ارسالها: 871
موضوعها: 19
تاریخ عضویت: Oct 2009
رتبه:
45
تشکر: 0
4 تشکر در 0 ارسال
اینم یه نمک دیگه برای تایپیک(کاملا مرتبط با همین ایام و ربان حال اکثر کاربران خودمان)
Postman letter was late I was old baby stray Ferris
Blood vessel was taken to milk the poor albino time course was John G
Letter we would not wind
Or send her forget
Or Dgry on to win Dgry
Into each hunter was hunting and would
Azra was a letter Vamq Qys script came to Leila
Letter to Joseph Postman Zlykha reached our lips came to life ......
خودتان ترجمه اش کنید
به دلایل شخصی از مدیریت استعفا داده ام لطفا سولات مربوط به مدیریت را از من نپرسید
ارسالها: 322
موضوعها: 2
تاریخ عضویت: May 2009
رتبه:
43
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
2010-05-21 ساعت 03:46
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-05-21 ساعت 03:47 توسط Monica.)
من یه شعر میذارم که می دونم اینجا هر کی اینو بخونه، کلی براش معنی پیدا می کنه، چون دم از هجرت میزنه، اینجا هم که مهاجرسراست....
[font=Tahoma]قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب،
دور خواهم شد از این خاک غریب،
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق،
قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید،
همچنان خواهم راند ...
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان ...
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
«دور باید شد، دور.......
مرد آن شهر، اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آئینه تالاری، سرخوشی ها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود
دور باید شد، دور
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست.»
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
پشت دریاها شهری ست،
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است،
بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرند،
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است،
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساططیر می آید در باد
پشت دریا شهری ست
که درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.
پشت دریاها شهری ست!
قایقی باید ساخت .
[/font]
.
[font=Times New Roman]V[/font] رفتن همیشه رسیدن نیست ... ولی برای رسیدن، باید رفت ...
.
ارسالها: 2,286
موضوعها: 6
تاریخ عضویت: May 2009
رتبه:
127
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
این رو من قبل از اینکه بیام میخوندم مونیکا جون...الان دیگه به دردم نمیخوره..قرار نیست دیگه از اینجا جائی برم
جهت تبلیغات در سایت با رایانامه ads@mohajersara.com تماس بگیرید.
ارسالها: 322
موضوعها: 2
تاریخ عضویت: May 2009
رتبه:
43
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
من شرمنده... ادامه شعر رو در برنامه بعدی میذارم!
.
[font=Times New Roman]V[/font] رفتن همیشه رسیدن نیست ... ولی برای رسیدن، باید رفت ...
.
ارسالها: 106
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Apr 2010
رتبه:
11
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
2010-05-21 ساعت 18:34
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-05-21 ساعت 18:34 توسط loony.)
من یه فال حافظ برای انجمن سرایی ها گرفتم جالب در آمد:
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
.................................. هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
بکام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل
............................... چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم
بقیه رو خودتون بخونید برای همتون فال گرفتم
برای رسیدن به مقصد به وسیله نیاندیش به مقصد فکر کن. آنوقت خواهی دید که چه آسان وسیله پیش پایت خواهد ایستاد و تو را به مقصد خواهد رساند.
ارسالها: 12
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Oct 2009
رتبه:
4
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
2010-05-21 ساعت 20:33
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-05-21 ساعت 21:02 توسط farhang.)
شعری کوتاه از مهرداد عارفانی که خود مهاجری است در بلژیک و سخت شاعر .
وقتی تمام درختان به یک سرنوشت دچارند
هر کجای جهان بیاییم
تبر را دشمنیم .
ابر که آفتابی شود
چتر را فراموش کن
یکی دو تا استامینوفن کافی است
برای قدم زدن .
ارسالها: 421
موضوعها: 2
تاریخ عضویت: Jul 2009
رتبه:
36
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
2010-05-22 ساعت 15:19
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-05-24 ساعت 09:09 توسط indmehdi.)
من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم.
هيچ چشمي، عاشقانه به زمين خيره نبود.
كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد.
هيچكس زاغچه اي را سر يك مزرعه جدي نگرفت.
من به اندازه يك ابر دلم ميگيرد
وقتي از پنجره مي بينم حوري
- دختر بالغ همسايه
پاي كمياب ترين نارون روي زمين
فقه ميخواند!
برنده گرین کارت لاتاری 2010.
ساکن لوس آنجلس، کالیفرنیا.
ارسالها: 88
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Oct 2009
رتبه:
34
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
2010-05-22 ساعت 22:46
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-05-22 ساعت 22:46 توسط سارا کوچولو.)
نمي خواهم بميرم
===============
نمي خواهم بميرم، با كه بايد گفت؟
كجا بايد صدا سر داد؟
در زير كدامين آسمان،
روي كدامين كوه؟
كه در ذرات هستي رَه بَرَد توفان اين اندوه
كه از افلاك عالم بگذرد پژواك اين فرياد!
كجا بايد صدا سر داد؟
فضا خاموش و درگاه قضا دور است
زمين كر، آسمان كوراست
نمي خواهم بميرم، با كه بايد گفت؟
اگر زشت و اگر زيبا
اگر دون و اگر والا
من اين دنياي فاني را
هزاران بار از آن دنياي باقي دوست تر دارم.
به دوشم گرچه بارغم توانفرساست
وجودم گرچه گردآلود سختي هاست
نمي خواهم از اين جا دست بردارم!
تنم در تار و پود عشق انسانهاي خوب نازنين
بسته است.
دلم با صد هزاران رشته، با اين خلق
با اين مهر، با اين ماه
با اين خاك با اين آب ...
پيوسته است.
مراد از زنده ماندن، امتداد خورد و خوابم نيست
توان ديدن دنياي ره گم كرده در رنج و عذابم نيست
هواي همنشيني با گل و ساز و شرابم نيست.
جهان بيمار و رنجور است.
دو روزي را كه بر بالين اين بيمار بايد زيست
اگر دردي ز جانش برندارم ناجوانمردي است.
نمي خواهم بميرم تا محبت را به انسانها بياموزم
بمانم تا عدالت را برافرازم، بيفروزم
خرد را، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم
به پيش پاي فرداهاي بهتر گل برافشانم
چه فردائي، چه دنيائي!
جهان سرشار از عشق و گل و موسيقي
و نور است ...
نمي خواهم بميرم، اي خدا!
اي آسمان!
اي شب!
نمي خواهم
نمي خواهم
نمي خواهم
مگر زور است؟
فریدون مشیری
============
ارسالها: 12
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Oct 2009
رتبه:
4
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
2010-05-24 ساعت 17:49
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-06-02 ساعت 03:12 توسط farhang.)
شعری کوتاه از قباد جلی زاده که دوست خوب و نازنینم سعید دارایی ترجمه اش کرده :
تمام پلیس های محل
به دنبال گردبادی افتادند
می گویند:
در راسته ی خیابان شهر
دامن زنی را بالا زده است !
توی این متن کوتاه که من شعرش می خوانم طنز گریه آوری است و طعنه ای بزرگ و انتقادی ژرف که نمی توانم ساده از برابرش رد شوم . راوی این شعر سوم شخصی است که می توانیم هر یک از ما باشیم و جنگی که توی آن گرد و خاک بپا کرده جنگ استبداد و طبیعت است .
ابر که آفتابی شود
چتر را فراموش کن
یکی دو تا استامینوفن کافی است
برای قدم زدن .
ارسالها: 23
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: May 2010
رتبه:
3
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
به سراغ من اگر میآیی ، نرم و آهسته بیا!!! که مبادا ترک بردارد چینی نازک تنهایی من
این شعر از سهراب روی قبر ترک خورده اش حک شده.
ارسالها: 55
موضوعها: 1
تاریخ عضویت: Oct 2008
رتبه:
17
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
2010-05-28 ساعت 03:05
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-05-28 ساعت 03:10 توسط hoda_ch.)
هرگز از مرگ نهراسيده ام
اگر چه دستانش از ابتذال، شکننده تر بود.
هراس من – باری – همه از مردن در سرزمينی است
که مزد گورکن
از آزادی آدمی
افزون تر باشد
●
جستن
يافتن
و آنگاه
به اختيار برگزيدن
و از خويشتن خويش
با روئی پی افکندن ...
اگر مرگ را از اين همه ارزشی بيش تر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسيده باشم.
احمد شاملو: از کتاب کاشفان فروتن شوکران
کيفر
در اين جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندين حجره، در هر حجره
چندين مرد در زنجير ...
از اين زنجيريان يک تن، زنش را در تب تاريک بهتانی به ضرب
دشنه ئی کشته است.
از اين مردان، يکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود
را، بر سر برزن، به خون نان فروش
سخت دندان گرد آغشته است.
از اينان، چند کس، در خلوت يک روز باران ريز، بر راه
رباخواری نشسته اند
کسانی، در سکوت کوچه، از ديوار کوتاهی به روی بام
جسته اند
کسانی، نيم شب در گورهای تازه، دندان طلای مردگان را
می شکسته اند.
من اما هيچ کس را در شبی تاريک و توفانی نکشته ام
من اما راه بر مرد رباخواری نبسته ام
من اما نيمه های شب ز بامی بر سر بامی نجسته ام.
در اين جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب و در هر نقب چندين حجره، در هر
حجره چندين مرد در زنجير
در اين زنجيريان هستند مردانی که مردار زنان را دوست
می دارند.
در اين زنجيريان هستند مردانی که در رويای شان هر شب زنی
در وحشت مرگ از جگر بر می کشد فرياد.
من اما در زنان چيزی نمی يابم – گر آن همزاد را روزی نيابم
ناگهان، خاموش –
من اما در دل کهسار روياهای خود، جز انعکاس سرد آهنگ
صبور اين علف های بيابانی که می
رويند و می پوسند و می خشکند و
می ريزند، با چيزی ندارم گوش.
مرا گر خود نبود اين بند، شايد بامدادی همچو يادی دور و لغزان
می گذشتم از تراز خاک سرد پست ...
جرم اين است!
جرم اين است!
احمد شاملو: کاشفان فروتن شوکران
ارسالها: 12
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Oct 2009
رتبه:
4
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
2010-05-30 ساعت 03:21
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-05-30 ساعت 03:21 توسط farhang.)
شعری کوتاه از سعید دارایی :
نیمه شبی
زیر پلی
رودخانه می شوم
مرگ در من غرق می شود .
شکل طبیعی مرگ که در ذهنیت ما به صورت منطقی جا خشک کرده در این شعر به هم ریخته و نوع دیگری از مرگ را می بینیم که برایمان تازگی دارد و دقیقن اتفاق شاعرانه همینجا رخ می دهد ؛ اینکه انسانی تبدیل به رودخانه می شود و مرگ در او غرق می شود نه اینکه انسانی در رودخانه غرق شود که شکل عرف مرگ غرق شدگی در ذهنیت ماست . زمان این شعر نیمه شب است و مکان آن زیر پل و اتفاقی که در این زمان و مکان رخ می دهد مسخ شدگی راوی است که خودش با رودخانه یکی شده و مرگ در او غرق می شود یا به عبارتی او غرق در مرگ می شود در بستر رودخانه از زیر پل .
ابر که آفتابی شود
چتر را فراموش کن
یکی دو تا استامینوفن کافی است
برای قدم زدن .
ارسالها: 127
موضوعها: 2
تاریخ عضویت: Mar 2010
رتبه:
14
تشکر: 0
2 تشکر در 0 ارسال
گل و ریحان کدامین چمنت بنمودند/ که شکستی قفس ای مرغ گلستانی من/ من که قدر گهر پاک تو میدانستم /ز چه مفقود شدی ای گهر کانی من/ من که آب تو ز سرچشمه دل میدادم / آب و رنگت چه شد ای لاله نعمانی من/ من یکی مرغ غزلخوان تو بودم چه فتاد/ که دگر گوش نداری به نواخوانی من/ گنج خود خواندیم و رفتی و بگذاشتیَم/ ای عجب بعد تو با کیست نگهبانی من