این داستان را برای نوید و بقیه کسانیکه مهاجرند یا در رویای مهاجرت ،می نویسم و شاید در روزهایی آنرا به پایان برسانم و شاید هم شما آنرا به پایان رساندید:
یکی بود یکی نبود حسنی که دیگر تنها نبود و ترو تمیزی شده بود و هزار تا دوست وآشنا پیدا کرده بود، کم کم بزرگ شد و هر چه بزرگ تر می شد ،تمیزتر می شد و به نظافت بیشتر اهمیت می داد.
تا اینکه یک روز به خودش آمد و دید که ده شلمرود عجب جای کثیفیست!چرا همه جایش پر از آشغال و گند و نجاست است! چرا مردم اینقدر کار دارند که یادشان می رود هفته ای دو بار به حمام بروند! چرا همه بوی عرق می دهند ؟
حسن در همین فکرها بود که الاغ کدخدا که حسابی پیر شده بود ،از جلوی حسن رد شدو گفت "حسنی دارم می روم طرف خانه تان ،بیا سوار شو برسانمت!"
حسنی خواست سوار الاغ شود که پالان کهنه و کثیف الاغ را دید و فکر کرد پس لباسهای سفید و تمیزم چه می شود؟ آنها را تازه شسته ام ودر آفتاب خشک کرده ام ! پس لبخندی به الاغ زد و گفت: "ای وای یادم رفته بود باید بروم پیش قلقلی ،تو برو ! "
و راهش راکج کرد به طرف دیگر و در کوچه پر از گل ولای و علف به راه رفتن ادامه داد.
همین موقع بود که جوجه که الان برای خودش مرغی شده بود قد قد کنان پرید روی حسن! حسن افتاد روی زمین و دستش فرو رفت در پهنهایی که روی زمین انباشته بود، مرغ شروع کرد به قد قد خندیدن !
حسن که حسابی غافلگیر شده بود،بااخم و عصبانیت گفت "چه کار می کنی؟ "
مرغ قدقد خنده آمیزی کرد و گفت "بس که تو فکر بودی چند بار صدایت کردم نشنیدی گفتم بترسانمت یک کم بخندیم قد قد قدا ! "و دوباره ریسه رفت از خنده.
حسن که می خواست پرهای مرغ را از روی لباسش را بردارد تازه متوجه پهن روی دستها وآستینش شد و با فریاد گفت "می خندی؟! ببین چه طوری من را به گند کشیدی؟ بوی مرغ کم بود ،حالا بوی گه هم گرفتم! "و چنان چشم غره ای به مرغ رفت که مرغ خنده اش روی لبش ماسید وترسان و لرزان چند تا از پرهایش که روی حسن افتاده بود را جمع کرد و با شرمندگی به سوی لانه رفت.
حسن هیکلش را به سختی از روی زمین جمع کرد و با دست و پای آویزان و افکار آشفته و عذاب وجدانی که از رفتارش با مرغ کاکلی گرفته بود، ناخودآگاه به طرف حمام راه افتاد. ولی در تمام راه به چیزی جز در و دیوارهای زشتِ کاهگلی و کوچه باغهای پر از پهن و گِل و پشگل نمی توانست فکر کند!
نزدیک حمام باباعلی را دید که قلی را به سمت حمام خرکش می کند ،باباعلی همینطور که مشغول تشر زدن به قلی بود از کنار حسنی رد شد و سلام بلند بالایی داد. ناگهان بوی تند عرق باباعلی چنان حسن را مشمئز کرد که حسن ناخوداگاه صورتش را از بابا علی بر گرداند ویادش رفت جواب سلام او را بدهد.
در همین موقع قلی که میان زمین و آسمان در حال جیغ و فریاد و لگد زدن بود کف گیوه اش که پر از گل و لجن بود به لباس حسن گرفت .حسن فقط با نفرت ایستاد و در حالیکه نمی توانست اشمئزازش را در صورت پنهان کند به قلی با خشم خیره شد. قلی که تا الان مشغول جیغ و فریاد بود ساکت شد و با نگرانی و وحشت چشم به حسن دوخت.
باباعلی که انگار منتظر چنین چیزی بود که دق دلیِ بی احترامیِ حسن را سر کسی در بیاورد ،پس گردنی محکمی نثار قلی کرد و گفت "ببین آقا کثیف شدند! "و چنان این جمله را با زهر و نیش گفت که حسن تازه فهمید که اینها فک و فامیلش بودند و نباید طوری رفتار می کرد که آنها متوجه اشمئزاز او شوند. پس سریع لبخندی از سر اجبار زد و گفت "باباعلی ولش کن !بچه اس دیگه !من خودم داشتم می رفتم حمام!"
باباعلی بی خیال از زدن قلی و اوقات تلخیش ، انگار دنیا را به او داده بودند، به حسنی لبخند بزرگی زد طوریکه تمام دندانهای زرد و کرم خورده اش نمایان شد و با مهربانی گفت "ببخشید حسن جان بچه اس دیگه! یاد بچگیهای خودت افتادم ! یادته بابای بیچاره ت چجوری خِرکشت می کرد تا حمام و سلمانی؟! "و دوباره با خندۀ بلندی ردیف دندانهای یکی در میان و کثیفش را نمایان کرد .
حسن یک لحظه از تجسم اینکه در کودکی به اندازۀ قلی کثیف و لوس بوده باشد ،چندشش شد و در دل خود تسخری زد که این جماعت کثیف من را با خودشان مقایسه می کنند!!
حسنی پشت سر قلی و بابا علی وارد حمام شد .بوی نا و بخار و عرق از درگاهی حمام بالازد ،حسن کمی ایستاد ! فکر سکوی جرم بستۀ حمام و آب کف آلود پر از چرک روی زمین وکاشیهای رنگ و رو رفته و سیاه شده باعث شد که در همان درگاهی بی خدا حافظی راهش را به سمت رودخانه کج کند .
در تمام راه آرزو می کرد که کاش مثل گوهر کور به دنیا میامد و اینهمه کثیفی را نمی دید. بوی دود و کاهگل و پشگل وپهن داشت دیوانه اش می کرد. اینقدر در این افکار غرق بود که نفهمید کی به رود رسیده!
دستش را که در آب زد انگار جان دوباره ای گرفت ! ناگهان شلپ شلپ آب توجه اش را به سمتی جلب کرد !چه می دید؟! رفیق قدیمیش غاز بود و چقدر از دیدن این رفیق همیشه تمیزخوشحال شد.
غاز از سفر زمستانی خود بر گشته بود . حسن عاشق این بود که داستانهای غاز را بشنود . داستانهایی از بلادهای نزدیک دریا که الاغ مردمانش 4 چرخ دارند و همه جا را با نجاست خود کثیف نمی کنند! از خانه هایی که از سنگ سفید و مرمر است ! از مردمانی که در خانه حمام خصوصی دارند و لوله هایی در خانه هایشان هست که از آن آب زلال می ریزد.! ازلباسهای تمیز مردم که بوی خوب می دهد . ازاینکه عطر گلها را در شیشه می کنند و به تن میمالند و...
با دیدن دوبارۀ غاز ،کم کم حسن با همه کس و همه چیز رابطه اش قطع شد و کارش شده بود این که ،غاز را در گوشه ای پیدا کند تا قصه های صد بار گفته اش را دو باره بشنود.
یک روز که غاز دیگر حال و حوصلۀ تعریفهای تکراری خود را نداشت ،به حسن گفت "خوب تو چرا نمی روی آنجا را با چشم خودت ببینی؟!"
حسن با تعجب گفت "کجا؟"
غاز گفت "بلاد آدم تمیزها!"
حسن که تا به حال به این موضوع فکر نکرده بود با تعجب گفت "مگر می شود؟! آنجا که خیلی دور است!من که بلد نیستم!"
غاز گفت "چرا نمی شود سال پیش یک خانواده از ده بالا با یک بچه در بغل و یک بچۀتازه زبان باز کرده ،رفتند بلاد آدم تمیزها ! اینقدرم خوش و خرمند که نگو! تو که جوانی و عذب و قوی و بی دردسرِ سرو همسر! همین رودخانه را که بگیری ،با قوتی که در پاهای توست ،7روز و 7 شب بعد می رسی به دریا!"
حسن چشمانش که به تازگی از فرط غم وغصه گود افتاده بود ،برقی از خوشحالی زد! و از تصور خود در بلاد آدم تمیزها ،تمام وجودش از خون تازه گر گرفت.
بلاخره حسن بار سفر بست و اهالی ده شلمرود همین که فهمیدند حسن مسافر راه دریا شده همگی غصه دار و نگران شدند ،چون می دانستند که هر که راه دریا را پیش گرفته ، از خوشی ،دیار خودش را فراموش کرده و دیگر برنگشته. پس هر کدام در هنگام بدرقه چیزی برای حسن به رسم یادگاری آوردند.
بابا بادبانی که از سفرها ی دریایی پدر جدش به یادگار مانده بود و سالها در صندوق مخصوصی نگهداری کرده بود که بید نزند را ،با صورتی گرفته که سعی می کرد جلوی سرازیر شدن اشکهایش را بگیرد ،به حسن داد!
حسن نگاهی به پارچۀ بزرگ و رنگ ورو رفته انداخت و گفت "بابا جان این خیلی بزرگ است نمی توانم آنرا با خود ببرم.! "
بابا آهی کشید و حسن را بوسید و قبل از اینکه بغضش بترکد و شلمرودیان اشک او را ببینند،با بادبان در دستش عقب رفت.
عمو جلو آمد با یک پاروی بزرگ که خودش از چوب درخت گردوی باغش تراشیده بود.حسن گفت "عمو جان این خیلی بزرگ است نمی توانم آنرا با خود ببرم. "
عمو با دلخوری حسن را در آغوش کشید و عقب رفت.
مرغ زرد کاکلی در حالیکه رنگ به رخسار نداشت با دوسبد بزرگ جلو آمد.حسن پارچۀ روی سبدها را کنار زد 100 تایی تخم مرغ می شد.حسن که با چشمهای گرد شده به سبد خیره مانده بود .نگاهی به مرغ کرد.!!
مرغ با مهربانی گفت "حسن جان همش کار خودمه !خواستم قوت داشته باشی اینهمه راه میری! تازه تو بلاد طرف دریا معلوم نیست که مردم چی چی می خورن،می گن جک وجونورای دریا رو همینجور زنده زنده می خورن! یک وقت از اینجور چیزا نخوریا!بهت نمی سازه ،زبونم لال مریض می شی! "
حسن گفت "من نمی توانم اینهمه بار تخم مرغ را در این راه دراز به دوش بکشم. همش در راه می شکند! نمی توانم ببرم!"
مرغ آهی کشید و حسن را محکم در آغوش گرفت و از فکر اینکه این آخرین باریست که حسن را می بیند ،بغضش ترکید و با چشم گریان عقب رفت!
فلفلی و قلقلی که حالا هر کدام زن و بچه دار شده بودند جلو آمدند .حسن خوشحال از اینکه هدیۀ بزرگی در دستهایشان ندیده به رویشان لبخند زد.
فلفلی کیسه ای به حسن داد وحسن وقتی کیسه را گرفت از سنگینی آن تعجب کرد !وقتی بازش کرد دید پر از قلوه سنگ است!!
قلقلی گفت "این سنگها را با فلفلی جمع کردیم گفتیم شاید آنجا دلت هوای یه قل دو قل بچگیهایمان را کرد .آخر شنیده ایم که در بلاد دریا آدم همش دلش هوای بچگی میکند. تازه می گن بلاد دریا سنگ ندارد همش شن است! "
حسن گفت "من نمی توانم اینها را در این راه طولانی ببرم خیلی سنگین است!"
قلقلی و فلفلی هم با قطره اشکی در گوشۀ چشم روی حسن را بوسیدند و با کیسۀ سنگها عقب رفتند.
خلاصه که آخرین دقایق بودن حسن در ده شلمرود و بدرقۀ اهالی این شدکه هر کدام از اهالی با تحفه ای جلو آمدند و دست پر برگشتند و بلاخره حسن با تنها بقچه اش راهی سفر دریا شد!
یکی بود یکی نبود حسنی که دیگر تنها نبود و ترو تمیزی شده بود و هزار تا دوست وآشنا پیدا کرده بود، کم کم بزرگ شد و هر چه بزرگ تر می شد ،تمیزتر می شد و به نظافت بیشتر اهمیت می داد.
تا اینکه یک روز به خودش آمد و دید که ده شلمرود عجب جای کثیفیست!چرا همه جایش پر از آشغال و گند و نجاست است! چرا مردم اینقدر کار دارند که یادشان می رود هفته ای دو بار به حمام بروند! چرا همه بوی عرق می دهند ؟
حسن در همین فکرها بود که الاغ کدخدا که حسابی پیر شده بود ،از جلوی حسن رد شدو گفت "حسنی دارم می روم طرف خانه تان ،بیا سوار شو برسانمت!"
حسنی خواست سوار الاغ شود که پالان کهنه و کثیف الاغ را دید و فکر کرد پس لباسهای سفید و تمیزم چه می شود؟ آنها را تازه شسته ام ودر آفتاب خشک کرده ام ! پس لبخندی به الاغ زد و گفت: "ای وای یادم رفته بود باید بروم پیش قلقلی ،تو برو ! "
و راهش راکج کرد به طرف دیگر و در کوچه پر از گل ولای و علف به راه رفتن ادامه داد.
همین موقع بود که جوجه که الان برای خودش مرغی شده بود قد قد کنان پرید روی حسن! حسن افتاد روی زمین و دستش فرو رفت در پهنهایی که روی زمین انباشته بود، مرغ شروع کرد به قد قد خندیدن !
حسن که حسابی غافلگیر شده بود،بااخم و عصبانیت گفت "چه کار می کنی؟ "
مرغ قدقد خنده آمیزی کرد و گفت "بس که تو فکر بودی چند بار صدایت کردم نشنیدی گفتم بترسانمت یک کم بخندیم قد قد قدا ! "و دوباره ریسه رفت از خنده.
حسن که می خواست پرهای مرغ را از روی لباسش را بردارد تازه متوجه پهن روی دستها وآستینش شد و با فریاد گفت "می خندی؟! ببین چه طوری من را به گند کشیدی؟ بوی مرغ کم بود ،حالا بوی گه هم گرفتم! "و چنان چشم غره ای به مرغ رفت که مرغ خنده اش روی لبش ماسید وترسان و لرزان چند تا از پرهایش که روی حسن افتاده بود را جمع کرد و با شرمندگی به سوی لانه رفت.
حسن هیکلش را به سختی از روی زمین جمع کرد و با دست و پای آویزان و افکار آشفته و عذاب وجدانی که از رفتارش با مرغ کاکلی گرفته بود، ناخودآگاه به طرف حمام راه افتاد. ولی در تمام راه به چیزی جز در و دیوارهای زشتِ کاهگلی و کوچه باغهای پر از پهن و گِل و پشگل نمی توانست فکر کند!
نزدیک حمام باباعلی را دید که قلی را به سمت حمام خرکش می کند ،باباعلی همینطور که مشغول تشر زدن به قلی بود از کنار حسنی رد شد و سلام بلند بالایی داد. ناگهان بوی تند عرق باباعلی چنان حسن را مشمئز کرد که حسن ناخوداگاه صورتش را از بابا علی بر گرداند ویادش رفت جواب سلام او را بدهد.
در همین موقع قلی که میان زمین و آسمان در حال جیغ و فریاد و لگد زدن بود کف گیوه اش که پر از گل و لجن بود به لباس حسن گرفت .حسن فقط با نفرت ایستاد و در حالیکه نمی توانست اشمئزازش را در صورت پنهان کند به قلی با خشم خیره شد. قلی که تا الان مشغول جیغ و فریاد بود ساکت شد و با نگرانی و وحشت چشم به حسن دوخت.
باباعلی که انگار منتظر چنین چیزی بود که دق دلیِ بی احترامیِ حسن را سر کسی در بیاورد ،پس گردنی محکمی نثار قلی کرد و گفت "ببین آقا کثیف شدند! "و چنان این جمله را با زهر و نیش گفت که حسن تازه فهمید که اینها فک و فامیلش بودند و نباید طوری رفتار می کرد که آنها متوجه اشمئزاز او شوند. پس سریع لبخندی از سر اجبار زد و گفت "باباعلی ولش کن !بچه اس دیگه !من خودم داشتم می رفتم حمام!"
باباعلی بی خیال از زدن قلی و اوقات تلخیش ، انگار دنیا را به او داده بودند، به حسنی لبخند بزرگی زد طوریکه تمام دندانهای زرد و کرم خورده اش نمایان شد و با مهربانی گفت "ببخشید حسن جان بچه اس دیگه! یاد بچگیهای خودت افتادم ! یادته بابای بیچاره ت چجوری خِرکشت می کرد تا حمام و سلمانی؟! "و دوباره با خندۀ بلندی ردیف دندانهای یکی در میان و کثیفش را نمایان کرد .
حسن یک لحظه از تجسم اینکه در کودکی به اندازۀ قلی کثیف و لوس بوده باشد ،چندشش شد و در دل خود تسخری زد که این جماعت کثیف من را با خودشان مقایسه می کنند!!
حسنی پشت سر قلی و بابا علی وارد حمام شد .بوی نا و بخار و عرق از درگاهی حمام بالازد ،حسن کمی ایستاد ! فکر سکوی جرم بستۀ حمام و آب کف آلود پر از چرک روی زمین وکاشیهای رنگ و رو رفته و سیاه شده باعث شد که در همان درگاهی بی خدا حافظی راهش را به سمت رودخانه کج کند .
در تمام راه آرزو می کرد که کاش مثل گوهر کور به دنیا میامد و اینهمه کثیفی را نمی دید. بوی دود و کاهگل و پشگل وپهن داشت دیوانه اش می کرد. اینقدر در این افکار غرق بود که نفهمید کی به رود رسیده!
دستش را که در آب زد انگار جان دوباره ای گرفت ! ناگهان شلپ شلپ آب توجه اش را به سمتی جلب کرد !چه می دید؟! رفیق قدیمیش غاز بود و چقدر از دیدن این رفیق همیشه تمیزخوشحال شد.
غاز از سفر زمستانی خود بر گشته بود . حسن عاشق این بود که داستانهای غاز را بشنود . داستانهایی از بلادهای نزدیک دریا که الاغ مردمانش 4 چرخ دارند و همه جا را با نجاست خود کثیف نمی کنند! از خانه هایی که از سنگ سفید و مرمر است ! از مردمانی که در خانه حمام خصوصی دارند و لوله هایی در خانه هایشان هست که از آن آب زلال می ریزد.! ازلباسهای تمیز مردم که بوی خوب می دهد . ازاینکه عطر گلها را در شیشه می کنند و به تن میمالند و...
با دیدن دوبارۀ غاز ،کم کم حسن با همه کس و همه چیز رابطه اش قطع شد و کارش شده بود این که ،غاز را در گوشه ای پیدا کند تا قصه های صد بار گفته اش را دو باره بشنود.
یک روز که غاز دیگر حال و حوصلۀ تعریفهای تکراری خود را نداشت ،به حسن گفت "خوب تو چرا نمی روی آنجا را با چشم خودت ببینی؟!"
حسن با تعجب گفت "کجا؟"
غاز گفت "بلاد آدم تمیزها!"
حسن که تا به حال به این موضوع فکر نکرده بود با تعجب گفت "مگر می شود؟! آنجا که خیلی دور است!من که بلد نیستم!"
غاز گفت "چرا نمی شود سال پیش یک خانواده از ده بالا با یک بچه در بغل و یک بچۀتازه زبان باز کرده ،رفتند بلاد آدم تمیزها ! اینقدرم خوش و خرمند که نگو! تو که جوانی و عذب و قوی و بی دردسرِ سرو همسر! همین رودخانه را که بگیری ،با قوتی که در پاهای توست ،7روز و 7 شب بعد می رسی به دریا!"
حسن چشمانش که به تازگی از فرط غم وغصه گود افتاده بود ،برقی از خوشحالی زد! و از تصور خود در بلاد آدم تمیزها ،تمام وجودش از خون تازه گر گرفت.
بلاخره حسن بار سفر بست و اهالی ده شلمرود همین که فهمیدند حسن مسافر راه دریا شده همگی غصه دار و نگران شدند ،چون می دانستند که هر که راه دریا را پیش گرفته ، از خوشی ،دیار خودش را فراموش کرده و دیگر برنگشته. پس هر کدام در هنگام بدرقه چیزی برای حسن به رسم یادگاری آوردند.
بابا بادبانی که از سفرها ی دریایی پدر جدش به یادگار مانده بود و سالها در صندوق مخصوصی نگهداری کرده بود که بید نزند را ،با صورتی گرفته که سعی می کرد جلوی سرازیر شدن اشکهایش را بگیرد ،به حسن داد!
حسن نگاهی به پارچۀ بزرگ و رنگ ورو رفته انداخت و گفت "بابا جان این خیلی بزرگ است نمی توانم آنرا با خود ببرم.! "
بابا آهی کشید و حسن را بوسید و قبل از اینکه بغضش بترکد و شلمرودیان اشک او را ببینند،با بادبان در دستش عقب رفت.
عمو جلو آمد با یک پاروی بزرگ که خودش از چوب درخت گردوی باغش تراشیده بود.حسن گفت "عمو جان این خیلی بزرگ است نمی توانم آنرا با خود ببرم. "
عمو با دلخوری حسن را در آغوش کشید و عقب رفت.
مرغ زرد کاکلی در حالیکه رنگ به رخسار نداشت با دوسبد بزرگ جلو آمد.حسن پارچۀ روی سبدها را کنار زد 100 تایی تخم مرغ می شد.حسن که با چشمهای گرد شده به سبد خیره مانده بود .نگاهی به مرغ کرد.!!
مرغ با مهربانی گفت "حسن جان همش کار خودمه !خواستم قوت داشته باشی اینهمه راه میری! تازه تو بلاد طرف دریا معلوم نیست که مردم چی چی می خورن،می گن جک وجونورای دریا رو همینجور زنده زنده می خورن! یک وقت از اینجور چیزا نخوریا!بهت نمی سازه ،زبونم لال مریض می شی! "
حسن گفت "من نمی توانم اینهمه بار تخم مرغ را در این راه دراز به دوش بکشم. همش در راه می شکند! نمی توانم ببرم!"
مرغ آهی کشید و حسن را محکم در آغوش گرفت و از فکر اینکه این آخرین باریست که حسن را می بیند ،بغضش ترکید و با چشم گریان عقب رفت!
فلفلی و قلقلی که حالا هر کدام زن و بچه دار شده بودند جلو آمدند .حسن خوشحال از اینکه هدیۀ بزرگی در دستهایشان ندیده به رویشان لبخند زد.
فلفلی کیسه ای به حسن داد وحسن وقتی کیسه را گرفت از سنگینی آن تعجب کرد !وقتی بازش کرد دید پر از قلوه سنگ است!!
قلقلی گفت "این سنگها را با فلفلی جمع کردیم گفتیم شاید آنجا دلت هوای یه قل دو قل بچگیهایمان را کرد .آخر شنیده ایم که در بلاد دریا آدم همش دلش هوای بچگی میکند. تازه می گن بلاد دریا سنگ ندارد همش شن است! "
حسن گفت "من نمی توانم اینها را در این راه طولانی ببرم خیلی سنگین است!"
قلقلی و فلفلی هم با قطره اشکی در گوشۀ چشم روی حسن را بوسیدند و با کیسۀ سنگها عقب رفتند.
خلاصه که آخرین دقایق بودن حسن در ده شلمرود و بدرقۀ اهالی این شدکه هر کدام از اهالی با تحفه ای جلو آمدند و دست پر برگشتند و بلاخره حسن با تنها بقچه اش راهی سفر دریا شد!
برنده لاتاری ۲۰۰۹. ساکن لس انجلس.
وبلاگ: https://rasaraplanet.wordpress.com سیاره راساراسا
وبلاگ: https://rasaraplanet.wordpress.com سیاره راساراسا