ارسالها: 88
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Oct 2009
رتبه:
34
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
اسمش فلمینگ بود . کشاورز اسکاتلندی فقیری بود. یک روز که برای تهیه معیشت خانواده بیرون رفت، صدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه می آمد.وسایلش را انداخت و به سمت باتلاق دوید. پسربچه
وحشتزده ای رو دید که تا کمردر لجن سیاه فرو رفته بود و داد میزد و کمک می خواست. فلمینگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد .
==========================================
روز بعد، یک کالسکه مجلل در محوطه مزرعه کشاورز ایستاد.نجیب زاده ای از کالسکه بیرون آمد و گفت پدر پسری هست که فلمینگ نجاتش داد.
نجیب زاده گفت: میخواهم ازتوتشکر کنم، شما زندگی پسرم را نجات دادید. کشاورز اسکاتلندی گفت: برای کاری که انجام دادم چیزی نمی خوام و پیشنهادش رو رد کرد. در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعیتی بیرون اومد. نجیب زاده پرسید: این پسر شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد :بله. من پیشنهادی دارم.اجازه بدین پسرتون رو با خودم ببرم تاتحصیلات خوبی یاد بگیرد.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآینده مردی میشه که میتونین بهش افتخار کنین . کشاورز قبول کرد.
بعدها، پسر فلمینگ کشاورز، از مدرسه پزشکی سنت ماری لندن فارغ التحصیل شد و در سراسر جهان به الکساندر فلمینگ کاشف پنی سیلین معروف شد.
سالها بعد ، پسر مرد نجیب زاده دچار بیماری ذات الریه شد. چه چیزی نجاتش داد؟ پنی سیلین.
اسم پسر نجیب زاده چه بود؟ وینستون چرچیل.
ارسالها: 741
موضوعها: 14
تاریخ عضویت: Aug 2009
رتبه:
62
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
آيا مي دانيد تنها كسي كه تمام متن nnazi_2005 را خواند كاوشگر بود
آيا مي دانيد كه 9 مورد تكراري در آن متن بود
آيا مي دانيد تنها كسي كه "آيا مي دانيد" را نخوانده خود نازي بوده به جمله زير از متن اصلي توجه كنيد:
"آیا میدانید این مطالب را از آبیته می خوانید" !!!
من در مورد تست هوش نه فريب خوردم و نه منحرف شدم به جز از مورد پنج و هنوز هم نمي دانم كه سرنشينان بعد از سقوط هواپيما چطور زنده مانده اند. آيا به خاطر فعل حال استمراري "در حركت است" اگر اينطور است كه بعدش نوشته "و سقوط مي كند"
ارسالها: 221
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Jul 2009
رتبه:
16
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
2010-02-23 ساعت 01:01
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-02-23 ساعت 01:03 توسط farzad24.)
داستان سنگ پشت
پشتش سنگين بود و جاده های دنيا طولانی ٬ می دانست که هميشه جز اندکی از بسيار را نخواهد
رفت . آهسته آهسته می خزید . دشوار و کند ... و دورها هميشه دور بود .
سنگ پشت ٬ تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشيد . پرنده ای در
آسمان پر زد ٬ سبک؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت : این عدل نيست ٬ این عدل نيست . کاش
پشتم را این همه سنگين نمی کردی ٬ من هيچگاه نمی رسم ٬ هيچگاه ... و در لاک سنگی خود خزید
به نيت نا اميدی .
خدا سنگ پشت را از روی زمين بلند کرد . زمين را نشانش داد . کره ای کوچک بود . و گفت : نگاه کن ٬
ابتدا و انتها ندارد . هيچ کس نمی رسد . چون رسيدنی در کار نيست ٬ فقط رفتن است . حتی اگر اندکی .
و هر بار که می روی رسيده ای و باور کن انچه بر دوش توست تنها لاکی سنگی نيست ٬ تو پاره ای از
هستی را بر دوش می کشی . پاره ای از مرا .
خدا سنگ پشت را بر زمين گذاشت . دیگر نه بارش چندان سنگين بود و نه راه ها چندان دور؛ سنگ
را بر دوش کشيد « او » پشت به راه افتاد و گفت : رفتن؛ حتی اگر اندکی . و پاره ای از « او » را به دوش کشید
مهاجرت و زندگی در غربت برای انسان ، مانند فردی است که در جاده های وطن خود رانندگی می کرده و حال او را به اقیانوس انداخته اند ! باید اتومبیل خود را تبدیل به قایق کند تا نجات یابد...
ارسالها: 99
موضوعها: 4
تاریخ عضویت: Oct 2009
رتبه:
16
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
13 نکته برای زیبا کردن زندگی
1) دوستت دارم ، نه به خاطر شخصيت تو، بلکه به خاطر شخصيتي که من در هنگام با تو بودن پيدا مي کنم.
2) هيچکس لياقت اشکهاي تو را ندارد و کسي که چنين ارزشي دارد باعث ريختن اشکهاي تو نمي شود.
3) اگر کسي تو را آنطور که مي خواهي دوست ندارد به اين معني نيست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد.
4) دوست واقعي کسي است که دستهاي تو را بگيرد ولي قلب تو را لمس کند.
5) بدترين شکل دلتنگي براي کسي آنست که در کنار او باشي و بداني که هرگز به او نخواهي رسيد.
6) هرگز لبخند را ترک نکن حتي وقتي ناراحتي چون هر کس امکان دارد عاشق لبخند تو شود.
7) تو ممکن است در تمام دنيا فقط يک نفر باشي ولي براي يک نفر تمام دنيا هستي.
8) هرگز وقتت را با کسي که حاضر نيست وقتش را با تو بگذراند نگذران.
9) شايد خدا خواسته است که بسياري از افراد نامناسب را بشناسي و سپس شخص مناسب را، به اين صورت وقتي او را يافتي بهتر مي تواني شکرگزار باشي.
10) به چيزي که گذشت غم مخور به آنچه پس از آن آمد لبخند بزن.
11) هميشه افرادي هستند که تو را مي آزارند با اين حال همواره به ديگران اعتماد کن و فقط مواظب باش به کسي که تو را آزرده است دوباره اعتماد نکني.
12) خود را به فردي بهتر تبديل کن و مطمئن باش که خود را مي شناسي قبل از آنکه شخص ديگري را بشناسي و انتظار داشته باشي او تو را بشناسد.
13) زياده از حد خود را تحت فشار نگذار بهترين چيزها در زماني اتفاق مي افتد که انتظارش را نداري
ارسالها: 2,286
موضوعها: 6
تاریخ عضویت: May 2009
رتبه:
127
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
برشانه هایم زدی که تنهاییم را تکانده باشی
به چه دل خوش کردی!?
تکاندن برف از شانه های آدم برفی
جهت تبلیغات در سایت با رایانامه ads@mohajersara.com تماس بگیرید.
ارسالها: 1,061
موضوعها: 33
تاریخ عضویت: Sep 2009
رتبه:
205
تشکر: 0
21 تشکر در 0 ارسال
بسیاری از سرخپوستان امریکا معتاد به الکل هستند و توجیه آنها هم برای این کار این است:
آن کسی که الکل می خورد خواب آلود می شود
آن کسی که خواب آلود می شود می خوابد
آن کسی که خوابیده است گناه نمی کند
آن کسی که گناه نمی کند به بهشت می رود
پس آن کسی که الکل می خورد به بهشت می رود!
با آرزوی موفقیت برای شما
ارسالها: 578
موضوعها: 19
تاریخ عضویت: May 2008
رتبه:
34
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
يکي بود ، دو تا نبود ، زير گنبد کبود که شايدم کبود نبود و آبي بود ، يه دختر خوشگل بي پدر مادر زندگي مي کرد. اسم اين دختر خوشگله سيندرلا بود که بلا نسبت دختراي امروزي، روم به ديوار روم به ديوار ، گلاب به روتون خيلي خوشگل بود .
سيندرلا با نامادريش که اسمش صغرا خانم بود و 2 تا خواهر ناتنياش که اسمشون زري و پري بود زندگي مي کرد . بيچاره سيندرلا از صبح که از خواب پا مي شد بايد کار مي کرد تا آخر شب . آخه صغرا خانم خيلي ظالم بود . همش مي گفت سيندرلا پارکت ها رو طي کشيدي؟ سيندرلا لوور دراپه ها رو گرد گيري کردي؟ سيندرلا ميلک شيک توت فرنگيه منو آماده کردي ؟ سيندرلا هم تو دلش مي گفت : اي بترکي ، ذليل مرده ي گامبو ، کارد بخوره به اون شکمت که 2 متر تو آفسايده ، و بلند مي گفت : بعله مامي صغي ( همون صغرا خانم خودمون ) . خلاصه الهي بميرم براي اين دختر خوشگله که بدبختيهاش يکي دو تا نبود . …. القصه ، يه روز پسر پادشاه که خاک بر سرش شده بود و خوشي زير دلش زده بود ، خر شد و تصميم گرفت که ازدواج کنه . رفت پيش مامانش و گفت مامان جونم ….. مامانش : بعله پسر دلبندم …. شاهزاده : من زن مي خوام ….. مامانش : تو غلط مي کني پسره ي گوش دراز ، نونت کمه ، آبت کمه ؟ ديگه زن گرفتنت چيه؟……… شاهزاده : مامان تو رو خدا ، دارم پير پسر مي شم ، دارم مثل غنچه ي گل پرپر مي شم …..مامانش در حالي که اشکش سرازير شده بود گفت : باشه قند عسلم ، شير و شکرم ، پسر گلم ، مي خواي با کي مزدوج شي؟ ……. شاهزاده : هنوز نمي دونم ولي مي دونم که از بي زني دارم مي ميرم …… مامانش : من از فردا سراغ مي گيرم تا يه دختر نجيب و آفتاب مهتاب نديده و خوشگل مثل خودم برات پيدا کنم . خلاصه شاهزاده ديگه خواب و خوراک نداشت . همش منتظر بود تا مامانش يه دختر با کمالات و تحصيل کرده و امروزي براش گير بياره. يه روز مامانش گفت : کوچولوي عزيز مامان ، من تمام دختراي شهر رو دعوت کردم خونمون، از هر کدوم که خوشت اومد بگو تا با پس گردني برات بگيرمش ، شاهزاده گفت : چرا با پس گردني؟ مامانش گفت : الاغ ، چرا نمي فهمي ، براي اينکه مهريه بهش ندي، پس آخه تو کي مي خواي آدم بشي ؟ روز مهموني فرا رسيد ، سيندرلا و زري و پري هم دعوت شده بودند . زري و پري هزار ماشاالله ، هزار الله اکبر ، بزنم به تخته ، شده بودند مثل 2 تا بچه ميمون ، اما سيندرلا ، واي چي بگم براتون شده بود يه تيکه ماه ، اصلا” ماه کيلويي چنده ، شده بود ونوس شايدم …( مگه من فضولم ، اصلا” به ما چه شبيه چي شده بود ) . صغرا خانم حسود چشم در اومده سيندرلا رو با خودش نبرد ، سيندرلا کنار شومينه نشست و قهوه ي تلخ نوشيد و آه کشيد و اشک ريخت . يهو ديد يه فرشته ي تپل مپل با 2 تا بال لنگه به لنگه ، با يه دماغ سلطنتي و چشماي لوچ جلوي روش ظاهر شد ….سيندرلا گفت : سلام……. فرشته : گيريم عليک . حالا آبغوره مي گيري واسه من ؟ …… سيندرلا : نه واسه خودم مي گيرم …….فرشته : بيجا مي کني ، پاشو ببينم ، من اومدم که آرزوهات رو بر آورده کنم ، زود باش آرزو کن …… سيندرلا : آرزو مي کنم که به مهمونيه شاهزاده برم …… فرشته : خوب برو ، به درک ، کي جلوي راهتو گرفته دختره ي پررو ؟ راه بازه جاده درازه…….. سيندرلا : چشم ميرم ، خداحافظ …… فرشته : خداحافظ …. سيندرلا پا شد ، مي خواست راه بيفته . زنگ زد به آژانس ، ولي آژانس ماشين نداشت . زنگ زد به تاکسي تلفني ولي اونجا هم ماشين نبود . زنگ زد پيک موتوري گفت : آقا موتور داريد؟ يارو گفت : نه نداريم. سيندرلا نا اميد گوشي رو گذاشت و به فرشته گفت ؟ هي ميگي برو برو ، آخه من چه جوري برم؟ فرشته گفت : اي به خشکي شانس ، يه امشب مي خواستم استراحت کنم که نشد ، پاشوبيا ببينم چه مرگته !!!! بلاخره يه خاکي تو سرمون مي ريزيم . با هم رفتند تو انباري ، اونجا يدونه کدو حلوايي بود ، فرشته گفت بيا سوار اين شو برو ، سيندرلا گفت : اين بي کلاسه ، من آبروم مي ره اگه سوار اين بشم . فرشته گفت : خوب پس بيا سوار من شو !!! سيندرلا گفت : يه آناناس اونجاست فرشته جون ، به دردت مي خوره؟ …. فرشته : بعله مي خوره …..سيندرلا : پس مبارکه انشاالله . خلاصه فرشته چوب جادوگريش و رو هوا چرخوند و کوبيد فرق سر آناناس و گفت : يالا يالا تبديل شو به پرشيا. بيچاره آناناس که ضربه مغزي شده بود از ترسش تبديل شد به يه پرشياي نقره اي. فرشته به سيندرلا گفت : رانندگي بلدي؟ گواهينامه داري؟……. سيندرلا : نه ندارم …….. فرشته : بميري تو ، چرا نداري؟….. سيندرلا : شهرک آزمايش شلوغ بود نرفتم امتحان بدم…… فرشته : اي خاک بر اون سرت ، حالا مجبورم برات راننده استخدام کنم. فرشته با عصاش زد تو کله ي يه سوسک بدبخت که رو ديوار نشسته بودو داشت با افسوس به پرشيا نگاه مي کرد . سوسکه تبديل شد به يه پسر بدقيافه ، مثل پسراي امروزي . سيندرلا گفت : من با اين ته ديگ سوخته جايي نميرم…..فرشته : چرا نميري؟…….. سيندرلا : آبروم مي ره……. فرشته : همينه که هست ، نمي تونم که رت باتلر رو برات بيارم ……. سيندرلا : پس حداقل به اين گاگول بگو يه ژل به موهاش بزنه . خلاصه گاگول ژل زد به موهاش و با هر بدبختي بود حرکت کردند سمت خونه ي پادشاه. وقتي رسيدند اونجا ديديند واي چه خبره !!!!! شکيرا اومده بود اونجا داشت آواز مي خوند ، جنيفر لوپز داشت مخ پدر پادشاه رو تيليت مي کرد . زري و پري هم جوگير شده بودند و داشتند تکنو مي زدند . صغرا خانم هم داشت رو مخ اصغر آقا بقال راه مي رفت (آخه بي چاره صغرا خانم از بي شوهري کپک زده بود ) خلاصه تو اين هاگير واگير شاهزاده چشمش به سيندرلا افتاد و يه دل نه صد دل عاشقش شد . سيندرلا هم که ديد تنور داغه چسبوند و با عشوه به شاهزاده نگاه کرد و با ناز و ادا اطوار گفت : شاهزاده ي ملوسم منو مي گيري ؟……. شاهزاده : اول بگو شماره پات چنده ؟…….. سيندرلا : 37 ……. شاهزاده در حالي که چشماش از خوشحالي برق مي زد گفت : آره مي گيرمت ، من هميشه آرزو داشتم شماره ي پاي زنم 37 باشه. خلاصه عزيزان من شاهزاده سيندرلا رو در آغوش کشيد و به مهمونا گفت : اي ملت هميشه آن لاين ، من و سيندرلا مي خواهيم با هم ازدواج کنيم ، به هيچ خري هم ربط نداره . همه گفتند مبارکه و بعد هم يک صدا خوندند : گل به سر عروس يالا … داماد و ببوس يالا … سيندرلا هم در کمال وقاحت شاهزاده رو بوسيد و قند تو دلش آب شد ( بعد هم مرض قند گرفت و سالها بعد سکته کرد و مرد) سپس با هم ازدواج کردند و سالهاي سال به کوريه چشم زري و پري و صغرا خانم ، به خوبي و خوشي در کنار هم زندگي کردند و شونصد تا بچه به دنيا آوردند.
ارسالها: 52
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Nov 2009
رتبه:
2
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سر و صدا برای چیست .
مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.
موش لب هایش را لیسید و با خود گفت: کاش یک غذای حسابی باشد ...
اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد. او به هرکسی که می رسید، می گفت:« توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . . »!
مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت: « آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد.»
میش وقتی خبر تله موش را شنید، صدای بلند سرداد و گفت: «آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.»
موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت: « من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد.
سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می شود؟
در نیمه های همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید... زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند.
او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده، موش نبود، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود. همین که زن به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود، گفت :« برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست ...»
مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.
اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.
روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد. تا این که یک روز صبح، در حالی که از درد به خود می پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند.
حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!
نتیجه:اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد،کمی بیشتر فکر کن؛شاید خیلی هم بی ربط نباشد
شماره کیس: 2010AS113XX
تاریخ دریافت نامه قبولی: Nov, 2009
کنسولگری: Kuala Lumpur
تاریخ ارسال فرمهای سری اول:2009, Nov
تاریخ کارنت شدن کیس: March
تاریخ دریافت نامه دوم: Feb 24
تاریخ مصاحبه: 6 April
تاریخ دریافت ویزا: Refusal
Nothing is impossible