ارسالها: 323
موضوعها: 4
تاریخ عضویت: Jan 2010
رتبه:
22
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
تصميمات خداوند
شهسواري به دوستش گفت: بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كند برويم. ميخواهم ثابت كنم كه او فقط بلد است به ما دستور بدهد، و هيچ كاري براي خلاص كردن ما از زير بار مشقات نمي كند.
ديگري گفت: موافقم. اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم.
وقتي به قله رسيد ند، شب شده بود. در تاريكي صدايي شنيدند: سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان كنيد و آنها را پايين ببريد.
شهسوار اولي گفت: مي بيني؟ بعد از چنين صعودي، از ما مي خواهد كه بار سنگين تري را حمل كنيم. محال است كه اطاعت كنم.
ديگري به دستور عمل كرد. وقتي به دامنه كوه رسيد، هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي را كه شهسوار مومن با خود آورده بود، روشن كرد. آنها خالص ترين الماس ها بودند.
مرشد مي گويد: تصميمات خدا مرموزند، اما همواره به نفع ما هستند.
Lottery 2010
U.S Citizen
Los Angeles, CA
Nothing is impossible
ارسالها: 691
موضوعها: 25
تاریخ عضویت: Jun 2008
رتبه:
68
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
من با اولی موافق ترم. اون دومی داستان را از خودش درآورده تا در مهاجرسرا همه بخونند غافل از این که اگر الماس به اون بزرگی بود الان دنیا واسه هر یک قیراطش سر و دست نمیشکست.
ارسالها: 691
موضوعها: 25
تاریخ عضویت: Jun 2008
رتبه:
68
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
2010-05-17 ساعت 21:42
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-05-17 ساعت 21:44 توسط payam_prz.)
حسین جان من هم با تمثیل موافقم ولی نه با تمثیلی که به افسانه شبیه باشه، نه تمثیلی که برای القا کردن موضوعات غیر واقعی بیان بشه.
آخه نمی دونم چرا رسم شده هر کسی برای این که بخواد چیزی مثل عدل و انرژی مثبت و مانند اینها را ثابت کنه، میاد یک داستانی در کتاب چاپ میکنه و مردم هم میخونن و فکر میکنند داستان واقعیت داره. برای مثال بیا من هم یک تمثیل برات می ذارم ببین خوبه:
شهسواري به دوستش گفت: بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كند برويم. ميخواهم ثابت كنم كه او فقط بلد است به ما دستور بدهد، و هيچ كاري براي خلاص كردن ما از زير بار مشقات نمي كند.
ديگري گفت: موافقم. اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم.
وقتي به قله رسيد ند، شب شده بود. در تاريكي صدايي شنيدند: سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان كنيد و آنها را پايين ببريد.
شهسوار اولي گفت: مي بيني؟ بعد از چنين صعودي، از ما مي خواهد كه بار سنگين تري را حمل كنيم. محال است كه اطاعت كنم.
ديگري به دستور عمل كرد. وقتي به دامنه كوه رسيد، هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي را كه شهسوار مومن با خود آورده بود، روشن كرد. آنها یک مشت سنگ بی ارزش بیشتر نبودند. در همان موقع صدایی از کوه به گوش رسید که "ها ها ها... شهسوار دومی چقدر خنگ و ساده و زودباور است".
به هر حال شهسوار دوم با دستان زخمی و بدن خسته و کوفته و لباسهای کثیف و پاره، ناچار به راه خود ادامه داده و تصمیم گرفت وقتی به شهر رسید داستان را در کتابی به صورت وارونه چاپ کند تا بتواند ایمانش را حفظ کند.
مرشد مي گويد: تصميمات خدا مرموزند، اما هیچ تضمینی نیست که همواره به نفع ما باشند.
ارسالها: 2,286
موضوعها: 6
تاریخ عضویت: May 2009
رتبه:
127
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
2010-05-24 ساعت 09:59
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-05-24 ساعت 10:03 توسط laili.)
Every man should get married some time; after all,happiness is not the only thing in life !!
--Anonymous
---------------------------------------------------------------------
Bachelors should be heavily taxed. It is not fair that some men should
be happier than others.
--Oscar Wilde
----------------------------------------------------------------------
Don't marry for money; you can borrow it cheaper.
--Scottish Proverb
----------------------------------------------------------------------
I don't worry about terrorism. I was married for
two years.
--Sam Kinison
---------------------------------------------------------------------
Men have a better time than women; for one thing,
they marry later; for
another thing, they die earlier.
--H. L. Mencken
---------------------------------------------------------------------
When a newly married couple smiles, everyone knows
why.
When a ten-year married couple smiles, everyone
wonders why.
---------------------------------------------------------------------
Love is blind but marriage is an eye-opener.
----------------------------------------------------------------------
When a man opens the door of his car for his wife,
you can be sure of
one thing: either the car is new or the wife .
---------------------------------------------------------------------
I take my wife everywhere, but she keeps finding
her way back to home always.
--Anonymous
----------------------------------------------------------------------
I asked my wife, "Where do you want to go for our
anniversary?" She said,"Somewhere I have never been!" I told her,
"How about the kitchen?"
--Anonymous
------------------------------------------------------------------
We always hold hands. If I let go, she shops.
-------------------------------------------------------------------
My wife was in beauty saloon for two hours.
That was only for the estimate.
--Anonymous
-------------------------------------------------------------------
She got a mudpack and looked great for two days. Then
the mud fell off.
--Anonymous
---------------------------------------------------------------------
She ran after the garbage truck, yelling, "Am I too
late for the garbage?"
Following her down the street I yelled, "No, jump in."
--Anonymous
---------------------------------------------------------------------
Badd Teddy recently explained to me why he refuses
to get to married.
He says "the wedding rings look like minature
handcuffs....."
--Anonymous
---------------------------------------------------------------------
If your dog is barking at the back door and your
wife yelling at the frontdoor, who do you let in first?
The Dog of course... at least he'll shut up after u
let him in!
--Anonymous
---------------------------------------------------------------------
A man placed some flowers on the grave of his dearly
parted mother and started back toward his car when his attention was
diverted to another man kneeling at a grave. The man seemed to be
praying with profound intensity and kept repeating, 'Why did u have to
die? Why did you have to die?" The first man approached him and said, "Sir,
I don't wish to interfere with your private grief, but this
demonstration of pain in is
more than I've ever seen before. For whom do you mourn so? Deeply? A
child? A parent?"The mourner took a moment to collect himself, then
replied "My wife's first husband."
----------------------------------------------------------------------
A couple came upon a wishing well. The husband
leaned over, made a wish
and threw in a coin .
The wife decided to make a wish, too. But she leaned
over too much, fell
into the well, and drowned. The husband was stunned
for a while but then
smiled " It really works ! "
جهت تبلیغات در سایت با رایانامه ads@mohajersara.com تماس بگیرید.
ارسالها: 421
موضوعها: 2
تاریخ عضویت: Jul 2009
رتبه:
36
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
من باور دارم ...
که دعوا و جرّ و بحث دو نفر با هم به معنى اين که آنها همديگر را دوست ندارند نيست.
و دعوا نکردن دو نفر با هم نيز به معنى اين که آنها همديگر را دوست دارند نمىباشد.
من باور دارم ...
که هر چقدر دوستمان خوب و صميمى باشد هر از گاهى باعث ناراحتى ما خواهد شد و ما بايد بدين خاطر او را ببخشيم.
من باور دارم ...
که دوستى واقعى به رشد خود ادامه خواهد داد حتى در دورترين فاصلهها. عشق واقعى نيز همين طور است.
من باور دارم ...
که ما مىتوانيم در يک لحظه کارى کنيم که براى تمام عمر قلب ما را به درد آورد.
من باور دارم ...
که زمان زيادى طول مىکشد تا من همان آدم بشوم که مىخواهم.
من باور دارم ...
که هميشه بايد کسانى که صميمانه دوستشان دارم را با کلمات و عبارات زيبا و دوستانه ترک گويم زيرا ممکن است آخرين بارى باشد که آنها را مىبينم.
من باور دارم ...
که ما مسئول کارهايى هستيم که انجام مىدهيم، صرفنظر از اين که چه احساسى داشته باشيم.
من باور دارم ...
که اگر من نگرش و طرز فکرم را کنترل نکنم،او مرا تحت کنترل خود درخواهد آورد.
من باور دارم ...
که قهرمان کسى است که کارى که بايد انجام گيرد را در زمانى که بايد انجام گيرد، انجام مىدهد، صرفنظر از پيامدهاى آن.
من باور دارم ...
که گاهى کسانى که انتظار داريم در مواقع پريشانى و درماندگى به ما ضربه بزنند، به کمک ما مىآيند و ما را نجات مىدهند.
من باور دارم ...
که گاهى هنگامى که عصبانى هستم حق دارم که عصبانى باشم امّا اين به من اين حق را نمىدهد که ظالم و بيرحم باشم.
من باور دارم ...
که بلوغ بيشتر به انواع تجربياتى که داشتهايم و آنچه از آنها آموختهايم بستگى دارد تا به اين که چند بار جشن تولد گرفتهايم.
من باور دارم ...
که هميشه کافى نيست که توسط ديگران بخشيده شويم، گاهى بايد ياد بگيريم که خودمان هم خودمان را ببخشيم.
من باور دارم ...
که صرفنظر از اين که چقدر دلمان شکسته باشد دنيا به خاطر غم و غصه ما از حرکت باز نخواهد ايستاد.
من باور دارم ...
که زمينهها و شرايط خانوادگى و اجتماعى برآنچه که هستم تاثيرگذار بودهاند، امّا من خودم مسئول آنچه که خواهم شد هستم.
من باور دارم ...
که دو نفر ممکن است دقيقاً به يک چيز نگاه کنند و دو چيز کاملاً متفاوت را ببينند.
من باور دارم ...
که زندگى ما ممکن است ظرف تنها چند ساعت توسط کسانى که حتى آنها را نمىشناسيم تغيير يابد.
من باور دارم ...
که گواهىنامهها و تقديرنامههايى که بر روى ديوار نصب شدهاند براى ما احترام و منزلت به ارمغان نخواهند آورد.
من باور دارم ...
«شادترين مردم لزوماً کسى که بهترين چيزها را دارد نيست
بلکه کسى است که از چيزهايى که دارد بهترين استفاده را مىکند.»
برنده گرین کارت لاتاری 2010.
ساکن لوس آنجلس، کالیفرنیا.
ارسالها: 221
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Jul 2009
رتبه:
16
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
دزدي وارد کلبه فقيرانه عارفي شد که کلبه درخارج شهر واقع شده بود عارف بيداربود اوجز يک پتو چيزي نداشت .
اوشب ها نيمي از پتو را زير خود مي انداخت ونيمي ديگر را روي خود مي کشيد روزها نيز بدن برهنه خويش را با آن مي پوشاند.
عارف پير دزد راديد وچشمان خود رابست ،مبادا دزد را شرمنده کرده باشد آن دزد راهي دراز را آمده بود، به اميد آنکه چيزي نصيبش شود .اوبايد درفقري شديد بوده باشد، زيرا به خانه محقرانه اين پير عارف زده بود.
عارف پتو را برسرکشيدوبراي حال زار آن دزد و نداري خويش گريست : خدايا چيزي در خانه من نيست و اين دزد بينوا بادست خالي و نااميد از اين جا خواهد رفت. اگر او دوسه روز پيش مرا از تصميم خويش باخبر ساخته بود ،مي رفتم ، پولي قرض مي گرفتم، وبراي اين مردک بينوا روي تاقچه مي گذاشتم...
آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال اوراخواهد برد اونگران بود که چيزي در خور ندارد تا نصيب دزد شود واوراخوشحال کند .
داخل خانه عارف تاريک بود .پيرمرد شمعي روشن کرد تا دزد بتواند درپرتو آن زمين نخورد وخانه را بهتر وارسي کند.
استاد شمع را برد تا روي تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد دزد بسيار ترسيده بود. او مي دانست که اين مرد مورد اعتماد اهالي شهر است بنابر اين اگر به مردم موضوع دزدي او را بگويد همه باور خواهند کرد .
اما آن پير عارف گفت: نترس آمده ام تا کمکت کنم داخل خانه تاريک است . وانگهي من سي سال است که در اين خانه زندگي مي کنم وهنوز هيچ چيز در آن پيدا نکرده ام بيا با هم بگرديم اگر چيزي پيدا کرديم پنجاه پنجاه تقسيمش مي مي کنيم .
البته اگر تو راضي باشي. اگر هم خواستي مي توني همه اش را برداري زيرا من سالها گشته ام و چيزي پيدا نکرده ام .پس همه آن مال تو. بالاخره يابنده تو بودي .
دل دزد نرم شد.استاد نه او را تحقير کرد نه سرزنش.
دزد گفت: مرا ببخشيد استاد.نمي دانستم که اين خانه شماست وگرنه جسارت نمي کردم.
عارف گفت: اما درست نيست که دست خالي از اين جابروي.من يک پتو دارم هوا دارد سرد مي شود لطف کن و اين پتو را از من قبول کن.
استاد پتو را به دزد داد دزد از اينکه مي ديد در آن خانه چيزي جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد سعي کرد استاد را متقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد .
استادگفت: احساسات مرا بيش از اين جريحه دارنکن دفعه ديگر پيش از اين که به من سري بزني مرا خبر کن .اگر به چيزي خاص هم نياز داشتي بگو تا همان را برايت آماده کنم تو مرا غافلگير و شرمنده کردي ، مي دانم که اين پتوي کهنه ارزشي ندارد اما دلم نمي آيد تو را بادست خالي روانه کنم لطف کن وآن را از من بپذير .تا ابد ممنون تو خواهم بود .
دزد گيج شده بود او نمي دانست چه کار کند . تا کنون به چنين آدمي برخورد نکرده بود. خم شد پاهاي استاد را بوسيد پتو را تا کرد و بيرون رفت.
او وزير و وکيل و فرماندار ديده بود ولي انسان نديده بود .
پيش از انکه دزد از خانه بيرون رود استاد صدايش کرد وگفت: فراموش نکن که امشب مرا خوشحال کردي من همه عمرم را مثل يک گدا زندگي کرده ام . من چون چيزي نداشتم از لذت بخشيدن نيز محروم بوده ام اما امشب تو به من لذت بخشيدن را چشاندي ممنونم...
مهاجرت و زندگی در غربت برای انسان ، مانند فردی است که در جاده های وطن خود رانندگی می کرده و حال او را به اقیانوس انداخته اند ! باید اتومبیل خود را تبدیل به قایق کند تا نجات یابد...
ارسالها: 207
موضوعها: 14
تاریخ عضویت: Jun 2008
رتبه:
26
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
2010-06-13 ساعت 09:30
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-06-13 ساعت 09:32 توسط M!LAD.)
گویند مرا چو زاد مادر پستان به دهن گرفتن آموخت
شبها بر گاهواره من بیدار نشست و خفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوه راه رفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم الفاظ نهاد و گفتن آموخت
لبخند نهاد بر لب من بر غنچه گل شکفتن آموخت
پس هستن من ز هستن اوست تا هستم و هست دارمش دوست
سروده ای از: لینا روزبه حیدری
( خبرنگار با سابقه که برای بخش افغانی صدای آمریکا کار می کند.. )
*می گویند
مرا آفریدند
از استخوان دنده چپ مردی
به نام آدم
حوایم نامیدند
یعنی زندگی
تا در کنار آدم
یعنی انسان
همراه و هم صدا
باشم
* می گویند
میوه سیب را من خوردم
شاید هم گندم را
و مرا به نزول انسان از بهشت
محکوم می نمایند بعد از خوردن گندم
و یا شاید سیب
چشمان شان باز گردید
مرا دیدند
مرا در برگ ها پیچیدند
مرا پیچیدند در برگ ها
تا شاید
راه نجاتی را از معصیتم
پیدا کنند
* نسل انسان زاده منست
من
حوا
فریب خوردۀ شیطان
و می گویند
که درد و زجر انسان هم
زاده منست
زاده حوا
که آنان را از عرش عالی به دهر خاکی فرو افکند
* شاید گناه من باشد
شاید هم از فرشته ای از نسل آتش
که صداقت و سادگی مرا
به بازی گرفت و فریبم داد
مثل همه که فریبم می دهند
اقرار می کنم
دلی پاک
معصومیتی از تبار فرشتگان
و باوری ساده تر و صاف تر از آب های شفاف جوشنده یک چشمه دارم
* با گذشت قرن ها
باز هم آمدم
ابراهیم زادۀ من بود
و اسماعیل پروردۀ من
گاهی در وجود زنی از تبار فرعونیان که موسی را در دامنش پرورید
گاهی مریم عمران، مادر بکر پیامبری که مسیح اش نامیدند
و گاه خدیجه، در رکاب مردی که محمد اش خواندند
* فاطمه من بودم
زلیخای عزیز مصر و دلباخته یوسف هم
من بودم
زن لوط و زن ابولهب و زن نوح
ملکه سبا
من بودم و
فاطمه زهرا هم من
* گاه بهشت را زیر پایم نهادند و
گاه ناقص العقل و نیمی از مرد خطابم نمودند
گاه سنگبارانم نمودند و
گاه به نامم سوگند یاد کرده و در کنار تندیس مقدسم
اشک ریختند
گاه زندانیم کردند و
گاه با آزادی حضورم جنگیدند و
گاه قربانی غرورم نمودند و
گاه بازیچه خواهشهایم کردند
* اما حقیقت بودنم را
و نقش عمیق کنده کاری شده هستی ام را
بر برگ برگ روزگار
هرگز
منکر نخواهند شد
* من
مادر نسل انسان ام
من
حوایم، زلیخایم، فاطمه ام، خدیجه ام
مریمم
من
درست همانند رنگین کمان
رنگ هایی دارم روشن و تیره
و حوا مثل توست ای آدم
اختلاطی از خوب و بد
و خلقتی از خلاقی که مرا
درست همزمان با تو آفرید
*
بیاموز
که من
نه از پهلوی چپ ات
بلکه
استوار، رسا و همطراز
با تو
زاده شدم
بیاموز که من
مادر این دهرم و تو
مثل دیگران
زاده من!
شماره کیس: AS30XXX
نامه اول: 2008 may
ارسال مدارک: june 2008
تاريخ مصاحبه : 2009 13 july
دریافت نامه دوم: 5june 2009
تاريخ گرفتن ويزا بدون كليرنس :2009 14 july
تاریخ ورود به غربت : 24 october