ارسالها: 73
موضوعها: 1
تاریخ عضویت: Jan 2010
رتبه:
8
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
2010-02-05 ساعت 17:21
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-02-05 ساعت 17:21 توسط N0!$!eRv@mp!eR.)
چنتا جمله که انرژی مثبت میدن:
1-زندگی ایده آل خود را اکنون بکن. تو درست همان کسی میشوی که در نظر داری باشی
تو درست به همان چیزی مرسی که در نظر گرفتی برسی.
تو همان چیزی را خوای داشت که میخواهیی داشته باشی!
تو کسی هستی که خودت فکر میکنی هستی نه کسی که دیگران فکر میکنن! چیزی که دیگران درباره تو فکر میکنن به تو ربطی ندارد!
با سه E زندگی کنید؛ Energy (انرژی)، Enthusiasm (شوق)، Empathy (فهم و همدلی با دیگران)، و همینطور با سه F یعنی Faith (ایمان)، Family (خانواده) و Friends (دوستان).
- وقت بیداری بیشتر رویا ببینید
بیشتر لبخند بزنید و بیشتر بخندید. این هیولاهای انرژی خوار را ازتان دور نگه خواهد داشت.
از شمع هایتان استفاده کنید، خوشگل ترین ملافه تان را کنار نگذارید، برای روز مبادا و یا روزی خاص نگه شان ندارید، امروز همان روز بخصوص است
آینده و زندگی انسان در دست خودشه!هیچ سرنوشتو تقدیری وجود نداره!
جهان و کائنات بر تو غلبه نکرده اند! از تو فرمان میپذیرند این تویی که بر کائنات غلبه داری
هیچ وقت منتظر نشو که کسی تشویقت کنه یا بهت عشق بورزه!چون نیازی نداری مهم خودتی که خودتو تشویق کنیو از خودت راضی باشی!
خودتو دوست داشته باش!
گفتم: خستهام
گفتی: لاتقنطوا من رحمة الله
.:: از رحمت خدا نا امید نشید(زمر/53) ::.
گفتم: هیشکی نمیدونه تو دلم چی میگذره
گفتی: ان الله یحول بین المرء و قلبه
.:: خدا حائل هست بین انسان و قلبش! (انفال/24) ::.
گفتم: غیر از تو کسی رو ندارم
گفتی: نحن اقرب الیه من حبل الورید
.:: ما از رگ گردن به انسان نزدیکتریم (ق/16) ::.
گفتم: ولی انگار اصلا منو فراموش کردی!
گفتی: فاذکرونی اذکرکم
.:: منو یاد کنید تا یاد شما باشم (بقره/152) ::.
گفتم: تا کی باید صبر کرد؟
گفتی: و ما یدریک لعل الساعة تکون قریبا
.:: تو چه میدونی! شاید موعدش نزدیک باشه (احزاب/63) ::.
گفتم: تو بزرگی و نزدیکت برای منِ کوچیک خیلی دوره! تا اون موقع چیکار کنم؟
گفتی: واتبع ما یوحی الیک واصبر حتی یحکم الله
.:: کارایی که بهت گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کنه (یونس/109) ::.
گفتم: خیلی خونسردی! تو خدایی و صبور! من بندهات هستم و ظرف صبرم کوچیک... یه اشاره کنی تمومه!
گفتی: عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم
.:: شاید چیزی که تو دوست داری، به صلاحت نباشه (بقره/216) ::.
گفتم: انا عبدک الضعیف الذلیل... اصلا چطور دلت میاد؟
گفتی: ان الله بالناس لرئوف رحیم
.:: خدا نسبت به همهی مردم - نسبت به همه - مهربونه (بقره/143) ::.
گفتم: دلم گرفته
گفتی: بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا
.:: (مردم به چی دلخوش کردن؟!) باید به فضل و رحمت خدا شاد باشن (یونس/58) ::.
گفتم: اصلا بیخیال! توکلت علی الله
گفتی: ان الله یحب المتوکلین
.:: خدا اونایی رو که توکل میکنن دوست داره (آل عمران/159) ::.
گفتم: خیلی چاکریم!
ولی این بار، انگار گفتی: حواست رو خوب جمع کن! یادت باشه که:
و من الناس من یعبد الله علی حرف فان اصابه خیر اطمأن به و ان اصابته فتنة انقلب علی وجهه خسر الدنیا و الآخره
.:: بعضی از مردم خدا رو فقط به زبون عبادت میکنن. اگه خیری بهشون برسه، امن و آرامش پیدا میکنن و اگه بلایی سرشون بیاد تا امتحان شن، رو گردون میشن. خودشون تو دنیا و آخرت ضرر میکنن (حج/11) ::.
گفتم: چقدر احساس تنهایی میکنم
گفتی: فانی قریب
.:: من که نزدیکم (بقره/۱۸۶) ::.
گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم... کاش میشد بهت نزدیک شم
گفتی: و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال
.:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/۲۰۵) ::.
گفتم: این هم توفیق میخواهد!
گفتی: ألا تحبون ان یغفرالله لکم
.:: دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/۲۲) ::.
گفتم: معلومه که دوست دارم منو ببخشی
گفتی: و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه
.:: پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه کنید (هود/۹۰) ::.
گفتم: با این همه گناه... آخه چیکار میتونم بکنم؟
گفتی: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده
.:: مگه نمیدونید خداست که توبه رو از بندههاش قبول میکنه؟! (توبه/۱۰۴) ::.
گفتم: دیگه روی توبه ندارم
گفتی: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب
.:: (ولی) خدا عزیزه و دانا، او آمرزندهی گناه هست و پذیرندهی توبه (غافر/۲-۳) ::.
گفتم: با این همه گناه، برای کدوم گناهم توبه کنم؟
گفتی: ان الله یغفر الذنوب جمیعا
.:: خدا همهی گناهها رو میبخشه (زمر/۵۳) ::.
گفتم: یعنی بازم بیام؟ بازم منو میبخشی؟
گفتی: و من یغفر الذنوب الا الله
.:: به جز خدا کیه که گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/۱۳۵) ::.
گفتم: نمیدونم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتیشم میزنه؛ ذوبم میکنه؛ عاشق میشم! ... توبه میکنم
گفتی: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین
.:: خدا هم توبهکنندهها و هم اونایی که پاک هستند رو دوست داره (بقره/۲۲۲) ::.
ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرک
گفتی: الیس الله بکاف عبده
.:: خدا برای بندهاش کافی نیست؟ (زمر/۳۶) ::.
گفتم: در برابر این همه مهربونیت چیکار میتونم بکنم؟
گفتی:
یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما
.:: ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که خودش و فرشتههاش بر شما درود و رحمت میفرستن تا شما رو از تاریکیها به سوی روشنایی بیرون بیارن. خدا نسبت به مؤمنین مهربونه (احزاب/۴۱-۴۳) ::.
ارسالها: 2,286
موضوعها: 6
تاریخ عضویت: May 2009
رتبه:
127
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
۱. سن و قد و وزنتان حواس شما را پرت نکند، اين کار شغل پزشکان است.
۲. تنها دوستان خوشحال و سرزنده را نگه داريد.
دوستان بی حال و روح فقط جان شما را می گيرند (راستی شما خودتان از کدام مدل هستيد؟)
۳. به يادگيری ادامه بدهيد.
تلاش کنيد چيزهای تازه بياموزيد و کارهای دستی و باغبانی بکنيد. به مغز خودتان هرگز استراحت ندهيد که در اينصورت بيماری آلزايمر و فراموشی را به جسم خود آورده ايد.
۴. از چيزهای خيلی ساده هم می توان خوشحال شد و لدت برد.
هميشه چيزهای گران و شيک و دور نبايد حواس ما را پرت کنند، خيلی چيزهای ارزان و ساده و نزديک هم هستند که می توانند به کار بيايند.
۵. تلاش کنيد که بخنديد.
از ته دل بخنديد و تا می توانيد بخنديد، آنقدر که به سرفه بيافتيد و نفستان بند بيايد و اگر دوستی داريد که شما را می خنداند ارزش او را بدانيد.
۶. اگر گريه اتان گرفت، حسابی گريه کنيد.
سپس اشکتان را پاک کنيد، دماغتان را بگيرد و به زندگی ادامه بدهيد. تنها کسی که هميشه با شماست خودتان هستيد پس قدر خودتان را بدانيد.
۷. دور و بر خودتان را از آنچه که دوست داريد پر کنيد.
چه دوست، چه جانور، چه گل و گياه، عکس و سرگرمی يا هر چه که برايتان دلپذير است. خانه ی شما آخرين پناهگاهی است که به خودتان تعلق دارد.
۸. حواستان به خودتان باشد.
اگر خوب هستيد، خوب بمانيد
اگر احساس خوبی نمی کنيد، تلاش کنيد بهتر شويد.
اگر بد هستيد، خيلی ساده درخواست کمک کنيد. همه ی انسانها هميشه خوب نيستند.
۹. به جايی که احساس خوبی نداريد نرويد.
دوری از دردسر و خاطرات تلخ گذشته يا جاهايی که هميشه سرشار از غم و اندوه هستند.
۱۰. به کسانی که خوب و دلپذير هستند به هر دليلی بگوييد که دوستشان داريد و خوبی هايشان را به آنها يادآوری کنيد
جهت تبلیغات در سایت با رایانامه ads@mohajersara.com تماس بگیرید.
ارسالها: 2,286
موضوعها: 6
تاریخ عضویت: May 2009
رتبه:
127
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آن ها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشه لباس هاى کثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند کمکش کند.
معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: «تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام مي دهد و رفتار خوبى دارد. رضايت کامل».
معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: «تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.»
معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: «مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن مي کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.»
معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: «تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمي دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش مي برد.»
خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از اين که دير به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى که داخل يک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هديه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد يک دستبند کهنه که چند نگينش افتاده بود و يک شيشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را مي داديد.»
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در کنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش «زندگي» و «عشق به همنوع» به بچه ها پرداخت و البته توجه ويژه اى نيز به تدى مي کرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي کرد او هم سريعتر پاسخ مي داد. به سرعت او يکى از با هوش ترين بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به يک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانش آموز محبوبش شده بود.
يکسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد که من در عمرم داشته ام.
شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود که دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترين معلمى هستيد که در تمام عمرم داشته ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصيل مي شود. باز هم تأکيد کرده بود که خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است.
چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان نامه کمى طولاني تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.
ماجرا هنوز تمام نشده است.. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و مي خواهند با هم ازدواج کنند. او توضيح داده بود که پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کليسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين ها به دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشه از همان عطرى که تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.
تدى وقتى در کليسا خانم تامپسون را ديد از او به گرمی هر چه تمام تر استقبال کرد و در گوشش گفت: «خانم تامپسون از اين که به من اعتماد کرديد از شما متشکرم. به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر اين که به من نشان داديد که مي توانم تغيير کنم از شما متشکرم.»
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: «تدى، تو اشتباه مي کنى. اين تو بودى که به من آموختى که مي توانم تغيير کنم. من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدريس کنم.»
بد نيست بدانيد که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آيوا استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است. همين امروز گرمابخش قلب يکنفر شويد ... وجود فرشته ها را باور داشته باشيد، و مطمئن باشید که خداوند روزی خوبی هایتان را به خودتان باز خواهد گرداند
جهت تبلیغات در سایت با رایانامه ads@mohajersara.com تماس بگیرید.
ارسالها: 2,286
موضوعها: 6
تاریخ عضویت: May 2009
رتبه:
127
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
حجت عزیز ممنون بابت اطلاعاتتون .....من هر بار که این داستان و میخونم تحت تاثیر قرار میگیرم و به نظرم حتی اگر واقعی هم نباشه پیام زیبائی داره.
جهت تبلیغات در سایت با رایانامه ads@mohajersara.com تماس بگیرید.
ارسالها: 832
موضوعها: 35
تاریخ عضویت: Jul 2008
رتبه:
34
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
به نکته خوبی اشاره کردید. اگر چه ماجرا واقعی نیست اما پیامی که توش هست ارزشمنده.
ارسالها: 23
موضوعها: 1
تاریخ عضویت: Feb 2010
رتبه:
8
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
2010-02-11 ساعت 21:12
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-02-11 ساعت 21:16 توسط espahbod.)
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود*****دریا شود آن رود که پیوسته روان است
هر لحظه گنجه بزرگی است,گنجتان را مفت از دست ندهید,باز به خاطر بیاورید که زمان به خاطر هیچکس منتظر نمیماند.
متاسفانه من هنوز نتونستم اینو جدی بگیرم....
انتخاب های درست ماست که زمین و زمان را در ید قدرتمان قرار داده.
ارسالها: 578
موضوعها: 19
تاریخ عضویت: May 2008
رتبه:
34
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
کاشکی این داستانا واقعیت داشت . اینا فقط شما رو تشویق میکنه آدم خوبی بشید .
فکر کنم باید دوباره تاپیک انرژی مثبت رو بازسازی کنیم.......
ارسالها: 88
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Oct 2009
رتبه:
34
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
تجارت ماهی قرمز مدت هاست که در دوره زمانی ۱۵ اسفند تا ۱۵ فروردین شکل میگیرد تجارتی که محصول آن هیچ ریشه ای در تاریخ باستانی عید نوروز ایرانی ندارد .
۸۰ سال پیش به همراه ورودچای به ایران ماهی قرمز نیز که سمبل عید چینی ست به سفره های هفت سین مراسم عید نوروز ما وارد شد غافل از اینکه در عید چینی ماهی قرمز را رها میکنند تا زندگی جریان یابد و ما ماهی قرمز را اسیر تنگ بلورین میکنیم تا همزمان با رشد سبزه های سفره هایمان و باروری زمین هر روز او را به مرگ نزدیک و نزدیک تر کنیم .
جالب است بدانید در هیچ کدام از مراسم سنتی مان در مورد نوروز ماهی قرمز جایگاهی ندارد در میان رسوم زرتشتی در سفره عید انار به نشانه باروری و عشق و یا سیب سرخ درون ظرف آب مقدس رها میشود تا عشق و باروری همچنان پاینده بماند. اگر ایرانی ها می دانستند که ماهی قرمز هیچ ریشه تاریخی در سفره هفت سین ندارد به جای پرداخت برای خرید و قتل ماهی های قرمز به بهانه عید، سیب قرمز یا انار را در آب رهامیکردند که ریشه در تاریخ این دیار دارد .
هر سال ایام عید ۵ میلیون قطعه ماهی میمیرند. ۵ میلیون قطعه ماهی قرمز به خاطر رنگ و لعاب سفره هفت سین، به خاطر هیچ و عجیب نیست اگر بدانیم در صورتیکه ایرانی ها از خرید ماهی قرمز منصرف شوند این تجارت سیاه روزی پایان خواهد یافت. عجیب نیست اگر باور کنیم سیب سرخ یا انار همان سرخی هفت سین ایرانی ست که ریشه در تاریخ چند هزار ساله سنت ما دارد .
عجیب نیست اگر تابلوی معروف هفت سین کمال الملک را در کاخ گلستان به تماشا بنشینیم و ببینیم که او نیز ماهی قرمز را میان سفره هفت سینش طراحی و نقاشی نکرده است .
ماهی قرمز در سفره هفت سین ایرانی جایی ندارد پس لطفاًماهی قرمز نخرید
ارسالها: 23
موضوعها: 1
تاریخ عضویت: Feb 2010
رتبه:
8
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
اگر کسی یکبار به تو خیانت کرد، این اشتباه اوست. اگر کسی دوبار به تو خیانت کرد، این اشتباه توست.
(دالایی لاما)
انتخاب های درست ماست که زمین و زمان را در ید قدرتمان قرار داده.
ارسالها: 578
موضوعها: 19
تاریخ عضویت: May 2008
رتبه:
34
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
تقدیم به شما:
یکی بود؛ یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود. بزی بود که در و همسایه ها صداش می کردند بز زنگوله پا و سه تا بچه داشت به اسم شنگول, منگول و حبه انگور.
روزی از روزها, بز زنگوله پا خبر شد گرگی آمده دور و ور چراگاه آن ها خانه گرفته. خیلی دل نگران شد و به بچه هاش گفت «از این به بعد خوب حواستان را جمع کنید و هیچ وقت بی گدار به آب نزنید. اگر کسی آمد در زد, تا مطمئن نشده اید من هستم در را وا نکنید.»
بچه ها گفتند «به روی چشم!»
و بز زنگوله پا از خانه رفت به چراگاه.
چندان طولی نکشید که گرگ آمد در زد. بچه ها گفتند «کیه؟»
گرگ گفت «منم, مادرتان.»
بچه ها گفتند «دروغ نگو! صدای مادر ما نازک است؛ اما صدای تو کلفت است.»
گرگ رفت و کمی بعد برگشت و باز در زد.
بچه ها پرسیدند «کیه؟»
گرگ صدایش را نازک کرد و گفت «منم, مادرتان, زود در را وا کنید. به پستان شیر دارم و به دهان علف.»
بچه ها از درز در نگاه کردند و گفتند «دروغ نگو! دست مادر ما سفید است؛ اما دست تو سیاه است.»
گرگ راه افتاد یکراست رفت به آسیاب. دستش را زد تو کیسه آرد و زود برگشت در زد و باز همان حرف ها را تکرار کرد.
بچه ها از درز در نگاه کردند و گفتند «دروغ نگو! پای مادر ما قرمز است؛ اما پای تو قرمز نیست.»
گرگ رفت به پاهاش حنا بست و وقتی حنا خوب رنگ انداخت برگشت در زد.
بچه ها گفتند «کیه؟»
گرگ گفت «منم, مادرتان, بز زنگوله پا.»
بچه ها دیدند صدا صدای مادرشان است. برای اینکه مطمئن شوند از درز پایین در نگاه کردند و تا دست های سفید و پاهای قرمز را دیدند در را باز کردند و گرگ خیز برداشت تو خانه. شنگول و منگول را که دم دست بودند درسته قورت داد؛ اما حبه انگور تند پرید تو سوراخ آبراه قایم شد و از دست گرگ جان به در برد.
نزدیک غروب, بز زنگوله پا از چراگاه برگشت و دید در خانه اش چارطاق باز است. مات و مبهوت ماند. این ور چرخید, آن ور چرخید و بچه هاش را صدا زد.
حبه انگور صدای مادرش را شناخت. از ته آبراه آمد بیرون و به مادرش گفت که چه بلایی سرشان آمده.
مادرش پرسید «آنکه شنگول و منگول من را خورد گرگ بود یا شغال؟»
حبه انگور جواب داد «از بس دستپاچه شده بودم, نفهمیدم.»
بز زنگوله پا رفت خانه شغال. گفت «شنگول و منگول من را تو بردی؟»
شغال گفت «نه. اگر باور نمی کنی بیا تو و همه جا را بگرد.»
بز زنگوله پا گفت «شنگول و منگول من را تو خوردی؟»
شغال باز هم جواب داد «نه.»
و دستی به شکمش زد و گفت «ببین! شکم من خالیه خالیه و از گشنگی چسبیده به پشتم. این کار کار گرگ است.»
بز زنگوله پا راه افتاد طرف خانه گرگ. همین که به آنجا رسید یکراست رفت رو پشت بام و بنا کرد به جست و خیز کردن و گرد و خاک به راه انداختن.
گرگ که دیگ بار گذاشته بود و داشت برای بچه هاش آش می پخت, سرش را از دریچه بیرون برد و فریاد زد
«این کیه تاپ و تاپ می کنه؟
آش من را پر از خاک می کنه؟»
بز زنگوله پا گفت
«منم! منم زنگوله پا
که ور می جم دوپا دوپا
چارسم دارم به زمین
دوشاخ دارم به هوا
کی برده شنگول من؟
کی خورده منگول من؟
کی میاد به جنگ من؟
گرگ گفت
«من بردم شنگول تو
من خوردم منگول تو
من میام به جنگ تو.»
بز زنگوله پا پرسید «چه روزی می آیی به جنگ من؟»
گرگ جواب داد «روز جمعه.»
بز زگوله پا رفت به صحرا؛ سیر دلش علف خورد و غروب همان روز رفت پیش شیر دوش. گفت «شیر دوش! شیر من را بدوش و یک انبان کره برای من درست کن. دو غش هم برای خودت.»
بعد انبان کره را ورداشت برد پیش چاقو تیزکن. گفت «این را بگیر و به جای آن شاخ هایم را تیز کن.»
چاقو تیزکن انبان کره را گرفت شاخ های بز را حسابی تیز کرد.
گرگ هم رفت پیش دلاک. گفت «بی زحمت دندان های من را تیز کن.»
دلاک گفت «کو مزدش؟»
گرگ گفت «مگر مزد هم می خواهی؟»
دلاک گفت «بی مزد و مواجب که نمی شود کار کرد. مگر نشنیده ای که بی مایه فطیر است؟»
گرگ برگشت خانه. یک انبان ورداشت چسید توش و درش را بست و برد برای دلاک. گفت «این هم مزدت.»
دلاک در انبان را که واکرد, باد انبان در رفت؛ اما به روی خودش نیاورد. در دل گفت «به جای مزد چس می آوری؟ یک بلایی سرت بیارم که تو قصه ها بنویسند.»
بعد گازانبر را ورداشت؛ دندان های گرگ را از دم کشید و جاشان دندان چوبی گذاشت.
روز جمعه بز زنگوله پا و گرگ برای جنگ رفتند به میدان. زنگوله پا گفت «چطور است پیش از جنگ آب بخوریم که تشنه مان نشود.»
و تند رفت پوزه اش را گذاشت تو آب و وانمود کرد دارد آب می خورد. گرگ هم به خیال خودش, برای اینکه عقب نماند آن قدر آب خورد که شکمش مثل طبل باد کرد.
بز زنگوله پا با شاخ های تیز و گردن کشیده, سم به زمین زد و گرگ را دعوت کرد به جنگ.
گرگ گفت «حالا دیگر برای من شاخ و شانه می کشی؟ الان نشانت می دهم.»
و پرید خرخره زنگوله پا را بگیرد که همه دندان های چوبیش ریخت.
زنگوله پا مهلتش نداد. رفت عقب, آمد جلو, با شاخ زد شکم گرگ را سفره کرد و شنگول و منگول را از تو شکمش درآورد و بردشان خانه, پیش حبه انگور.