کانال تلگرام مهاجرسرا
https://t.me/mohajersara







##### هشدار #####
به تاریخ ارسال مطالب دقت فرمایید.
شرایط و وضعیت پروسه ویزا دائم در حال تغییر است و ممکن است مطالب قدیمی شامل تغییراتی باشد.
من و مهاجرت
تچكر استاد از نوشته زيبا اون نوشته قبلي يك شوخي بيش نبود اميدوارم باعث ناراحتيتون نشده باشه Smile

به اميد نوشته هاي بعدي...
ما چشم انتظار هستيم...:d
پاسخ
تشکر کنندگان: sadeghi897 ، amiz.abdollah ، shoshina ، rouzbehdarvishi ، amairmonre ، behfaza ، ikamaly ، sepideh IR
ادامه سفر اول به امریکا - قسمت خانه دوم : خود بی خانمانی
این مدتی که اینجا ادم ، تا دلتان بخواهد با مشکلات جالبی روبرو شده ام ، اصولا عقیده دارم هر اتفاقی که برای ادم می افتد اگر کاملا بد، و حتی ناعادلانه و حتی دست خود ادم هم نباشد، باز هم تنها مقصر اصلی خود ادم است. مثلا دماغ من فلان شکلی است، اصلا من درش دخالتی نداشته ام اما مقصر منم و بس
خوب این نگرش در ظاهر افراطی است اما در باطن جنبه حقیقی زندگی را به ادم نشان می دهد، خیلی مواقع خودت هستی و خودت، پس بهتر است این را از اول بدانی
بعد از اینکه کار را گرفتم ، کمی و فقط کمی خیالم راحت شد، حالا دیگر می توانستم دراگهی ها که دنبال خانه می گردم بنویسم کار دارم. گرچه کار انچنان شاخ نبود که مستقیم بنویسم اما خوب می شد امیدوار بود که تعداد بیشتری جواب ایمیل های من رو بدن
پنج روزی که باید خونه پیدا می کردم خیلی سریع گذشت ، داستان هم از این قرار بود ، چون زمان اومدن دانشجو های بین المللی بود، تقریبا به هیچ یک از ایمیل های من پاسخ نمی دادن، دو سه جا هم رفتم که نشد، حتی با یکی به طور جدی هم وارد مذاکره شدم و تمام سعیم رو کردم که شرایطم رو بهش بگم و مجابش کنم باز هم نشد، نشد که نشد
خلاصه نهایت به این جا رسیدم که باید فردا خونه رو تحویل می دادم
در این مدت یک بار هم بیات عزیز اومد من رو با ماشینش برد خونه ببینم که دمش گرم رفتم یک سری خونه های اطراف محل کارم رو دیدم.
ولی مشکل اینجا بود که بااومدن دانشجوهای بین المللی که هم فاند هم دارن کسی محلی به اگهی های من نمی گذاشت.
با یکی از بچه هایی که تازه اومده توی همه هفته اخره صحبت تلفنی کرده بودم ، گفت میاد و کمک می کنه وسائلم رو ببرم مسافرخونه یا همون متل، و بعدش هم با ماشینس بریم دنبال خونه بگردیم.
می تونستم به چند نفر رو بزنم که برای چند شبی برم خونشون اما به نظر خودم کار جالبی نبود، شب قبلش یکی این پیشنهاد بهم داد، اتفاقا به خاطر اینکه خیلی خود رای هم نباشه به یک نفر هم رو زدم که دیدم نه واقعا کار جالی نیست، اینجاست که فقط خودت هستی و خودت و البته احتمال کمک های دیگران هم هست.
من هزینه اومدن به امریکام رو کرده بودم کم یا زیاد، راهی برای برگشت نبود و یه نیست و حتی اگر دو سال هم بی خانمان می شدم ترجیج می دادم برنگردم حالا چرا برنگردم؟
چون فکر می کردم بیخانمانی می تونه مفید باشه حتی اگر سخت باشه حد اقل برای منی که علاقمند به نویسندگی دارم تجربیات خاص می تونه مفید باشه گرچه هر کاری می کردم که وضعم از اینی که هست بدتر نشه !!!
ولی خوب کار زیادی هم از دستم برنمی اومد
پولم تقریبا ته کشیده بود
یه شغل تازه گرفته بودم که هنوز سره کارش هم نرفته بودم و روز هم پنج شنبه بود و من تازه از دو شنبه باید می رفتم سره کار و تا دو شنبه هم هیچ سر پناهی نداشتم.
با این دوست جدید رفتیم و اون جایی که قبلا دیده بودم رو گرفتم جالبه صبش رفتم همون متل هم جا نداشت گفت ساعت یک بیا، خیلی متل نموندیم.
قرار شد بگردیم و من گفتم نمی خواد دو تا چمدون اصلی رو بیاریم بالا ، شاید خونه گرفتیم چمدون ها رو می گذاریم اونجا، راستش به این فکر نکردم که ایا این دوستم قراره منو مجدد برگردونه همین جا؟ اونم به این مسئله فکر نکرد و قبول کرد.
من زمانی نداشتم ، صبش همش به جمع کردن و تمیز کردن ، از اون طرف ، چه بخوام چه نخوام شدیدا تحت فشار بودم. این فشار به هیچ کسی هم انتقال ندادم و حتی وقت نوشتن هم نداشتم (گاهی ادم می تونه با نوشتن از فشار کم کنه )
نتیجه این فشار این شد شب قبلش فقط تمیز کردم و هیچ چی نخوردم ، صب هم باز جمع و جور کردم لباس هام شستم بازم هیچ چی نخوردم تا این دوست جدید اومد درب منزل من .
با ماشینش رفتیم و یکی از افرادی که تلفن داشت یا یادم نمیاد الان زنگ زده بود رو خونه اش رو دیدم ، به نظر من معرکه بود. حالا چرا معرکه بود
اجاره ماهی 800 دلار
یوتیلیتی نداشت ، خونه تمیز بود ، کم مستاجر ، با تمامی امکانات ، خوشکل و در عین حال صاحبش یک پیره مرد که حقوق خونده بود با سن بالا
چیزی که من حساب کتاب میکردم دقیقا این بود من اگر یک هفته متل بمونم یعنی ماهی 60 دلار بیشتر اجاره ، اجاره در سن خوزه 650 تا کمتر خیلی شانسی گیر بیاد ، یعنی یک خونه معمولی هم برام 700 تا در می اومد و در عین حال یوتیلیتی هم می گیرن و کلی هم شلوغ و از همه اونها مهمتر این بود که فرض کنیم خونه 500 دلاری، امکان اجاره دادنش به من کم بود، شروع کردم با پیره مرده به مذاکره و چونه ای هم باهاش نزدم که دوستم می گفت چرا چونه نمی زنی!!!!!!!!!!
پیره مرد قبول کرد و البته یه تیکه ای هم امد که مثلا یکی دیگه هم می خواد این خونه رو، به من وقت داد تا ساعت 6 بهش خبر بدم. و شرطش هم این بود که من 200 دلار دیپازیت بهش بدم تا دو شنبه خونه رو اماده می کنه ، بازم خودش دو سه روزی باید متل می موندم اما خوب باز از بلاتکلیفی بهتر بود.
پول نقد همرام نداشتم و این خودش یک مشکل بود. قرار شد بریم و پول بیاریم
رفتیم به پیشنهاد دوست جدید یک خونه دیگه ای هم که می گفت 700 دلار و یوتیلتی هم جدا دیدم اونجا چنگی به دلم نزد ، شلوغ بود و یوتیلیتی هم تکلیفش مشخص نبود. و البته از همه مهمتر این خیلی صاب خونه طوری نبود که بشه خونه رو ازش اجاره کرد یعنی حالا یه شماره بده و بقیه موارد روی هوا؟؟؟؟؟؟؟
همون اطراف به پیشنهاد دوست من یه چیزی خوردیم که فهمید من هیچ چی نخوردم و اون یه لقمه ای هم که خوردم واقعا نفهمیدم چی شد. می گفت چرا نوشیدنی نگرفتی؟ و من بهش گفتم ببین من الان نمی تونم چیزی بخوردم من فقط دارم تمرکز می کنم
واقعن هم داشتم تمرکز می کردم اما روی چی واقعا خودم هم الان نمی دونم من چیزی نداشتم که بخوام روش تمرکز کن به قول اینجایی ها وضعیت این بود.
in the middle of no where
????
رفتیم ای تی ام بانکی که درش حساب داشتم پیدا کردیم و من به جای 200 دلار 1000 دلار از حسابم برداشتم ، چیزی هم تهش نمونده بود.
صاب خونه قبلی هم که 400 تا یوتیلیتی من رو طبق قراداد سه هفته بعد از ترک اونجا به ادرس جدید می فرستاد یعنی اون هم هیچ.
برگشتیم به خونه پیره مرده و من شروع کردم 200 دلار 200 دلار در اوردن از توی کیف و جلوی پیره مرده گذاشتم این روش یکی از بچه ها یادم داده بود دقیقا حس کردم که داره اغوا می شه
و شانس یا بد شانسی تمام 200 دلار ها هم 20 دلاری ای تی ام داده بود.
خلاصه شروع کرد به شمردن و کامل همه رو شمرد. و تمام صحبتش دیگه این شد که باید شماره رئیست هم بدی به من ، این رو دیدار اول هم ازم خواسته بود یادم رفت بالا بنویسم. شماره رو پیدا کردم براش نوشتم.
برای اینکه تیر خلاص بزنم ، یک چک 200 تایی هم نوشتم و بهش گفتم این 800 تا دیپازیت به علاوه 400 تا اجاره نصف ماه ، خوبه که دیدم گل از گلش شکفت و فقط همون مشکل کار موند.
و گفت که فردا شب هم می تونم اطاق رو بهت بدم ، منم از خدا خواسته گفتم اگر می شه چمدون هام ایجا بگذارم فردا صب زنگ بزن رئیسم گفت باشه بیار بزار گاراژ
منم چمدون ها رو بردم گذاشتم گاراژ و بعد از کمی صحبت خدا حافظی کردیم . از نظر دوستم کار تموم شده بود و از نظر من ، هیچ چیز معلوم نبود چون می دونستم اون تلفن محل کار و تماسش با رئیس می تونه به اندازه تمام پولی که بهش دادم و شاید بیشتر مهم باشه
خسته بودم. و هنوز هم فشار و تمرکز روم بود. تمام تمرکز روی این مسئله بود که هیچ تصمیم اشتباهی نگیرم حتی مثلا جا گذاشتن چمدون یا یک شماره یا هر چیزی ، هر تصمیم اشتباهی دراین شرایط بی خانمانی گرون تموم می شد.
من رو دوستم تا یک جایی رسوند وبقیه راه رو خودم تا هتل رفتم. هتل نون نداشتم حوصله رفتن بیرون برای خرید نون هم نداشتم. کمی اب داشتم اب خوردم و باز شروع کردم برای خونه گشتن.
چندتا اگهی دیگه دیدم تماس گرفتم و درعین حال کلی هم ایمیل دادم. نمی شد باور کرد که من خونه گرفتم چون هنوز قطعی نبود از نظر خودم.
فردا ساعت 9 رفتم به محل کارم ، برای اولین بار بود که خودم رو به اونجا بایدمعرفی می کردم و حتی فکر می کردم دیر هم شده
رفتم رئیس سرش شلوغ بود و گفت که برو دو شنبه بیا منم خیلی خوشحال شدم ، اومدم بیرون یاد پیره مرده افتادم ، زنگ زدم به اون کسی که منو استخدادم کرده ، خودش نبود و معاونش که برای اولین بار بهم تماس گرفت بود، بهش گفتم ، گفت اره صاحب خونت زنگ زد و منم شماره منابع انسانی رو دادم و ما نمی تونیم اطلاعات بدیم و ....
ازش تشکر کردم و خداحافظی کردم می دونستم بیشتر صحبت کردن فایده نداره مهم این بود که تیر اول به سنگ خورده بود.
همون جا که دور نشده بودم زنگ زدم به پیره مرده که دیدم جواب داد و گفت من نتونستم با رئیست صحبت کنم و خلاصه دیدم اوضاع داره ناجور می شه ، باهاش خدا حافظی کردم و قطع کردم ، برگشتم داخل فروشگاه و جریان رو برای رئیس صادقانه تعریف کردم گفت شماره من این هست بده به من زنگ بزنه ، منم دیدم نه بابا شتر با پیغام اب نمی خوره همون جا سریع زنگ زدم به پیره مرده با گوشی خودم و سریع گوشی رو دادم به رئیس ، با اینکه یکی دو بار اشاره کرد که شماره من رو بده و بعدا (کار داشت نه خیلی ولی) خلاصه گوشی رو گفت و من برای حفظ حریم خصوصیش یک جمله گفتم به رئیس مبایل خودم رو بهش دادم چند قدم رفتم اون طرف تر ، به طوری که هر مکالمه ای بین اونها رد و بدل می شد من متوجه نمی شدم رئیس از دور اشاره می کرد که بیار و مشکلی نیست. نمی دونم چی گفت که وقتی گوشی رو گرفتم با صاب خونه صحبت کردم گفت همه چی حله !!!!
خیالم راحت شد ، برگشتم متل و یک ساعتی تمدید کردم تا ساعت 12 و 12 هم تحویل دادم
وسائلم زیاد بود، نمی شد همه رو پیاده ببرم و خونه جدید هم پیاده روی زیاد داشت، دو تا از بسته های پلاستیکی سنگین رو زنگ زدم بردم خونه یکی دیگه از دوستان و دو تا بسته دیگه رو با خودم بردم خونه
در هر صورت تشکر می کنم چند روزی خوراکی های من خونشون بود. اگر از دوستان اسمی نمیارم چون شایدنخوان ، بیشتر جهت حفظ حریم خصوصی و رضایتشون هست اگر مشکلی نباشه اسم هاشون رو با کمال میل جایگزین می کنم.
برگشتم به اطاقی که اجاره کرده بودم
من کار خاصی نکرده بودم من فقط کمی زمان خریدم
حالا احتمالا من ماهی 600 دلار حقوق بگیریم که ماهی 800 دلار اجاره و 200 دلار هم خرج خورد و خوراک است.
البته اوضاع ازاون روزی که اومدم منطقن بهتر هست. چون من 700 دلار ماهی خرجم بود و درآمد هیچ
حالا که دارم اینها رو می نویسم چند روزی هم سره کار رفتم و در طی یک هفته اینده یک چالش دیگه رو باهاش مواجه میشم .
این هفته به یکی از استارت اپ های اینجا سر زدم و با یکی از کارمنداش صحبت کردم و ابراز احساسات کردم خوب دوست داشتم و واسم جالب بود.
یک بطری شیر چهار لیتری رو از سرش خوردم و به عرفان نزدیک تر شدم،دی
یک کمی از اطاق جدید و خوب لذت بردم
یک ساعت رفت و یک ساعت برگشت پیاده می رم سره کار
و صادقانه و دوست داشتنی دارم برای زنده ماندن و جا به جا کردن شرایط زندگیم هم تلاش می کنم و گاهی استراحت، یک جور جنگ برای بقا و زنده موندن
در این مدت هیچ یک ا زخانواده و اقوام ، در جریان کوچکترین مشکلات من قرار نگرفتن و تماس های ایران محدود می شه به چند تا دوست خوب و خانواده اون هم دو هفته یک بار شایدم بیشتر
یک کورس انلاین برداشتم مجانی که اون رو به هر جون کندنی بود ادامه دادم و اگر امتحانش اوکی بشه مدرک اونو می گیرم البته چیز خاصی نیست اما واسه شروع خوبه باید معلومات مالی خودم رو به سطح اینجایی ها برسونم و اعتماد به نفس کافی داشته باشم و حتی اگر واحدهای تکراری بردارم اوضاع مشخص می شه برام که هر چی لازمه می دونم.
یک روز دو یکی دیگه از دوستان من و یکی دیگه از دوستان رو برد کنار اقانوس باماشینشون که خیلی خوش گذشت و خیابون university street رفتیم و قدم زدیم که خیلی شاخ و معروفه ، دی
الانم دو روز تعطیلم و غیر از مشکلات مهاجرت که هر 15 روز به 15 روز به سراغم میاد و در طی هر 15 روز هم باید بهش فکر کنم و براش چاره اندیشی کنم چندین برنامه دیگه هم دارم.
اولین بی خانمانی رو رد کردم . دیروز وقتی سره کار کار می کردم اخر کاری باید جارو می زدم وتمیز میکردم ، احساس کردم کوزت هستم یا پرین، دی
راستش دوست داشتم این حس رو تجربه کنم (این هم نتایج زندگی در ایران هست البته) و بعد از تجربه کردنش به این فکر می کنم که کاش پرین باشم پس فردا بابا بزرگم بیاد و منو پیدا کنه و من بشم معاون کارخونه و همه سختی ها تموم بشه ، دی
امروز خیلی ساده و بچه گانه خوشحال شدم . کار که تموم شد داشتم می رفتم ساعت بزنم رئیسم منو دید و گفت که خونه اوضاعش خوبه و اینها منم درمورد اجاره بهش گفتم که اجاره زیاده ولی بقیه چیزا خوبه و بعد برگشت بهم گفت این شغل نمون برو به اسکول ، منم بهش گفتم ساعت ها رو چه کنم ، گفت که ساعت های اسکول به ما بده ما اون ساعت ها واست کار نمی گذاریم راستش خوشم اومد و به همین چیز به این سادگی کلی خوشحال بودم وقتی برمیگشتم با خودم کلی حرف زدم و به امریکایی ها درود فرستادم و اون یک ساعت ، فکر اول ماهی که نزدیکه نبودم.
همیشه راه های زیادی برای رسیدن به یک هدف واحد وجود دارد.
من و مهاجرت
فعلا زندگی قشنگم رو بین بین خاورمیانه - اروپا و امریکا سپری می کنم. با تشکر از مهمان نوازی مردم امریکا - مردم پرتغال - مردم ایران و مردم ترکیه.
پاسخ
(2013-08-26 ساعت 14:52)sadeghi897 نوشته:  ادامه سفر اول به آمریکا - قسمت خانه دوم : خود بی خانمانی
،........... فکر اول ماهی که نزدیکه نبودم.

دوست عزیز و ناشناخته ام درود.تمام پستهاتو سعی میکنم بخونم و چیزی از قلم نیفته.به همتت آفرین میگم و از اینکه پای پست هات یه تشکر خشک وخالی میذارم به خودم میبالم که ندیده نشناخته همچین دوستی دارم.برایت آرزوی سربلندی و آرامش دارم.میبینم اون روزی رو که از موفقیت های بی حدت در این مهاجرسرا خواهی نوشت.شاد باشی و بهروز و پیروز.
ازدواجیF2A،تاریخ ارسال مدارک بهJuly 29,2013: USCIS،تاریخ دریافت رسید نامبر:August 6, 2013،PD: August 1,2013 approve:August 21,2013دریافت کیس نامبر: October 8, 2013،پرکردن فرم DS-261: 14 OCT 2013 ،پرداخت 88$: 21OCT 2013این داستان ادامه دارد (لطفا توی پیام خصوصی سوال مهاجرتی نپرسید)csc,ptt برای آنکارا
پاسخ
تشکر کنندگان: A.R.R ، sadeghi897 ، mhb161 ، .YAS ، sepideh IR ، exxedus ، mpas89 ، behfaza ، maria2000 ، behjat
(2013-08-26 ساعت 19:38)A.R.R نوشته:  
(2013-08-26 ساعت 19:29)romance33 نوشته:  
(2013-08-26 ساعت 14:52)sadeghi897 نوشته:  ادامه سفر اول به آمریکا - قسمت خانه دوم : خود بی خانمانی
،........... فکر اول ماهی که نزدیکه نبودم.

دوست عزیز و ناشناخته ام درود.
(پست موقت)
دوست عزيز متولد ... صادقي نا شناخته است؟!Sad
فكر كنم اشتباه ميكنيد چون تقريباً اكثر ٢٠١٣ اي ها صادقي رو ميشناسن و خيلي ها هم ايشون رو ديدن و اكثر قريب به اتفاق هم دوستش دارند.
فكر كنم يك مقدار جملتون گنگ بود هاBig Grin
A.R.R عزیز دوست گل ... من.آقای صادقی عزیز برای من که کتگوری دیگه ای دارم وقبلاً هم مثل شما و دیگر دوستان افتخار آشنایی با ایشون رو نداشته ام و ایشان هم نسبت به بنده هیچ شناختی ندارند غریبه آشنا حساب میشن و از نظر دستور زبان پارسی ناشناخته در این جملات به معنی نداشتن دیدار حضوریست.شاد و بهروز باشی.
ازدواجیF2A،تاریخ ارسال مدارک بهJuly 29,2013: USCIS،تاریخ دریافت رسید نامبر:August 6, 2013،PD: August 1,2013 approve:August 21,2013دریافت کیس نامبر: October 8, 2013،پرکردن فرم DS-261: 14 OCT 2013 ،پرداخت 88$: 21OCT 2013این داستان ادامه دارد (لطفا توی پیام خصوصی سوال مهاجرتی نپرسید)csc,ptt برای آنکارا
پاسخ
تشکر کنندگان: A.R.R ، ikamaly ، sadeghi897 ، mhb161 ، tajhizgaran ، .YAS ، behfaza ، maria2000
بعد از بازدید از استارت آپ coursera این متن رو براشون نوشتم، چون انگلیسی هست اصلش اینجا نمی زارم فقط لینک وبلاگیش رو می گذارم.
Coursera was my lifelong dream
http://unplanlife.blogspot.com/2013/08/c...dream.html
@rommance33
مرسی ، دمتون گرم، لطف دارید.
همیشه راه های زیادی برای رسیدن به یک هدف واحد وجود دارد.
من و مهاجرت
فعلا زندگی قشنگم رو بین بین خاورمیانه - اروپا و امریکا سپری می کنم. با تشکر از مهمان نوازی مردم امریکا - مردم پرتغال - مردم ایران و مردم ترکیه.
پاسخ
تشکر کنندگان: گل نهال ، A.R.R ، romance33 ، tajhizgaran ، behfaza
صادقي عزيز با اين پستي كه نوشتي من الان نگرانتم يه موقع اونجا به مشكلي نخوري خيلي مواظب خودت باش روحيت عاليه ولي احتياط كن ما رو هم بي خبر نگذارWink
اميدوارم هرچه زودتر اين مشكلاتت حل بشه و با خبرهاي خوش خوشحالمون كنيCool
پاسخ
تشکر کنندگان: gbtm ، ikamaly ، sadeghi897 ، romance33 ، elmira_fa ، behfaza ، maria2000
صادقی جان

اندکی صبر سحر نزدیک است....
پاسخ
تشکر کنندگان: A.R.R ، sadeghi897 ، romance33 ، sepideh IR ، behfaza ، maria2000
پست جامع درمورد خرید ماشین از pefa عزیز،تشکر از عمو سعید جهت معرفی این پست.
http://mohajersara.com/post-406532.html#pid406532
همیشه راه های زیادی برای رسیدن به یک هدف واحد وجود دارد.
من و مهاجرت
فعلا زندگی قشنگم رو بین بین خاورمیانه - اروپا و امریکا سپری می کنم. با تشکر از مهمان نوازی مردم امریکا - مردم پرتغال - مردم ایران و مردم ترکیه.
پاسخ
تشکر کنندگان: A.R.R ، marjani ، itsmasoud ، tajhizgaran ، ikamaly ، romance33 ، sepideh IR ، behfaza ، maria2000
آمریکا از کلیر تا هجرت - قسمت اول :
یادمه وقتی واسه مصاحبه رفته بودم ترکیه ، دم به دم گزارش میدادم و بچه های مهاجرسرا رو از جزئیات مسائل روز اونجا با خبر میکردم . تقریباً هر روز کارم شده بود نوشتن سفرنامه گالیور !!!! . از لحظه ورود گرفته ، تا تفریحات و سر آخر هم مصاحبه که البته همچین امیدوار کننده و خوشحال کننده نبود . راستش این بحث لعنتی کلیرنس یقه منه بیچاره رو هم چسبید و یه سفر دیگه که البته اگه کلیر میشدم رو گردنم انداخت !! بگذریم که خرج و مخارجش هم برام مهم بود ، ولی اون استرس هر روزه که باید پای کامپیوتر مینشستم و هی چک میکردم ، کمی منو دلخور و نا امید کرد . بگذریم ، هر چه بود گذشت !! فقط دلم به یه چیزی خوش بود ، اونم اینکه آفیسر به من گفت به آمریکا خوش اومدی ، امیدوارم زندگی خوبی داشته باشی و قول میدم که فرایند اداری تو به سرعت طی میشه . کمی شک کردم !! میدونید که آدم اون لحظه حواسش بد جوری جمع و جور میشه . به خودم گفتم ای دل غافل نکنه این خودش میدونه که من کی کلیر میشم ؟ خلاصه روزگاری بود و گذشت . بعد از یکماه من کلیر شدم و این تازه اول مشکلات بود و من خیال میکردم که دیگه تموم شد !! . بگذریم که توی این فواصلی که منتظر کلیر شدن بودیم ، قیمت دلار هم یهو افزایش پیدا کرد و محاسبات منو برای خرید بهم ریخت !! باور کنید که من طبق محاسباتم ، میتونستم حدود 38 هزار دلار خرید کنم که متاسفانه با افزایش روز افزون اون در نهایت تونستم فقط 23000 دلار خرید کنم . که البته دیگه بیشتر از این نداشتم . حالا چرا این بلا سرم اومد ؟ گفتم پولم رو از حساب بیرون نکشم !! شاید سفارت آبدیت تمکن مالی رو دوباره ازم بخواد و من دیگه نداشته باشم و برام مشکل ایجاد بشه . عجب حماقتی کردم !!! اگه حواسم رو متمرکز کرده بودم ، لازم نبود همچین فکری رو بکنم . چرا ؟ چون روی برگ آبی من ، هیچ نقص مدرکی نبود و آفیسر هم بهم گفته بود که امیدوارم زندگی خوبی رو در آمریکا شروع کنی و چیزای دیگه !!!! . خلاصه ، گاهی وسواس پدر آدم رو درمیاره .
آقا از زمانی که کلیر شدیم و رفتم ترکیه واسه گرفتن ویزا و اینکه چه حکایتهایی رو با دوست خوب و همسفر مهاجرتم ، omidooo داشتم ، بگذریم . شروع کردیم به فروش لوازم منزل و اتومبیل و خیلی چیزای دیگه . فقط تنها چیزی رو که نفروختم ، خونه بود !! چون بالاخره لازمه که آدم ، همه پل های پشت سرش رو خراب نکنه . باور کنید حدود 25 میلیون لوازم خونه رو به 10 میلیون فروختم رفت !! حالا بماند که چقدر از بعضی چیزا آتیش گرفتیم . اما هدف بالاتر و والاتر از این چیزا بود که بخوایم بخاطرش لحظه ای هم فکر کنیم . مرحله بعدی کار این بود که خانواده ها رو در جریان بگذاریم ، چون از زمان قبولی تا مصاحبه و دریافت ویزا و فروش لوازم منزل ، به هیچکس بروز ندادیم که داریم میریم آمریکا !! این یه برگ برنده ای بود که توی دستمون بود . چون اگه ویزا نمیگرفتیم و به همه هم گفته بودیم ، انگشت نمای خلق میشیدم و کلی سوال ، جواب باید پس میدادیم . حالا که درست شده بود ، کلی با اطمینان و آرامش خیال ، میتونستیم موضوع رو مطرح کنیم که البته اونم یه مشکلاتی رو برامون بوجود آورد که نگو و نپرس !!! . خلاصه ، مرحله بعد استعفا بود !! از اونجایی که من در شرکت مسئولیت مدیریتی داشتم ، استعفا هم کار ساده ای نبود !! با هزار ترس و اضطراب رفتم پیش مدیر عامل و با کلی مقدمه چینی ، گفتم که آقا با اجازه شما من میخوام استعفا بدم !! حالا گفتن مهاجرت هم کار درستی نبود . از اون اصرار ، از من ابرام که من از اینجا راضی هستم و به دلایل خاصی میخوام استعفا بدم . گفت مشکل حقوق داری ، مشکل ...................... خلاصه . آخرش گفتم ، آقا من دارم از ایران میرم !!!! خدایا باور نمیکرد و میگفت نه تو یه مشکل دیگه ای داری ، چرا تا بحال مطرح نکرده بودی ؟ خلاصه براش یه کلکی سوار کردم و راضیش کردم که تصفیه حسابم رو زود بده . دمش گرم چند روز بعدش هم یه مراسم تودیع مفصل گرفت و کلی از من قدردانی کرد و دوستان هم هر کدوم یه هدیه ای رو لطف کردن و دادند و مدیر عامل هم جداگانه یه هدیه خیلی خوبی رو به من داد که واقعاً تا آخر عمر ازش ممنونم . علاوه بر مبلغ تسویه حسابم ، 2 میلیون هم هدیه داد ، کلی شرمنده شدم !!! خلاصه مراسم ، تودیع انجام شد و شرمون کم شد . بلیت ها رو با وسواس خاص و با هزارتا پائین بالا کردن ، تهیه کردیم . البته گزینه ای بجز لوفتهانزا نداشتیم ، چون اصلاً پروازی بغیر از این برای میشیگان وجود نداشت !!. اما زمان و قیمتش مهم بود . خلاصه با ارزون ترین حالت ما موفق شدیم . حالا دیگه همه چیز داشت به مرحله پایانی میرسید و ما هم حسابی هیجان زده بودیم . نمیدونم ، تا حالا شده که شب از خواب پاشید و تمام چراغا خاموش باشه و شما بخواید آب بخورید ، چه حالتی دارید ؟!!! . احساس میکنید که هر لحظه ممکنه با دماغ بخورید به یه دیوار !!! یا اینکه انگشتای پاتون بخوره به لبه دیوار !! بخصوص اون انگشت کوچیکه که اگه به حاشیه دیوار بخوره ، از صدتا فحش هم بدتره !! . دردش تا مغز جیگرتون میرسه !! . واقعاً بگم ما اون روزا همون احساس رو داشتیم و قدم به جایی میذاشتیم که هیچ شناختی ازش نداشتیم . نمیدونستیم که میتونیم ، یا نمی تونیم . هر لحظه ممکن بود با دماغ بخوریم به دیوار مهاجرت ناموفق !!! و یا انگشت پامون گیر کنه به لبه بُرنده متلک ملت !!! خلاصه . شب رفتن رسید و تمام اقوام جمع شده بودن و میخواستن ما رو بدرقه کنن !!! بگذریم که حالا بیچاره ها چه تصوری از آمریکا داشتن ولی خب خودمون هم گاهی تو خیالاتمون یه همچین فکرایی رو میکردیم . مثلاً یکیشون میگفت ، رسیدی سریع برو یه سری به خوانندها بزن !! برو دست بنداز گردن داریوش و باهاش عکس بنداز و بفرست ما نشون دوستامون بدیم و از این جور مسائل مسخره ای که بیشتر حس دلسوزی آدم رو برانگیخته میکنه تا خنده !! یا یکیشون میگفت ، رفتی آمریکا ، برو یه سری به امیرقاسمی و حمید شبخیز بزن شاید ما تو رو از ماهواره دیدیم !!! . یا آخری میگفت داداش خوشبحالت ، هر روز میری لاس وگاس و آبجو میخوری و حال میکنی !!! . خلاصه اینکه ، هرکسی از ظن خود شد یار ما !! . اما واقعیت این بود که توی دل ما رخت میشستن . رو سرمون آتیش گذاشته بودن و خلاصه کلی التهاب داشتیم . وقتش رسیده بود و یه ون بزرگ از فرودگاه اومد و ما که رو شش تا چمدون هم داشتیم ، سوار کرد و برد فرودگاه . تقریباً سه ، چهار ساعت قبل از پرواز !! . اقوام و خانواده لطف کردن و لوازم و بند و بساط مارو انداختن توی ون و بعد از دیده بوسی و گاهاً هم اشک خداحافظی که بیشتر هم مادرامون مجریش بودن ، با همه وداع کردیم و تنهای تنها ، راهی فرودگاه شدیم . چرا تنها ؟ چون قبلش جوگیر شده بودیم و همه رو مدیون کرده بودیم که نیان و اونام که کلی مقاومت از طرف ما دیدن ، بیخیال اومدن شدن و فقط تا دم در ما رو بدرقه کردن . حالا مونده بودم که این همه ساک و چمدون رو چطور منه بیچاره بلند کنم بذارم پائین . و یا چطور دوباره وارد سالن کنم ؟ اونجا بود که با خودم گفتم ، عجب غلطی کردم ها !! کاش یکیشون میومد !!! . توی همین فکرا بودم که آقای راننده گفت داداش رسیدیم !! . باور کنید تمام راه رو توی اینجور فکرا بودم که اصلاً متوجه رسیدنمون نشده بودم !! . حالا دیگه ، دلشوره های ما بیشتر و بیشتر میشد .
خب تا اینجا باشه ، امیدوارم بتونم و زنده باشم که بقیه ش رو براتون بنویسم . اگر هم خوشتون نیومد ، بفرمایید که دیگه ادامه ندم . موفق باشید .
پاسخ
آمریکا از کلیر تا هجرت - قسمت دوم :
خلاصه جونم که براتون بگه ، رسیدم فرودگاه و با هزار زور و زحمت ، 6 تا چمدون رو از ماشین انداختم پائین. راننده هم گلی به جمالش ، اصلاً کمک نکرد !!! باور کنید که آخرین چمدون رو که گذاشتم زمین ، یه احساس کردم که دستم گیر کرده به دسته چمدون و کنده شده !!! . دو تا چرخ خانومم آورد و چمدونا رو کول چرخا کردیم و رفتیم توی سالن . انبوهی از آدمایی اونجا بودن که قصد خروج داشتن . اونایی که مهاجر بودن ، اونایی که مسافر ایران بودن و میخواستن برگردن به محل زندگیشون و اونایی که اصلاً ایرانی نبودن . بد جوری چهره آدما توی ذهنم نقش بسته بود . هنوزم چهره بعضی از اونا یادمه !! خلاصه بعد از یه ساعتی که ویلون سیلون سالن اول بودیم ، رفتیم واسه گذر از گیت اول !! . جونم واستون بگه داشتیم با خانومم سکته میزدیم !! واسه چی ؟ واسه اینکه ما تمام لباسا و سه دست رخت خواب رو وکیوم کرده بودیم و به زور توی ساک مکه ای چپونده بودیم . حالا اگه میگفت که درشون رو باز کنید ، که دیگه هیچی !!! باید یه جارو برقی تهیه میکردیم و دوباره اونا رو وکیوم میکردیم . نوبت ما شد !! آقاهه پرسید ، چی دارید ؟ گفتم هیچی . لباس و رخت خواب . گفت رخت خواب واسه چی ؟ گفتم داداش من زندگیم همین 6 تا چمدونه که دارم از ایران میبرم !! گفت توی این 6 تا چمدون ، لباس و رخت خواب داری ؟ گفتم نه عزیزم شما که توی دستگاهتون دیدین !! یه چمدون فقط لوازم آشپزخونه و بشقاب و اینجور چیزاست . گفت مگه اونجا بیابونه که اینچیزا نباشه !! گفتم نه عزیزم ، پول خرید ندارم . آقا اینو گفتیم ، گیر افتادیم . به قول معروف که مامانه به بچه اش گفت ؛ قربون چشای بادمیت !! گفت مامان بادوم میخوام ؟!!!! . خلاصه گفت چقدر پول داری ؟ گفتم 20 هزارتا . گفت شما 15 هزارتا طبق قانون بیشتر نمیتونی ببری . گفتم داداش من زندگیم رو فروختم !! حالا باید چیکار کنم ؟ گفت هر چی قانون بگه !! . که یهو یه آقای دیگه ای صداش کرد و گفت حاج علی باهات کار داره زود برو کلی هم عصبانیه !!! اونم فوری رفت و یکی دیگه اومد و گفت جمع کن این بار و بندیل رو مردم معطلن !!! برو آقا واسه چی اینجا وایسادی خوش و بش میکنی وقت مامور ما رو هم میگیری !! خلاصه جونم براتون بگه که منم تا اینو گفت ، سریع پریدم و رفتم . خلاصه بارها رو تحویل دادیم و 75 دلار هم جریمه اضافه بار تقدیم لوفتهانزای عزیز کردیم . آقا همش توی بیداری ، کابوس میدیدم !!!! نکنه یارو بیاد دنبالمون و دوباره بگه هرچی قانون بگه ؟!!!! نکنه یهو یه فوج مامور بریزن سرمون و بگن ، بگیرید این قاچاقچیا رو !!؟؟ خلاصه توی این فکرا بودم که یه خانوم نشست کنارم و گفت ، مادر کجا میری ؟ با خودم گفتم نکنه این خانومه مامور مخفیه !! Smile البته شوخی میکنم . گفتم مادر میرم آمریکا !! گفت راحت میشی . زن و بچه داری ؟ گفتم آره . اشاره کردم به خانومم و دخترم . گفت اسم دخترت چیه ؟ بهش گفتم و صداش کرد و بچه اومد جلو . گفت کوچولو باید خیلی ممنون پدر و مادرت باشی که زندگیشون رو رها کردن و دارن به امید فردایی بهتر واسه تو میرن دیار غربت . خلاصه ازش سوال کردم که شما کجا میرید ؟ گفت من 20 ساله که استرالیا زندگی میکنم و اومده بودم به فامیل و خواهر برادرم سر بزنم و دارم برمیگردم . بچه هام همه اونجان . خلاصه توی این گیر و واگیر بودیم که باید از گیت دوم رد میشدیم . وقتی رسیدم دم گیت توی صف کنترل پاسپورت ایستادیم . دو تا صف بود یکی اتباع ایرانی ، و دیگری اتباع خارجی !!! که البته اکثرشون هم ایرانیانی بودن که سیتیزن یه کشور دیگه شده بودن . خیلیاشون انگار از دماغ فیل افتاده بودن و همچین پاس کشور متبوعشون رو به لب میمالیدن که انگار بقیه از خرابات خونه اومدن . یه عده هم که آدم حسابی بودن و اصلاً اهل این جور مسخره بازیها نبودن ، چون شخصیتشون اینطور بود . یه عده هم مثل من و شما !!! . خلاصه از این گیت هم رد شدیم . حالا بماند که در پرداخت عوارض خروج هم چه مصائبی رو تحمل کردیم . یه نفر آدم توی باجه نشسته بود و میخواست 30 ، 40 نفر رو راه بندازه . بعضی ها هم که انگار بچه های کلاس اول ، فرم نوشتن که بلد نبودن هیچ !!! سوالم میکردن که این قسمت که نوشته شرح پرداخت ، یعنی چه ؟!!!! بابا لامصب روی شیشه نوشته !! هم شماره حساب رو ، هم شرح رو !!! . بگذریم !! نوبتم که رسید ، به مامور بانک گفتم ، داداش ببخشید ها ، نمیشد که روی این فیشهای پرداخت شرح و شماره حساب چاپ میشد ؟ اونم نه گذاشت و نه برداشت ، گفت میخوای واست قلیونم چاق کنم ؟ منم گفتم داداش دودی نیستم ، اگه نوشابه داری دستت درد نکنه میخورم . اونم گفت ، کار دارم ها توهم توی این موقع شوخیت گرفته !!! منم کوتاهش کردم و حق حساب رو دادیم ( منظور عوارض خروج ) و شر رو کم کردیم . خلاصه گیت دوم رو هم رد کردیم و مامورش یه آقای خیلی خوش سیما و مهربون بود که کلی هم با دخترم خوش و بش کرد . بعدش هم به من گفت دفعه دیگه که اومدی ، و خواستی که بری ، دیگه لازم نیست که عوارض خروج بدی ، چون گرین کارت داری . خلاصه منم انگار که نمیدونستم ، خودم رو به کوچه علی چپ زدم و گفتم ، جدی میگی ؟!!!!! چه خوب ؟!!!!! . به جان خودم میخواستم بگم داداش من خودم آخری این مسائلم !! من خودم آخر مهاجرتم ، من خودم یه سایت مهاجرسرا رو حریف سوال و جوابم Smile . بگذریم ، رد شدیم و توی سالن نشستیم و منتظر فراخوان گیت آخر بودیم . ساعت یک صبح بود و پرواز ساعت 3 صبح به مقصد فرانکفورت . بازم اون فکره اومد سراغم !! همون هرچی قانون بگه و اینجور حرفا !!! همش با خودم میگفتم ، الآن یه عده یقه بسته و کت و شلواری میان و میگن ؛ آقا حاج علی که این دوست مامور ما رو صدا کرد و تو در رفتی !!! باهات کار داره . هیچی هم نگو ، فقط هر چی قانون بگه !!! Smile . خلاصه بچه ها رفتن پائین استراحت کنن . منم فرصتی پیدا کردم و با لپ تاپ وارد سایتهای مختلف فرودگاهی میشدم و خودم رو سرگرم میکردم . خلاصه یهو دیدم یه آقایی نشست کنارم و با یه نوشیدنی که فکر میکنم چایی بود !! گفت آقا شما پروازتون کجاست ؟ گفتم فرانکفورت . گفت آها فکر کردم آمریکاست . گفتم البته بعد از فرانکفورت میپریم آمریکا !! گفت کجا ؟ گفتم که میشیگان . گفت آها من فکر کردم میرید کالیفرنیا !! . آقا خیلی قیافش آشنا بود . هر چی فکر کردم که این آقا رو کجا دیدم ؟ مغزم به جایی قد نداد تا آخرش بهش گفتم آقا چهره شما برای من خیلی آشناست ؟!!!! نمیدونم شما رو کجا دیدم ؟!! گفت فکر میکنی کجا دیدی ؟ گفتم حدس میزنم که در زمینه ورزش شما رو دیدم . گفت درسته !! یهو یادم افتاد که ایشون کی بوده ؟!!! بله آقای عبدالله موحد ، قهرمان کشتی که یه روزی واسه خودش یلی بود !!!! . یهو بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم آقای موحد !! خاک تو سرم کنن که شما رو نشناختم !! . بیچاره مونده بود چی بگه !!؟؟ البته خیلی پیر شده بود ولی هنوزم همون صلابت رو داشت . بگذریم . کلی با هم گپ زدیم و کلی هم برام خاطره تعریف کرد . باور کنید یکساعت و نیمی شد . خلاصه لحظه های آخر رسید و باید از گیت سوم رد میشدیم . توی صف ایستادیم و نوبت ما شد . دوباره پاسامون رو چک کردن . اما هنوزم کابوس در بیداری رهام نکرده بود و به اون مامور و حاج علیش فکر میکردم . عمده ایرانیا دو تا پاسپورت داشتن که پاس ایرانیشون رو نشون میدادن . ما هم که از دار دنیا ، همین یه پاس رو داشتیم !!! اونو رو کردیم و از این مرحله هم به خیر سلامتی رد شدیم . اما حاج علی و اون مامورش هنوزم توی ذهنم منو تعقیب میکردن . خب دیگه واسه امشبم بسه . قول میدم که بقیه داستان رو براتون در قسمت بعد تعریف کنم . البته اگه خدا عمر بده .
امروز توی تعمیرگاه کارم سنگین بود و موتور یه ایمپالا رو برای تعویض بیرون آوردم . باور کنید که کت و کول واسم نمونده . و اینا رو هم به زور نوشتم . آخه یکی نیست بگه حسابدار سوسول رو چه به مکانیکی ؟!!!! خب البته این شغل آبا و اجدادی منه و من سالها هم این کار رو در کنار پدر بزرگم آموختم و خدا رو شکر سرمایه و تخصص خوبی هم برای من لااقل فعلاً توی آمریکا شد . اینجام که قربونش برم ، مکانیکای وارد ، به اندازه پزشکا و شاید هم بیشتر درآمد دارن . و شغلشون جزو پر درآمدترین جداول مشاغل آمریکاست . البته من که عددی نیستم ولی خب مدیر تعمیرگاه ازم خیلی راضیه و کارم به جایی رسیده که دیرم برم سرکار ، هیچی نمیگه !!! اصلاً سوال هم نمیکنه که کجا بودی ؟ خلاصه واسه خودم برو و بیایی دارم . خدا رو شکر میکنم که اگه فعلاً درآمد خوبی ندارم ، لااقل یه حرفه و یه عالمه امید دارم . گاهی هم دپرس میشم !! اما User جونم یه دلگرمی میده و منو راه میندازه . شاید هم من هنوز در حال و هوای پرستیژ قبلیم که مدیر مالی بودم هستم . خب بودم و بودم دیگه تموم شد !! باید باشم و باشم . ولی بچه ها باور کنید با اینکه اون روزا توی ایران ، یه حقوقی برابر 2 تا 3 میلیون داشتم ، ولی اصلاً لذتی از این حقوق نمیبردم !!! چرا ؟ چون هم شغلم خیلی فرسایشی بود و اضطراب داشت و هم فعالیت بدنی رو به همراه نداشت . همش عدد و رقم بود و بیلان !! اَه مرده شویی او شغل رو ببرن . اما خب ، مدیر بودن و پرستیژ مدیریت داشتن هم گاهی آدم رو انگولک میکنه و به عقب برمیگردونه !!!! . پس تا بعد فعلاً ، به امید دیدار .
پاسخ
(2013-09-04 ساعت 19:52)A.R.R نوشته:  آقا افشين تشكر از نوشته هاتون من باز هم اطلاع رساني ميكنم بقيه هم بيان و مطالعه كنند.

يك سؤال به نظر شما ٢٠ هزارتا براي شروع يك نفر مبلغ مناسبي هست؟

و اينكه شما به تازه واردها به نظر خودتون كدوم شهر توصيه ميكنيد؟

تشكر
سلام دوست خوبم ،
جا داره که ابتدا از حسن نظر شما تشکر کنم . و بعدهم توضیحاتی رو عرض کنم .
دوست خوبم ، 20 هزار دلار ، هم نقدینگی خوبیه ، و هم نه !!!! . از این نظر خوبه که پشتوانه محکمی واسه روزگار سخته و از این نظر بده ، چون اگه بشینید و با خودتون بگید که ، خب حالا خیالم راحته یه مقداری پول دارم تا کار پیدا کنم !!! به سرعت برق و باد تموم میشه . البته بیشترین هزینه های شما مربوط به اجاره مسکن هستش . اما اینم بستگی داره که کجا باشید و چه ایالتی زندگی کنید . به نظر من اگه شما مجرد هستید و به قول خودتون یکنفرید ، بهترین گزینه برای شما ایالتهایی بزرگ و شهرهایی با رونق اقتصادی خوب مثل سیاتل در ایالت واشنگتون و یا اکثر شهرهای ایالت کالیفرنیا . ایالتی که من در اون زندگی میکنم ، هرگز امکاناتی شبیه به این جاها که اشاره کردم نداره . موقعیت های شغلی بسیار کمه !! و یه ایالت ورشکسته ست . در حال حاضر قدرت جابجایی ندارم و این کار برام گرون تموم میشه . مگر اینکه یه پیشنهاد کاری خوب داشته باشم . بهر صورت این بستگی به خودتون داره که چه تخصصی دارید و چه توقعاتی ؟!! . توصیه ای هم که به تازه واردا دارم اینه که دانش زبان انگلیسیشون رو تا میتونن ، گسترش بدن و بدون تخصص و یا در صورت نداشتن تخصص خاص بدون امیدو ، همت و عزم راسخ وارد این کشور نشن . چون با امید واهی وارد شدن ، ممکنه براشون گرون تموم بشه . همیشه به بدترین شرایط فکر کنن تا شکننده نباشند و آمادگی لازم رو داشته باشن . حتی کسانی هم که تخصص دارن ، باید با این دید وارد بشن تا یهو جا نخورن . اینجا یه کشور ناشناخته با حوادثی گاهاً پیش بینی نشده ست . امیدوارم که برای اومدن ، بهترین تصمیم رو بگیری و با تحقیق و دانش مهاجرتی قوی پا به این عرصه بگذاری . موفق باشید .
پاسخ
(2013-09-04 ساعت 20:53)A.R.R نوشته:  تشكر از پاسختون و لطفي كه داريد؛

من مبلغي در حدود ١٠٠٠٠ تا براي خريد ماشين در نظر گرفتم و ١٠٠٠٠ تا هم براي گذران زندگي تا زمان پيدا كردن كار نميدونم شايد اشتباه ميكنم ................
دوست عزیز ،
ایالتهای شرقی هم بسیار مکانهای خوبی برای زندگی هستن . البته ایالتی مثل ویرجینیا هم دست کمی از کالیفرنیا از نظر سطح زندگی و هزینه ها نداره . چون بنده تجربه اونجا رو دارم . و هر چه به دی سی نزدیکتر باشید ، این هزینه ها بیشتره . البته ویرجینیا خصوصیتی که از نطقه نظر آب و هوا داره ، بسیار به تهران نزدیکه و چهار فصل سال رو شما بخوبی درش احساس میکنید . و نکته دیگه اینکه سطح حداقل دستمزد این ایالت هم از 11.5 دلار به بالا شروع میشه . در مورد ایالتها و شهرهای دیگه که در شرق آمریکا واقع شدن هم باز میتونید تحقیق بیشتری بکنید مثل فیلادلفیا ، بوستن ، نیوجرسی و .......... و غیره . که البته این جاها هم خیلی گران هستن . در مورد پولی که به همراه خواهید آورد ، بنده توصیه میکنم ، 10000 دلار برای خرید ماشین پرداخت نفرمایید ، چرا که وضعیت فعلی شما در بدو ورود مشخص نیست . خود بنده ، یه اتومبیل خریدم 2350 دلار ، نگاهشم بکنید ، انگار که تازه از کار خونه دراومده ، نوی نو هستش . البته من چون خودم به آکشن خودرو میرم و با استفاده از مجوز صاحب تعمیرگاهم خرید خودرو میکنم ، سعی میکنم یه چیزی رو خرید کنم که بدردخور باشه . البته خرید و فروش هم میکنم و از این بابت هم یه دوزار سه سنتی گیرم میاد . بهر صورت شما میتونید یه اتومبیل در حد سه چهار هزارتا بخرید و بعد از اینکه انشاءالله وضعیت خوبی پیدا کردین ، یه خیلی خوبش رو بخرید . اما این ریسک رو نکنید که یه خودرو بخرید و بعدش هم به دردسر بیفتید . میدونید که خودرو خرجم داره دیگه !!! بیمه ، مالیات سالانه و سوخت و تعمیرنگهداری و خیلی چیزای دیگه . اگه شما خودرو ده هزار دلاری بخرید ، بیمه بدنه هم باید بکنید که خودش ماهی 100 دلار میشه !!! پس عاقلانه تر اینه که یه اتومبیل به نسبت سالم و قدیمی بخرید . البته این نظر منه !!! شاید شما بگید که اتومبیل قدیمی و مدل پائینم هزار تا مشکل و خرج داره !! بله درسته ، ولی خرجش به اندازه اون مدل بالا نیست !! چون اون مدل بالاتره هم هیچ تضمینی نداره !! . امیدوارم که موفق باشید و فعلاً فکرتون رو متمرکز مسائل اومدن کنید . چون فرصت زیادی رو واسه فکر کردن به این چیزای فرعی خواهید داشت . موفق باشید .
پاسخ
تشکر کنندگان: User ، A.R.R ، sadeghi897 ، tajhizgaran ، mehdi110 ، ikamaly ، aghaghia ، gbtm ، amin arefi ، elmira_fa ، romance33 ، sepideh IR ، exxedus ، amir82 ، M.Hosseini ، daria ، behfaza ، nora ، sasbk ، khder ، maria2000 ، Iaccept ، vahidbaq
آمریکا از کلیر تا هجرت - قسمت سوم :
گاهی اوقات پیش خودم فکر میکنم که ، چه دورانی بود اون دوران کلیرنس و بعدش هم دنبال مسائل گرفتن ویزا و بلیت سفر بزرگ اینجور چیزا . یادش بخیر . چه حال و هوایی داشتیم . همین احساس رو هم وقتی که درس و دانشگاه تموم شد داشتم !!! . تا درس تموم نشده بود ، میگفتم ، خدایا کی تموم میشه ؟ وقتی تموم شد و برو بچه های همکلاسی هر کدوم دنبال سرنوشتشون رفتن ، گفتم ، ای داد بی داد ، چه زود تموم شد !!! . رفتیم سربازی . هر شب و هر روز گفتیم خدایا کی تموم میشه ؟ سربازیم تموم شد ، گفتیم ای وای !!!!!!! اینم تموم شد . یه یادش بخیر کله گنده هم بستیم بیخ ریش دوران از دست رفته سربازی . واسه همینم یه یاد یه تصنیف ازترانه هنرمند فقید خانم مرضیه افتادم که میگفت ؛ وای به دردی که درمان ندارد / فتادم به راهی که پایان ندارد !!! خلاصه اینو گفتم که بدونید این وجه مشترک تموم برو بچه های ایرونیه . همش حسرت ، حسرت ، حسرت گذشته !! . آخه خدا کی میخوایم یه کمی هم به فکر حالا باشیم و حال و هوای الآنمون رو داشته باشیم . دم غنیمت بشمریمو از این وای وای کردنا بیایم بیرون . اما این آخر کار نیست و تمومم نمیشه !! به جون خودم نمیشه که نمیشه . راستی محض یادآوری و تکریم تا یادم نرفته اینم بگم که ، من تا بحال هیچ دوره ای از دوره های مهاجرسرا رو به اندازه فروم 2011 ایها دوست نداشتم . باور کنید ، چه برو بچه های باحالی داشت !! عجب بچه های شارپی بودن !! یادشون بخیر ، هم در تب و تاب کارای خودشون بودن و هم به ماها یاری میرسوندن . البته اینو نگفتم که یهو بچه های دوره های قبل و بعد دلخور بشن !! نه من ارادتمند همه شماها هستم . اما اون دوره ، یه دوره خاص بود که هنوزم خاطراتش توی ذهنم وول وول میزنه .
بگذریم ، بریم سر اصل مطلب ؛
القصه اینکه خلاصه دیگه کم کم نزدیک زمان پریدن شده بودیم . توی سالن سوم هم اگه اشتباه نکنم ، کلی منتظر موندیم و البته دیگه هیچ کنترلی رو پیش رو نداشتیم . تا اینکه صدا زدن که شرتون کم !!! نخواستیم ، بفرمایید از این مملکت برین بیرون !! . باور کنید که نباید از فرار مغزا به همین سادگی بگذرن !! Smile . خلاصه از ما گفتن بود . با عیال و دختر رفتیم که سوار شیم و راهی دیار غربت شیم . شاید اون روزا و اون لحظه ها آخرین لحظات زندگیمون در سرزمین مادری بود . شاید هیچوقت دیگه نتونیم از نزدیک خانواده رو ببینیم !!! شاید . ورودی طیاره که رسیدیم ، یه مامور دیگه ( سپاهی بود ) وایساده بود که بازم منو یاد رفیقش و حاج علیش اینداخت !! گفتم یا خدا الآن به من گیر میده و دوباره میگه هر چی قانون بگه !!! . واسه همین سرم رو انداختم پائین و رفتم که داخل شم که گفت ؛ ببخشید میشه پاستون رو چک کنم ؟!!! آقا به جان خودم ، مُردم !! کم مونده بود پس بیافتم . گفتم ای داد بر من !! حاج علیش که عصبانی بود ، کار دستم داد !! . خلاصه پاسو دادمو یه نگاهی بهم انداخت گفت ؛ انشاءالله کجا تشریف میبرید ؟ گفتم فرانکفورت . گفت بعدش چی ؟ گفت اگر خدا قبول کنه ، از اونجا میرم آمریکا . یهو خندید و گفت ، خوشبحالت ، سلام ما رو به اونوریا برسون . من که هنوز توی شوک صدا کردنش بودم ، گفتم بزرگیتون رو میرسونم داداش . بعدش گفت حتماً میری کالیفرنیا ؟ میخواستم بگم نه که گفت ؛ رفتی برو سر مزار خانم هایده و مهستی ، از جای من یه فاتحه مشتی واسشون بخون . گفتم ای به چشم !! فاتحه از دورم میرسه والا . خلاصه گفت برو اینجا مردم معطل میشن . برو عزیز سفرت بخیر باشه . منم تشکر کردم و رفتم که سوار شم . حالا عیالم هم هی غرغر میکنه که مسخره کردی ؟ وایسادی با ماموره خوش و بش ؟ گفتم نه عزیز ، خودت که دیدی پاسمو خواست . باور کنید این شاید اولین باری بوده باشه که پاس یه نفر رو دم در طیاره چک میکنن !! از بس که من خودم ، خودمو چشم زدم . اصلاً سق سیاه که میگن منم !!! . اینی که میگن آمد به سرم از آنچه میترسیدم ، حکایت همینه ها . بگذریم به خیر گذشت و آخرش هم خوب خوب تموم شد . اما یه بدی داشت !! و اون اینکه تا ایشون مشغول پارو کردن مخ بنده بودن ، مسافرین با فرهنگ و با متانت ایرانی ، همه جعبه های بالای سر رو پر از وسایل کرده بودن و واسه ما دیگه جایی نبود که وسایلمون رو بذاریم . به خانم مهماندار آلمانی گفتم ، ببخشید همشیره !!! وسایلمون رو کجا بذاریم ، اونم گفت ، متاسفم جاها همه پر شده . منم که دلخور بودم و از دست غرغرای عیال مربوطه کلافه ، گفتم ؛ مگه هر کسی جای خودش رو نداره ؟!!! اونم یه نگاه عاقل اندر سفیه کردو گفت ؛ این مشکل هموطنای خودتونه که هر چی وسایل قابل انتقال به بار هواپیماست رو با خودشون داخل کابین آوردن !!! . آقا ما رو بگی ، اعصابم از دست خودم بیشتر داغون شد . بگذریم ، با هر بدبختی که بود ، وسایل رو زیر دست و پا گذاشتیم و با مصیبت نشستیم . خلاصه طیاره هم بدون تاخیر در پرواز که البته فکر میکنم واسه اولین بار هم این اتفاق افتاده بود ، از زمین کنده شد . واسه آخرین بار از آسمون به تهرون نگاه کردم و مثل برق ، هرچی خاطره بود از جلوی چشمام گذشت !!! . باور کنید یه دونه هم خاطره تلخ به ذهنم نرسید !! همش خاطرات شیرین بود . اما چون دلخور اوضاع و احوال کنونی کشور بودم ، زیادم احساسی نشدم که بزنم زیر گریه !! بطور اتفاقی و ناخودآگاه به یاد این شعر مرحوم شهریار افتادم که گفت ؛
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو ، لیکن عقب سر نگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان با دگران ، وای بحال دگران !!!
با اینکه سالها منتظر مهاجرت بودم و همش در تب و تاب ، اما دل کندن از سرزمین مادری هم کار آسونی نبود !! دل خوشی از ایران نداشتم ، اما چه کنم که خودم اینجا ، دلم اونجا ، همه ی دار و ندارم اونجا !! ای خدا عشق منو یار منو اون گل نازم اونجا ( پدر و مادرم ) ........... . خلاصه طیاره انقدر عوج گرفت که تهران میون ابرها ناپدید شد . زیر لب آهنگ مسافر هنرمند فقید ، ویگن رو زمزمه کردم و یه کمی هم بغض گلوم رو گرفت !! اما .......... ولش کن بیخیال !! . دخترم خیلی خسته بود و خوابش برد . همسرم هم کم کم چشماش روی هم نشست و خوابید . منم داشتم با خودم فکر میکردم . به خودم میگفتم که اگه اونی که فکر میکردی نشد !! اگه سرنوشت چرخید و بد اومد !!! اگه ، اگه ، اگه ........... خلاصه سریع ذهنم رو از افکار منفی پاک کردم و به امید آینده ، چشم رو هم گذاشتم . یکی دو ساعتی گذشته بود که دخترم گفت بابا ، شام آوردن !!! . گفتم خانوم موشه تو بیدار بودی ؟ گفت آره . گفتم دخترم این در واقع صبحونه ست نه شام . خلاصه خانوم رو هم بیدار کردیم و ته دلی گرفتیم . بازم به عادت قبل خوابمون برد و ............ با صدای ضربه چرخهای طیاره ، از خواب پریدم . بله ، رسیده بودیم به فرانکفورت . چراغای کابین روشن شد و بنده دیدم همه کشف حجاب کردن !!! ای بابا حالا روسری که طبیعیه !!! لباسا کجا عوض شد ؟ خلاصه کلی ملت تیپ اروپایی زده بودن و ژست متمدنی به خودشون گرفته بودن . حالا دیگه لهجه ها هم تغییر کرده بود !! بچه ها میگفتن مامی ، پاپا !!! خانومه به همسرش میگفت Tony ، آقاهه به خانومش میگفت Mary !! خلاصه کلی این پرواز ژنتیک ملت رو عوض کرده بود Big Grin. بگذریم ، اما من همون بچه مشتی ایرونی بودم و زن و بچه رو به همون شکل گذشته خطاب میکردم Cool . این واقعه عجیب و قابل ثبت در اداره اختراعات و اکتشافات و همچنین رکورد گینس ، منو یاد یه فیلمی انداخت به نام ماشین زمان که سالها پیش دیده بودم . هر کسی که میرفت توش ، یهویی ناپدید میشد !! اونوقت یا میرفت به زمان گذشته ، یا میرفت به آینده !! که البته معلوم نبود هموطنان عزیز ما به کدوم دوران میرفتن !!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟ Sad . بگذریم . پیاده شدیم اما از اون جایی که سه چهار ساعت زمان پرواز داشتیم ، اونم در وضعیت بد نشستن با اون همه وسیله زیر پا، وقتی پاشدیم ، مثه میخ کج شده بودیم !!! کلی طول کشید که تا به وضعیت قبل برگشتیم !!! باور کنید تمام نقاط بدنم ، قرچ قرچ میکرد . از همه بدتر ، اونجایی بود که خدمه پرواز بهمون میگفن امیدواریم که پرواز خوبی رو با ما تجربه کرده باشید !!! این خودش از صدتا فحش بدتر بود !! البته مقصر هموطنان با فرهنگ ما بودن ، ولی خب اینام بی تقصیر نبودن . خلاصه رفتیم داخل سالن فرودگاه فرانکفورت . یه فرودگاه بزرگی که قابل وصف نیست . اما بسیار کثیف !! اصلاً باورم نمی شد که اینجا آلمان باشه و یه کشور مدرن اروپایی !!! . بگذریم ، رفتیم و رفتیم و رفتیم تا به محل مورد نظرمون رسیدیم . البته قبلش هم از ماموران سوال کردیم و راهنمایی گرفتیم . خلاصه جونم براتون بگه ساعت 7:30 صبح بود . حالا پرواز به مقصد چه زمانی بود ؟ بله ، ساعت 12:30 . ای داد بیداد ، چقدر سخته انتظار توی فرودگاه . باور کنید که این انتظار کشنده ست . جونم براتون بگه که ما هیچ ، بچه درب و داغون میشد !!! اون که مثل ما تاب و توان نداشت !!! بگذریم ، توی فرودگاه خراب شده فرانکفورت هم یه اینترنت وایرلس فزرتی رایگان هم نبود که لااقل این ساعات رو با سرگرمی پشت سر بگذاریم . تصمیم گرفتم که یه چرخی بزنم و بعدش هم دخترم و همسرم برن یه سرکشی !! با هم نمی تونستیم باشیم ، چون وسایل زیادی داشتیم و نمیشد دنبالمون بکشیم . همیچین جای چشم گیری هم نبود !!! سگ صاحاب خودشو نمیشناخت !! شلوغه شلوغ بود . چندین بار اینور و اونور رفتیم . اما خرید نمیتونستیم بکنیم چون انقدر گرون بود که حیفمون میومد که یه سنتم بدیم قاقا لی لی بخریم . البته همه چیزم همراهمون بود و اونجام چیزی نبود که باب میل بچه باشه . توی اون لحظه ها ، قیمتی رو که به دلار میدیدیم ، سریع به ریال تبدیل میکردیم و یه لبی گاز میزدیم که نه !! نه !! گرونه ، چه خبره ؟ مگه سر آوردن ؟ و بیخیال میشدیم . خلاصه گذشت و گذشت و گذشت تا به ساعت پرواز نزدیک شدیم و رفتیم جلوی کابین تا مراحل اداری کارای بلیت هامون رو انجام بدیم . بچه دیگه خیلی کلافه شده بود و ما هم خودمون همینطور . اینم بگم که برخورد کارکنان فرودگاه بسیار زشت و زننده بود !! مثل برخوردی که ما با مهمانان ناخوانده افغانی توی ایران داشتیم . اینطوری !! ها ؟ چی میگی ؟ چی میخوای ؟ چه دردته ؟ من چه میدونم ؟ . خلاصه این مراحل هم تموم شد و رفتیم که سوار طیاره دوم بشیم . خدا خدا میکردم که این یکی پرواز بد نباشه و جا هم به اندازه کافی داشته باشه که لااقل فیضی برده باشیم و عقده های گذشته رو با پاکن لذت لحظه ی حال ، پاک کرده باشیم . برو که رفتیم . خلاصه از ترسمون با خانوم و بچه دویدیم به سمت راهروی سوار شدن هواپیما !! سوار یه ترن شدیم و رسیدیم به ورودی . اینم بگم که تا اون لحظه هنوز گیج بودم و نمیدونستم کیم و کجا دارم میرم ؟
خب دیگه تا همینجا بسه . اگه خدا عمر بده بقیش رو فردا شب مینویسم . پس تا درودی دیگر بدرود Wink .
پاسخ
داستان خونه دوم - یک شب متل خوابیدن و بلا تکلیفی
منم شدم رادیو تلویزیون ، مطلب تکراری می زارم، خودم دیدم شک کردم ،الانم کلی به خودم خندیم خیلی حال داد، پاکش نمی کنم کلی با هم بخندیم. هاها




روزها گذشت و من با اینکه کار پیدا کرده بودم نتونستم و البته هنوز سره کار هم نرفته بودم. فقط یک جلسه چند ساعته آموزش رفته بودم برگه رو گرفته بودم که خودم رو به فروشگاه مربطه معرفی کنم.
حالا دغدغه دوم شروع شد، باید به زودی تخلیه کنم ؟ چه کنم؟!
نمی خواستم سابقه ام در کتابخونه خراب بشه ، زنگ زدم به رئیسم گفتم من کار پیدا کردم و فعلا نمی تونم روی برنامه ام حساب کنم ، قطعی شد و مشخص خبر می دم کلی خوشحال شد و گفت بیا ببینمت، فرداش که رفتم ببینمش توی خیابون قبل از ورد به کتابخونه دیدمش که منتظروایساد تا من بهش برسم کلی هم خوشحال و با انرژی منو بغل کرد و بهم تبریک گفت.
منم از برخوردش خیلی خوشم اومد، البته آدم خیلی خوبی است و برای خونه هم دوس داشت کمکم کنه اما خوب چون شرایطم فقط خودم می دونستم تقریبا کاری از کسی برنمی اومد.
در طی این چند روز یکی دو تا از بچه های مهاجرسرا باهام رابطه گرفتن که ما سن خوزه تازه اومدیم ، گفتم خیلی خوبه ، حتما یک قراری بگذاریم هم دیگه رو ببینیم و بالاخره می تونیم به هم کمک کنیم ، این قرار هم هی عقب می انداختم چون شرایطم جور نبود.
تا روز تخلیه رسید، یکی از بچه ها که تازه اومده بود بهم گفته بود میاد و با ماشینش کمک می کنه وسائل ببریم متل و خلاصه دنبال خونه هم بگردیم، من صبش زودتر رفتم متل بگیرم که گفت برو ساعت یک به بعد بیا خالی نداریم، با خودم گفتم حالا باید دنبال متل خالی هم بگردم.
برگشتم و اساس و مساس ها رو جمع کردم. و اون بنده خدا هم اومد و وسائل بردیم توی ماشین گذاشتیم متل ، با متلی چونه نزدم ، چون حوصله چونه زدن نداشتم یعنی تمام اعصابم پیش خونه بود، هر روز خونه دیر گرفتن یعنی حداقل 50 دلار پول متل، و پول انچنانی واسه من نمونده بودکه خیلی بتونم دوام بیارم، کار نیمه وقت 20 ساعت در هفته هم نمی تونه خرج آدم بده ، فقط می تونه کمک خرج باشه
توی متل یک سری ادرس ها رو نیگاه کردم و چند تا شماره زنگ زدم و موقعیت ها رو بررسی کردم که کجاها می شه پیاده رفت، بعدش رفتیم برای اولین خونه
اولین خونه که دیدیم صاحبش یک پیره مردی است که حقوق میخونه خونه اطاق که دیدم به نظرم خیلی خوب اومد، می ارزید ، من اطاق زیاد دیده بودم، 800 دلار که یوتیلیتی هم پرداخت نمی کنی، جاش خوب، ساکت، و یک ساکن دیگه هم بیشتر نداشت که اونم برنامه نویس، همه چیز خوب یا بهتر بگم عالی بود. به گرون بودنش فکر نکردم چون اگر فقط 6 روز متل میموندم یعنی ماهی 50 دلار اجاره بیشتر ، پس اگر هفته دیگه خونه می گرفتم 750 تا مثل این بود که این هفته بگیرم 800 تا و تازه دانشجو های بین المللی هم اومده بودن هیچ کسی جواب ایمیل های منو نمی داد ، با صاحب خونه که صوبت کردم دیدم می گه دیپازیت میخوام به علاوه اینکه محل کارت باید تایید کنه که کار می کنی وتوان پرداخت اجاره رو داری
طبیعی بود نه دانشجو بودم نه کردت داشتم.
همراهم میگفت چرا باهاش چونه نمی زنی ، حوصله چون زدن نداشتم ، گفتم می رم دیپازیت می گیرم از بانک میارم، گفت 200 تا بیار تا بقیه اش ، اما دیپازیت کلش 800 تا می شه به علاوه نصف اجاره ، چون وسط ماه بودیم.
رفتیم و یک خونه دیگه رو هم دیدم که خوب اونم 750 تا بود. و شلوغ بود و تازه آخرش نگفت بهت می دم گفت شمارت بده بهت زنگ می زنیم خوب این یعنی خیلی خوش بین باشی 50 درصد بهت زنگ بزنه
تصمیم گرفتم، رفتیم بانک و 1200 دلار از بانک گرفتم، ته حسابم موند 13 دلار
البته یک حساب دیگه ای داشتم که توی اون یک مقداری بود در حد 500 تایی و گفتم بریم خونه پیره مرده ، دوستی که باهام بود گفت مطمئنی ، گفتم اگر بهم بده اره خیلی مطمئن هستم. وسط راه هم رفتم یه چیزی خوردیم و به من گفت خوب چرا به فکر خوردن نیستی ، گفتم من از دیروز عصری هیچی نخوردم ، ذهنم درگیره ، نیاز به تمرکز دارم برای تصمیم گیری، درست یا غلط این کار نمی دونم اما این اتفاق ناخواسته واسم افتاده بود هر چی هم می گفت نگران نباش ، من نگران نبودم ، نمی دونم حسم رو دقیق بگم ، دوست داشتم خونه ای داشته باشم و برای یک تا دو ماه زمان بخرم. بیشتر بلا تکلیف بودم و تمرکزم بر این بود که از این شرایط بیام بیرون و نیومدن بیرون شاید همون شغل نصفه و نیمه رو هم ازم می گرفت.
برگشتیم خونه پیره مرده و من طبق نظر یکی از بچه ها که قبلا بهم یاد داده بود، آروم آروم 200 دلار 200 دلار می گذاشتم روی میز، و اغوا شدنش رو احساس می کردم.
1200 تا رو گذاشتم روی میز و بعدش بهش گفتم بشمر، اسکناس های 20 دلاری هم ای تی ام بهم داده بود، خوشحالی توی وجود پیرمرده می شد احساس کنی، همه چیز به نظرم عالی بود،خونه خوب، صاحب خونه سفید پوست باز نشته حقوق ، یه جورایی آدم حسابی ، خلاصه از نظر من اوضاع به شرطی که کامل قرار داد می بستم اوکی می شد.
یک کاغذ نوشت داد دست من که اینقدر پول به من دادی بابت فعلان، نه قرار دادی نه چیزی ، یک چک 200 دلاری هم نوشتم اضافه بهش دادم گفتم این هم اجاره این 15 روز به علاوه دیپاتیت، کامل تصویه تا اول ماه، برای من فرقی نمی کرد من باید این پول میدادم هر چی زودتر می دادم تاثیر روانیش بیشتر بود، یا این طوری فکر می کردم.
بهش اعتماد کردم. (نمی دونم درست یا غلط ، شما در شرایط مشابقه تصمیم خودتون بگیرید نه تصمیمی بر مبنای نوشته من )
بهش گفتم حالا من چمدون هام رو بزارم گارات، اگر می شه تا شنبه که اطاق تحویل بدی اگر هم نخواستی اطاق بهم بدی ، چمدون ها رو میام و می برم. گفت باشه ، این هم تصمیمی بود که خودم گرفته بودم وقتی رفتیم متل می خواستیم چمدون ها رو بیاریم بالا ، گفتم ولش کن ، نیاریم بلکه یک جایی گرفتیم چمدون ها رو بزاریم همون جا.
موند چند تا پاکت مواد غذایی و ...
خلاصه چمدون ها رو گذاشتیم اونجا و قرار شد فرداش به رئیس من زنگ بزنه که ببینه می تونه به من اطاق اجاره بده یا خیر
شب با کلی تردید و بلا تکلیفی متل خوابیدم.
فرداصبش رفتم و خودم رو به محل کار اصلی معرفی کردم که رئیسم گفت برو دو شنبه بیا، خیالم راحت شد دو سه روزی وقت دارم، زنگ زدم رئیسی که منو استخدام کرده بود بگم صاب خونه من زنگ می زده دیدم پیره مرده زنگ زده اینم جواب درست و درمونی بهش نداده، گفتم زنگ زدم به پیره مرده گفت اره خلاصه من زنگ زدم یه شماره به من دادم ، گفتم وایسا الان مشکل حل می کنم من الان سره کارم بزار گوشی رو می دم رئیسم مشکل حل بشه ، گفت باشه
خلاصه من سریع برگشتم داخل و میخواستم گوشی رو بهش بدم شمارش داد و گفت بگو زنگ بزنه من جسارت کردم و گوشی خودم که در تماس با پیره مرده بود دادم بهش گفتم باهاش صحبت کن، و خودم سریع چند قدم رفتم عقب که نتونم مکالمه رو بشنوم حریم خصوصیش حفظ بشه هر چی دوس داره بگه
5 قدم که عقب رفتم اشاره می کرد بیا جلو ومشکلی نیست، خلاصه من کمی صب کردم رفتم جلو، بعد گوشی رو داد به من و پیره مرده پشت تلفن گفت بیا هر وقت خواستی قرار داد بنویسیم و از امشب می تونی بیایی و اطاق رو تحویل بگیری ، خوشحال شدم از رئیسم تشکر کردم دمش گرم.
برگشتم متل ، وسائل زیاد بود نمی تونستم همش رو ببرم خونه پیره مرده ، چون پیاده روی هم زیاد داشت ، می ریخت، بیشتر غذا و این داستان ها بود، اگر اشتباه نکنم شیش تا هفت تا پاکت می شد، به یکی از بچه های سن خوزه زندگی می کنه زنگ زدم گفتم می شه من خوراکی هام برای یک روز بیارم خونه شما؟ گفت بیار مشکلی نیست.
خوبی خونه اینها این بود که با اتوبوس راحت می رفتم تا نزدیکی خونشون مثل خونه پیره مرده نبود که یک ساعتی پیاده روی داشته باشه
وسائل بردم خونشون و کلی هم از من پذیرایی کردن ، همیشه به من لطف دارن، امیدارم همیشه کاراشون اوکی پیش بره
بعد با وسائل باقی مانده که شامل لپ تاپ و یک سری مدارک و دو سه تا پاکت بود برگشتم خونه خودم. زنگ زدم پیره مرده در رو باز کرد و اطاق واسم آماده بود.
و گفت فردا قرار داد می نویسیم.
یک نفس راحتی کشیدم و رفتم و توی اطاق گرفتم خوابیدم، اینقدر خسته بودم که اون شب هم خوابیدم وهیچی نخوردم به جاش صبش که بلند شدم دیدم هیچی ندارم برای خوردن نه خوراکی نه چیزی؟؟؟؟؟ اما من 15 روز زمان خریده بودم تا سر رسید اجاره ماه بعد....
همیشه راه های زیادی برای رسیدن به یک هدف واحد وجود دارد.
من و مهاجرت
فعلا زندگی قشنگم رو بین بین خاورمیانه - اروپا و امریکا سپری می کنم. با تشکر از مهمان نوازی مردم امریکا - مردم پرتغال - مردم ایران و مردم ترکیه.
پاسخ
آمریکا از کلیر تا هجرت - فعلاً هیس :
سپتامبر !!! عجب ماهیه ؟!!! یادآور التهاب و فرصتهای اندک !! امروز چه بچه هایی در تب و تاب کلیر شدن هستن !! چه نازنین دوستانی که قلب کوچیکشون در تپش برای دست یافتن به آرزوهایی ست که شاید تحولی باشه در زندگی روزمره شون !! . دوستانی که امروز انتظار میکشن ، بخدا که کوهی از صبر و شکیبایین . دلم میخواد هیچ روز شبیشون لبریز از غم ناکامی نباشه . دلم میخواد که شبا بخوابن ، بدون اینکه .................... اصلاً نمیدونم چه مرگم شده که انقدر نا شکیبا هستم ؟ نمیدونم و نمی فهمم که چرا دلم انقدر میسوزه ؟ برای چی و چرا ؟ اگه KCC و کارکنانش میدونستن که چه نازنین هایی شب و روزشون دل نگرانیه ، و چطور چشم به افق آرزوها دوختن ، شاید ................ ای بابا !! چی بگم . اما فقط امیدوارم . امیدوارم که همه رو توی فروم اولین سفر ببینم . یادمه سال 2011 سال خوبی برای بسیاری از دوستان و همراهانمون نبود . اما این غم ناکامی ، دوامی نداشت !! چرا که سال 2012 جبران مافات شد . همه هم کاروانیها رهسپار شدن و همراه . خب خدا رو شکر . امیدوارم که امسال هم مثل سال گذشته ، این کاروان امید و آرزو بی خطر از جادهای مهاجرت عبور کنن و به آرزوهاشون برسن . داشتم فروم کلیرنس 2013 و ارسالهاش رو میخوندم که یهو یاد ترانه کاروان مرحوم دلکش افتادم !!! . اصلاً حال و هوام عوض شد و دلواپس بچه ها شدم . بخدا برام اصلاً فرقی نمی کنه که شماها کی باشید و چی باشید . فقط دوست دارم که باشید. بگذریم .
تصمیم گرفتم که به احترام دوستان عزیز و دل نگرانم ، نوشتن رو تا اطلاع ثانوی متوقف کنم تا زمانی که این روزا و این شبای پر از التهاب بگذره و انشاءالله همه با شادی و شادکامی ، اگه دوست داشتن ، ادامه داستان منو بخونن . برای همین و بخاطر دل کوچیکشون که دریایی صبر درش نهفته ست سکوت میکنم و فقط انتظار میکشم و دعا میکنم . آمین .
پاسخ




کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان