2010-01-23 ساعت 04:41
ممکن است که بسیاری از شما به جن اعتفاد داشته باشید و ممکن است که بسیاری از شما نیز به آن بی اعتقاد باشید. برخی از شما نیز با اینکه به ماوراء الطبیعه معتقد هستید ولی جن را ساخته ذهن بشر می دانید. من امروز به یاد یک خاطره واقعی در مورد جن افتادم که می خواهم به عنوان زنگ تفریح برای شما تعریف کنم.
من سالها پیش دوستی داشتم به نام بهرام که الآن حدود ده سال است که از او بی خبر هستم. ما در دانشگاه و سالهای پس از آن همیشه با هم بودیم و وقتی که او ازدواج کرد نیز این دوستی ما ادامه پیدا کرد. من یک ماشین جیپ ارتشی غراضه داشتم که همیشه با آن می رفتیم بیرون. خانواده همسر بهرام یدر شهریار زندگی می کردند و یک خانه در آنجا داشتند که حیاط بسیار بزرگی داشت و من نیز هم همیشه با آنها به شهریار می رفتم.
من در آن سالها به فال گرفتن معروف بودم و در هر جمعی که تشکیل می شد برای سرگرمی و تفریح فال می گرفتم. البته هر چه می گفتم که این فال فقط جنبه سرگرمی دارد کسی قبول نمی کرد و بعضی ها این قضیه را خیلی جدی گرفته بودند. ظاهرا از مجموع چیزهایی که من می گفتم چند چیز آن به واقعیت پیوسته بود که از نظر آمار هم این یک امر عادی است. ولی دیگران دوست داشتند که باور کنند من می توانم آینده واقعی آنها را ببینم. یکی از شگردهای من که به جذاب شدن کارم کمک می کرد این بود که فالهایی که من می گرفتم غیر معمول بودند. مثلا فال انار, فال آتش, فال سرب داغ و فال چایی. البته به اندازه کافی هم مطالعه داشتم که بتوانم چهار تا لغت قلمبه و سلمبه به همدیگر ببافم و آنها با مباحث روانشناسی مخلوط کنم.
داستان ما از آنجا شروع می شود که یک روز خواهر بزرگ همسر بهرام از یکی از دانشگاههای امریکا بورسیه گرفت و می خواست به امریکا برود. بنابراین یک روز قبل از رفتن او, آنها یک مهمانی خداحافظی در خانه شهریار خود گرفتند که من هم طبق معمول با بهرام و همسر او و توسط آن جیپ غراضه به شهریار رفتم. برادر همسر بهرام خیلی شوخ بود و همیشه در حال جوک گفتن و خنداندن دیگران بود. او به محض این که من را می دید به همه می گفت که من فال می گیرم و کار من در می آمد.
آن شب وقتی به شهریار رفتیم طبق معمول همه از من می خواستند که فال بگیرم بنابراین من را به یک اطاق بردند که دانه به دانه بیایند به درون آن اطاق و من برای آنها فال کف دست بگیرم. من هم دیگر استاد این کار شده بودم و چنان یک سری چرت و پرت به هم می بافتم و می گفتم که دهن مخاطب باز می ماند. معمولا خانم ها بیشتر مشتری فال گیری هستند و آقایان فقط از روی خنده و سرگرمی ممکن است این کار را انجام دهند. آن شب من به خودم فحش می دادم که مگر مرض داری که هم خودت و هم دیگران را سرکار گذاشته ای. نگاه کن الآن آن بیرون توی حیاط همه دارند کباب درست می کنند و تو باید کف دست مردم را نگاه کنی.
در همین زمان, شوهر یکی از خانمهایی که فال او را گرفته بودم و ذوق زده شده بود که من همه چیز را درست گفته ام, به پیش من آمد و گفت که شما از جن هم چیزی میدونی؟
من هم طبق معمول که کم نمی آورم گفتم به! اختیار داری آقا! من خودم توی خونه ام جن پرورش میدم! چطور مگه؟
گفت من یه مشکلی برام پیش اومده که فکر کنم شما بتونی بهم کمک کنی.
گفتم چه مشکلی؟
گفت من پیمانکاری یه معدن شن و ماسه رو گرفته ام که باید تا آخر این ماه یه مقدار مشخصی شن و ماسه تحویل بدم برای همین مجبور شدیم شبانه روزی کار کنیم. ولی الآن حدود دو هفته است که اونجا جن پیدا شده و کارگرها دیگه حاضر نیستند شب بیان اونجا.
گفتم خوب مگه اون جن چیکار میکنه؟
گفت هیچی دیگه! همه رو میترسونه, سنگ پرت میکنه که شیشه یه تراکتور همین چند روز پیش شکست. تازه چند نفر هم اون رو دیدن که میگن یک ابای بلند سفید داره و مثل برق حرکت میکنه.
من گفتم باشه حالا دیدنش که ضرری نداره. یه روز میام اونجا نگاه میکنم.
گفت آخه روز که فایده ای نداره فقط شبها میاد اونجا. میشه همین امشب بریم اونجا؟ فقط پنج کیلومتر تا اینجا فاصله داره.
من هم گفتم باشه میتونیم بریم و زود برگردیم.
اول قرار شد که فقط سه یا چهار نفر با یک ماشین برویم ولی خانمها هم که موضوع را فهمیده بودند گفتند که ما هم می خواهیم بیاییم و یکهو چشم باز کردم و دیدم که چهار تا ماشین پر از جمعیت داریم به سمت معدن شن و ماسه آن آقا راه می افتیم. خوب من هیچوقت به جن اعتقادی نداشتم و هیچوقت هم با چیزی که بتوانم آن را جن بنامم برخورد نکرده بودم و فقط اطلاعاتم در حد چند کتاب مزخرفی بود که خوانده بودم. در راه همواره با خودم فکر می کردم که حالا چطور سر این همه آدمی که داشتند با من به آنجا می آمدند را گرم کنم. در واقع من می دانستم که هیچ کدام از آنها هم انتظار ندارند که جن را ببینند و یا شاید هم اعتقادی به آن ندارند ولی آنچه که مسلم بود این بود که همه آنها می خواستند که در آن شب لحظات هیجان انگیز و منحصر به فردی داشته باشند.
برای همین من تصمیم گرفتم که با طرح و اجرای یک نقشه, کمی برای آنها هیجان ایجاد کنم تا سرشان گرم شود. شوهر آن خانم گفته بود که در بدنه های معدن, تونلهایی وجود دارند که جن در آن تونلها دیده شده است. من پیش خودم گفتم که من وارد آن تونل ها میشوم و بعد دو دستم را به هم میچسبانم و صدای جغد از آن در می آورم. این کار را در زمان بچگی آموخته بودم و آنجا خیلی به دردم می خورد.
بالاخره به معدن رسیدیم و ماشینها را در کنار اطاقک نگهبانی پارک کردیم . نگهبان ها و سربازی که در آنجا نگهبانی می داد با تعجب به سمت ما آمدند و وقتی که شوهر آن خانم برایشان توضیح داد که من برای گرفتن آن جن آمده ام آنها هم شروع کردند به توضیح دادن در مورد آن جن. من کم کم باورم شد که یک چیزهایی در آنجا وجود دارد چون هیچ راننده ای حاضر نمی شد که شب را در آنجا کار کند و هر کسی هم یک خاطره ای از آن جن داشت. حتی آن سرباز التماس می کرد که کاری به کار آن جن نداشته باشیم چون آن جن عصبانی می شود و ما را که هرشب در اینجا هستیم اذیت می کند.
من با شنیدن این داستانها بیش از پیش مصمم شدم که آن جن را ملاقات کنم. البته نقشه خودم را تغییر ندادم و پیش خود گفتم که اگر چیزی بود که هیچ و اگر چیزی نبود هم کمی هیجان ایجاد می کنم و بعد هم می گویم که من آن جن را فراری داده ام. ولی همچنان در ته قلبم هیچ اعتقادی به جن نداشتم و گمان می گردم که تمام این داستان ها زاییده وهم و خیالات آنها است. من مثل فرماندهان جنگ که یک لشکر را فرماندهی می کند گفتم که پروژکتورها را روشن کنید. بعد گفتم که چند نفر از ما با یک ماشین از راه مارپیچ به درون معدن که به اندازه یک زمین فوتبال بود می رویم تا آنجا را بررسی کنیم. ولی دیگران مخالفت کردند و گفتند که ما هم می آییم.
دوباره همه ما با چند ماشین به راه افتادیم و از راه سرازیری مارپیچ به داخل معدن رفتیم. سپس ماشین هایمان را در انتهای فضای معدن که در پایین اطاقک نگهبانی بود پارک کردیم. یک نردبان بسیار بلند در آنجا بود که به میانه های دیواره معدن می رفت و از آنجا می شد از طریق یک راه باریک وارد دهانه تونل ها شد. تونل های معدن طوری ساخته شده بودند که اگر یک نفر می خواست وارد آنها شود می بایست خم شود.
من دستور دادم که پروژکتورها را خاموش کنند. سپس به همه گفتم که در همان محل بمانند و هیچ سر و صدایی هم نکنند. چون سر و صدا باعث می شود که جن بترسد و از دست من فرار کند. پروژکتورها و نور ماشین ها خاموش شد و تنها چیزی که آنجا را روشن می کرد نور مهتاب بود. بهرام به من گفت که می خواهی من هم با تو بیایم؟ من گفتم نه. من باید تنها باشم تا بتوانم تمرکز کنم.
من از آن نردبان بلند بالا رفتم و از راه باریکی که وجود داشت به دهنه اولین تونل رسیدم. سپس وارد تونل شدم و در یک نقطه تاریک نشستم. طوری که بر خلاف آنها من می توانستم همه آنها را ببینم. سپس انگشتان شصت دو دستم را به هم چسباندم و سعی کردم با فوت کردن در میان آنها صدای جغد را دربیاورم. سالیان درازی بود که من این کار را نکرده بودم برای همین موفق نشدم آن سوت مخصوص را به صدا در بیاورم. تا اینکه یک صدای جیغ بسیار بلند شنیدم و با کمی تاخیر از دهانه تونل بیرون آمدم طوری که گمان کنند من مسافتی را در درون تونل دویده ام.
********************
خوب تا آنجا گفتم که من وارد تونل شده بودم و از آنجایی که درون تونل خیلی تاریک بود, در یک گوشه نشستم که آنها فکر کنند من داخل تونل شده ام. وقتی که صدای جیغ بلند را شنیدم با کمی مکث از تونل بیرون آمدم و در حالی که آنها را می دیدم که در آن پایین می خندند گفتم چه شد؟ گفتند چیزی نیست سگ نگهبانی که همراه سرباز بود خودش را در تاریکی به یکی از خانمها چسبانده بود و او از ترس جیغ کشید.
من که از این موقعیت خوشحال شده بودم گفتم من یک چیزی اون تو دیده بودم و داشتم می گرفتمش ولی تا صدای جیغ را شنید از دستم فرار کرد! حالا سر و صدا نکنید شاید دوباره بتونم پیداش کنم. من این را گفتم و وارد تونل بعدی شدم و دوباره در یک نقطه تاریک در دهانه تونل نشستم. در حالیکه سعی می کردم با دستانم صدای جغد را ایجاد کنم به این فکر می کردم که چکار باید بکنم. تا اینکه بالاخره توانستم صدای جغد را ایجاد کنم.
من صدای آنها را می شنیدم که با هم پچ پج می کردند. بالاخره یکی از آنها گفت هیس! گوش کنید یک صدایی از اونجا میاد. من به تقلید صدای جغد ادامه دادم. بهرام که نگران من شده بود با صدای بلند اسم من را صدا کرد. من سکوت کردم و به دمیدن در بین دو دستانم ادامه دادم و هربار بهتر از قبل می توانستم صدایی شبیه به جغد تولید کنم. بهرام پس از اینکه دید خبری از من نیست نگران شد و گفت من میروم بالا تا ببینم آرش کجا است. همه به او گفتند که نه نرو چون خودش گفته که هیچکس نباید بیاد بالا. بهرام گفت این مزخرفات چیه بابا. مامانش این بچه رو دست من سپرده.
بهرام حدود ده سال از من بزرگ تر بود و زمانی که به دانشگاه آمده بود, در بیمارستان هم کار می کرد. او عاشق پزشکی بود و اطلاعات دارویی بسیار خوبی داشت ولی در رشته کامپیوتر استعدادی نداشت. دوستی ما از رد و بدل کردن جزوات درسی و کار کردن بر روی پروژه ها شروع شد و بعد از دانشگاه هم ادامه یافت. هیکل او تقریبا دو برابر من بود و مچ بسیار قوی داشت. او در مسابقات مچ خواباندن دانشگاه شرکت می کرد و در بیشتر زمانها هم برنده می شد.
من از درون تاریکی دیدم که بهرام به سمت نردبان رفت و می خواهد از آن بالا بیاید. برای همین دوباره از تونل آمدم بیرون و گفتم من نتونستم اون جن رو دوباره پیدا کنم فکر کنم از اینجا رفت. سپس همه جمعیت طبق انتظار من سوال کردند که آیا من آن صدای عجیب را شنیده ام یا نه. من گفتم صدا؟ چه صدایی؟! بهرام گفت چرا هرچی صدات کردم جواب ندادی؟ من گفتم من هیچ صدایی نشنیدم چون اون تو بودم! بعد هر کس شروع کرد به توصیف کردن آن صدای جغد که من درآورده بودم. من از کارم تقریبا راضی بودم چون توانسته بودم که برای آنها هیجان ایجاد کنم. من گفتم خوب این صدایی که شما وصف می کنید شبیه علامتهایی است که جن ها می دهند. پس با این حساب اون جن باید همین نزدیک ها باشه. من دوباره میرم تو شاید این دفعه گیرش بیارم.
این بار همه خیلی جدی شده بودند و برای همین سکوت کرده بودند تا این که ببینند واقعا درون آن تونل ها چه خبر است. من دوباره خم شدم و وارد آن تونل تنگ و تاریک شدم و چون قصد نداشتم که به درون آن بروم کمی جلوتر از دهنه تونل و در تاریکی نشستم. من در آن تونل تنگ و تاریک داشتم با خودم فکر می کردم که این بار باید چکار کنم. می دانستم که تکرار صدای جغد هیچ فایده ای ندارد و در نهایت تصمیم گرفتم که بعد از چند دقیقه مکث به بیرون بروم و بگویم که آن جن فرار کرده است و دیگر امشب نمی توانم آن را بگیرم. بعد هم بر می گردیم خانه و من هم تا آن زمان می توانم فکر کنم و یک سری داستان های جالب در مورد مواجهه با جن در آن تونل سر هم کنم و بگویم.
در همین فکر ها بودم که دیدم صدای هیاهو از آن بیرون می آید. یواشکی به آن پایین نگاه کردم و
دیدم که همه دارند به یک نقطه ای در دور دست اشاره می کنند و من را صدا می زنند. من که هاج و واج مانده بودم از تونل خارج شدم و پرسیدم چی شده؟ همه با هیجان به سمت لبه یکی از دیواره های معدن اشاره کردند و گفتند که آرش بیا ما دیدیمش رفته اونجا. من گفتم باشه. شما هیچ کاری نکنید و سر و صدا هم نکنید من الآن میام پایین. من از راه باریک گذشتم و به نردبان رسیدم. از اینکه یک موضوعی پیش آمده بود که به ایجاد هیجان کمک می کرد خوشحال بودم ولی از طرف دیگر هم نمی دانستم آن چیزی که آنها می گویند دیده اند چیست. من از نردبان پایین آمدم و وقتی که به جمعیت رسیدم همه با هم شروع کردند به توصیف آن چیزی که دیده بودند.
تنها چیزی که من به آن یقین کامل داشتم این بود که آن چیزی را که آنها دیده بودند جن نبود. من هیچ اعتقادی به جن نداشتم و وقتی هم که به آن معدن آمدم حتی یک درصد هم احتمال نمی دادم که با واقعه غیر مادی و یا عجیب و غریب مواجه شوم. دقیقا یادم نیست که من چه گفتم چون بیش از اینکه به حرف آنها و یا چرت و پرت هایی که من به آنها می گفتم توجه کنم, در فکر این بودم که چگونه این ماجرا را مدیریت کنم و به سرانجام برسانم. آنها می گفتند که در نور ضعیف ماه دیدند که یک ابای سفید که یک چوب در دستش است دارد در لبه معدن می دود ولی هیچ کله ای نداشت و بنظر می رسید که سر ندارد من کمی پیش خودم فکر کردم و گفتم ولی این با آن جنی که من در تونل دیدم فرق داشت. مطمئنید که اشتباه نکردید؟ همه گفتند نه ما با چشم خودمون دیدم. من گفتم خوب احتمالا از آن مدل جن هایی است که تغییر شکل می دهد!!!
ما در آن پایین و در کنار ماشین ها جمع شده بودیم و صحبت می کردیم که ناگهان دوباره چند نفر گفتند اوناهاش اونجاست. راستش من نتونستم با چشم خودم ببینم ولی بهرام در حالی که داد میزد پروژکتورها را روشن کنند همراه با برادر خانمش به آن سمت دویدند و من هم با دستپاچگی به دنبال آنها دویدم ولی به محض این که کمی دورتر شدیم همه ما را صدا کردند و گفتند اوناهاش. خوب همه به سمت دیگر معدن اشاره می کردند و اینبار من یک سایه ای دیدم که در بالای دیواره معدن بود و بعد هم محو شد. ما از دویدن یاز ایستادیم و به سمت جمعیت برگشتیم.
این بار مسئله جدیدی مطرح شده بود که همه جمعیت با هم درباره آن حرف می زدند و جن بودن آن سایه مشکوک را تایید می کرند. موضوع اینجا بود که فاصله دو لبه معدن تقریبا به اندازه عرض یک زمین فوتبال بود و امکان نداشت که یک فرد بتواند در عرض چند ثانیه از یک طرف غیب شود و به طرف دیگر برود. کنترل اوضاع از دست من خارج شده بود و هیجان بسیار زیادی بر جمع حاکم شده بود. خانم ها و آقایان با دیدن آن سایه ها به مقدار زیادی جیغ کشیده بودند و الآن در حالی که به هم چسبیده بودند و حرف می زدند به اطرافشان هم نگاه می کردند که مبادا آن جن در آنجا ظاهر شود.
پروژکتورها بخش کوچکی از محوطه را که ما در آن بودیم روشن می کرند و بیشتر فضای معدن در تاریکی فرو رفته بود. فقط با نور ضعیف مهتاب می شد سایه ها را تشخیص داد. محال بود که در آن شب هیچ چیزی بتواند من را متقاعد کند که موجودی به نام جن در آن محوطه وجود دارد و حتی اگر خود جن هم می آمد و به من می گفت سلام من یک جن هستم باور نمی کردم. بنابراین تصمیم گرفتم که به تنهایی به آن سمتی که سایه ها دیده شده بودند بروم و ته و توی این قضیه را در بیاورم. بنابراین به همه گفتم که هیچ کدام از شما جلو نیایید و سکوت را هم مراعات کنید تا من بروم و آن جن را بگیرم!
*********************
داستان ما تا آنجایی رسید که من تصمیم گرفتم به تنهایی به آن سمت معدن که دیواره های شنی داشت بروم و ببینم آن سایه ای که دیگران تعریف می کردند و من هم آن را یک لحظه دیده بودم چیست. من در آن زمان در خدمت سربازی بودم و یک کاپشن سربازی را که در ماشینم بود در آوردم و پوشیدم و کلاه آن را هم بر سرم گذاشتم. چوب کوتاهی را که در دست بهرام بود گرفتم و برای آخرین بار به دیگران سفارش کردم که شما اصلا وارد آن منطقه تاریک نشوید و سر و صدا هم نکنید چون من نمیتوانم بر روی کارم تمرکز کنم.
قوی ترین احتمالی که در مغز من بود این بود که یک دیوانه زنجیری در آن اطراف است و شب ها ول می گردد و سنگ پرت می کند. برای همین می خواستم احتیاط کنم که آن فرد نتواند آسیبی به من برساند. در ضمن نمی خواستم این فکر را با دیگران مطرح کنم و اجازه دادم که آنها همچنان در رابطه با جن با یکدیگر صحبت کنند و از این که چنین هیجانی در آن شب به وجود آمده بود بسیار خوشحال بودم چون من به تنهایی قادر به ایجاد چنین ماجراهایی نبودم. دیگران هم در مورد انسان بودن آن سایه ها حرف می زدند ولی یک مسئله انکار ناپذیر وجود داشت و آن غیب شدن آن سایه در یک سمت معدن و پدیدار شدنش در سمت دیگر و در عرض چند ثانیه بود.
من آخرین سفارش ها را به آنها کردم و پس از دعوت از دیگران به سکوت و آرامش, به سمت محوطه تاریک به راه افتادم و پس از مدتی از نظرها محو شدم. بسیار آهسته راه می رفتم و مراقب بودم که سنگی به سمت من پرتاب نشود. یکی از چیزهایی که در مورد آن جن می گفتند این بود که سنگ پرت می کند و شیشه یکی از تراکتورها هم به همین علت شکسته بود. همین طور که در تاریکی پیش می رفتم به یاد حرف های آن سرباز افتادم که عاجزانه به ما التماس می کرد که از اینجا برویم و آن جن را عصبانی نکنیم. او با چشمان خودش آن جن را دیده بود و خیلی از او می ترسید.
وقتی کمی از محل پروژکتورها دور شدم, چشمانم به تاریکی عادت کرد و مشکلی برای دیدن اطرافم نداشتم. چند بار به عقب خود نگاه کردم و از دور دیگران را دیدم که در زیر نور پروژکتور جمع شده بودند ولی مطمئن بودم که آنها نمی توانستند من را ببینند. بعد از مدتی به لبه دیواره های شنی رسیدم. جایی که شیب نسبتا زیادی داشت ولی طوری بود که می شد از دیواره ها بالا رفت. سعی کردم از آن شیبی که مانند تپه بود بروم بالا ولی پایم در شن و ماسه فرو رفت و به پایین لیز خوردم. از این کار پشیمان شدم و کفش هایم را در آوردم تا شن هایی را که به درون آن رفته بود خالی کنم.
در آنجا ایستادم و به اطراف خود نگاه کردم. مرز بین دیواره های شنی و آسمان کاملا مشخص بود ولی من نمی توانستم هیچ سایه و یا فردی را در آنجا ببینم. برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم و از دور دیگران را دیدم که به انتظار من ایستاده اند و می خواهند که من برای آنها یک جواب مشخص ببرم. با خودم فکر کردم که بهترین راه این است که من برگردم و به آنها بگویم که این جن را دیدم ولی نتوانستم با آن ارتباط برقرار کنم. من شنیده بودم که جن ها چند صد سال عمر می کنند و پیش خودم گفتم که به آنها می گویم که این یک جن دویست و پنجاه ساله است و نمی شود به سادگی آن را گرفت. بعد هم آنها را راضی می کنم که برگردیم به خانه.
من تا آن زمانی که در پای دیواره شنی ایستاده بودم اصلا نترسیدم چون من عاشق تاریکی بودم و کوچکترین اعتقادی هم به موجوداتی به نام جن نداشتم. فکر می کردم که این موجودات خیالی ساخته ذهن انسان است و تعریف هایی که از آن موجود می شنیدم نیز فقط من را به خنده می انداخت و حتی یک لحظه هم به خودم اجازه نمی دادم که به درست بودن آن ماجراها فکر کنم. من بر روی زانوی خود تکیه داده بودم و فکر می کردم که چگونه این ماجرا را به انتها برسانم. البته قصد داشتم که بعدا با مهندسی که پیمانکار آن معدن بود به طور خصوصی صحبت کنم و به او بگویم که این حرف ها مزخرف است و هیچ جنی وجود ندارد که شما کار خودتان را بخاطر آن در شبها تعطیل کرده اید.
در همین فکرها بودم که صدایی را در اطراف خودم شنیدم. خیلی سریع سرم را به سمت صدا برگرداندم ولی چیزی ندیدم. خیلی آرام و در حالی که چوب را در دستم گرفته بودم به سمتی که صدا را از آن شنیده بودم حرکت کردم. کمی دقت کردم و دیدم قسمتی از دیواره شنی ریزش دارد و شن و ماسه از آنجا به سمت پایین لیز می خورد ولی هرچه دقت کردم نتوانستم کسی را در تاریکی تشخیص دهم. نور مهتاب طوری بود که در آن قسمت دیواره سایه ایجاد شده بود و من نمیتوانستم چیزی را تشخیص دهم. در واقع ماه پشت دیواره شنی بود و من هم در سایه نور مهتاب قرار داشتم.
دوباره صدایی را در نزدیکی خودم شنیدم و این بار تشخیص دادم که یک سنگ به سمت من پرتاب شده است. دوباره به اطراف خودم نگاه کردم ولی نتوانستم در آن فضای تاریک کسی را ببینم. کمی ترسیدم چون احتمال این که یک آدم دیوانه در آن نزدیکی باشد برای من بیشتر شد. در آن لحظه به تنها چیزی که فکر نمی کردم وجود یک جن در آن اطراف بود و فقط می خواستم مواظب باشم که از طرف یک دیوانه بلایی سرم نیاید و یا سنگی به من برخورد نکند.
کم کم شروع کردم به عقب عقب رفتن و دور شدن از دیواره شنی ولی همچنان با چشمانم به دنبال آن فردی بودم که سنگ را به سمت من پرتاب کرده بود. تا اینکه یک سنگ نسبتا بزرگ به جلوی پایم برخورد کرد و من که خطر را در نزدیکی خودم احساس کرده بودم شروع کردم به دویدن به سمت جایی که دیگران ایستاده بودند. دیگر مطمئن شده بودم که یک دیوانه در آنجا رها شده است و به دیگران سنگ پرانی می کند. وقتی به سمت جمعیت می دویدم دیدم که کم کم با ظاهر شدن من از میان تاریکی جنب و جوشی در آنها ایجاد می شود و می خواهند بدانند که چه اتفاقی برای من و آن جن افتاده است که اینچنین می دوم و به پشت سرم هم نگاه نمی کنم.
تنها چیزی که در آن زمان ذهن من را به خود مشغول می کرد این بود که نمی خواستم هیچ کدام از کسانی که با من به آن مکان آمده بودند آسیب ببینند. قرار بود که آمدن ما به آن مکان فقط یک تفریح و سرگرمی باشد ولی وقتی که دیدم آن سنگ در کنار پای من فرود آمد دیگر به تنها چیزی که فکر می کردم حفظ امنیت دیگران و رفتن از آن مکان بود. بنابراین وقتی که به آن جمعیت رسیدم در حالی که نفس نفس می زدم گفتم که همین الآن باید از اینجا برویم. دیگران که از جدی بودن من ترسیده بودند, در حالی که خود را برای رفتن آماده می کردند من را سوال پیچ کرده بودند که من در آنجا چه چیزی دیده ام.
من که نمی توانستم ذهنم را جمع و جور کنم و فقط به فکر ترک آن مکان بودم گفتم که آن جن را به این سادگی ها نمی شود گرفت چون یک جن دویست و پنجاه ساله است و خیلی هم خطرناک است. با گفتن این حرف آن سرباز بیچاره ای که از روستاهای اطراف آذربایجان به آن مکان آورده شده بود توی سر خودش زد و گفت ای ددم وای دیدید گفتم که آن جن خطرناک است. حالا شما میروید من چه خاکی به سرم بکنم؟ من گفتم نگران نباش دوباره برمی گردم و می گیرمش. اون جن به کسی کاری نداره و فقط به دنبال منه!
وقتی می خواستیم برویم همه خانم ها که خیلی ترسیده بودن گفتند که با ماشین من می آیند چون فکر می کردند که در صورت ظاهر شدن جن, من می توانم آن را دستگیر کنم. برای همین همه آنها به زور خودشان را در ماشین من جای دادند. من هم به سختی بر روی صندلی نشستم و وقتی استارت زدم دیدم که باطری ماشین آنقدر زور ندارد که بتواند موتور را بچرخاند. از آنجایی که موتور ماشین من روغن به اطراف می پراکند, تسمه پروانه روغنی می شد و لیز می خورد و دینام ماشین نمی توانست باطری ماشین را شارژ کند. من پیاده شدم و دیگران را هم که آماده رفتن بودند صدا کردم که ماشین من را هول بدهند.
ماشین جیپ جنگی خیلی سنگین است و حدود هفت یا هشت نفر هم داخل آن نشسته بودند که به هیچ قیمتی حاضر به پیاده شدن از آن ماشین نمی شدند. آنجا یک مکان امن و مقدسی بود که می توانست آنها را از شر جن محافظت کند. بالاخره همه مردها با هم کمک کردند و ماشین را هول و دادیم و پت پت کنان روشن شد. جاده مارپیچ و خاکی که به بالای معدن می رفت از نزدیکی همان مکانی عبور می کرد که به من سنگ پرتاب شده بود و من امیدوار بودم که به کسی آسیبی نرسد. حالا لااقل می دانستم که ماجرای شکستن شیشه تراکتور واقعیت دارد و می دانستم که چرا رانندگان کامیون برای بردن شن و ماسه حاضر به کار کردن در شب نیستند.
من به دنبال ماشینهای دیگر به سمت جاده خاکی رفتم و از آنجا به دنبال هم به سمت بالای معدن حرکت کردیم. همه خانم ها با هم از من درباره جن سوال می کردند و همسر بهرام هم که خیلی ترسیده بود می گفت یعنی اون جن تا تهران هم دنبالت میاد؟ من همه جواب ها را به بعد حواله می دادم که کمی بتوانم فکر کنم و اوضاع را جمع و جور کنم. همین که به نزدیکی های بالای معدن رسیدیم یکهو دیدم که همه خانم ها با دستشان به جایی اشاره می کنند و جیغ می کشند. من با شنیدن صدای جیغ های ممتد سرعتم را کمی بیشتر کردم و در ضمن می خواستم ببینم که آن چیزی که همه می بینند و من نمی بینم چیست.
در آن زمان به اعصابم مسلط شدم و به خودم گفتم که مهم ترین چیز در این لحظه حفط تعادل ماشین و کنترل آن است چون آن جاده خاکی خطرناک بود و اگر کمی منحرف می شدم ممکن بود که به پایین سقوط کنیم. خانم ها همه برگشته بودند و به پشت سرشان نگاه می کردند و جیغ می کشیدند. ولی من هنوز با چشمان خودم هیچ چیزی را ندیده بودم و همچنان فرضیه دیوانه زنجیری تنها فکری بود که در مغز من وجود داشت. هیچوقت فکر نمیکردم که آن چیزی را که دیگران دیده اند بتواند چیزی به غیر از هیبت یک آدمیزاد باشد.
وقتی که به بالای جاده خاکی رسیدیم ماشین ها را در کنار اطاق نگهبانی پارک کردیم و همه پیاده شدند و به سمت لبه دیواره دویدند تا بتوانند از آنجا پایین معدن را نگاه کنند. من حتی فرصت نکردم تا از آنها سوال کنم که چه چیزی را در هنگام بالا آمدن از آن جاده خاکی دیده اند. از طرف دیگر نیز آنها گمان می کردند که من آن جن را قبلا دیده ام و او را می شناسم بنابراین نیازی ندیدند که آن را برای من وصف کنند. بنابراین من هنوز نمی دانستم که آنجا چه خبر است و آن موجود ترسناک چیست.
من در حالی که ماشین را روشن گذاشته بودم و نگران شارژ باطری آن هم بودم, از ماشین پیاده شدم و به دیگران گفتم که بهتر است که هر چه زودتر از اینجا برویم. تنها کسی که با من موافق بود همان سربازی بود که با یکی از ماشینها به بالا آمده بود ولی بقیه هیچ توجهی به حرف من نمی کردند و فقط با دقت به پایین نگاه می کردند تا بتوانند دوباره آن جن را ببینند. این ماجرا مثل یک فیلم ترسناک شده بود که در عین حالی که شما می ترسید ولی حاضر نیستید که تلویزیون را خاموش کنید و ادامه فیلم را نبینید.
من داشتم با یکی از آقایانی که در آنجا ایستاده بود حرف می زدم که دوباره صدای جیغ بلند شد و همه به نقطه ای در پایین اشاره کردند. من خودم را به لبه دیواره رساندم ولی باز هم دیر رسیده بودم و نتوانستم چیز خاصی را ببینم. آنها می گفتند که یک جن به سرعت از روی الوارهایی که آن پایین است رد شد و گذشت و یک انسان نمی تواند با این سرعت حرکت کند. من مطمئن بودم که آنها بخاطر تاریکی و دور بودن نقطه ای که اشاره می کردند دچار توهم شده بودند چون آن دیوانه ای که سنگ پرت می کرد در نقطه ای از بالای جاده مارپیچ خاکی قرار داشت که اگر می خواست خودش را به آن پایین برساند حداقل به ده دقیقه وقت نیاز داشت.
بهرحال جمعیتی که حدود بیست نفر می شدند, تصمیم گرفتند که بدون توجه به حرف من داخل جاده خاکی بشوند تا بتوانند آن جن را از نزدیک ببینند. من هم با فاصله چند ده متر از آنها به دنبالشان راه افتادم و می گفتم که بیایید برگردیم چون آن جن خطرناک است. درواقع نگران بودم که مبادا آن ابله سنگی پرت کند و به کسی بخورد و دردسری بزرگ ایجاد شود. من همینطور در حال رفتن به دنبال آنها بودم که ناگهان دیدم همه آنها دارند با سرعت فرار می کنند و به سمت من می دوند.
من از حرکت بازایستادم و وقتی که قیافه های هراسان آنها را که به سرعت به سمت من می دویدند در نور دیدم, فهمیدم که ماندن جایز نیست و هرچه که هست من هم باید بدوم و فرار کنم. بنابراین من هم برگشتم و شروع کردم به دویدن ولی هنوز هم هیچ چیزی را که باعث ترس بشود نتوانسته بودم ببینم. همسر بهرام که قهرمان دو و میدانی و مربی شنا بود مثل برق از کنار من گذشت و در حالی که با آخرین قدرت می دوید به من گفت که آرش برو بگیرش اون جن داره میاد. دیگران هم از پشت داد می زدند که آرش بیا اون جن رو بگیر. من هم بر سرعت دویدن خودم افزودم و توی دلم گفتم برو بینیم بابا مگه دیوونه ام که برم اون دیوونه رو بگیرم. اصلا به من چه!
همسر بهرام جلوتر از همه می دوید و من هم به دنبالش بودم و بقیه هم پشت سر من میدویدند و مدام اسم من را صدا می کردند. تا اینکه احساس کردم همه ایستادند. من هم ایستادم و همسر بهرام هم بیست متر جلوتر ایستاد. برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم و دیدم که بهرام یک سنگ بزرگ را در دستش گرفته است و دارد با صدای بلند فریاد میزند که آن چوب را بنداز اگرنه میزنم. من به سمت آنها برگشتم و دیدم که یک نفر یک عبای سفید را روی لباس چوپانی پوشیده است طوری که سرش در زیر عبا قرار بگیرد. یک چوب بزرگ هم مثل چوب حضرت موسی در دستش است. آن مرد وقتی دید بهرام در پرت کردن آن سنگ بزرگ جدی است, چوب را به زمین انداخت.
بهرام که قوی هیکل بود به او نزدیک شد و عبا را از سرش کشید. پیمانکار هم که در میان جمعیت بود او را شناخت. بله او یکی از نگهبانان آنجا بود که به همراه همدستش نقش جن را بازی می کردند تا کامیون داران را بترسانند و در شب کار نکنند. پیمانکار با دیدن آن فرد خیلی عصبانی شد و آن مرد التماس می کرد که به خدا ما فقط می خواستیم شوخی کنیم. او آن یک نفر دیگر را هم صدا کرد و گفت که همین الآن بیایید بالا با شما کار دارم. بعد از اینکه ماجرا روشن شد ما برگشتیم به سمت خانه. همسر بهرام می گفت که من به اندازه دیدن ده تا فیلم ترسناک جیغ کشیدم و امشب یکی از هیجان انگیز ترین شبهای زندگیم بود.
برادر زن بهرام هم که تازه زبانش باز شده بود و ترسش ریخته بود یک نگاه چپ چپی به من کرد و گفت حالا همه این قضایا یک طرف, من مانده ام که تو این دویست و پنجاه سال سن جن را از کجا آوردی؟!
من سالها پیش دوستی داشتم به نام بهرام که الآن حدود ده سال است که از او بی خبر هستم. ما در دانشگاه و سالهای پس از آن همیشه با هم بودیم و وقتی که او ازدواج کرد نیز این دوستی ما ادامه پیدا کرد. من یک ماشین جیپ ارتشی غراضه داشتم که همیشه با آن می رفتیم بیرون. خانواده همسر بهرام یدر شهریار زندگی می کردند و یک خانه در آنجا داشتند که حیاط بسیار بزرگی داشت و من نیز هم همیشه با آنها به شهریار می رفتم.
من در آن سالها به فال گرفتن معروف بودم و در هر جمعی که تشکیل می شد برای سرگرمی و تفریح فال می گرفتم. البته هر چه می گفتم که این فال فقط جنبه سرگرمی دارد کسی قبول نمی کرد و بعضی ها این قضیه را خیلی جدی گرفته بودند. ظاهرا از مجموع چیزهایی که من می گفتم چند چیز آن به واقعیت پیوسته بود که از نظر آمار هم این یک امر عادی است. ولی دیگران دوست داشتند که باور کنند من می توانم آینده واقعی آنها را ببینم. یکی از شگردهای من که به جذاب شدن کارم کمک می کرد این بود که فالهایی که من می گرفتم غیر معمول بودند. مثلا فال انار, فال آتش, فال سرب داغ و فال چایی. البته به اندازه کافی هم مطالعه داشتم که بتوانم چهار تا لغت قلمبه و سلمبه به همدیگر ببافم و آنها با مباحث روانشناسی مخلوط کنم.
داستان ما از آنجا شروع می شود که یک روز خواهر بزرگ همسر بهرام از یکی از دانشگاههای امریکا بورسیه گرفت و می خواست به امریکا برود. بنابراین یک روز قبل از رفتن او, آنها یک مهمانی خداحافظی در خانه شهریار خود گرفتند که من هم طبق معمول با بهرام و همسر او و توسط آن جیپ غراضه به شهریار رفتم. برادر همسر بهرام خیلی شوخ بود و همیشه در حال جوک گفتن و خنداندن دیگران بود. او به محض این که من را می دید به همه می گفت که من فال می گیرم و کار من در می آمد.
آن شب وقتی به شهریار رفتیم طبق معمول همه از من می خواستند که فال بگیرم بنابراین من را به یک اطاق بردند که دانه به دانه بیایند به درون آن اطاق و من برای آنها فال کف دست بگیرم. من هم دیگر استاد این کار شده بودم و چنان یک سری چرت و پرت به هم می بافتم و می گفتم که دهن مخاطب باز می ماند. معمولا خانم ها بیشتر مشتری فال گیری هستند و آقایان فقط از روی خنده و سرگرمی ممکن است این کار را انجام دهند. آن شب من به خودم فحش می دادم که مگر مرض داری که هم خودت و هم دیگران را سرکار گذاشته ای. نگاه کن الآن آن بیرون توی حیاط همه دارند کباب درست می کنند و تو باید کف دست مردم را نگاه کنی.
در همین زمان, شوهر یکی از خانمهایی که فال او را گرفته بودم و ذوق زده شده بود که من همه چیز را درست گفته ام, به پیش من آمد و گفت که شما از جن هم چیزی میدونی؟
من هم طبق معمول که کم نمی آورم گفتم به! اختیار داری آقا! من خودم توی خونه ام جن پرورش میدم! چطور مگه؟
گفت من یه مشکلی برام پیش اومده که فکر کنم شما بتونی بهم کمک کنی.
گفتم چه مشکلی؟
گفت من پیمانکاری یه معدن شن و ماسه رو گرفته ام که باید تا آخر این ماه یه مقدار مشخصی شن و ماسه تحویل بدم برای همین مجبور شدیم شبانه روزی کار کنیم. ولی الآن حدود دو هفته است که اونجا جن پیدا شده و کارگرها دیگه حاضر نیستند شب بیان اونجا.
گفتم خوب مگه اون جن چیکار میکنه؟
گفت هیچی دیگه! همه رو میترسونه, سنگ پرت میکنه که شیشه یه تراکتور همین چند روز پیش شکست. تازه چند نفر هم اون رو دیدن که میگن یک ابای بلند سفید داره و مثل برق حرکت میکنه.
من گفتم باشه حالا دیدنش که ضرری نداره. یه روز میام اونجا نگاه میکنم.
گفت آخه روز که فایده ای نداره فقط شبها میاد اونجا. میشه همین امشب بریم اونجا؟ فقط پنج کیلومتر تا اینجا فاصله داره.
من هم گفتم باشه میتونیم بریم و زود برگردیم.
اول قرار شد که فقط سه یا چهار نفر با یک ماشین برویم ولی خانمها هم که موضوع را فهمیده بودند گفتند که ما هم می خواهیم بیاییم و یکهو چشم باز کردم و دیدم که چهار تا ماشین پر از جمعیت داریم به سمت معدن شن و ماسه آن آقا راه می افتیم. خوب من هیچوقت به جن اعتقادی نداشتم و هیچوقت هم با چیزی که بتوانم آن را جن بنامم برخورد نکرده بودم و فقط اطلاعاتم در حد چند کتاب مزخرفی بود که خوانده بودم. در راه همواره با خودم فکر می کردم که حالا چطور سر این همه آدمی که داشتند با من به آنجا می آمدند را گرم کنم. در واقع من می دانستم که هیچ کدام از آنها هم انتظار ندارند که جن را ببینند و یا شاید هم اعتقادی به آن ندارند ولی آنچه که مسلم بود این بود که همه آنها می خواستند که در آن شب لحظات هیجان انگیز و منحصر به فردی داشته باشند.
برای همین من تصمیم گرفتم که با طرح و اجرای یک نقشه, کمی برای آنها هیجان ایجاد کنم تا سرشان گرم شود. شوهر آن خانم گفته بود که در بدنه های معدن, تونلهایی وجود دارند که جن در آن تونلها دیده شده است. من پیش خودم گفتم که من وارد آن تونل ها میشوم و بعد دو دستم را به هم میچسبانم و صدای جغد از آن در می آورم. این کار را در زمان بچگی آموخته بودم و آنجا خیلی به دردم می خورد.
بالاخره به معدن رسیدیم و ماشینها را در کنار اطاقک نگهبانی پارک کردیم . نگهبان ها و سربازی که در آنجا نگهبانی می داد با تعجب به سمت ما آمدند و وقتی که شوهر آن خانم برایشان توضیح داد که من برای گرفتن آن جن آمده ام آنها هم شروع کردند به توضیح دادن در مورد آن جن. من کم کم باورم شد که یک چیزهایی در آنجا وجود دارد چون هیچ راننده ای حاضر نمی شد که شب را در آنجا کار کند و هر کسی هم یک خاطره ای از آن جن داشت. حتی آن سرباز التماس می کرد که کاری به کار آن جن نداشته باشیم چون آن جن عصبانی می شود و ما را که هرشب در اینجا هستیم اذیت می کند.
من با شنیدن این داستانها بیش از پیش مصمم شدم که آن جن را ملاقات کنم. البته نقشه خودم را تغییر ندادم و پیش خود گفتم که اگر چیزی بود که هیچ و اگر چیزی نبود هم کمی هیجان ایجاد می کنم و بعد هم می گویم که من آن جن را فراری داده ام. ولی همچنان در ته قلبم هیچ اعتقادی به جن نداشتم و گمان می گردم که تمام این داستان ها زاییده وهم و خیالات آنها است. من مثل فرماندهان جنگ که یک لشکر را فرماندهی می کند گفتم که پروژکتورها را روشن کنید. بعد گفتم که چند نفر از ما با یک ماشین از راه مارپیچ به درون معدن که به اندازه یک زمین فوتبال بود می رویم تا آنجا را بررسی کنیم. ولی دیگران مخالفت کردند و گفتند که ما هم می آییم.
دوباره همه ما با چند ماشین به راه افتادیم و از راه سرازیری مارپیچ به داخل معدن رفتیم. سپس ماشین هایمان را در انتهای فضای معدن که در پایین اطاقک نگهبانی بود پارک کردیم. یک نردبان بسیار بلند در آنجا بود که به میانه های دیواره معدن می رفت و از آنجا می شد از طریق یک راه باریک وارد دهانه تونل ها شد. تونل های معدن طوری ساخته شده بودند که اگر یک نفر می خواست وارد آنها شود می بایست خم شود.
من دستور دادم که پروژکتورها را خاموش کنند. سپس به همه گفتم که در همان محل بمانند و هیچ سر و صدایی هم نکنند. چون سر و صدا باعث می شود که جن بترسد و از دست من فرار کند. پروژکتورها و نور ماشین ها خاموش شد و تنها چیزی که آنجا را روشن می کرد نور مهتاب بود. بهرام به من گفت که می خواهی من هم با تو بیایم؟ من گفتم نه. من باید تنها باشم تا بتوانم تمرکز کنم.
من از آن نردبان بلند بالا رفتم و از راه باریکی که وجود داشت به دهنه اولین تونل رسیدم. سپس وارد تونل شدم و در یک نقطه تاریک نشستم. طوری که بر خلاف آنها من می توانستم همه آنها را ببینم. سپس انگشتان شصت دو دستم را به هم چسباندم و سعی کردم با فوت کردن در میان آنها صدای جغد را دربیاورم. سالیان درازی بود که من این کار را نکرده بودم برای همین موفق نشدم آن سوت مخصوص را به صدا در بیاورم. تا اینکه یک صدای جیغ بسیار بلند شنیدم و با کمی تاخیر از دهانه تونل بیرون آمدم طوری که گمان کنند من مسافتی را در درون تونل دویده ام.
********************
خوب تا آنجا گفتم که من وارد تونل شده بودم و از آنجایی که درون تونل خیلی تاریک بود, در یک گوشه نشستم که آنها فکر کنند من داخل تونل شده ام. وقتی که صدای جیغ بلند را شنیدم با کمی مکث از تونل بیرون آمدم و در حالی که آنها را می دیدم که در آن پایین می خندند گفتم چه شد؟ گفتند چیزی نیست سگ نگهبانی که همراه سرباز بود خودش را در تاریکی به یکی از خانمها چسبانده بود و او از ترس جیغ کشید.
من که از این موقعیت خوشحال شده بودم گفتم من یک چیزی اون تو دیده بودم و داشتم می گرفتمش ولی تا صدای جیغ را شنید از دستم فرار کرد! حالا سر و صدا نکنید شاید دوباره بتونم پیداش کنم. من این را گفتم و وارد تونل بعدی شدم و دوباره در یک نقطه تاریک در دهانه تونل نشستم. در حالیکه سعی می کردم با دستانم صدای جغد را ایجاد کنم به این فکر می کردم که چکار باید بکنم. تا اینکه بالاخره توانستم صدای جغد را ایجاد کنم.
من صدای آنها را می شنیدم که با هم پچ پج می کردند. بالاخره یکی از آنها گفت هیس! گوش کنید یک صدایی از اونجا میاد. من به تقلید صدای جغد ادامه دادم. بهرام که نگران من شده بود با صدای بلند اسم من را صدا کرد. من سکوت کردم و به دمیدن در بین دو دستانم ادامه دادم و هربار بهتر از قبل می توانستم صدایی شبیه به جغد تولید کنم. بهرام پس از اینکه دید خبری از من نیست نگران شد و گفت من میروم بالا تا ببینم آرش کجا است. همه به او گفتند که نه نرو چون خودش گفته که هیچکس نباید بیاد بالا. بهرام گفت این مزخرفات چیه بابا. مامانش این بچه رو دست من سپرده.
بهرام حدود ده سال از من بزرگ تر بود و زمانی که به دانشگاه آمده بود, در بیمارستان هم کار می کرد. او عاشق پزشکی بود و اطلاعات دارویی بسیار خوبی داشت ولی در رشته کامپیوتر استعدادی نداشت. دوستی ما از رد و بدل کردن جزوات درسی و کار کردن بر روی پروژه ها شروع شد و بعد از دانشگاه هم ادامه یافت. هیکل او تقریبا دو برابر من بود و مچ بسیار قوی داشت. او در مسابقات مچ خواباندن دانشگاه شرکت می کرد و در بیشتر زمانها هم برنده می شد.
من از درون تاریکی دیدم که بهرام به سمت نردبان رفت و می خواهد از آن بالا بیاید. برای همین دوباره از تونل آمدم بیرون و گفتم من نتونستم اون جن رو دوباره پیدا کنم فکر کنم از اینجا رفت. سپس همه جمعیت طبق انتظار من سوال کردند که آیا من آن صدای عجیب را شنیده ام یا نه. من گفتم صدا؟ چه صدایی؟! بهرام گفت چرا هرچی صدات کردم جواب ندادی؟ من گفتم من هیچ صدایی نشنیدم چون اون تو بودم! بعد هر کس شروع کرد به توصیف کردن آن صدای جغد که من درآورده بودم. من از کارم تقریبا راضی بودم چون توانسته بودم که برای آنها هیجان ایجاد کنم. من گفتم خوب این صدایی که شما وصف می کنید شبیه علامتهایی است که جن ها می دهند. پس با این حساب اون جن باید همین نزدیک ها باشه. من دوباره میرم تو شاید این دفعه گیرش بیارم.
این بار همه خیلی جدی شده بودند و برای همین سکوت کرده بودند تا این که ببینند واقعا درون آن تونل ها چه خبر است. من دوباره خم شدم و وارد آن تونل تنگ و تاریک شدم و چون قصد نداشتم که به درون آن بروم کمی جلوتر از دهنه تونل و در تاریکی نشستم. من در آن تونل تنگ و تاریک داشتم با خودم فکر می کردم که این بار باید چکار کنم. می دانستم که تکرار صدای جغد هیچ فایده ای ندارد و در نهایت تصمیم گرفتم که بعد از چند دقیقه مکث به بیرون بروم و بگویم که آن جن فرار کرده است و دیگر امشب نمی توانم آن را بگیرم. بعد هم بر می گردیم خانه و من هم تا آن زمان می توانم فکر کنم و یک سری داستان های جالب در مورد مواجهه با جن در آن تونل سر هم کنم و بگویم.
در همین فکر ها بودم که دیدم صدای هیاهو از آن بیرون می آید. یواشکی به آن پایین نگاه کردم و
دیدم که همه دارند به یک نقطه ای در دور دست اشاره می کنند و من را صدا می زنند. من که هاج و واج مانده بودم از تونل خارج شدم و پرسیدم چی شده؟ همه با هیجان به سمت لبه یکی از دیواره های معدن اشاره کردند و گفتند که آرش بیا ما دیدیمش رفته اونجا. من گفتم باشه. شما هیچ کاری نکنید و سر و صدا هم نکنید من الآن میام پایین. من از راه باریک گذشتم و به نردبان رسیدم. از اینکه یک موضوعی پیش آمده بود که به ایجاد هیجان کمک می کرد خوشحال بودم ولی از طرف دیگر هم نمی دانستم آن چیزی که آنها می گویند دیده اند چیست. من از نردبان پایین آمدم و وقتی که به جمعیت رسیدم همه با هم شروع کردند به توصیف آن چیزی که دیده بودند.
تنها چیزی که من به آن یقین کامل داشتم این بود که آن چیزی را که آنها دیده بودند جن نبود. من هیچ اعتقادی به جن نداشتم و وقتی هم که به آن معدن آمدم حتی یک درصد هم احتمال نمی دادم که با واقعه غیر مادی و یا عجیب و غریب مواجه شوم. دقیقا یادم نیست که من چه گفتم چون بیش از اینکه به حرف آنها و یا چرت و پرت هایی که من به آنها می گفتم توجه کنم, در فکر این بودم که چگونه این ماجرا را مدیریت کنم و به سرانجام برسانم. آنها می گفتند که در نور ضعیف ماه دیدند که یک ابای سفید که یک چوب در دستش است دارد در لبه معدن می دود ولی هیچ کله ای نداشت و بنظر می رسید که سر ندارد من کمی پیش خودم فکر کردم و گفتم ولی این با آن جنی که من در تونل دیدم فرق داشت. مطمئنید که اشتباه نکردید؟ همه گفتند نه ما با چشم خودمون دیدم. من گفتم خوب احتمالا از آن مدل جن هایی است که تغییر شکل می دهد!!!
ما در آن پایین و در کنار ماشین ها جمع شده بودیم و صحبت می کردیم که ناگهان دوباره چند نفر گفتند اوناهاش اونجاست. راستش من نتونستم با چشم خودم ببینم ولی بهرام در حالی که داد میزد پروژکتورها را روشن کنند همراه با برادر خانمش به آن سمت دویدند و من هم با دستپاچگی به دنبال آنها دویدم ولی به محض این که کمی دورتر شدیم همه ما را صدا کردند و گفتند اوناهاش. خوب همه به سمت دیگر معدن اشاره می کردند و اینبار من یک سایه ای دیدم که در بالای دیواره معدن بود و بعد هم محو شد. ما از دویدن یاز ایستادیم و به سمت جمعیت برگشتیم.
این بار مسئله جدیدی مطرح شده بود که همه جمعیت با هم درباره آن حرف می زدند و جن بودن آن سایه مشکوک را تایید می کرند. موضوع اینجا بود که فاصله دو لبه معدن تقریبا به اندازه عرض یک زمین فوتبال بود و امکان نداشت که یک فرد بتواند در عرض چند ثانیه از یک طرف غیب شود و به طرف دیگر برود. کنترل اوضاع از دست من خارج شده بود و هیجان بسیار زیادی بر جمع حاکم شده بود. خانم ها و آقایان با دیدن آن سایه ها به مقدار زیادی جیغ کشیده بودند و الآن در حالی که به هم چسبیده بودند و حرف می زدند به اطرافشان هم نگاه می کردند که مبادا آن جن در آنجا ظاهر شود.
پروژکتورها بخش کوچکی از محوطه را که ما در آن بودیم روشن می کرند و بیشتر فضای معدن در تاریکی فرو رفته بود. فقط با نور ضعیف مهتاب می شد سایه ها را تشخیص داد. محال بود که در آن شب هیچ چیزی بتواند من را متقاعد کند که موجودی به نام جن در آن محوطه وجود دارد و حتی اگر خود جن هم می آمد و به من می گفت سلام من یک جن هستم باور نمی کردم. بنابراین تصمیم گرفتم که به تنهایی به آن سمتی که سایه ها دیده شده بودند بروم و ته و توی این قضیه را در بیاورم. بنابراین به همه گفتم که هیچ کدام از شما جلو نیایید و سکوت را هم مراعات کنید تا من بروم و آن جن را بگیرم!
*********************
داستان ما تا آنجایی رسید که من تصمیم گرفتم به تنهایی به آن سمت معدن که دیواره های شنی داشت بروم و ببینم آن سایه ای که دیگران تعریف می کردند و من هم آن را یک لحظه دیده بودم چیست. من در آن زمان در خدمت سربازی بودم و یک کاپشن سربازی را که در ماشینم بود در آوردم و پوشیدم و کلاه آن را هم بر سرم گذاشتم. چوب کوتاهی را که در دست بهرام بود گرفتم و برای آخرین بار به دیگران سفارش کردم که شما اصلا وارد آن منطقه تاریک نشوید و سر و صدا هم نکنید چون من نمیتوانم بر روی کارم تمرکز کنم.
قوی ترین احتمالی که در مغز من بود این بود که یک دیوانه زنجیری در آن اطراف است و شب ها ول می گردد و سنگ پرت می کند. برای همین می خواستم احتیاط کنم که آن فرد نتواند آسیبی به من برساند. در ضمن نمی خواستم این فکر را با دیگران مطرح کنم و اجازه دادم که آنها همچنان در رابطه با جن با یکدیگر صحبت کنند و از این که چنین هیجانی در آن شب به وجود آمده بود بسیار خوشحال بودم چون من به تنهایی قادر به ایجاد چنین ماجراهایی نبودم. دیگران هم در مورد انسان بودن آن سایه ها حرف می زدند ولی یک مسئله انکار ناپذیر وجود داشت و آن غیب شدن آن سایه در یک سمت معدن و پدیدار شدنش در سمت دیگر و در عرض چند ثانیه بود.
من آخرین سفارش ها را به آنها کردم و پس از دعوت از دیگران به سکوت و آرامش, به سمت محوطه تاریک به راه افتادم و پس از مدتی از نظرها محو شدم. بسیار آهسته راه می رفتم و مراقب بودم که سنگی به سمت من پرتاب نشود. یکی از چیزهایی که در مورد آن جن می گفتند این بود که سنگ پرت می کند و شیشه یکی از تراکتورها هم به همین علت شکسته بود. همین طور که در تاریکی پیش می رفتم به یاد حرف های آن سرباز افتادم که عاجزانه به ما التماس می کرد که از اینجا برویم و آن جن را عصبانی نکنیم. او با چشمان خودش آن جن را دیده بود و خیلی از او می ترسید.
وقتی کمی از محل پروژکتورها دور شدم, چشمانم به تاریکی عادت کرد و مشکلی برای دیدن اطرافم نداشتم. چند بار به عقب خود نگاه کردم و از دور دیگران را دیدم که در زیر نور پروژکتور جمع شده بودند ولی مطمئن بودم که آنها نمی توانستند من را ببینند. بعد از مدتی به لبه دیواره های شنی رسیدم. جایی که شیب نسبتا زیادی داشت ولی طوری بود که می شد از دیواره ها بالا رفت. سعی کردم از آن شیبی که مانند تپه بود بروم بالا ولی پایم در شن و ماسه فرو رفت و به پایین لیز خوردم. از این کار پشیمان شدم و کفش هایم را در آوردم تا شن هایی را که به درون آن رفته بود خالی کنم.
در آنجا ایستادم و به اطراف خود نگاه کردم. مرز بین دیواره های شنی و آسمان کاملا مشخص بود ولی من نمی توانستم هیچ سایه و یا فردی را در آنجا ببینم. برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم و از دور دیگران را دیدم که به انتظار من ایستاده اند و می خواهند که من برای آنها یک جواب مشخص ببرم. با خودم فکر کردم که بهترین راه این است که من برگردم و به آنها بگویم که این جن را دیدم ولی نتوانستم با آن ارتباط برقرار کنم. من شنیده بودم که جن ها چند صد سال عمر می کنند و پیش خودم گفتم که به آنها می گویم که این یک جن دویست و پنجاه ساله است و نمی شود به سادگی آن را گرفت. بعد هم آنها را راضی می کنم که برگردیم به خانه.
من تا آن زمانی که در پای دیواره شنی ایستاده بودم اصلا نترسیدم چون من عاشق تاریکی بودم و کوچکترین اعتقادی هم به موجوداتی به نام جن نداشتم. فکر می کردم که این موجودات خیالی ساخته ذهن انسان است و تعریف هایی که از آن موجود می شنیدم نیز فقط من را به خنده می انداخت و حتی یک لحظه هم به خودم اجازه نمی دادم که به درست بودن آن ماجراها فکر کنم. من بر روی زانوی خود تکیه داده بودم و فکر می کردم که چگونه این ماجرا را به انتها برسانم. البته قصد داشتم که بعدا با مهندسی که پیمانکار آن معدن بود به طور خصوصی صحبت کنم و به او بگویم که این حرف ها مزخرف است و هیچ جنی وجود ندارد که شما کار خودتان را بخاطر آن در شبها تعطیل کرده اید.
در همین فکرها بودم که صدایی را در اطراف خودم شنیدم. خیلی سریع سرم را به سمت صدا برگرداندم ولی چیزی ندیدم. خیلی آرام و در حالی که چوب را در دستم گرفته بودم به سمتی که صدا را از آن شنیده بودم حرکت کردم. کمی دقت کردم و دیدم قسمتی از دیواره شنی ریزش دارد و شن و ماسه از آنجا به سمت پایین لیز می خورد ولی هرچه دقت کردم نتوانستم کسی را در تاریکی تشخیص دهم. نور مهتاب طوری بود که در آن قسمت دیواره سایه ایجاد شده بود و من نمیتوانستم چیزی را تشخیص دهم. در واقع ماه پشت دیواره شنی بود و من هم در سایه نور مهتاب قرار داشتم.
دوباره صدایی را در نزدیکی خودم شنیدم و این بار تشخیص دادم که یک سنگ به سمت من پرتاب شده است. دوباره به اطراف خودم نگاه کردم ولی نتوانستم در آن فضای تاریک کسی را ببینم. کمی ترسیدم چون احتمال این که یک آدم دیوانه در آن نزدیکی باشد برای من بیشتر شد. در آن لحظه به تنها چیزی که فکر نمی کردم وجود یک جن در آن اطراف بود و فقط می خواستم مواظب باشم که از طرف یک دیوانه بلایی سرم نیاید و یا سنگی به من برخورد نکند.
کم کم شروع کردم به عقب عقب رفتن و دور شدن از دیواره شنی ولی همچنان با چشمانم به دنبال آن فردی بودم که سنگ را به سمت من پرتاب کرده بود. تا اینکه یک سنگ نسبتا بزرگ به جلوی پایم برخورد کرد و من که خطر را در نزدیکی خودم احساس کرده بودم شروع کردم به دویدن به سمت جایی که دیگران ایستاده بودند. دیگر مطمئن شده بودم که یک دیوانه در آنجا رها شده است و به دیگران سنگ پرانی می کند. وقتی به سمت جمعیت می دویدم دیدم که کم کم با ظاهر شدن من از میان تاریکی جنب و جوشی در آنها ایجاد می شود و می خواهند بدانند که چه اتفاقی برای من و آن جن افتاده است که اینچنین می دوم و به پشت سرم هم نگاه نمی کنم.
تنها چیزی که در آن زمان ذهن من را به خود مشغول می کرد این بود که نمی خواستم هیچ کدام از کسانی که با من به آن مکان آمده بودند آسیب ببینند. قرار بود که آمدن ما به آن مکان فقط یک تفریح و سرگرمی باشد ولی وقتی که دیدم آن سنگ در کنار پای من فرود آمد دیگر به تنها چیزی که فکر می کردم حفظ امنیت دیگران و رفتن از آن مکان بود. بنابراین وقتی که به آن جمعیت رسیدم در حالی که نفس نفس می زدم گفتم که همین الآن باید از اینجا برویم. دیگران که از جدی بودن من ترسیده بودند, در حالی که خود را برای رفتن آماده می کردند من را سوال پیچ کرده بودند که من در آنجا چه چیزی دیده ام.
من که نمی توانستم ذهنم را جمع و جور کنم و فقط به فکر ترک آن مکان بودم گفتم که آن جن را به این سادگی ها نمی شود گرفت چون یک جن دویست و پنجاه ساله است و خیلی هم خطرناک است. با گفتن این حرف آن سرباز بیچاره ای که از روستاهای اطراف آذربایجان به آن مکان آورده شده بود توی سر خودش زد و گفت ای ددم وای دیدید گفتم که آن جن خطرناک است. حالا شما میروید من چه خاکی به سرم بکنم؟ من گفتم نگران نباش دوباره برمی گردم و می گیرمش. اون جن به کسی کاری نداره و فقط به دنبال منه!
وقتی می خواستیم برویم همه خانم ها که خیلی ترسیده بودن گفتند که با ماشین من می آیند چون فکر می کردند که در صورت ظاهر شدن جن, من می توانم آن را دستگیر کنم. برای همین همه آنها به زور خودشان را در ماشین من جای دادند. من هم به سختی بر روی صندلی نشستم و وقتی استارت زدم دیدم که باطری ماشین آنقدر زور ندارد که بتواند موتور را بچرخاند. از آنجایی که موتور ماشین من روغن به اطراف می پراکند, تسمه پروانه روغنی می شد و لیز می خورد و دینام ماشین نمی توانست باطری ماشین را شارژ کند. من پیاده شدم و دیگران را هم که آماده رفتن بودند صدا کردم که ماشین من را هول بدهند.
ماشین جیپ جنگی خیلی سنگین است و حدود هفت یا هشت نفر هم داخل آن نشسته بودند که به هیچ قیمتی حاضر به پیاده شدن از آن ماشین نمی شدند. آنجا یک مکان امن و مقدسی بود که می توانست آنها را از شر جن محافظت کند. بالاخره همه مردها با هم کمک کردند و ماشین را هول و دادیم و پت پت کنان روشن شد. جاده مارپیچ و خاکی که به بالای معدن می رفت از نزدیکی همان مکانی عبور می کرد که به من سنگ پرتاب شده بود و من امیدوار بودم که به کسی آسیبی نرسد. حالا لااقل می دانستم که ماجرای شکستن شیشه تراکتور واقعیت دارد و می دانستم که چرا رانندگان کامیون برای بردن شن و ماسه حاضر به کار کردن در شب نیستند.
من به دنبال ماشینهای دیگر به سمت جاده خاکی رفتم و از آنجا به دنبال هم به سمت بالای معدن حرکت کردیم. همه خانم ها با هم از من درباره جن سوال می کردند و همسر بهرام هم که خیلی ترسیده بود می گفت یعنی اون جن تا تهران هم دنبالت میاد؟ من همه جواب ها را به بعد حواله می دادم که کمی بتوانم فکر کنم و اوضاع را جمع و جور کنم. همین که به نزدیکی های بالای معدن رسیدیم یکهو دیدم که همه خانم ها با دستشان به جایی اشاره می کنند و جیغ می کشند. من با شنیدن صدای جیغ های ممتد سرعتم را کمی بیشتر کردم و در ضمن می خواستم ببینم که آن چیزی که همه می بینند و من نمی بینم چیست.
در آن زمان به اعصابم مسلط شدم و به خودم گفتم که مهم ترین چیز در این لحظه حفط تعادل ماشین و کنترل آن است چون آن جاده خاکی خطرناک بود و اگر کمی منحرف می شدم ممکن بود که به پایین سقوط کنیم. خانم ها همه برگشته بودند و به پشت سرشان نگاه می کردند و جیغ می کشیدند. ولی من هنوز با چشمان خودم هیچ چیزی را ندیده بودم و همچنان فرضیه دیوانه زنجیری تنها فکری بود که در مغز من وجود داشت. هیچوقت فکر نمیکردم که آن چیزی را که دیگران دیده اند بتواند چیزی به غیر از هیبت یک آدمیزاد باشد.
وقتی که به بالای جاده خاکی رسیدیم ماشین ها را در کنار اطاق نگهبانی پارک کردیم و همه پیاده شدند و به سمت لبه دیواره دویدند تا بتوانند از آنجا پایین معدن را نگاه کنند. من حتی فرصت نکردم تا از آنها سوال کنم که چه چیزی را در هنگام بالا آمدن از آن جاده خاکی دیده اند. از طرف دیگر نیز آنها گمان می کردند که من آن جن را قبلا دیده ام و او را می شناسم بنابراین نیازی ندیدند که آن را برای من وصف کنند. بنابراین من هنوز نمی دانستم که آنجا چه خبر است و آن موجود ترسناک چیست.
من در حالی که ماشین را روشن گذاشته بودم و نگران شارژ باطری آن هم بودم, از ماشین پیاده شدم و به دیگران گفتم که بهتر است که هر چه زودتر از اینجا برویم. تنها کسی که با من موافق بود همان سربازی بود که با یکی از ماشینها به بالا آمده بود ولی بقیه هیچ توجهی به حرف من نمی کردند و فقط با دقت به پایین نگاه می کردند تا بتوانند دوباره آن جن را ببینند. این ماجرا مثل یک فیلم ترسناک شده بود که در عین حالی که شما می ترسید ولی حاضر نیستید که تلویزیون را خاموش کنید و ادامه فیلم را نبینید.
من داشتم با یکی از آقایانی که در آنجا ایستاده بود حرف می زدم که دوباره صدای جیغ بلند شد و همه به نقطه ای در پایین اشاره کردند. من خودم را به لبه دیواره رساندم ولی باز هم دیر رسیده بودم و نتوانستم چیز خاصی را ببینم. آنها می گفتند که یک جن به سرعت از روی الوارهایی که آن پایین است رد شد و گذشت و یک انسان نمی تواند با این سرعت حرکت کند. من مطمئن بودم که آنها بخاطر تاریکی و دور بودن نقطه ای که اشاره می کردند دچار توهم شده بودند چون آن دیوانه ای که سنگ پرت می کرد در نقطه ای از بالای جاده مارپیچ خاکی قرار داشت که اگر می خواست خودش را به آن پایین برساند حداقل به ده دقیقه وقت نیاز داشت.
بهرحال جمعیتی که حدود بیست نفر می شدند, تصمیم گرفتند که بدون توجه به حرف من داخل جاده خاکی بشوند تا بتوانند آن جن را از نزدیک ببینند. من هم با فاصله چند ده متر از آنها به دنبالشان راه افتادم و می گفتم که بیایید برگردیم چون آن جن خطرناک است. درواقع نگران بودم که مبادا آن ابله سنگی پرت کند و به کسی بخورد و دردسری بزرگ ایجاد شود. من همینطور در حال رفتن به دنبال آنها بودم که ناگهان دیدم همه آنها دارند با سرعت فرار می کنند و به سمت من می دوند.
من از حرکت بازایستادم و وقتی که قیافه های هراسان آنها را که به سرعت به سمت من می دویدند در نور دیدم, فهمیدم که ماندن جایز نیست و هرچه که هست من هم باید بدوم و فرار کنم. بنابراین من هم برگشتم و شروع کردم به دویدن ولی هنوز هم هیچ چیزی را که باعث ترس بشود نتوانسته بودم ببینم. همسر بهرام که قهرمان دو و میدانی و مربی شنا بود مثل برق از کنار من گذشت و در حالی که با آخرین قدرت می دوید به من گفت که آرش برو بگیرش اون جن داره میاد. دیگران هم از پشت داد می زدند که آرش بیا اون جن رو بگیر. من هم بر سرعت دویدن خودم افزودم و توی دلم گفتم برو بینیم بابا مگه دیوونه ام که برم اون دیوونه رو بگیرم. اصلا به من چه!
همسر بهرام جلوتر از همه می دوید و من هم به دنبالش بودم و بقیه هم پشت سر من میدویدند و مدام اسم من را صدا می کردند. تا اینکه احساس کردم همه ایستادند. من هم ایستادم و همسر بهرام هم بیست متر جلوتر ایستاد. برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم و دیدم که بهرام یک سنگ بزرگ را در دستش گرفته است و دارد با صدای بلند فریاد میزند که آن چوب را بنداز اگرنه میزنم. من به سمت آنها برگشتم و دیدم که یک نفر یک عبای سفید را روی لباس چوپانی پوشیده است طوری که سرش در زیر عبا قرار بگیرد. یک چوب بزرگ هم مثل چوب حضرت موسی در دستش است. آن مرد وقتی دید بهرام در پرت کردن آن سنگ بزرگ جدی است, چوب را به زمین انداخت.
بهرام که قوی هیکل بود به او نزدیک شد و عبا را از سرش کشید. پیمانکار هم که در میان جمعیت بود او را شناخت. بله او یکی از نگهبانان آنجا بود که به همراه همدستش نقش جن را بازی می کردند تا کامیون داران را بترسانند و در شب کار نکنند. پیمانکار با دیدن آن فرد خیلی عصبانی شد و آن مرد التماس می کرد که به خدا ما فقط می خواستیم شوخی کنیم. او آن یک نفر دیگر را هم صدا کرد و گفت که همین الآن بیایید بالا با شما کار دارم. بعد از اینکه ماجرا روشن شد ما برگشتیم به سمت خانه. همسر بهرام می گفت که من به اندازه دیدن ده تا فیلم ترسناک جیغ کشیدم و امشب یکی از هیجان انگیز ترین شبهای زندگیم بود.
برادر زن بهرام هم که تازه زبانش باز شده بود و ترسش ریخته بود یک نگاه چپ چپی به من کرد و گفت حالا همه این قضایا یک طرف, من مانده ام که تو این دویست و پنجاه سال سن جن را از کجا آوردی؟!
با آرزوی موفقیت برای شما