی از شرایطی که مرا در یک محدوده جغرافیایی زندانی کرده بود. تاکنون سه سال را پشت سر گذاشتم و دو سال دیگر ماموریتم به پایان میرسد. آنزمان میتوانم با گزینه های بیشتری که برای انتخاب خواهم داشت برای زندگیم برنامه ربزی کنم. احتمالا اگر شرایط کاریم اجازه دهد به ایران برمبگردم تا دوباره همه چیز را بررسی کنم و تصمیم بگیرم که کجا برای من مناسب تر است. در آن زمان شاید دوباره سر و سامانی هم به زندگیم دادم!
ولی آنچه که برایم قطعی است این است که من در حال آموختن درباره دنیای جدیدی هستم که قبلا از آن چیزی نمیدانستم. در واقع مهاجرت برای من دانشگاهی است که میتوانم در آن قابلیتهای خودم را محک زده و تواناییهای خودم را هم افزایش دهم. بله مهاجرت هم مثل درس خواندن سخت است ولی حتی اگر بعد از پنج سال به کشورتان برگردید متوجه میشوید که بسیار تغییر کرده اید و شاید به تحلیل منطقی تر و جامع تری از مسائل جامعه هم دست پیدا کنید که زندگی را برایتان آسان تر کند.