کانال تلگرام مهاجرسرا
https://t.me/mohajersara







##### هشدار #####
به تاریخ ارسال مطالب دقت فرمایید.
شرایط و وضعیت پروسه ویزا دائم در حال تغییر است و ممکن است مطالب قدیمی شامل تغییراتی باشد.
ماجرای حسنی وده شلمرود
صدرا انگار خیلی با این جمله حال میکنی ؟
بچه ها صدرا اینو قبلا اینجا نوشته بود حال میخواهد تو کل تاپیکهای مهاجرسرا کپی اش کنه .
لینک داشته باشید .
اونجایی که صدرا رتبه داده:
http://mohajersara.com/reputation.php?uid=2121
کاوشگر جان . شما که همه لهجه ای رو قاطی کردی
آبادانی شیرازی مرودشتی لری ترکی . ....
ولی خواستی بیا شیرازی برات کلاس خصوصی بزارم شیراز هم اومدی در خدمتیم .
راستی صدرا نیستی دلم برات تنگ شده...
پاسخ
تشکر کنندگان: shahram1347 ، kavoshgarnet ، Ali Sepehr ، lexington
اين جمله در مواقع خاص كاربرد زيادي داره و هم اون و هم اين از كاربرد هاش بود.

نويد جون امان از كار و شركت و شب عيد!!!!Sad
سیدعلی سپهر
مدیر ارشد مهاجرسرا و مدیرعامل شرکت پاریز تراول
ali.sepehr@pariztravel.com


هر آنچه در مورد لاتاری بايد بدانيد.
https://telegram.me/pariztravel
پاسخ
تشکر کنندگان: ChairMan ، lexington
(2010-03-13 ساعت 15:34)NAV!D نوشته:  صدرا انگار خیلی با این جمله حال میکنی ؟
بچه ها صدرا اینو قبلا اینجا نوشته بود حال میخواهد تو کل تاپیکهای مهاجرسرا کپی اش کنه .
لینک داشته باشید .
اونجایی که صدرا رتبه داده:
http://mohajersara.com/reputation.php?uid=2121
کاوشگر جان . شما که همه لهجه ای رو قاطی کردی
آبادانی شیرازی مرودشتی لری ترکی . ....
ولی خواستی بیا شیرازی برات کلاس خصوصی بزارم شیراز هم اومدی در خدمتیم .
راستی صدرا نیستی دلم برات تنگ شده...

نويد عزيز، اين صدراي گرامي كه هي آخرين دانه كبريتش رو مي كشه، البته فكر كنم كبريتش نم داره روشن نمي شه وگرنه براي محمد تمام شده بود و ديگه به ما نمي رسيد. خودت هم كه شب عيدي سرت شلوغه به جاي شهرام نوشتي كاوشگر. بابا اون كلت رو از شقيقه ما بردار! بگيرش طرف شهرام تا فرار نكرده.
پاسخ
تشکر کنندگان: R.F ، ChairMan ، lexington ، shahram1347
آره منم تو فکر بودم که چه کبریتی که آخرین دونه اش هی تموم نمیشه .
راستی چه سوتی دادم . به جای شهرام نوشتم کاوشگر....
پاسخ
تشکر کنندگان: R.F ، kavoshgarnet ، lexington ، shahram1347
خبر خبر:
آخرین کبریتی که صدرا کشید، برای روشن کردن فتیله بمبی بود که به خودش بسته بود. او این کار را در همان شب چهارشنبه، برای خوشحال کردن نوید و محمد انجام داد.
برای همینه که مدتیه تشکرش را زیر همه پستها نمی بینیم.
[عکس: banana_smiley_10.gif]

روحش شاد ---> [عکس: banana_smiley_41.gif]


سارا بیا قصه را تموم کن، قول میدیم دیگه پارازیت ندیم.
پاسخ
تشکر کنندگان: rasarasa ، R.F ، ChairMan ، sh-b ، kavoshgarnet ، ساشا ، lexington ، shahram1347 ، sohi ، nastaran86
منتظر ادامه داستان زيباي سارا خانم هستيم.
پاسخ
تشکر کنندگان: R.F ، rasarasa ، lexington ، ChairMan ، shahram1347
در آخرین صحبتی که با سارا داشتم یه کمی به زبان شیرین بلمبودی برام حرف زد که واقعا جا داره که کتاب صوتی ماجرای حسنی و ده شلم رود رو هم راه بندازیم همینجا!

من میگم سیزده به در مراسمش رو بذاریم ببینیم این حسنی چی میشه آخرش... اعتیاد به این داستان داره از لاست هم بدتر میشه!
زندگی همش همینه!
پاسخ
تشکر کنندگان: rasarasa ، lexington ، ChairMan ، kavoshgarnet ، ساشا
من ام منتظرم
آييييييييييييييييييييي ساراي قصه گو
ملتو گذاشتي تو كفو رفتيBig Grin
جون من بيا seasen بنديش كن . يه جور تعريف كن كه طولاني شه
نوبل ادبي ميگيري ها
راستي يه سوال.چرا هيچ كس به من رتبه نميده؟؟؟؟؟؟؟؟؟آخه اين درسته؟؟؟؟؟؟؟؟Sad
case number:2010AS00021xxx
تاریخ دریافت نامه قبولی:June--2009
کنسولگری:Ankara
تاریخ ارسال فرمهای سری اول: JUNE--2009
تاریخ کارنت شدن کیس:june2010
تاریخ دریافت نامه دوم:
تاریخ مصاحبه:july7
تاریخ دریافت کلیرنس::23 aguestBig Grin (کشت همه رو تا اومدBig Grin )
خوبه آبجی؟


پاسخ
تشکر کنندگان: rasarasa ، lexington
حسنی بعد از 3روزِدیگر پیاده روی ،رسید به آبادیی که مرد تاجر گفته بود. آبادی خلوتی بودو حتی خالی از سکنه به نظر می رسید.
حسن چند کوچۀ تو در تو را به امید پیدا کردن کسی گشت ،تا اینکه در یک کوچۀ دراز ،دو کودک رادید که دارند باهم یه قل دوقل بازی می کنند.حسن خوشحال شدو قدمهایش را تندتر کرد، ولی دو کودک همین که حسن رادیدند، دست از بازی کشیدند و بی حرکت با چشمانی ترسان به حسن خیره ماندند.
حسن قدمی جلو رفت وکودکان به حالت دفاعی از جا پریدند. طوریکه حسن هم کمی از خودش ترسید و همین که خواست قدم بعدی را آرامتر ومحتاط تر بردارد ، دو کودک سنگهایی که در مشتشان بود را به سمت حسن پرت کردند و شروع کردند به دویدن!
حسن که حتی فرصت جاخالی دادن را هم پیدا نکرده بود ،از اصابت سنگها به ران و ساق پایش شوکه شده بود و به دویدن دو کودک خیره ماند تا اینکه در پیچ کوچه نا پدید شدند.

با فرار دو کودک، حسن دوباره خودش را در آن کوچه تنها یافت .از آنهمه سکوت سنگین که با صدای زوزۀ باد آمیخته شده بود،احساس ترس غریبی وجودش را گرفت.نا گهان حس کرد کسی دارد از پشت سر نگاهش میکند، پس در یک حرکتِ آنی برگشت و صدای به هم کوبیده شدن پنجره ای را شنید، توجهش به پنجره هاجلب شد، انگار همه نیمه باز بودند! ولی چیزی در تاریکیِ درز پنجره ها دیده نمی شد. حسن سرش را به طرف دیگر برگرداند، پنجرۀ دیگری به سرعت بسته شد .حسن به هر کجا نگاه می کرد پنجره ای بسته می شدو بعد تا ته کوچه صدای متناوب بسته شدن پنجره ها به گوش رسید.

حسن که ترس رنگ صورتش را هم پرانده بود.فقط می خواست مثل آن دو کوک پا به فرار بگذارد، ولی نمیدانست به کدام سمت بگریزد.کمی عقب عقب رفت ولی باز سنگینی نگاهها را حس می کرد. یاد روزی افتاد که در کودکی 3سگ در بیابان دوره اش کرده بودند.
بعد فکر کرد که مثل آن زمان باید کاری غیر از فرار انجام دهد ،پس ایستاد ودست به سمت بقچه اش برد ،آوایی مثل جیغ در گلو خفه شده شنید که با یک هیسِ آرام، قطع شد. حسن بقچه اش را آرام بر زمین گذاشت و کف دستهای خالیش را به خانه ها نشان داد . کمی برخود مسلط شد وبعد از یک نفس عمیق انگار که خودش را به تماشاگران بسیاری معرفی می کند ،با صدای بلند گفت "من حسنم "و بعد سکوت کرد، ببیند چیزی می شنود ؟ولی فقط انعکاس صدایش که به در دیوار خورد راشنید. بعد فکر کرد شاید زبان آنها چیز دیگریست و چون جز چند جمله از زبان دریا زبان دیگری نمی دانست ،با صدایی شمرده گفت "دردومی حسن! "وباز سکوت کرد و هیچ نشنید.
کمی فکر که چه بگوید و بعد بلند گفت "من شلمرودیم" و بلافاصله آوای پچ پچه مانندی شنید که صدای هیس آنرا قطع کرد. حسن فکر کرد که شلمرودیم به زبان دردری چه می شد ؟! سپس با کمی مکث گفت "دردوانه شلمرود. "صدای دو پچپچه را شنیدوکمی بعد صدای سومی هم اضافه شد و کم کم پچ پچه ها تا ته کوچه استمرار یافت .حسن که مات و مبهوتِ فضای پر از وهم آنجا شده بود دیگر خواست که جدی جدی بگریزد. که دری با صدای سابیده شدن لولاها ،آرام باز شد و سپس در دیگری و همینطور درها پشت هم تا ته کوچه باز شدند.

حسن بقچه اش را برداشت و مثل سپر در دست گرفت. همینطور که شش دانگ حواسش جمع بود که از کجا قرارست به او حمله شود ،تا فرصت دفاع بیابد، در اندک نوری که بر درز یکی از درها تابیده بود هیکل کوچکی رادید . پیش خود فکر کرد که شاید اینجا آبادی اجنه هاست! و از این فکر بیشتر ترسید و یاد داستانهایی افتاد که از زنان و مردان شلمرود شنیده بود ، از اینکه اجنه ها چه بلایی سر ننه گوهر آورده بودند که گوهر کور دنیا آمده بود. پس بسم اللهی گفت و بقچه را بیشتر به بدن فشرد .

همینطور که حسن به در خیره مانده بود و بسم الله می گفت.در کم کم باز شد و اجنه کمی جلوتر آمد ،حسن آب دهانش را قورت داد و هر چه فکر کرد یادش نیامد که باید چه وردی در چنین مواقعی بخواند .اجنه در نور قرار گرفت و حسن دید که آن اجنه مثل کودکیست با چشمهایی گود که به او خیره مانده که البته سم هم نداشت ،به دنبال او هینطور کودکهایی از پس همۀ درها بیرون آمدند و حسن تا به خودبجنبد دید که در محاصرۀ یک کوچه کودک قرار گرفته.! که هیچکدام اجنه نبودند!

یکهو دلش از هر چه ترس بود خالی گشت و از اینکه این کودکان را هیولا پنداشته خنده اش گرفت و نا خودآگاه بلند به زیر خنده زد. کودکان با خندۀ حسن همگی اخم کردند و چند نفرشان به سمت حسن سنگ پرتاب کردند، که حسن سریع خنده اش به ترسی دوباره و البته عجیب بدل گشت.
حسن با نگاهی ملتمس به کودکان نگاه کرد و نمی دانست چطور از این مخمصه نجات یابد. کودکی که انگار کمی بزرگتر از بقیه بود جلو آمد و گفت:"سریدانه ورکبو شلمرود؟"
حسن تازه فهمید هیچ از زبان آنها نمی فهمد، ولی سرش را به نشانۀ آری تکان داد و با لبخندی تصنعی گفت "بله شلمرود! "و سعی کرد با زبان ایما و اشاره بگوید "من زبان شما را نمی دانم و از شلمرود آمده ام ." و شروع کرد دستهایش را در هوا تکان دادن و زبانش رابیرون آوردن وپاهایش را به شکل راه رفتن در آوردن.که یکدفعه همۀ کودکان با هم شروع کردند به خندیدن. حسن که تازه متوجه حرکات خود شده بود، خودش هم خنده اش گرفت و سعی کرد با همان اداها بگوید که در سفر است و می خواهد برود به بلاد دریا و نمی داند که راه از کدام سوست ودنبال درشکه می گردد...
با هر ادایی که در می آورد کودکان می خندیدند و بعضی سعی می کردند، همزمان ادای او را در آورند.
حسن هم که پس از شوکِ چند دقیقه پیش ،از خندۀ کودکان ،سر ذوق امده بود، حرفهایش را با اداهای غلیظتری گفت و باز کودکان خندیدند .تا اینکه به خود آمد ودید که یک حلقۀ بزرگ از کودکان دورش جمع شده اند و او 3 روز است که دارد سعی می کند بگوید کجا بوده و چه می کرده و به کجا می خواهد برود .

در این سه روز ،کودکان با مهمان نوازی برای حسن آب و غذا ورختخواب آوردندو حسن از صبح تا غروب آفتاب در میدان برای کودکان به خیال خودش از سفرش و اینکه دنبال یک درشکه به مقصد دریا می گردد می گفت و به خیال کودکان ادا در می آورد وآنها را می خنداند.
حسن که در آن 3 روز هیج بزرگتری در آن آبادی ندیده بود، بلاخره سعی کرد سوالی بپرسد،پس دستش را در بغل گرفت و گفت "مادر" و بعد اخمی کرد و سبیلی با انگشت برای خود گذاشت و گفت "پدر" و بعد دستش را سایه بان چشمش کرد و اینور و انور را پایید و گفت "کجا هستند ؟"
همۀ کودکان اینبار با صدای بلندتری خندیدند و هر کس سعی کرد بنا بر چیزی که در ذهنش از حرکات حسن مانده بود، ادایی در آورد و انگشتشان را بالای دهان و زیر چانه و داخل دماغشان می کردند و ادایی در می آوردند و می خندیدند.
حسن کمی دور و برش را نگاه کرد و تازه فهمید که در این 3 روز آنها هیچی از حرفهای حسن را نفهمیده اند و انگارحسن مثل لوطی و انترش که در کودکیش به شلمرود می آمد و مردم را می خنداند، برای بچه های ترسان این آبادی نمایش اجرا می کرده و آنها را می خندانده!
پس تکه چوبی برداشت و سعی کرد روی زمین با خطوط کج و کوله یک درشکه و اسب بکشد. به درشکه اشاره ای کرد و گفت" از اینها کجاست؟" و بعد سعی کرد با خطوط مواج دریا را تصویر کند و بعد با اشاره به آن گفت"من میخواهم بروم بلاد دریا"
بچه ها کمی به طرحهای روی زمین نگاه کردند و بعد هر کدام با انگشت روی زمین چیزی کشیدند و باز خندیدند وحسن هر چه در آن نقشهای بی معنی گشت جوابی نیافت.
حسن که دیگر نمی دانست به چه طریقی با این کودکان حرف بزند .بساط مطربیش که همان بقچه و چوبش بود را جمع کرد و دور از چشم کودکان که در حال نقاشی روی زمین خاکیِ میدان آبادی بودند ، آنجارا ترک کرد و به گوشۀ خلوتی در نزدیکی جاده پناه برد.

خورشید داشت غروب می کرد وحسن مثل زمانی که در کودکی هیچ دوستی نداشت و تنها روی سه پایه ،در سایه می نشست. زانوی غم بغل گرفت . کتابش را باز کرد و پیش خود فکر کرد که در این 3 روز هیچی از این کتاب را نخوانده ام و بعد با خودش گفت اصلا چطور قرارست به بلاد دریا برسم که نیاز به یادگیریِ زبان دردری داشته باشم!! پس کتاب را بست و آهی کشید .ولی بعد از جند لحظه پبش خود گفت بگذار ببینم که درشکه به زبان دردری چه می شود ؟پس کتاب را باز کرد و همینطور که به دنبال کلمۀ درشکه می گشت ،صدای درشکه ای راشنید که از دور به آن سمت می آمد.
برنده لاتاری ۲۰۰۹. ساکن لس انجلس.

وبلاگ: https://rasaraplanet.wordpress.com سیاره راساراسا
پاسخ
تشکر کنندگان: ساشا ، kavoshgarnet ، R.F ، ahmad2020 ، ChairMan ، nefarioos ، lexington ، laili ، looloo ، shahram1347 ، lorecance ، sohi ، nastaran86
واي بابا تو محشري به خدا سارا
دمت گرم
جونه من راست بگو اينا رو از خودت ميگي؟
تا حالا جذب هيچ داستاني اينطوري نشده بودم
به جان خودم اگه اينا از خودته به راحتي ميتوني بدي به ناشر برات چاپ كنه و قول ميدم كلي معروف شي
صدددددددددددددآفريييييييييييييينننننننن
case number:2010AS00021xxx
تاریخ دریافت نامه قبولی:June--2009
کنسولگری:Ankara
تاریخ ارسال فرمهای سری اول: JUNE--2009
تاریخ کارنت شدن کیس:june2010
تاریخ دریافت نامه دوم:
تاریخ مصاحبه:july7
تاریخ دریافت کلیرنس::23 aguestBig Grin (کشت همه رو تا اومدBig Grin )
خوبه آبجی؟


پاسخ
تشکر کنندگان: kavoshgarnet ، rasarasa ، laili ، ChairMan ، R.F
مرسی نفاریوس عزیز، من اولین بارست که دارم داستان می نویسم و با انرژیی که شما و دیگر دوستان با خواندنش به من می دهید ،دارم کم کم به شک می افتم که نکند من قریحۀ قصه نویسی داشتم وخودم خبر نداشتم ! اگر اینجوری ازم تعریف کنید یکهو دیدید الکی الکی نویسنده شدم ها!من جنبۀ تعریف ندارم گفته باشم!
ولی قضیۀ نوشتن این داستان برای خودم دارد کم کم جالب می شود ،چون خود هم مثل خواننده در تعلیق بقیۀ داستان هستم ،چون اصلا از قبل طرح ریزی خاصی در ذهن ندارم و فی البداهه می نویسم ،تازه در لحظۀ نوشتن ،خودم می فهمم که حسن که بود وچه کرد!! داستان نویسی با این شیوه که من ناخودآگاه در پیش گرفته ام ،خیلی بازیِ مفرح وجالبسیت ، چطور این بازی را زودتر کشف نکرده بودم!! شما هم اگر توانستید، این شیوۀ سیال ذهن را ،در نوشته هایتان امتحان کنید.خیلی لذتبخش و هیجان انگیز است و آدم را سوپرایز می کند. انگار فرد دیگری دارد با دستهای شما چیزی می نویسد، کمی شبیه احضار روحست.هووووووووووووو Smile
برنده لاتاری ۲۰۰۹. ساکن لس انجلس.

وبلاگ: https://rasaraplanet.wordpress.com سیاره راساراسا
پاسخ
تشکر کنندگان: laili ، ChairMan ، kavoshgarnet ، R.F ، lexington ، looloo ، lorecance ، sohi ، nastaran86
برای من راه رفتن روی دستام راحت تر از داستان نویسیهSmile
جهت تبلیغات در سایت با رایانامه ads@mohajersara.com تماس بگیرید.
پاسخ
تشکر کنندگان: ChairMan ، R.F ، rasarasa ، lexington
يه قول به من بده سارا جون
وقتي داستانت ات تموم شد(طولانيش كني ها كوتاه فايده ندارهBig Grin)
بزاري من با يه ناشر صحبت كنم و برات چاپش كنم Smile
پولشم هر چي شد ماله خودت
case number:2010AS00021xxx
تاریخ دریافت نامه قبولی:June--2009
کنسولگری:Ankara
تاریخ ارسال فرمهای سری اول: JUNE--2009
تاریخ کارنت شدن کیس:june2010
تاریخ دریافت نامه دوم:
تاریخ مصاحبه:july7
تاریخ دریافت کلیرنس::23 aguestBig Grin (کشت همه رو تا اومدBig Grin )
خوبه آبجی؟


پاسخ
تشکر کنندگان: ChairMan ، rasarasa
من حاضرم هزار تومان بزارم .این از من....
پاسخ
تشکر کنندگان: kavoshgarnet ، rasarasa
(2010-03-22 ساعت 11:25)nefarioos نوشته:  [يه قول به من بده سارا جون
وقتي داستانت ات تموم شد(طولانيش كني ها كوتاه فايده ندارهBig Grin)
بزاري من با يه ناشر صحبت كنم و برات چاپش كنم Smile
پولشم هر چي شد ماله خودت
باشه قول قول قول! E====
(این هم دست منه با سه انگشت که برای دست دادن دراز شده)

در حالیکه تصویرِ نوشته های آبی بالا ،همراه با فلاشهای متعدد دوربین در تمام شبکه های سراسری جهان پخش می شود ،صدای مجری را می شنویم:

" واینگونه بود که با توافق راساراسا معروف به رسارسا، سارا ،رسا، پرنسس سارا ، هر کی هر جور راحته و... و شخص با نفوذی از مافیای انتشارات ،به نام نفاریوس، رمان حسنی و ده شلمرود با 1856 صفحه در قطع وزیری به چاپ رسید .
این رمان که تا کنون به 17 زبان زندۀ دنیا ترجمه گردیده و با تیراژ بالا به چاپ رسیده است ، پس از دریافت جایزۀ نوبل ادبی در سال 2015 توانست رکورد فروش هری پاتر را بشکند .
پس از این موفقیت ،راساراسا یک -هجدهمِ درآمد حاصله از فروش این کتاب را جهت ساخت مدرسه، بیمارستان و حمام به اهالی شلمرود و بلمبود و شبق کوه وترککار آباد و...بخشید .
هم اکنون تندیس بزرگی از این نویسنده با لباس و کفش صورتی که انگار در حالت افتادن است ، در ورودی کارخانۀ بزرگ اتومبیل سازی شلمرود، از جاذبه های توریستی این منطقه به شمار میاید.
راساراسا در سال 2013 توانست با مبلغ هنگفتی از فروش کتابش ،تمام اختیارات و امتیازات لاتاری گرین کاردآمریکا که تا آن سال ، هر ساله به صورت قرعه کشی برگزار می شد را از آن خود کند و تمام دوستان وآشنایانش را که از آنها با لفظ عجیب "مهاجرسراییان" یاد می کند، به آمریکا بیاورد.
به نقل از نفاریوس -مشاورو مدیر برنامۀ این نویسندۀ صاحب نام-، راساراسا هم اکنون در مقدمات مذاکراتی جهت خرید جزایر هاوایی و تغییر نام آن به جزایر مهاجرسرایی و اسکان تمام دوستان وآشنایانش در این جزیره است .
نفاریوس در یک مصاحبۀ تلویزیونی خطاب به طرفداران این نویسندۀ شهیر خاطر نشان کرد که رمان حسنی و ده شلمرود اولین وآخرین داستان راساراسا خواهد بود و او تصمیم دارد باقی عمر را به دور از دوربینهای خبری و عکاسان ،در جزیرۀ شخصیش در کنار دوستانش به بازیهای جریان سیال ذهن و یه قل دوقل و هلکوپتر سواری روی آب و صندلی داغ سواری و خریدن بلیطهای بخت آزمایی و داستان -بازی ،به شیوۀ پیامیسم بپردازد ."
برنده لاتاری ۲۰۰۹. ساکن لس انجلس.

وبلاگ: https://rasaraplanet.wordpress.com سیاره راساراسا
پاسخ
تشکر کنندگان: R.F ، kavoshgarnet ، nefarioos ، ChairMan ، lexington ، ahmad2020 ، shahram1347 ، looloo ، lorecance ، nastaran86 ، saied-k




کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان