ارسالها: 848
موضوعها: 6
تاریخ عضویت: Jul 2009
رتبه:
61
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
ارسالها: 530
موضوعها: 13
تاریخ عضویت: Dec 2009
رتبه:
91
تشکر: 0
5 تشکر در 0 ارسال
2010-04-05 ساعت 14:32
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-04-05 ساعت 15:20 توسط rasarasa.)
بابا نوید جون حسنی در گیر گردهمایی و سیزده به در و از این حرفها بوده ،آخه داشت شلمرودیان مقیم شبق کوه رو دور هم جمع می کرد. بعدش هم تو پارک ،برنامۀ سیزده بدرِ شلمرودیها و کنسرت واز این جور چیزها بود ،بس که پا کوبیده و دست افشان کرده فعلا نا به تنش نمونده، یک کم صبر کنید خستگیش در ره ،خودش میاد.
ارسالها: 530
موضوعها: 13
تاریخ عضویت: Dec 2009
رتبه:
91
تشکر: 0
5 تشکر در 0 ارسال
حسن در عمرش درشکۀ به این بزرگی ندیده بود، اتاقک کهنه و رنگ ورو رفته ای پشت درشکه بود که ظرفیت 6 نفر راداشت.درشکه در نزدیکی حسن ایستاد و حسن به طرف درشکه دوید، مردی میانسال با موهای مجعد و قدی کوتاه پشت درشکه نشسته بود و پسربچه ای 10-12 ساله هم با چشمهایی مغموم در کنارش بود. حسن هیجان زده به درشکه چی گفت :"شما به سمت دریا میروید؟"
مرد حتی نگاهش هم نکرد و حسن جوابی نشنید ،پیش خودش فکر کرد حتما زبانش چیز دیگریست و تا خواست با ایما واشاره چیزی بگوید ،مرد پس گردنی محکمی به بچه زد و بچه سرش را برای حسن به نشانۀ آری تکان داد.
حسن که بادیدن این حرکت ،حیرت کرده بود، با تردید پرسید:"شما زبان مرا می فهمید؟!"
بچه بدون هیچ پاسخی درب اتافکِ درشکه را نشان داد و مرد شلاقش را در هوا تکان داد .پس حسن جوابش را نگرفته ،فهمید که باید زودتر سوار شود.
درب اتاقک که باز شد آمیخته ای از بوی تند عرق و دود به مشام حسن خورد و ناخودآگاه چهره اش در هم رفت، هنوز پایش را بر اولین پله نگذاشته بود که مردی لاغر اندام از داخل درشکه به بیرون پرتاب شد .حسن فقط توانست با حایل کردن دستش، سعی کند جلوی زمین خوردن مرد را بگیرد ،ولی مردنحیف تعادلش بهم خورد ونقش زمین شد و حسن را هم با خود به زمین کشید. بلافاصله پشت سر مرد ،یک ساک کوچک بر زمین افتاد .حسن برگشت ودید که پسر بچۀ وردست درشکه چی ،ساک را پرت کرده، پسر کمی به حسن خیره ماند وبعد سوت محکمی زد و بعد شیهۀ اسبها بلند شد.
حسن که مبهوت مانده بود تا به خود آمد دید که پسربچه پریده در جایگاه خودش و چرخهای گاری شروع به چرخش می کنند ،حسن بقچه اش را از زیر مرد لاغر اندام که انگار می خواست تا ابد همانجا بنشیند باعجله بیرون کشید و فریاد زد:"وایستا وایستا!من هنوز سوار نشده ام. "
ولی درشکه همینطور به حرکت خود ادامه داد و حسن تازه فهمید که باید دنبال درشکه بدود .حسن چند قدم دوید تا دستش به دستگیره رسید و با یک جهش خودش را روی پله رساند،دستگیره را به سختی چرخاند و در را باز کرد و خودش را به داخل پرت کرد.
با ورودِ اینچنینیِ حسن ،به داخل اتاقک هیچ کس نه تکانی خورد ونه متعجب شد ،فقط زن جوانی که در کنار در نشسته بود گوشۀ دامنش را از زیر پای حسن بیرون کشید وحسن با نگاهی شرمنده به زن نگاه کرد تا عذر خواهی کند، ولی دید که زن چشمهایش بسته است ! نگاهی گذرا به هر 5مسافر کرد انگار همه خواب بودند! پس حسن آرام کیف یکی از مسافرها را از روی صندلیِ کنار زن، با احتیاط روی زمین گذاشت تا بنشیند،که ناگهان دست پیرمردی که روبری زن نشسته بود،آنرا قاپید و روی پای خود گذاشت .حسن دید که چشمهای پیرمرد همچنان بسته است و همچنان خوابست! متعجب نشست و خودش را آنقدر جمع کرد که ،با زن جوان و مرد درشت هیکلی که صورتش زیر کلاهی بزرگ مخفی شده بود ودر طرف دیگرش نشسته بود،تماسی نداشته باشد.
حسن سعی کرد که از تکانهای درشکه برای خواب رفتن استفاده کند و مثل بقیه بخوابد. ولی آنقدر آدمهای اطرافش برایش عجیب بودند که خواب به چشمش نمی آمد. یک پیرزن با موهای چهل گیس شده درردیف مفابل ،کنار پنجره نشسته بود و دستهایش مدام در خواب می جنبید، انگار دارد چیزی را میشمارد.پسربچه ای لاغراندام که به سختی پایش به زمین می رسید کنار پیرزن با سری تراشیده نشسته بود،روی لباسش پر از تزیینات زنانه بود و دور دستش حلقه ای از گل پیچیده بود. پیرمردی که ساک روی پایش بود ،کنار بچه بود و یک پارچۀ سفید دور خود پیچیده بود و مدام درخواب چیزی نامفهوم را زیر لبی می گفت.
حسن کتابش را گشود تا شاید کمی حواسش پرت شود ،در همین لحظه درشکه تکانی خورد و مرد درشت هیکل ،کمی از وزنش روی حسن افتاد. حسن کمی خود را به سمت زن جوان کشید ودر اندک جایی که برایش مانده بود سعی کرد حریم خود را حفظ کند. و چند ساعتی را بدون اینکه بتواند جم بخورد با خواندن کتاب سپری کرد.
با هر تکانِ شدیدِ درشکه بر سنگلاخها ،حسن وضعیت نامناسبتری پیدا می کرد، سعی کرد کمی مناظر بیرون را از کنار لبۀ کلاه مرد درشت هیکل نگاه کند ،ولی هوا تاریک شده بود و جز نور مهتاب ،که شکل ترسناکی به درختان داده بود چیزی دیده نمی شد.
حسن دیگر نمی توانست نوشته های کتاب را ببیند ولی همچنان به کتاب خیره مانده بود، و سعی می کرد لغاتی که یاد گرفته را در ذهن مرور کند.در همین اثنا درشکه تکانی خورد و حسن سنگینی سر زن را روی شانۀ خود حس کرد و نا خودآگاه خشکش زد ، نفسش در سینه حبس مانده بود و نمی دانست چه کند .
خودش را کمی به سمت مرد کشید ولی سنگینی مرد سمت راست بدنش را کاملا بی حس کرده بود و جایی هم برای تکان خوردن نمانده بود،پس دوباره به کتاب خیره شد و سعی کرد با شرایط جدید کنار آید،ولی دیگر هیچ کلمه ای یادش نمی آمد.
موهای زن که روی شانۀ حسن ریخته بود ،حس عجیبی از قلقلک و کرختی به حسن می داد.حسن یاد بچگیهایشش افتاد، آن روز که دست گوهر را گرفته بود تا از رودخانه رد شوند که فلفلی آنها را هل داد در آب و حسن وگوهر با هم در کف رودخانۀ کم عمق پهن شدند ،آن روز هم موهای گوهر روی شانۀ حسن ریخت وقلقلکش داد و حسن اینقدر مبهوتِ لذتِ این لحظه شد که یادش رفت باید با فلفلی دعوا کند و برای همین گوهر یک هفته با همۀ آنها قهر کرد. و وقتی آشتی کرد، دیگر ننه گوهر به گوهر اجازه نداد که با آنها بازی کند.
حسن در همین خیالها بود که احساس کرد چقدر دلش هوای شلمرود را کرده ! مگر چند وقت است که از آنجا دور مانده؟ اگر غاز گفته بود که دریا اینقدر دور است آیا باز هم می آمد؟ یک لحظه از فکر اینکه دیگر نتواندشلمرودیان را ببیند دلش هُری ریخت و قلبش فشرده شد، بغض عجیبی گلویش را فشرد ،کاش کسی اینجا بود که برایش درددل می کرد! در همین فکر ها بود که سرش آرام آرام به سر زن نزدیک شد و بوی عجیبی مثل بوی ننه اش که در 7سالگی او سرِزا رفته بود را احساس کرد .تنها خاطرۀ پررنگی که از ننه اش داشت همین بو و یک آهنگ لالایی بود.حسن چند نفس عمیق کشید وخواست تمام ریه اش را از این بو پر کند و کمتر بازدم می کرد. به یاد لالایی ننه بغضش آرام آرام به گوشۀ چشمش سُر خورد واشکهایش بی امان جاری شدند. از وقتی بزرگ شده بود دیگر هیچوقت به یاد ننه اینطور اشک نریخته بود. حس دیوانه کننده ای در دلش ننه را میخواست.از فکر اینکه قبل از سفرحتی سری به قبرش نزده بود اشکهایش بیشتر شد ، که ناگهان قطره اشکی بر دست زن افتاد و زن تکان کوچکی خورد، حسن سریع سرش را کنار کشید . و بی حرکت ،لحظه ای منتظر بیدار شدن زن شد، همان موفع فکر کرد که اگر زن سرش را روی شانۀ حسن بیاید خیلی خجالت زده می شود، پس آنی تصمیم گرفت برای اینکه زن احساس شرم نکند با همان صورت خیس خود را به خواب زد. ولی پس از چند لحظه واقعا خوابش برد.
ارسالها: 427
موضوعها: 3
تاریخ عضویت: Dec 2009
رتبه:
15
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
حيرت آوره........فوق العااده است..سارا تو بي نظيري......تو رو خدا هر وقت ...وقته اضافه پيدا كردي بنويس
case number:2010AS00021xxx
تاریخ دریافت نامه قبولی:June--2009
کنسولگری:Ankara
تاریخ ارسال فرمهای سری اول: JUNE--2009
تاریخ کارنت شدن کیس:june2010
تاریخ دریافت نامه دوم:
تاریخ مصاحبه:july7
تاریخ دریافت کلیرنس::23 aguest (کشت همه رو تا اومد )
خوبه آبجی؟
ارسالها: 56
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Jul 2009
رتبه:
5
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
راساراسا جان (همون اسمی که دوستش داری) داره میشه رمان صد سال تنهایی
واقعاً زیبا می نویسی سپاس
IN GOD WE TRUST
شماره کیس: 2010AS118XX
تاریخ دریافت نامه قبولی: 20/6/2009
کنسولگری: آنکارا
تاریخ کارنت شدن: مارس
تاریخ دریافت نامه دوم: فوریه
تاریخ مصاحبه: 18/3/2010
تاریخ دریافت کلیرنس: 7/5/2010
تاریخ دریافت ویزا: 24/5/2010
ارسالها: 578
موضوعها: 19
تاریخ عضویت: May 2008
رتبه:
34
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
سارا جان خیلی قشنگ و زیبا بود و خواهد بود .
فقط حواست باشه که داره داستانت صحنه دار میشه.
اونوقت میاند مهاجرسرا رو قفل میکنند . بعدش دیگه ما هم میریم معتاد میشیم و توی جوب میمیریم..
البته شاید مشکل از برداشت صدرا هم باشه که فکرش تا کجاها نرفته بعد از خوندن این جریان . صدرا یه وقت تو ادامه داستان رو نگی که هممون میریم استغفارات.
ارسالها: 741
موضوعها: 14
تاریخ عضویت: Aug 2009
رتبه:
62
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
نثر ساده و روان و بيتكلف، صحنهپردازي جادويي و متناسب با روند داستان، برانگيختن حس كنجكاوي خواننده براي پيگيري آن و مواردي ديگر داستان را زيبا و جذاب كرده است. و هربار نيز بهتر ميشود.
ارسالها: 83
موضوعها: 2
تاریخ عضویت: Jan 2010
رتبه:
15
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
واقعا عالیه و این رو بدون اغراق میگم چون من عادت ندارم بی دلیل از کسی تعریف کنم
من رو یاد کتاب کوه پنجم پائولوكوئيلو میندازه
سارا خانوم به نظر من شما در کنار هنر سینما یه نیم نگاه هم به نویسندگی داشته باشید بد نیست
این رو هم گفتم که اگه فردا روزی یه کتاب نوشتی که ده میلیارد تیراژ داشت و گزارش گرا پرسیدن مشوقتون کی بوده بی اختیار بگی اولیش لولو بود
منتظر ادامه داستان زیبای شما هستیم
موفق باشید و شاد
ارسالها: 578
موضوعها: 19
تاریخ عضویت: May 2008
رتبه:
34
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
ببخشید سارا خانم فقط یه سوال؟
موهای اون خانومه توی گاری یا درشکه و ...
مگر خیس بود ؟ که حسن یاد موهای دوست دخترش یا همون دختره تو ده افتاد آخه توی رودخانه افتاده بودند و موهاش باید خیس شده باشه . بیا دفاع کن .
ارسالها: 530
موضوعها: 13
تاریخ عضویت: Dec 2009
رتبه:
91
تشکر: 0
5 تشکر در 0 ارسال
مرسی دوست عزیزم. واقعا خواب جالبی بود! والا با اینهمه تشویقی که شما دوستان می کنید، فکر کنم از بی استعدادترین آدم روی زمین هم یک نویسندۀ درست وحسابی دربیاید. من واقعا شرمندۀ اینهمه لطفم و تعریفهایتان را می گذارم به حساب محبتتان وگرنه که به هیچ وجه برایم باورپذیر نیست که شایستۀ اینهمه تعریف و تشویق باشم، این را جدیِ جدی می گویم و آنرا به حساب تعارف نگذارید.
من خیلی خوشحالم که دوستانی در اینجا پیدا کرده ام که به من انگیزه و جسارت کاری را می دهند که هیچگاه قبلا آنرا تجربه نکرده بودم و اگر شماها نبودید با تنبلیی که من دارم هیچگاه تجربه هم نمی کردم. ولی واقعا از شما ممنونم که این نیمچه داستان مرا می خوانید و به من روحیۀ ادامه دادن می دهید. واقعا از همه تان بی نهایت ممنونم.
من سعی می کنم هر زمانیکه وقتِ بزرگی پیدا کردم آنرا ادامه دهم تا ببینم بلاخره به کجا می رسد. همین که بخوانید برایم یک دنیا ارزش دارد.
ارسالها: 55
موضوعها: 3
تاریخ عضویت: Apr 2009
رتبه:
7
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
سارا خانم حالا چرا مشکی پوشیدین؟
منم هر شب خواب میبینم توی بلمبود هستم و میخوام برم به شبق کوه ولی زبان هیچکدوم رو بلد نیستم، اگه میشه یه رفرنسی آموزش زبانی چیزی بذارید.
ممنون
زندگی همش همینه!