ارسالها: 363
موضوعها: 7
تاریخ عضویت: Dec 2009
رتبه:
37
تشکر: 0
7 تشکر در 0 ارسال
شکست وجود ندارد
جك از يک مزرعهدار در تکزاس يک الاغ خريد به قيمت ۱۰۰ دلار.
قرار شد که مزرعهدار الاغ را روز بعد تحويل
بدهد. اما روز بعد مزرعهدار سراغ جك
آمد و گفت: «متأسفم جوون. خبر بدي برات دارم. الاغه مرد.»
جك جواب داد: «ايرادي نداره. همون پولم رو پس بده.»
مزرعهدار گفت: «نميشه. آخه همه پول رو خرج کردم..»
جك گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.»
مزرعهدار گفت: «ميخواي باهاش چي کار کني؟»
جك گفت: «ميخوام باهاش قرعهکشي برگزار کنم.»
مزرعهدار گفت: «نميشه که يه الاغ مرده رو به قرعهکشي گذاشت!»
جك گفت: «معلومه که ميتونم. حالا ببين. فقط به کسي نميگم که الاغ مرده
است.»
يک ماه بعد مزرعهدار جك رو ديد و پرسيد: «از اون الاغ مرده چه خبر؟»
جك گفت: «به قرعهکشي گذاشتمش. ۵۰۰ تا بليت ۲ دلاري فروختم و 998 دلار سود
کردم.»
مزرعهدار پرسيد: «هيچ کس هم شکايتي نکرد؟»
جك گفت: «فقط هموني که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم.»
هميشه در هر شكستي يك فرصت جهت بهرهبرداري هست
One day your life will flash before your eyes, make sure it's worth watching.
ارسالها: 848
موضوعها: 6
تاریخ عضویت: Jul 2009
رتبه:
61
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
2010-04-15 ساعت 19:20
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-04-15 ساعت 21:32 توسط R.F.)
پشت سر هر معشوقی خدا ایستاده !
پشت سر هر آنچه که دوستش می داری ..پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است.
و تو برای اینکه معشوقت را از دست ندهی، بهتر است بالاتر را نگاه نکنی. زیرا ممکن است چشمت به خدا بیفتد و او آنقدر بزرگ است که هر چیز پیش او کوچک جلوه می کند.
اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی، اگر عشقت گذراست و تفنن و تفریح، خدا چندان کاری به کارت ندارد. اجازه می دهد که عاشقی کنی، تماشایت می کند و می گذارد که شادمان باشی.
اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر شوی، خدا با تو سختگیرتر می شود. هر قدر که در عاشقی عمیق تر شوی و پاکبازتر و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر، بیشتر باید از خدا بترسی.زیرا خدا از عشق های پاک وعمیق و ناب و زیبا نمی گذرد، مگر آنکه آن را به نام خودش تمام کند.
پشت سر هر معشوقی، خدا ایستاده است و هر گامی که تو در عشق برمی داری، خدا هم گامی در غیرت برمی دارد. تو عاشق تر می شوی و خدا غیورتر.
و آنگاه که گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی است و وصل چه ممکن و عشق چه آسان، خدا وارد کار می شود و خیالت را درهم می ریزد و معشوقت را درهم می کوبد؛ معشوقت، هر کس که باشد و هر جا که باشد و هر قدر که باشد. خدا هرگز نمی گذارد میان تو و او، چیزی فاصله بیندازد.
معشوقت می شکند و تو ناامید می شوی و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است.
ناامیدی از اینجا و آنجا، ناامیدی از این کس و آن کس. ناامیدی از این چیز و آن چیز.
تو ناامید می شوی و گمان می کنی که عشق بیهوده ترین کارهاست. و برآنی که شکست خورده ای و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق و آن همه عشق را تلف کرده ای.
اما خوب که نگاه کنی می بینی حتی قطره ای از عشقت، حتی قطره ای هم هدر نرفته است. خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش برداشته و به حساب خود گذاشته است.
خدا به تو می گوید: مگر نمی دانستی که پشت سر هر معشوق خدا ایستاده است؟ تو برای من بود که این همه راه آمده ای و برای من بود که این همه رنج برده ای و برای من بود که این همه عشق ورزیده ای. پس به پاس این، قلبت را و روحت را و دنیایت را وسعت می بخشم و از بی نیازی نصیبی به تو می دهم. و این ثروتی است که هیچ کس ندارد تا به تو ارزانی اش کند.....
منبع:متاسفانه نامشخص.اما چون خیلی قشنگ بود دلم نیمد اینجا نذارمش.
✿چشم انتظاری جاذبه ای قوی دارد. منتظر چیزهایی باش که می خواهی شان, نه چیزهایی که نمی خواهی✿
شماره کیس: 2010AS000016XXX
کنسولگری:آنکارا
تاریخ مصاحبه: May 2010
تاریخ دریافت ویزا: فردای روز مصاحبه
ارسالها: 179
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Jul 2009
رتبه:
16
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
2010-04-15 ساعت 23:57
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-04-16 ساعت 00:02 توسط emadziaei.)
«چه هست» بسیار مهمتر از این است که «چه باید باشد».
در کتاب اندیشههای گیرا: فرزانگی بروس لی
«من دغدغه دارم که این روزها در سرزمینی زندگی میکنم که در آن دویدن سهم کسانی است که نمیرسند و رسیدن حق کسانی است که نمیدوند.»
جمله اي از :....
كسائي كه بايد ، مي دونند...
اي کاش آدمها ميدانستند در انتظار چه هستند،
انسان مي تواند در انتظار همه چيز باشد، از هيچ تا لايتناهي، آري انسان حتي مي تواند در انتظار هيچ باشد، هيچ هيچ
ارسالها: 179
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Jul 2009
رتبه:
16
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
(2010-04-16 ساعت 00:11)OverLord نوشته: (2010-04-15 ساعت 23:57)emadziaei نوشته: «چه هست» بسیار مهمتر از این است که «چه باید باشد».
در کتاب اندیشههای گیرا: فرزانگی بروس لی
«من دغدغه دارم که این روزها در سرزمینی زندگی میکنم که در آن دویدن سهم کسانی است که نمیرسند و رسیدن حق کسانی است که نمیدوند.»
جمله اي از :....
كسائي كه بايد ، مي دونند...
اين رو تو بخش انرژي مثبت بنويسيد.
اونجا رو هم افتتاح كردم
خوشحال ميشم چيزائي رو كه به نظرم زيباست با دوستام تقسيم كنم
اي کاش آدمها ميدانستند در انتظار چه هستند،
انسان مي تواند در انتظار همه چيز باشد، از هيچ تا لايتناهي، آري انسان حتي مي تواند در انتظار هيچ باشد، هيچ هيچ
ارسالها: 179
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Jul 2009
رتبه:
16
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
به خانه می رفت
با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی ؟
مادرش پرسید
دعوا کردی باز؟
پدرش گفت
و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد
به دنبال آن چیز
که در دل پنهان کرده بود
تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود...
از كسي كه ارادت عجيبي بهش دارم...
حسین پناهی
اي کاش آدمها ميدانستند در انتظار چه هستند،
انسان مي تواند در انتظار همه چيز باشد، از هيچ تا لايتناهي، آري انسان حتي مي تواند در انتظار هيچ باشد، هيچ هيچ
ارسالها: 179
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Jul 2009
رتبه:
16
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
اي کاش آدمها ميدانستند در انتظار چه هستند،
انسان مي تواند در انتظار همه چيز باشد، از هيچ تا لايتناهي، آري انسان حتي مي تواند در انتظار هيچ باشد، هيچ هيچ
ارسالها: 179
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Jul 2009
رتبه:
16
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
2010-04-16 ساعت 14:11
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-04-16 ساعت 14:20 توسط emadziaei.)
دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود.. مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن. یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده. رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست. پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روی لجبازی هم که باشه مردم به اون یکی پول میدن نه به تو. گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین*" بازاریابی یاد بده؟ (( گلدشتین یه اسم فامیل معروف یهودیه))
در شهري در آمريكا، آرايشگري زندگي ميكرد كه سالها بچهدار نميشد. او نذر كرد كه اگر بچهدار شود، تا يك ماه سر همه مشتريان را به رايگان اصلاح كند. بالاخره خدا خواست و او بچهدار شد! روز اول يك شيريني فروش وارد مغازه شد.. پس از پايان كار، هنگامي كه قناد خواست پول بدهد، آرايشگر ماجرا را به او گفت. فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازهاش را باز كند، يك جعبه بزرگ شيريني و يك كارت تبريك و تشكر از طرف قناد دم در بود. روز دوم يك گل فروش به او مراجعه كرد و هنگامي كه خواست حساب كند، آرايشگر ماجرا را به او گفت. فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازهاش را باز كند، يك دسته گل بزرگ و يك كارت تبريك و تشكر از طرف گل فروش دم در بود. روز سوم يك مهندس ايراني به او مراجعه كرد. در پايان آرايشگر ماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع كرد. حدس بزنيد فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازهاش را باز كند، با چه منظرهاي روبرو شد؟ فكركنيد. شما هم يك ايراني هستيد.
.
.
.
چهل تا ايراني، همه سوار بر آخرين مدل ماشين، دم در سلماني صف كشيده بودند و غر ميزدند كه پس چرا اين مردك حمال الاغ مغازهاش را باز نميكنه!
اي کاش آدمها ميدانستند در انتظار چه هستند،
انسان مي تواند در انتظار همه چيز باشد، از هيچ تا لايتناهي، آري انسان حتي مي تواند در انتظار هيچ باشد، هيچ هيچ
ارسالها: 179
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Jul 2009
رتبه:
16
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
يكي از مريدان شيوانا مرد تاجري بود كه ورشكست شده بود. روزي براي تصميم گيري در مورد يك موضوع تجاري، نياز به مشاور بود.. شيوانا از شاگردان خواست تا مرد تاجر را نزد او آورند. يكي از شاگردان به اعتراض گفت: اما او يك تاجر ورشكسته است و نمي توان به مشورتش اعتماد كرد. شيوانا پاسخ داد: شكست يك اتفاق است. يك شخص نيست! كسي كه شكست خورده در مقايسه با كسي كه چنين تجربه اي نداشته است، هزاران قدم جلوتر است. او روي ديگر موفقيت را به وضوح لمس كرده است و تارهاي متصل به شكست را مي شناسد. او بهتر از هر كس ديگري مي تواند سياهچاله هاي منجر به شكست را به ما نشان بدهد. وقتي كسي موفق مي شود بدانيد كه چيزي ياد نگرفته است!
اما وقتي كسي شكست مي خورد آگاه باشيد كه هزاران چيز ياد گرفته كه اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد مي تواند به ديگران منتقل كند. وقتي كسي شكست مي خورد هرگز نگوئيد او تا ابد شكست خورده است! بلكه بگوئيد او هنوز موفق نشده است!
-------------------------------------------------------------------------------
رمز و راز واژه های زشت و زيبا در زندگی
عاقلانه ترين کلمه "احتياط " است
حواست را جمع کن
دست و پا گير ترين کلمه "محدوديت" است
اجازه نده مانع پيشرفتت شود
سخت ترين کلمه "غير ممکن" است
اصلا وجود ندارد
مخرب ترين کلمه "شتابزدگی" است
مواظب پل های پشت سرت باش
تاريک ترين کلمه "نادانی" است
آن را با نور علم روشن کن
کشنده ترين کلمه "اضطراب" است
آن را ناديده بگير
صبور ترين کلمه "انتظار" است
هميشه منتظرش بمان
با ارزش ترين کلمه "بخشش" است
سعی خود را بکن
قشنگ ترين کلمه "خوشرويی" است
راز زيبايی در آن نهفته
سازنده ترين کلمه "گذشت" است
آن را تمرين کن
پرمعنی ترين کلمه "ما" است
آن را به کار ببر
عميق ترين کلمه "عشق" است
به آن ارج بده
بی رحم ترين کلمه "تنفر" است
با آن بازی نکن
خودخواهانه ترين کلمه "من" است
از آن حذر کن
نا پايدارترين کلمه "خشم" است
آن را در خود فرو بر
بازدارنده ترين کلمه "ترس" است
با آن مقابله کن
با نشاط ترين کلمه "کار" است
به آن بپرداز
پوچ ترين کلمه"طمع " است
آن را در خود بکش
سازنده ترين کلمه "صبر" است
برای داشتنش دعا کن
روشن ترين کلمه "اميد" است
هميشه به آينده اميدوار باش
اي کاش آدمها ميدانستند در انتظار چه هستند،
انسان مي تواند در انتظار همه چيز باشد، از هيچ تا لايتناهي، آري انسان حتي مي تواند در انتظار هيچ باشد، هيچ هيچ
ارسالها: 2,286
موضوعها: 6
تاریخ عضویت: May 2009
رتبه:
127
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
دست نوشتههای اِرما بومبک
اگر می توانستم یک بار دیگر به دنیا بیایم کمتر حرف می زدم و بیشتر گوش میکردم.
دوستانم را برای صرف غذا به خانه دعوت میکردم، حتی اگر فرش خانهام کثیف و لکه دار بود و یا کاناپه ام ساییده و فرسوده شده.
در سالن پذیرایی ام ذرت بو داده میجویدم و اگر کسی میخواست که آتش شومینه را روشن کند نگران کثیفی خانه ام نمیشدم.
پای صحبتهای پدر بزرگم مینشستم تا خاطرات جوانی اش را برایم تعریف کند و در یک شب زیبای تابستانی پنجرههای اتاق را نمی بستم تا آرایش موهایم به هم نخورد.
شمعهایی که به شکل گل رز هستند و مدتها بر روی میز جا خوش کرده اند را روشن میکردم و به نور زیبای آنها خیره میشدم.
با فرزندانم بر روی چمن مینشستم بدون آن که نگران لکه های سبزی شوم که بر روی لباسم نقش میبندند.
با تماشای تلویزیون کمتر اشک میریختم و قهقهه خنده سر میدادم و با دیدن زندگی بیشتر میخندیدم.
هر وقت که احساس کسالت میکردم در رختخواب می ماندم و از این که آن روز را کار نکردم فکر نمی کردم که دنیا به آخر رسیده است.
هرگز چیزی را نمی خریدم فقط به این خاطر که به آن احتیاج دارم و یا این که ضمانت آن بیشتر است.
به جای آن که بی صبرانه در انتظار پایان نه ماه بارداری بمانم، هر لحظه از این دوران را می بلعیدم چرا که شانس این را داشته ام که بهترین موجود جهان را در وجودم پرورش دهم و معجزه خداوند را به نمایش بگذارم.
وقتی که فرزندانم با شور و حرارت مرا در آغوش می کشیدند هرگز به آنها نمی گفتم؛ بسه دیگه حالا برو پیش از غذا خوردن دستهایت را بشور
بلکه به آنها میگفتم دوستتان دارم.
اما اگر شانس یک زندگی دوباره به من داده میشد هر دقیقه آن را متوقف میکردم، آن را به دقت می دیدم، به آن حیات میدادم و هرگز آن را پس نمیدادم...............
جهت تبلیغات در سایت با رایانامه ads@mohajersara.com تماس بگیرید.
ارسالها: 421
موضوعها: 2
تاریخ عضویت: Jul 2009
رتبه:
36
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
(2010-04-16 ساعت 12:02)emadziaei نوشته: با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
ادامه!: ...
دلخوش گرماي کسي نيستم
آمدهام تا تو بسوزانيام
آمده ام با عطش سالها
تا تو کمي عشق بنوشانيم
ماهي برگشته ز دريا شدم
تا تو بگيري و بميرانيم
خوبترين حادثه ميدانمت
خوبترين حادثه ميدانيم
حرف بزن، ابر مرا باز کن
دير زمانيست که بارانيم
حرف بزن، حرف بزن سالهاست
تشنهي يک صحبت طولانيم
برنده گرین کارت لاتاری 2010.
ساکن لوس آنجلس، کالیفرنیا.
ارسالها: 578
موضوعها: 19
تاریخ عضویت: May 2008
رتبه:
34
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
2010-04-17 ساعت 09:42
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-04-18 ساعت 23:34 توسط ChairMan.)
:: روباه ناقلا و لك لك بلا
خاله روباهه و عمه لك لك دوستان خوبي براي هم بودند.يك روز خاله روباه از عمه لك لك دعوت كرد تا فردا براي خوردن نهار به خانه ي او برود.
فرداي آن روز وقتي لك لك به خانه ي روباه رسيد فكر خوردن غذاهاي خوشمزه دهان او را آب انداخته بود.
خاله روباه سوپ بسيار خوشمزه اي تهيه كرده بود و آن را در بشقاب پهن و صافي ريخته بود. خاله روباه سوپ خودش را به سرعت خورد و تمام كرد ولي عمه لك لك هر چه تلاش كرد نتوانست با نوك بلندش حتي يك قطره از آن سوپ خوشمزه را هم بخورد.
عمه لك لك كه حسابي در حسرت خوردن غذاي خوشمزه مانده بود و از دهانش آب ميچكيد به روي خود نياورد ولي هنگام خداحافظي از خاله روباه خواست تا فردا براي نهار به خانه ي او بيايد.
فرداي آن روز هنگامي كه روباه به خانه ي لك لك رسيد با خود گفت: لك لك كه غذاي من را نخورد ولي من غذاي او را هر چه باشد با اشتها خواهم خورد، چون اصلا اهل تعارف نيستم. تازه بعد از خوردن نهار لك لك را دوباره به خانه ام دعوت مي كنم چون او خيلي كم غذا است.
آن روز لك لك غذاي خوشمزه اي درست كرده بود و آن را درون دو عدد تنگ باريك و بلند ريخت.
لك لك غذاي خود را به سرعت خورد اما خاله روباه هر چه كرد نتوانست حتي يك دانه هم از آن غذا بخورد.
آن روز خاله روباه گرسنه به خانه اش برگشت. او فهميد چه اشتباهي كرده و با خود گفت: چيزي كه عوض دارد گله ندارد
: دوستي خرس" ، داستان براي کودکان
دوستي خرس" ، داستان براي کودکان روزي بود و روزگاري بود. در زمان هاي قديم، يک پيرمرد دهقان بود که تمام عمر خود را در کار کشاورزي و باغباني گذرانده بود و کم کم باغ بزرگي در خارج شهر خريده بود و در آن درختان ميوه دار بسياري فراهم آورده بود. ميوه هايي که درآن باغ به وجود مي آمد،مانند انار ساوه، انگور شهريار، سيب تربت، هلوي مشهد، پرتقال شهسوار، خربزه اصفهان، هندوانه شريف آباد، گوجه برغان و گلابي نطنز و ساير ميوه هايي که امروز به خوبي معروف است ،همه و همه در اين باغ وجود داشت و اهالي شهر، همه حسرت داشتن چنين باغي را مي خوردند. اما اين پيرمرد دهقان هيچ کس را نداشت؛ در کودکي پدر و مادرش را از دست داده بود و از اول جواني به قصد کار کردن به ولايت غربت سفر کرده بود، در آن محلي هم که زندگي مي کرد، قوم و خويشي نداشت و چون در جواني تهيدست بود، کسي با او دوست نشده بود، او هم بعد از اينکه با زحمت و کار و کوشش صاحب باغي به آن خوبي شده بود،به اظهار دوستي ديگران،اهميت نمي داد و اين بود که به کلي بي کس مانده بود و تنها در باغ خود زندگي مي کرد. چنين بود تا يک روز که پيرمرد دهقان از بي کسي و تنهايي حوصله اش سر رفت و احساس وحشت کرد،با خود گفت: «بهتر است از خانه بيرون روم و کمي گردش کنم، شايد همجنسي پيدا کنم و دلم گشوده شود.» از باغ بيرون آمد و چون گردش در کوه را دوست داشت،قدم زنان به طرف کوهساري که در آن نزديکي بود روان شد. اتفاقا در آن کوه،يک خرس پشمالوي پير زندگي مي کرد که چون در آنجا حيوانات ديگري نبودند ،او هم از تنهايي غمگين شده بود و به طرف صحرا پايين مي آمد تا شايد در بيابان کسي را پيدا کند و قدري درد دل کند.خلاصه پيرمرد دهقان و خرس پير،در ميان راه، با هم روبرو شدند. پيرمرد،وقتي خرس را ديد که آهسته آهسته راه مي رود وغمگين به نظر مي رسد به او گفت:«حيوان زبان بسته، چرا تنها گردش مي کني؟» خرس جواب داد:« درد من همين است که تنها هستم، بچه ها دنبال بازي مي روند، جوانها پرشور و پرکار هستند و ما که ديگر پير شده ايم کسي با ما راه نمي رود و چون خيلي غمگين بودم،گفتم کمي در صحرا راه بروم تا شايد دلم شاد شود.» باغبان گفت: «آهان، خوب مي فهمم که چه مي گويي، من هم از تنها بودن در باغ، دلم گرفته بود. کار دنيا همين طور است، هر چقدرهم که کسي از مردم بي نياز باشد و به کسي محتاج نباشد، باز هم تنها نمي تواند خوشبخت باشد و هر کسي به همزبان و همفکر احتياج دارد.» خرس از حرفهاي باغبان خوشحال شد و جواب داد:« پس معلوم مي شود ما هر دو هم درديم. هر دو بي کس هستيم، هر دو پير هستيم و دلمان از تنهايي گرفته و خوب است که با هم دوست باشيم و گاهي يکديگر را ببينيم و قدري با هم صحبت کنيم.» پيرمرد دهقان گفت:« من حاضرم، دوستي تو را مي پذيرم و چون يک باغ بزرگ پر از ميوه دارم ،مي توانيم به باغ من برويم و هميشه در آنجا باشيم.» با هم عهد دوستي بستند و به باغ آمدند و خرس که خوراک و جاي راحت و رفيق خوب پيدا کرده بود،به قدري خوشحال بود و به قدري محبت پيرمرد دهقان در دلش جا گرفته بود که مي خواست براي هميشه با او باشد. در هر کاري که مي توانست،به پيرمرد دهقان کمک مي کرد و هر وقت کاري نداشتند سرگذشتهاي خود را حکايت مي کردند و از معاشرت و دوستي همديگر بسيار خوشحال بودند، بعد از ظهرها هم، باغبان زير درختي مي خوابيد و خرس که خيلي به دهقان محبت داشت، دستمالي به دست مي گرفت و براي دور کردن مگسها از روي صورت دهقان،او را باد مي زد. چند روز گذشت و در يکي از روزها که دهقان خوابيده بود و خرس باوفا به مگس پراني مشغول بود،مگسها بيشتر هجوم آورده بودند و يکي دو تا مگس سمج هم بودند که از کنار لب و دهان پيرمرد دهقان دور نمي شدند. هي مي پريدند و مي نشستند و چند بار هم پيرمرد در خواب ناراحت شده و با تکان دادن سر خود، مگسها را دور کرد، ولي باز مگسها ول کن نبودند. کم کم خرس از دست مگسها خيلي خشمگين شد که چرا دوست عزيزش را از خواب بيدار مي کنند و هر قدر هم دستمال را تکان مي داد،نمي ترسيدند. عاقبت خرس فکري کرد و با خود گفت:«عجب مگسهاي پررو و سمجي هستيد! الان بلايي به سرتان بياورم که ديگر ارباب عزيز و دوست مهربان مرا اذيت نکنيد.» آن وقت خرس، سنگ بزرگي را که بسيار سنگين بود، از کنار باغچه برداشت و سر دست بلند کرد و مگسها را که روي صورت پيرمرد نشسته بودند، نشانه گرفت و سنگ را محکم روي مگسها زد! البته مگسها پرواز کردند ولي سر و کله پيرمرد دهقان خرد و خمير شد و پيرمرد جان خود را در راه دوستي با خرس از دست داد. البته خرس مي خواست به پيرمرد خدمت کند اما چون نادان بود به قصد خوبي کردن، دوست خود را هلاک کرد و از آن روز در مورد دوستي با دوستان نادان اين مثل معروف شده که مي گويند«دوستي فلان کس مثل دوستي خاله خرسه، است.»
ارسالها: 179
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Jul 2009
رتبه:
16
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
داستان شراکت یک زوج سالمند
تا آخرش بخونید! پشیمون نمیشین!
در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند. بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند: «نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کناریکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند .»
پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذاآماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست..یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده ویک نوشابه در سینی بود.
پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.
سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.
پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــراحتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.
پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خود بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : « همه چیز رو به راه است ، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم . »
مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند..
بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: « ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.»
همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد ، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: «می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟»
پیرزن جواب داد: «بفرمایید.»
» چرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید . منتظرچی هستید؟ »
پیرزن جواب داد: « منتظر دندانهــــــا»!
اي کاش آدمها ميدانستند در انتظار چه هستند،
انسان مي تواند در انتظار همه چيز باشد، از هيچ تا لايتناهي، آري انسان حتي مي تواند در انتظار هيچ باشد، هيچ هيچ
ارسالها: 60
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Jun 2009
رتبه:
6
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
آن پدر که مانده بی وطن
در حصار غربتی بعید،
طفل خود گرفته در بغل
صبح روز عید.
بوسدش به عشق،
گویدش به مهر؛
با غرور جاودانه اش:طفل من! جان من!
سرزمین ما؛
مانده از گذشته یادگار،
میهن تو افتخار توست!
افتخار ماست آن دیار!
طفل هاج و واج، میزند به زانوی پدر:«واتس افتخار؟»
گویدش پدر:
سربلندی است
آرمان من؛ آرمان تو؛ آرمان ما،
اعتلای نام میهن است،
با تلاش و کوشش مدام!
طفل هاج و واج، میزند به زانوی پدر:«وات دو یو مین اعتلای نام؟»
گویدش پدر:
بایدت تلاش،
تا که نام سرزمین خود؛
جاودان کنی!
پرچمش؛
خار چشم دشمنان کنی!
با تلاش من،
با تلاش تو،
با تلاش ما:
میشود وطن
پر ز نیکی و
خالی از بدی
طفل هاج و واج، میزند به زانوی پدر:«کن یو اسپیک اینگلیش ددی؟