ارسالها: 578
موضوعها: 19
تاریخ عضویت: May 2008
رتبه:
34
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
آره منم تو فکر بودم که چه کبریتی که آخرین دونه اش هی تموم نمیشه .
راستی چه سوتی دادم . به جای شهرام نوشتم کاوشگر....
ارسالها: 741
موضوعها: 14
تاریخ عضویت: Aug 2009
رتبه:
62
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
منتظر ادامه داستان زيباي سارا خانم هستيم.
ارسالها: 55
موضوعها: 3
تاریخ عضویت: Apr 2009
رتبه:
7
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
در آخرین صحبتی که با سارا داشتم یه کمی به زبان شیرین بلمبودی برام حرف زد که واقعا جا داره که کتاب صوتی ماجرای حسنی و ده شلم رود رو هم راه بندازیم همینجا!
من میگم سیزده به در مراسمش رو بذاریم ببینیم این حسنی چی میشه آخرش... اعتیاد به این داستان داره از لاست هم بدتر میشه!
زندگی همش همینه!
ارسالها: 530
موضوعها: 13
تاریخ عضویت: Dec 2009
رتبه:
91
تشکر: 0
5 تشکر در 0 ارسال
حسنی بعد از 3روزِدیگر پیاده روی ،رسید به آبادیی که مرد تاجر گفته بود. آبادی خلوتی بودو حتی خالی از سکنه به نظر می رسید.
حسن چند کوچۀ تو در تو را به امید پیدا کردن کسی گشت ،تا اینکه در یک کوچۀ دراز ،دو کودک رادید که دارند باهم یه قل دوقل بازی می کنند.حسن خوشحال شدو قدمهایش را تندتر کرد، ولی دو کودک همین که حسن رادیدند، دست از بازی کشیدند و بی حرکت با چشمانی ترسان به حسن خیره ماندند.
حسن قدمی جلو رفت وکودکان به حالت دفاعی از جا پریدند. طوریکه حسن هم کمی از خودش ترسید و همین که خواست قدم بعدی را آرامتر ومحتاط تر بردارد ، دو کودک سنگهایی که در مشتشان بود را به سمت حسن پرت کردند و شروع کردند به دویدن!
حسن که حتی فرصت جاخالی دادن را هم پیدا نکرده بود ،از اصابت سنگها به ران و ساق پایش شوکه شده بود و به دویدن دو کودک خیره ماند تا اینکه در پیچ کوچه نا پدید شدند.
با فرار دو کودک، حسن دوباره خودش را در آن کوچه تنها یافت .از آنهمه سکوت سنگین که با صدای زوزۀ باد آمیخته شده بود،احساس ترس غریبی وجودش را گرفت.نا گهان حس کرد کسی دارد از پشت سر نگاهش میکند، پس در یک حرکتِ آنی برگشت و صدای به هم کوبیده شدن پنجره ای را شنید، توجهش به پنجره هاجلب شد، انگار همه نیمه باز بودند! ولی چیزی در تاریکیِ درز پنجره ها دیده نمی شد. حسن سرش را به طرف دیگر برگرداند، پنجرۀ دیگری به سرعت بسته شد .حسن به هر کجا نگاه می کرد پنجره ای بسته می شدو بعد تا ته کوچه صدای متناوب بسته شدن پنجره ها به گوش رسید.
حسن که ترس رنگ صورتش را هم پرانده بود.فقط می خواست مثل آن دو کوک پا به فرار بگذارد، ولی نمیدانست به کدام سمت بگریزد.کمی عقب عقب رفت ولی باز سنگینی نگاهها را حس می کرد. یاد روزی افتاد که در کودکی 3سگ در بیابان دوره اش کرده بودند.
بعد فکر کرد که مثل آن زمان باید کاری غیر از فرار انجام دهد ،پس ایستاد ودست به سمت بقچه اش برد ،آوایی مثل جیغ در گلو خفه شده شنید که با یک هیسِ آرام، قطع شد. حسن بقچه اش را آرام بر زمین گذاشت و کف دستهای خالیش را به خانه ها نشان داد . کمی برخود مسلط شد وبعد از یک نفس عمیق انگار که خودش را به تماشاگران بسیاری معرفی می کند ،با صدای بلند گفت "من حسنم "و بعد سکوت کرد، ببیند چیزی می شنود ؟ولی فقط انعکاس صدایش که به در دیوار خورد راشنید. بعد فکر کرد شاید زبان آنها چیز دیگریست و چون جز چند جمله از زبان دریا زبان دیگری نمی دانست ،با صدایی شمرده گفت "دردومی حسن! "وباز سکوت کرد و هیچ نشنید.
کمی فکر که چه بگوید و بعد بلند گفت "من شلمرودیم" و بلافاصله آوای پچ پچه مانندی شنید که صدای هیس آنرا قطع کرد. حسن فکر کرد که شلمرودیم به زبان دردری چه می شد ؟! سپس با کمی مکث گفت "دردوانه شلمرود. "صدای دو پچپچه را شنیدوکمی بعد صدای سومی هم اضافه شد و کم کم پچ پچه ها تا ته کوچه استمرار یافت .حسن که مات و مبهوتِ فضای پر از وهم آنجا شده بود دیگر خواست که جدی جدی بگریزد. که دری با صدای سابیده شدن لولاها ،آرام باز شد و سپس در دیگری و همینطور درها پشت هم تا ته کوچه باز شدند.
حسن بقچه اش را برداشت و مثل سپر در دست گرفت. همینطور که شش دانگ حواسش جمع بود که از کجا قرارست به او حمله شود ،تا فرصت دفاع بیابد، در اندک نوری که بر درز یکی از درها تابیده بود هیکل کوچکی رادید . پیش خود فکر کرد که شاید اینجا آبادی اجنه هاست! و از این فکر بیشتر ترسید و یاد داستانهایی افتاد که از زنان و مردان شلمرود شنیده بود ، از اینکه اجنه ها چه بلایی سر ننه گوهر آورده بودند که گوهر کور دنیا آمده بود. پس بسم اللهی گفت و بقچه را بیشتر به بدن فشرد .
همینطور که حسن به در خیره مانده بود و بسم الله می گفت.در کم کم باز شد و اجنه کمی جلوتر آمد ،حسن آب دهانش را قورت داد و هر چه فکر کرد یادش نیامد که باید چه وردی در چنین مواقعی بخواند .اجنه در نور قرار گرفت و حسن دید که آن اجنه مثل کودکیست با چشمهایی گود که به او خیره مانده که البته سم هم نداشت ،به دنبال او هینطور کودکهایی از پس همۀ درها بیرون آمدند و حسن تا به خودبجنبد دید که در محاصرۀ یک کوچه کودک قرار گرفته.! که هیچکدام اجنه نبودند!
یکهو دلش از هر چه ترس بود خالی گشت و از اینکه این کودکان را هیولا پنداشته خنده اش گرفت و نا خودآگاه بلند به زیر خنده زد. کودکان با خندۀ حسن همگی اخم کردند و چند نفرشان به سمت حسن سنگ پرتاب کردند، که حسن سریع خنده اش به ترسی دوباره و البته عجیب بدل گشت.
حسن با نگاهی ملتمس به کودکان نگاه کرد و نمی دانست چطور از این مخمصه نجات یابد. کودکی که انگار کمی بزرگتر از بقیه بود جلو آمد و گفت:"سریدانه ورکبو شلمرود؟"
حسن تازه فهمید هیچ از زبان آنها نمی فهمد، ولی سرش را به نشانۀ آری تکان داد و با لبخندی تصنعی گفت "بله شلمرود! "و سعی کرد با زبان ایما و اشاره بگوید "من زبان شما را نمی دانم و از شلمرود آمده ام ." و شروع کرد دستهایش را در هوا تکان دادن و زبانش رابیرون آوردن وپاهایش را به شکل راه رفتن در آوردن.که یکدفعه همۀ کودکان با هم شروع کردند به خندیدن. حسن که تازه متوجه حرکات خود شده بود، خودش هم خنده اش گرفت و سعی کرد با همان اداها بگوید که در سفر است و می خواهد برود به بلاد دریا و نمی داند که راه از کدام سوست ودنبال درشکه می گردد...
با هر ادایی که در می آورد کودکان می خندیدند و بعضی سعی می کردند، همزمان ادای او را در آورند.
حسن هم که پس از شوکِ چند دقیقه پیش ،از خندۀ کودکان ،سر ذوق امده بود، حرفهایش را با اداهای غلیظتری گفت و باز کودکان خندیدند .تا اینکه به خود آمد ودید که یک حلقۀ بزرگ از کودکان دورش جمع شده اند و او 3 روز است که دارد سعی می کند بگوید کجا بوده و چه می کرده و به کجا می خواهد برود .
در این سه روز ،کودکان با مهمان نوازی برای حسن آب و غذا ورختخواب آوردندو حسن از صبح تا غروب آفتاب در میدان برای کودکان به خیال خودش از سفرش و اینکه دنبال یک درشکه به مقصد دریا می گردد می گفت و به خیال کودکان ادا در می آورد وآنها را می خنداند.
حسن که در آن 3 روز هیج بزرگتری در آن آبادی ندیده بود، بلاخره سعی کرد سوالی بپرسد،پس دستش را در بغل گرفت و گفت "مادر" و بعد اخمی کرد و سبیلی با انگشت برای خود گذاشت و گفت "پدر" و بعد دستش را سایه بان چشمش کرد و اینور و انور را پایید و گفت "کجا هستند ؟"
همۀ کودکان اینبار با صدای بلندتری خندیدند و هر کس سعی کرد بنا بر چیزی که در ذهنش از حرکات حسن مانده بود، ادایی در آورد و انگشتشان را بالای دهان و زیر چانه و داخل دماغشان می کردند و ادایی در می آوردند و می خندیدند.
حسن کمی دور و برش را نگاه کرد و تازه فهمید که در این 3 روز آنها هیچی از حرفهای حسن را نفهمیده اند و انگارحسن مثل لوطی و انترش که در کودکیش به شلمرود می آمد و مردم را می خنداند، برای بچه های ترسان این آبادی نمایش اجرا می کرده و آنها را می خندانده!
پس تکه چوبی برداشت و سعی کرد روی زمین با خطوط کج و کوله یک درشکه و اسب بکشد. به درشکه اشاره ای کرد و گفت" از اینها کجاست؟" و بعد سعی کرد با خطوط مواج دریا را تصویر کند و بعد با اشاره به آن گفت"من میخواهم بروم بلاد دریا"
بچه ها کمی به طرحهای روی زمین نگاه کردند و بعد هر کدام با انگشت روی زمین چیزی کشیدند و باز خندیدند وحسن هر چه در آن نقشهای بی معنی گشت جوابی نیافت.
حسن که دیگر نمی دانست به چه طریقی با این کودکان حرف بزند .بساط مطربیش که همان بقچه و چوبش بود را جمع کرد و دور از چشم کودکان که در حال نقاشی روی زمین خاکیِ میدان آبادی بودند ، آنجارا ترک کرد و به گوشۀ خلوتی در نزدیکی جاده پناه برد.
خورشید داشت غروب می کرد وحسن مثل زمانی که در کودکی هیچ دوستی نداشت و تنها روی سه پایه ،در سایه می نشست. زانوی غم بغل گرفت . کتابش را باز کرد و پیش خود فکر کرد که در این 3 روز هیچی از این کتاب را نخوانده ام و بعد با خودش گفت اصلا چطور قرارست به بلاد دریا برسم که نیاز به یادگیریِ زبان دردری داشته باشم!! پس کتاب را بست و آهی کشید .ولی بعد از جند لحظه پبش خود گفت بگذار ببینم که درشکه به زبان دردری چه می شود ؟پس کتاب را باز کرد و همینطور که به دنبال کلمۀ درشکه می گشت ،صدای درشکه ای راشنید که از دور به آن سمت می آمد.
ارسالها: 427
موضوعها: 3
تاریخ عضویت: Dec 2009
رتبه:
15
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
2010-03-22 ساعت 01:11
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-03-22 ساعت 01:12 توسط nefarioos.)
واي بابا تو محشري به خدا سارا
دمت گرم
جونه من راست بگو اينا رو از خودت ميگي؟
تا حالا جذب هيچ داستاني اينطوري نشده بودم
به جان خودم اگه اينا از خودته به راحتي ميتوني بدي به ناشر برات چاپ كنه و قول ميدم كلي معروف شي
صدددددددددددددآفريييييييييييييينننننننن
case number:2010AS00021xxx
تاریخ دریافت نامه قبولی:June--2009
کنسولگری:Ankara
تاریخ ارسال فرمهای سری اول: JUNE--2009
تاریخ کارنت شدن کیس:june2010
تاریخ دریافت نامه دوم:
تاریخ مصاحبه:july7
تاریخ دریافت کلیرنس::23 aguest (کشت همه رو تا اومد )
خوبه آبجی؟
ارسالها: 2,286
موضوعها: 6
تاریخ عضویت: May 2009
رتبه:
127
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
برای من راه رفتن روی دستام راحت تر از داستان نویسیه
جهت تبلیغات در سایت با رایانامه ads@mohajersara.com تماس بگیرید.
ارسالها: 578
موضوعها: 19
تاریخ عضویت: May 2008
رتبه:
34
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
من حاضرم هزار تومان بزارم .این از من....