ارسالها: 530
موضوعها: 13
تاریخ عضویت: Dec 2009
رتبه:
91
تشکر: 0
5 تشکر در 0 ارسال
2010-01-14 ساعت 12:10
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-01-17 ساعت 21:55 توسط rasarasa.)
حالا که یک کم آتیش بحث قبلی خوابید،در ادامه موضوع می خوام به عارضه بعدی اشاره کنم که آدمهایی شبیه من ممکنه دچارش بشند .البته اگه باز به این نتیجه نرسیم که من گویا منحصر به فردم!!!!!آدمهایی که بیکاری اینجا بهشون اینقدر فرصت میده که هر روز دهها ساعت به چیزی که بودند و هستند و چیزهایی که داشتند و دارند ،فکر کنند.آدمهایی که مثل من هر روز خودشون رو لعنت میکردند که چرا اینقدر بدشانس بوده اند که تو جهنمی به اسم ایران متولد شده اند و همیشه در باب اینکه ایران چقدر جای مزخرفیه و عشق به وطنی مثل ایران از احمقانه ترین کارهاست ،داد سخن میدادند.
عارضه بعدی که ممکنه چنین آدمهایی دچارش بشند ارزیابیِ بدون موضعگیریِ وطن است.چیزی که باعث میشه در نهایت حیرت آدم رو به این نتیجه برسونه که کشوری که دوست نمی داشتمش یک نکات مثبتی هم داشت .چنین تغییر دیدگاهی برای خود اون آدم قابل باور نیست ،چه برسه به اطرافیانش که هر روز سخنرانیهای او را در مذمت وطن شنیده بودند.
اون آدم با مقایسه گریز ناپذیره وطنی که دوست نمیداشت و هجرتگاهی که عاشقش بود ،کم کم به این نتیجه میرسه که جهنمی که توش بوده یک چیزهای منحصری هم داشته ،مثل اینکه تو وطن امکانات پزشکی و دارو اینقدر ارزون بود،که میتونستی بی دغدغه دکتر و دارو ،هر روز خودت رو ول کنی و مریض شی و دوباره خوب شی.می تونستی بیفکر خودت رو بسپاری به دست انواع و اقسام ویروسها و ککت هم نگزه که داری مریض میشی.خوراکش یک مشت قرص و آمپول بود که هر دکتری به راحتی در اختیارت قرار میداد.اونم با قیمتی که اینجا باهاش حتی یک تکه نونم کف دستت نمیذارند.
اینکه وقتی میرفتی خرید کنی مجبور نبودی پول اضافی به عنوان تکس بدی وتازه کلی هم چونه میزدی .نه اینکه چونه زدن حسن باشه ،ولی حسی که بعد از گرفتن تخفیف به آدم دست میداد حس لذتبخشی بود.اینکه تو وطن به علت چشم وهمچشمی و اهمیت دک وپز برای مردم ،تنوع جنس برای قشر متوسط خیلی زیاده ،چیزی که اصلا اینجا نیست.
اینکه چقدر جوونای کشورت جلوتر از دنیان و با اینکه در ده کوره ای به اسم ایران زندگی میکنند چقدر اطلاعاتشون به روزه ،و نبود امکانات باعث شده که اونا همه فن حریف و خلاق بشند،اینکه نمونشون تو دنیا وجود نداره.اینکه تو ایران هر کسی تو خونش یک متخصص کامپیوتر و اینترنت داره، و وقتی کامپیوترت مشکلی پیدا میکنه همیشه یک اصغر و نقی وتقی تو خونت ،همسایگیت یا فک وفامیلت هست که مشکلت رو حل کنه ،چیزی که مردم اینجا کلی حاضرند براش پول خرج کنند.و چقدر از این اصغر و نقی وتقیها تو کشور من زیاده ،کسانیکه خودجوش متخصصند وخودشون خبر ندارند.
اینکه مردم کشورت با وجود تمام بدبختیهایی که دارند چقدر خوب بلدند شادی وتفریح کنند .کافیه سفرهایی که با هم رفتید ،پیک نیکهاتون و در سطح وسیعتر روزهای قبل از انتخابات رو به یاد بیارید.چیزی که مردم اینجا بلد نیستند،وقتی برای سال نو رفتم بیرون این رو فهمیدم.هزاران نفر تو ی خیابون ساعتها جمع بودند وتنها کاری که کردند انتظار برای چند تا ترقه و آتیش بازی بود که بعدش دست بزنند و هورا بکشند،همین! اونجا بود که با خودم فکر کردم اگه تو ایران برای مردم چنین فرصتی وجود داشت ،خیابونها چه خبر میشد!!
اینکه چقدر لذت بخشه که تو محیطی باشی که از جیک وپوکه زبانش خبر داری،حتی گاهی نیازی به کلام نیست کافیه تو چشمای طرف نگاه کنی و بفهمی که چی می خواد بگه و همه چیز برات تعریف شده است ،همه چیز برات معنا داره و اونوقته که اهمیت زبان مادری رو میفهمی ،معنی ارتباط واقعی رو میفهمی،چیزی که یک خارجی هرگز نمیتونه ادعا کنه که تمام زیر وبم فرهنگی و زبانی یک کشور رو میدونه. اونوقته که وطن و هم وطن برای ادم معنا پیدا میکنه ،فامیلهایی که هر روز از دست مهمونیای ملال آورشون فرار میکردی معنا پیدا میکنه ،ارتباط با هم زبون برات معنا پیدا میکنه. چیزی که باعث میشه بچه های مقیم خارج ِمهاجر سرا هنوز به اینجا سر بزنند و با هموطناشون اختلاط کنند و از این قضیه لذت ببرند.
درک تدریجی این نکات مثبت باعث میشه که آدم کم کم دچار عارضه علاقه به وطن بشه ،چیزی که هرگز در مخیلۀ ناقص من نمیگنجید. نه اینکه این عارضه آدم رو به این نتیجه برسونه که چقدر کشور گل وبلبلی دارم پس باید برگردم .نه! چون هر چی باشه هیچکس زندگی در خفقان رو دوست نداره .ولی فکر اینکه چقدر مردم کشورم رو بیشتر از قبل دوست دارم و چقدر دید مثبت تری نسبت به وطنم پیدا کرده ام ،عارضه لذتبخشیه.امیدوارم بقیه هم دچار این عارضه بشوند.
ارسالها: 134
موضوعها: 1
تاریخ عضویت: Aug 2008
رتبه:
4
تشکر: 0
2 تشکر در 0 ارسال
2010-01-14 ساعت 16:43
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-01-14 ساعت 16:47 توسط megaholding.)
rasarasa عزیز بنده با بسیاری از گفته های شما موافقم که البته عارضه ای به نام غربت و مهاجرت هست!!
بنده هم موافقم که اگر اینجا یک دهم (نه حتی نصف) سیستم و د م و ک ر ا س ی اونجا رو داشت و یک چیز هایی اقلا سر جای خودش بود دیگه این همه مغز های نخبه آرزوی رفتن و مهاجرت به اونجا رو نمیکردن(البته ایالات متحده کشوری نیست که فقط ما ایرانیها آرزوی مهاجرت به اون رو بکنیم بلکه بسیاری از مردم موفق و تحصیل کرده در کشورهای جهان اول در اروپا و استرالیا و کاناداو ...هم همین آرزو رو دارند و قطعا میبینید که میان امریکا...)
به هر حال همیشه بنده در زندگی به این اصل معتقدم که برای بدست آوردن یک سری چیزهای خیلی خوب یک سری چیزهای خوب رو هم باید از دست داد که البته یکی از اونا وطن هست و زبان مادری و قرابت خانواده ... که فرمودین(مثلا در ایران برای فردی که میخواهد در بهترین دانشگاه فنی کشور مثلا دانشگاه شریف تحصیل کنه باید مثلا از مرز و بوم خودش در هر گوشه ای از ایران بیاد تهران و مشکلات تهران رو بپذیره و قطعا دوری از شهر و دیار و خانواده و...خودش عوارضی هم داره!)
امیدوارم حمل به اندرز نفرمایید ولی با توجه به اینکه بنده در زمینه روانپزشکی اطلاعات اندکی دارم احتمال میدم شما در ایران همیشه در کنار خانواده و ... بوده اید و حالا که از اونها نه کم بلکه ناگهان بسیار دور شده اید این عوارض که همان غربت(home sickness) هست برای شما رخ داده که حتی رد پای مسائل جسمی (somatoform) در آن کاملا طبیعی است
امیدوارم این حس غربت و نوستالژی هم در شما بزودی فرو کش کنه و انشالله هم صاحب کار خوبی بشوید آنوقت مطمئن باشید میبینید این عوارض هم خود به خود از بین میره(البته این دیگه به خودتون هم بستگی داره که زود خوتون رو تطبیق بدید)
آرزوی سلامتی و موفقیت برای شما و بقیه مهاجران عزیز ایرانی به هر کجای دنیا دارم
ارسالها: 871
موضوعها: 19
تاریخ عضویت: Oct 2009
رتبه:
45
تشکر: 0
4 تشکر در 0 ارسال
رساي عزيز
اينها كه فرموديذ عوارضي هستند كه در كم كم برطرف خواهند شد
وقتي خوب در جامعه آمريكا جا افتادي غم غربت كم رنگ تر ميشه
اصولا آنقدر سرت گرم خودت خواهد شد كه وقتي براي فكر كردن به گذشته پيدا نخواهي كرد
بقول معروف دير و زود داره اما سوخت و سوز نداره
اميدوارم نوشته هاي زيباي شما هميشه تداوم داشته باشه
به دلایل شخصی از مدیریت استعفا داده ام لطفا سولات مربوط به مدیریت را از من نپرسید
ارسالها: 286
موضوعها: 13
تاریخ عضویت: Apr 2009
رتبه:
50
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
2010-01-14 ساعت 23:25
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-01-15 ساعت 07:09 توسط lexington.)
حالا که سخن به اینجا رسید،اجازه بدید من هم یک تجربه ای برایتان عرض کنم که نمونه ای باشد برای دیگر تازه مهاجران که بدانند همه این نوستالژیها و غم غربت ها اگر به سراغشان آمد، زودگذر(امیدوارم!!) است و طبیعی. البته این یک اعتراف به فکر گناه است و میتوانید با تشکیل دادگاه ، نسبت به فکر اقدام به جرم این حقیر، رسیدگی نماییدو صد البته که باید دوستان متخصص و روانشناس و با تجربه تر، با بیان راهکارهای خود، اینگونه موارد را یاری و کمک نمایند.
بیشتر شما چیزی حدود یک تا دوسال طول کشید تا کارهاتون جور بشه و عازم خارج از وطن بشوید و هرچند روزهای پر استرسی بوده؛ ولی حداقل فرصتی شده بود برای مرور زندگی گذشته تان و تصویر دور شدن از دوست و فامیل و آرام آرام آماده ی مهاجرت بشوید.
امــّا من و خانواده ام، در عین ناباوری، و فقط وفقط برای اینکه بختمان را آزموده باشیم و زمانی نرسد که خود را لعن و نفرین نکنیم که چرا پا به بخت خود و بچه ها زدیم ؛ یک خداحافظی بسیار مختصری با خانواده ی درجه ی اول(برادر و خواهران) داشتیم و با این بهانه که به جستجوی کار تا دبی میرویم؛ عازم شدیم که اگر ویزا ندادند، آنچنان سرزبانها نیفتیم.
گفتنی است که از زمان جرقه زدن این پیشنهاد که این راه را آزمایش کنیم، تا زمان فرود آمدن هواپیمایمان در آمریکا، فقط 8 ماه طول کشید و هیچوقت شوک روزهای اول را فراموش نمیکنم.بخاطر هرچه سریع تر مشغول به کار شدنمان، به سرعت از خانواده ی برادرم جدا شدیم و به دور از هر همزبان و ایرانی دیگر، درحالیکه به شدت مشکل زبان را نیز داشتیم؛ تک وتنها در شهر ی سوت و کور ساکن شدیم.
حالاتصور کنید یک خانواده، که شوهر علاوه بر شغل دبیری، دائم در محفلهای هنری وقت میگذراند و خانمی که تمام عشق و علاقه اش، سرپا نگهداشتن، آموزشگاه هنری و نقاشی و تدریس میبود؛ بی کس و تنها، به همچون زندانیانی که هیچگونه راه گریزی ندارندبه گوشه ای حسابی دور از دنیا پرتاب شده باشند، در چه حالی هستند؟؟
بدتر از همه شوک شدن ایرانیان داخل بود که حالا یک ریز تلفن میکردند و بعد از متلک گویی بعضی هاشون؛ باید سنگینی گریه هاشون رو هم بر قلبمون تحمـّل میکردیم و بدتر اینکه دائم خودمان دلتنگ این و آن میشدیم و سوای قبض گران تلفن، تازه پی بردم که «برای کسانی مردیم؛که حتی برایمان یک تب هم نمی کنند و نکردند»
قصد ندارم که زیاده گویی کنم، فقط همینکه بدانید کار به جایی کشید که من از خانمم خواهش میکردم که برای تابستان و یک دیدار برگردیم ایران و با شروع مدارس برگردیم و او بخاطر باردار بودنش، قادر نبود. اوج سربه زیری من اینجاست که حتی من با یک دعوا و بحثی که راه انداختم؛ اصرار داشتم که فرزندمان را «سقط جنین» کنیم تا او نیز بتواند همراه من بیاید.
آری عزیزان؛ گاهی سختی ها چنان یکدفعه هجوم میاورند که به فکرتان اینگونه راهکارهای غیر عاقلانه میزند و اکنون چنان لرزه ای به بدنم میافتد که اگر مقاومت آن روزمان نبود؛ شاید چه تاسفی را باید برای تمام عمرم میخوردیم. امــّـا میبینید که اکنون نه تنها دارم از لذت هزارباره ی داشتن این فرزند؛ لذت میبرم؛ بلکه همه سختیها را زودگذر میدانم و معتقدم که خداوند هیچگاه خارج از حدّ هیچ انسانی ، سر راه او مشکل و سختی نمی گذارد و مطمئنم که بعد از هر سختی یک آرامشی و در وجود آنها ، یک خیر و صلاح زندگی ماها قرار دارد.
میبخشید طولانی شد. ارادتمند همگی حمید میزوری
ارسالها: 530
موضوعها: 13
تاریخ عضویت: Dec 2009
رتبه:
91
تشکر: 0
5 تشکر در 0 ارسال
2010-01-15 ساعت 17:23
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-01-18 ساعت 21:44 توسط rasarasa.)
عارضه بعدی که شاید هیچکس جز من گرفتارش نشه و حدس میزنم که از سر کار کشیدنِ بیش از حد از اندک مغز موجود ، در بیکاری روزهای نخستِ غربت باشه، رسیدن به مرحله کشف و شهوده !!! اونم در باب مسائل فوق حیاتی بشر!!!
اصلا شما تا به حال به شعر تراژدی ابزورد عمو زنجیر باف فکر کردید؟
به اینکه عمو ،چرا زنجیر میبافت و اصلازنجیرها رو با چی میبافت؟!
با میل بافتنی که آخه نمیشه!ما تو طرح کاد مدرسمون با کمک یک گردان فامیل، 1سال تحصیلی طول کشید که یک شالگردن کج وکوله ببافیم تازه اونم با کاموا ،نه آهنی ،فولادی چیزی!
تازه بعدش که عمو به اون سختی زنجیر ها رو میبافت ،چی کارش میکرد؟! خرکشش میکرد تا سر فلان کوه که نمیدونم چند هزار متری بود ودر یک حرکت انتحاری تمام زنجیرها رو پرت میکرد پشت کوه که فقط بیاد در جواب جونورایی که ما بودیم و مدام سین جیمش میکردیم یک بعلۀ گنده بگه.
وتازه قسمت تراژیک قضیه اینجا شروع میشد که یهو بابا که معلوم نبود تا حالا سرش به کجا گرم بوده که نیومده به این عموی بدبخت یک کمکی بده،از راه میرسید و ما تخم جنهای دو قبضه ،بی خیال عموی ریقوی بخت برگشتمون که یحتمل از سراپاش عرق میچکید، میدویدیم سراغ باباهه که حالا چی چی اورده کوفت کنیم؟
باباهه هم دستهای چرکش رو میکرد تو جیبش و یک مشت نخود وکشمش ِاز عید مونده رو به ما نشون میداد وما هم از فرط خوشی صدای انواع و اقسام جک وجونورها رو در میاوردیم که لابد بابامون دلش غنج بره که چه دانشمندای هنرمندی تحویل جامعه داده که اینقدر خوب بلدن صدای گاو وگوساله وبزغاله در بیارن !
عموی بخت برگشته هم که اون گوشه از فرط خستگی افتاده بود و با خودش کلنجار می رفت که چجوری کمر راست کنه ،با تداعی صدای اجدادش لبخند بزرگی رو صورتش مینشست و دوباره جون میگرفت برای بافتن زنجیر جدید.
در حالیکه عمو در ذهن دموکراتش یک لحظه هم به این فکر نکرد که با این زنجیرها ،چه کارهایی که نمیشد کرد با این تخم جنها!
ارسالها: 1,061
موضوعها: 33
تاریخ عضویت: Sep 2009
رتبه:
205
تشکر: 0
21 تشکر در 0 ارسال
من فکر می کنم که ما ایرانی ها به هر حال تعلقاتی نسبت به سرزمینی که در آن بزرگ شده ایم و مردمانش داریم اگر به غیر از این بود پس من در سایت مهاجرسرا چکار می کنم؟ موضوع فقط کفه ترازو است که باید دید که کدام جهت آن سنگین تر است. به عنوان مثال اگر من در امریکا کار پیدا نمی کردم و از پس پرداخت مخارج خود بر نمی آمدم کفه برگشتن من به ایران برای من سنگین تر می شد. ولی الآن با این که کفه ایران برای من وزن خودش را دارد, ولی نه تنها آنقدر سنگین نیست که بتواند برگشتن من را توجیه کند, بلکه روز به روز هم کفه امریکا برایم سنگین تر می شود. با این حال ما باید بتوانیم در مورد ارزش ها و وابستگیهای خودمان آزادانه صحبت کنیم زیرا مثلا من باید قبول کنم که هرگز یک امریکایی نخواهم شد و ایرانی بودنم هم ریشه در آن سرزمین و مردمانش دارد.
البته دلتنگ شدن اگر بخواهد منجر به کاری غیر منظقی شود و یا در کار و زندگی روزانه اخلال ایجاد کند, یک عارضه روانی محسوب می شود و بهترین کسی که می تواند به ما کمک کند یک پزشک روان شناس است.
البته من نشانی از این حالت در نوشته های رسا نمی بینم و به نظرم این احساسات برای کسی که تازه مهاجر است بسیار عادی و طبیعی است و حتی بسیاری از گفته هایش نیز واقعی است.
من هم در اکثر لحظات شادی که برایم رخ می دهد آرزو می کنم که ای کاش بسیاری از دوستان و آشنایانم هم اینجا بودند و من شادیم را با آنها تقسیم می کردم. شاید باورتان نشود ولی حتی به یاد شما دوستان مهاجرسرا هم می افتم و می گویم که ای کاش آنهایی که در شوق رفتن هستند هرچه زودتر بتوانند به آرزوی خودشان برسند.
با آرزوی موفقیت برای شما
ارسالها: 286
موضوعها: 13
تاریخ عضویت: Apr 2009
رتبه:
50
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
رسا ی گرامی، سلام و درودم را بپذیرید
قبل از هرچیز عرض کنم که نوشته ی از سر کشف و شهود « زنجیر و عموی بافنده و سختکوشی پدر و...» را بسیار پسندیدم و دوستانی که اهل لذت ادبی بردن هستند را به دوباره خوانی آن(ارسال 27) تشویق میکنم.
در مورد اینکه چه حال و روزی در روزهای اول داشتم، راستش یه دفترچه ی بسیار بزرگی از خاطراتم را نوشته ام و از اتفاق همین روزها، مصادف با سومین سالروز خروجمان از ایران است و به فکرم که لااقل برای وبلاگم در این رابطه مطلبی بنویسم؛ امـــّــا یا بقول دوستمان آممممما : کو حال و کو وقت و کو حس و حال نوشتن؟؟؟
لذا نیازی نیست که مرا یادآوری به نوشتن کنید و مطمئن باشید که هرچه باشد با صداقت خواهم نوشت اما سوای عوامل بالا، تقریبا ً بیشتر آنها از ذهنم پاک شده و این مژده را به شما و دیگران هم میدهم که بزرگترین لطف خداوند به انسان ، همین فراموش کردن خاطرات بد است و شاید همه ی شماها این تجربه را داشته باشید که به مرور زمان و با فراموش کردن سختی های یک مسافرت ، مخصوصا ً داخل ایران، آرام آرام خاطرات خوش آن سفرهایتان،برایتان بیشتر و لذت بخش تر جلوه میکند.
پس در اینجا به شما و همه ی تازه مهاجران عزیز ، قول میدهم که شماها هم به مرور زمان این گونه سختی ها را پشت سر خواهید گذاشت و هر روز بهتر از دیروز خواهید شد. البته این فراموشی سختی های هرکاری، یک بدی دارد و شاید این هم یکی از عجایب روحیات ایرانیان است، که با تمام تلاش و زحمت ، هدفی را به دست میاورند و همینکه به آن رسیدند، ارزش آن در مقابل چشمشان کم و کم میشود. بطور مثال مهاجرینی که با چه بدبختی به آمریکا رسیدند و بعد، بیخیال آن همه تلاش و زحمت میشوند.
رسا خانم، چشم در اولین فرصت اقدام به مشارکت تجربیاتم خواهم کرد و شاید این بار نوبت دیگر دوستان باشد و هرچند که با ذکر نظریاتشان ، خوب مطلب را به پیش برده اند و اکنون صفحات این بحث، به شماره ی دو رسیده است و نـــــــــــــــه، بد هم نبوده !!! تبریک میگم