سلام مهاجرسرا !
شعر : ایرانی...خارجی...غربتی...طنز ...کلاسیک...غیر کلاسیک...از همه رنگش !
درود در بدرود
شعر : ایرانی...خارجی...غربتی...طنز ...کلاسیک...غیر کلاسیک...از همه رنگش !
درود در بدرود
کانال تلگرام مهاجرسرا |
---|
انجمن شعر مهاجرسرا
|
سلام مهاجرسرا !
شعر : ایرانی...خارجی...غربتی...طنز ...کلاسیک...غیر کلاسیک...از همه رنگش ! درود در بدرود تشکر کنندگان: ParsTrader ، kianoush ، lexington ، honareirani ، OverLord ، looloo ، shahram1347
به اینجا که نگاه می کنم
رو بروی من رژه می روی با پنچاه ستاره ی روشن و من به احترامت خبر دار می ایستم آمریکای بزرگوار.
ابر که آفتابی شود
چتر را فراموش کن یکی دو تا استامینوفن کافی است برای قدم زدن . تشکر کنندگان: ADONIS ، سارا کوچولو ، lexington ، kianoush ، honareirani ، looloo
2010-05-17 ساعت 09:33
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-05-17 ساعت 09:36 توسط سارا کوچولو.)
اردیبهشت ماه امسال مصادف است با پنجاه سالگی شعر کوچه
http://www.parand.se/tr-moshiri-kocheh.htm پایدار باشین
2010-05-17 ساعت 09:43
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-05-17 ساعت 09:44 توسط سارا کوچولو.)
ژاله عالمتاج قائم مقامی!
------------------------------ در جسارت فکر و اندیشه پیش کسوت فروغ فرخزاد و سیمین بهبهانی است یکقرن پیش از این میزیسته است. ٢٢ سال پیش از پروین اعتصامی چشم به جهان گشوده بود. اما دریغا! بسیار کم میشناسندش. آزاده زنی که در دورانی از زمان، و مکانی از جهان به دنیا آمد که دانش و آزادگی برای زن حاصلی جز رنج نمیآورد، و او جان هوشیاری که سر تسلیم به زمانه خود را نداشت. از کجا و از کدامین روزنهای همه به هراسناکیها گشوده، جهانی دیگر را پاییده بود که امید رهایی زن فردا را در آن خراب آباد که نه دشمن ، بلکه انکار زن بود، سرود : " باکی از طوفان ندارم، ساحل از من دور نیست تا نگویی گور توست این سهمگین دریای من زیر دستم گو مبین ای مرد! کاندر وقت خویش از فلک برتر شود این بینوا بالای مـــن کهنه شد افسانهات ای آدم! آخر گوش کن داستانی تازه میخواند تو را حوای من گر بخوانم قصه، گویی دعوی پیغمبری ست زانچه در آیینه بیند دیده بینای من " اسفند ماه ١٢٦٢، در قصبه فراهان نوزاد دختری متولد شد، نواده پسری میرزاابوالقاسم قائم مقام فراهانی میشد، وزیر دانشمند عباس میرزا نایب السلطنه، معلم و مرشد میرزا تقی خان امیرکبیر. کسی که عباس میرزا اولین اصلاحات منظم اداری در تاریخ ایران را به دانش و درایت او انجام داده بود. این دختر را به پیروی از شأن و منزلت خاندانی عالم تاج نام نهادند و ژآله نامی ست که او بعدها برای امضای اشعار خود برگزید تا شاید از گزندها مصون بماند ویا شاید ازسر بیزاری از این معنا که خود یافته بود: " تاج عالم گر منم بیگفتگوی خاک عالم بر سر عالم کنی " چه کسی باور میکند که صد سال پیش از این، زنی در ایران، ازدواج ناخواسته را با تن فروشی برابر نهاده و آنرا سروده باشد؟! " ای ذخیره کامرانیهای مرد / چند باید برده آسا زیستن؟ تن فروشی باشد این یا ازدواج؟ / جان سپاری باشد این یا زیستن؟ " و یا باز در جای دیگر: " مرد سیما ناجوانمردی که ما را شوهر است مر زنان را از هزاران مرد نامحرم تر است آن که زن را بیرضای او به زور و زر خرید هست نا محرم به معنی، ور به صورت شوهر است " عالمتاج قائم مقامی مادر شاعر معاصر پژمان بختیاری است و دیوان اشعارش ....هر آنچه که باقیمانده است ....توسط ایشان در سال 1345 به چاپ رسیده است. یک سوال.... آیا او را میشناختید؟ و یا حتی اسمش را شنیده بودید.؟ برای اکثر ما شعری که احساس زن بودن در آن آشکارا آمده باشد از فروغ فرخزاد است ولی در حقیقت ژاله قائم مقام پیش کسوت این ابداع در شعر فارسی بوده است. روانش شاد باد تشکر کنندگان: ADONIS ، farhang ، lexington ، Monica ، nochen ، hvm ، jam_14051 ، honareirani ، payam_prz ، looloo ، samin ، shahram1347 ، majaleh-iran ، sepinod
2010-05-17 ساعت 21:33
به به !!! آفرین به شما خوش ذوقانی که در این وانفسای همهمه ی ارسال نامه و دلنگرانی های بیهوده ای که هیچ ثمری ندارد؛ اینگونه گردهم جمع شده اید و از «گـُل و بلبل» میگویید و میشنوید..... بابا خسته شدیم از خشکی زندگی روزانه.... به تنگ آمدیم از خشونت اخبار .... فرسودیم از شکسته شدن ساقه ی گـُل جوانان سروقد، مدیریت جهان، سوزان بودن سرمای زمانه و ....
بیایید با پناه بردن به ادبیات غنی فارسی، پناهی ولو کوتاه مدت برای دل رمیده مان بجوییم.... بازهم تشکر خاص از دوستانی که در این قسمت به فعالیت میپردازند و شاید اینگونه به یاد آوریم که بودیم و چه شدیم و به کجا خواهیم رفت؟؟؟ ایرانی نژاد از هرگونه خشونت کلامی و لفظی پرهیز دارد و به همه ی افکار و نظرات مختلف دیگران نهایت احترام را قائل میشود؛ ولو که مخالف سرسخت آنان باشند..... ایرانی با نوشیدن جرعه ای از عرفان و محبت در فرهنگ ایرانی، هیچگاه دشمنی نتراشیده و مخالف فکری و نظری خود را با نهایت تضاد آرا و افکارش، دوست خواهد داشت و دوست میدارد. پیروز باشید و همچنان ادامه بدهید که من یکی مشتری پر و پا قرص نوشته هایتان هستم و جا دارد از «ساراکوچولو» بابت معرفی وبلاگ تشکر کنم ، تمام روز فایلهای صوتی را میشنیدم و لذت ها میبردم........ارادتمند حمید
دوستان گرامی، برای خواندن نوشته های بیشتری از اینجانب، میتوانید با کلیک کردن در«اینجــا- از دیار نجف آباد تا آمریکای جهانخوار»به وبلاگ شخصی ام تشریف بیاورند تا بیشتر درخدمتتان باشم..... موفق و پیروز باشید. ارادتمند حمید
تشکر کنندگان: farhang ، Ali Sepehr ، ADONIS ، kianoush ، سارا کوچولو ، Monica ، hvm ، honareirani ، OverLord ، looloo ، shahram1347
2010-05-17 ساعت 23:57
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-05-17 ساعت 23:58 توسط سارا کوچولو.)
حکایت بعضی ها ... !
----------------------- بعضيها شعرشان سپيد است، دلشان سياه، بعضيها شعرشان كهنه است، فكرشان نو، بعضيها شعرشان نو است، فكرشان كهنه، بعضيها يك عمر زندگي ميكنند براي رسيدن به زندگي، بعضيها زمينها را از خدا مجاني ميگيرند و به بندگان خدا گران ميفروشند. *** بعضيها حمال كتابند، بعضيها بقال كتابند، بعضيها انبارداركتابند، بعضيها كلكسيونر كتابند *** بعضيها قيمتشان به لباسشان است، بعضي به كيفشان و بعضي به كارشان، بعضيها اصلا قيمتي ندارند، بعضيها به درد آلبوم ميخورند، بعضيها را بايد قاب گرفت، بعضيها را بايد بايگاني كرد، بعضيها را بايد به آب انداخت! *** بعضيها هزار لايه دارند بعضيها ارزششان به حساب بانكيشان است، بعضيها همرنگ جماعت ميشوند ولي همفكر جماعت نه، بعضيها را هميشه در بانكها ميبيني يا در بنگاهها. بعضيها در حسرت پول هميشه مريضند، بعضيها براي حفظ پول هميشه بيخوابند، بعضيها براي ديدن پول هميشه ميخوابند، بعضيها براي پول همه كاره ميشوند. *** بعضيها نان نامشان را ميخورند، بعضيها نان جوانيشان را مي خورند، بعضيها نان موي سفيدشان را مي خورند، بعضيها نان پدرانشان را ميخورند، بعضيها نان خشك و خالي ميخورند، بعضيها اصلا نان نميخورند، *** بعضی ها.. بعضيها با گلها صحبت ميكنند، بعضيها با ستارهها رابطه دارند. بعضي ها صداي آب را ترجمه ميكنند. بعضي ها صداي ملائك را ميشنوند. بعضي ها صداي دل خود را هم نميشنوند. *** بعضي ها حتي زحمت فكركردن را به خود نميدهند. بعضي ها در تلاشند كه بيتفاوت باشند. بعضي ها فكر ميكنند چون صدايشان از بقيه بلندتر است، حق با آنهاست. بعضي ها فكر ميكنند وقتي بلندتر حرف بزنند، حق با آنهاست. بعضي ها براي سيگار كشيدنشان همه جا را ملك خصوصي خود ميدانند. بعضي ها فكر ميكنند پول مغز ميآورد و بي پولي بي مغزي. بعضي ها براي رسيدن به زندگي راحت، عمري زجر ميكشند * * * بعضي ها ابتذال را با روشنفكري اشتباه ميگيرند. بعضي از شاعران براي ماندگار شدن چه زجرها كه نميكشند. بعضي ها يك درجه تند زندگي ميكنند، بعضيها يك درجه كند. هيچكس بيدرجه نيست. *** بعضي ها در تمام زندگيشان نقش بازي ميكنند. بعضي از آدمها فاصله پيوندشان مانند پل است، بعضي مانند طناب و بعضي مانند نخ. بعضي ها دنيايشان به اندازه يك محله است، بعضي به اندازه يك شهر، بعضي به اندازه كرة زمين و بعضي به وسعت كل هستي بعضی ها دنبال چراغ می گردند. بعضی تا ابد بی چراغ می مانند.. بعضی چراغ راه می شوند بعضی تاریک می مانند و هرچه چراغ ببینند خاموش می کنند بعضی ها دستهاشان بی چراغ اما دلشان چراغانی است *** بعضی ها نگاهشان یخ زده است. بعضی ها دستهایشان یخ زده است. بعضی ها دلهاشان یخ زده است. بعضی ها دلشان شکسته است. . . . ... بعضی ها.. بعضي ها خيلي جورهاي مختلف هستند! ... تشکر کنندگان: ADONIS ، nochen ، lexington ، hvm ، ParsTrader ، laili ، jam_14051 ، honareirani ، vahidansari ، looloo ، shahram1347 ، majaleh-iran ، sepinod
2010-05-18 ساعت 00:08
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-05-18 ساعت 05:17 توسط سارا کوچولو.)
اولین روز دبستان بازگرد کودکی ها شاد و خندان باز گرد باز گرد ای خاطرات کودکی بر سوار اسب های چوبکی خاطرات کودکی زیباترند یادگاران کهن مانا ترند درسهای سال اول ساده بود آب را بابا به سارا داده بود درس پند آموز روباه و خروس روبه مکار و دزد و چاپلوس روز مهمانی کوکب خانم است سفره پر از بوی نان گندم است کاکلی گنجشککی باهوش بود فیل نادانی برایش موش بود با وجود سوز و سرمای شدید ریز علی پیراهن از تن می درید تا درون نیمکت جا می شدیم ما پر از تصمیم کبری می شدیم پاک کن هایی ز پاکی داشتیم یک تراش سرخ لاکی داشتیم کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت دوشمان از حلقه هایش درد داشت گرمی دستانمان از آه بود برگ دفتر ها به رنگ کاه بود مانده در گوشم صدایی چون تگرگ خش خش جاروی با پا روی برگ همکلاسیهای من یادم کنید باز هم در کوچه فریادم کنید همکلاسیهای درد و رنج و کار بچه های جامه های وصله دار بچه های دکه سیگار سرد کودکان کوچک اما مرد مرد کاش هرگز زنگ تفریحی نبود جمع بودن بود و تفریقی نبود کاش می شد باز کوچک می شدیم لا اقل یک روز کودک می شدیم یاد آن آموزگار ساده پوش یاد آن گچها که بودش روی دوش ای معلم نام و هم یادت به خیر یاد درس آب و بابایت به خیر ای دبستانی ترین احساس من بازگرد این مشقها را خط بزن
شعری از ریچارد براتیگان که علیرضا بهنام ترجمه اش کرده
"کرم ها می خورند مغزی را که حس کرده است و نگران شده است و نوشته است این شعرها را بگذار کرم ها حالشان را ببرند آنها فقط یک بار زندگی می کنند " این شعر بر مدار انسان می چرخد ، بر مدار زندگی انسانی و مرگ که جزء جدا نشدنی زندگی است و وسعت این شعر به اندازه ی وسعت زندگی انسان در قرن بیست و یکم است. گرچه توی این کار کرم ها نقش اصلی را بازی می کنند اما انتقاد بزرگش به خود زندگی انسانی است . نگرانی بزرگ این شعر برای انسانی است که حس می کند ، نگران می شود و احتمالن گاهی شعر نوشته است و حتمن نیاز دارد حالش را ببرد مثل کرم ها که حالشان را می برند و یکبار زندگی خواهند کرد . انسانی که مغزش را خواهند خورد خواه و ناخواه این کرم های دوست داشتنی.
ابر که آفتابی شود
چتر را فراموش کن یکی دو تا استامینوفن کافی است برای قدم زدن . تشکر کنندگان: seravin ، lexington ، jam_14051 ، ADONIS ، kianoush ، OverLord ، سارا کوچولو ، looloo ، majaleh-iran
2010-05-18 ساعت 01:50
ساراکوچولو ی گرامی
این شعری که از کتابهای دبستانی شروع میشد و یادی از معلم میکرد بسیار به دلم چسبید....میشه خواهش کنم نام شاعر را درصورتی که میدانید و یامیتوانید بیابید برای اطلاع و رعایت احترام به اندیشه ی عمیق آنها ذکر بفرمایید؟ باید این شعر را برای روز معـّلم مینوشتی تا زنگی از دل من برمیداشتید؛ ولی حیف که نشد و از همه مهمتر من معلم ساده پوش و سال اوّل نیستم و از همه بدتر توی کشور امپریالیست به این کارم مشغولم و اجر ندارم.... (شوخی بود) فقط اگه نام شاعر را بدانید وذکر کنید ممنون میشوم...ارادتمند حمید
دوستان گرامی، برای خواندن نوشته های بیشتری از اینجانب، میتوانید با کلیک کردن در«اینجــا- از دیار نجف آباد تا آمریکای جهانخوار»به وبلاگ شخصی ام تشریف بیاورند تا بیشتر درخدمتتان باشم..... موفق و پیروز باشید. ارادتمند حمید
تشکر کنندگان: hvm ، Monica ، سارا کوچولو ، laili ، ADONIS ، kianoush ، OverLord ، honareirani ، looloo ، Jav3
2010-05-18 ساعت 05:13
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-05-18 ساعت 05:13 توسط سارا کوچولو.)
استاد گرامی
باسپاس از توجهی که داشتید ، اسم ایشان " محمد علي حريري جهرمي " می باشد. بر قرار باشین
2010-05-18 ساعت 05:33
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-05-18 ساعت 05:34 توسط سارا کوچولو.)
ثانیه
جیب هایم پر از ثانیه است و کیف دستم به خانه می رسم دوباره غروب است پسرم گنجشک های باغجه را می پراند ثانیه ها را به باغچه می پاشم همسرم می گوید: از دست رفته ها را می کاری می گویم: دستاورد است دست کم پرندگان برمی چینند و شاید برای پسرم ساعتی بروید ... -سعید مغمومی، مجله چیستا مهر 85
2010-05-19 ساعت 01:20
شعری از ناظم حکمت ران که احمد پوری آن را برگردانده به فارسی :
دکتر! نیمی از قلب من اگر اینجاست نیم دیگر در چین است با لشکری که پیش می رود به سوی رود زرد. همه روزه دکتر!همه روزه در سپیده دمان قلبم در یونان تیر باران می شود و همه شب زمانی که زندانیان در خوابند قلبم در خانه مخروبه ای در استانبول می آساید. و پس از ده سال آن چه که می توانم به مردم هدیه کنم این سیب سرخ است و این است دکتر این است سبب آنژین صدری من نه نیکوتین،نه زندان، نه گرفتگی رگها شب را از پشت میله ها کنار می زنم زیر سنگینی سینه ام قلبم هنوز،با دورترین ستاره ها می تپد. طنز نا خودآگاهی که توی این شعر خودش را عقب کشیده اینجاست که راوی این شعر خود یک زندانی در بند است و عجیب تر اینکه آنژین صدری اش اوت کرده و دارد با دکتر بهداری حرفایی می زند که بعید است از یک زندانی و چنان خودش را در جهان گسترش داده که مخاطب احتمالی مرزها را فراموش می کند و مسخ می شود در شکوه انسانی . عشق و امیدی که توی این شعر شعله کشیده جدن بی همتاست ، تا جایی که راوی این شعر علت بیماری اش را فلاکت انسانها می داند.
ابر که آفتابی شود
چتر را فراموش کن یکی دو تا استامینوفن کافی است برای قدم زدن .
2010-05-20 ساعت 01:00
یک شعر از آمریکا برای مهاجرسرا نوشتم و به احترام آمریکا از ریچارد براتیگان آمریکایی شروع کردم و یک ترجمه از حکمت ترک که خودش سالها در هجرت بود و در هجرت جان داد و حالا خوبه به یه شعر وطنی برسیم ، شعری از تیرداد نصری شاعر ایرانی کمتر شناخته شده _به دلیل چاپ نکردن کتاب _که به طور نا محسوس تاثیری چشمگیر در ادبیات معاصر ایران داشته و سالهای آخر عمرش در لندن زندگی کرد و در خیابان های لندن غریبانه به سبک یک شاعر پر کشید . در زیر شعر چشم انتظاری از مجموعه " و در همه ی بندرگاه ها صحبت از کشتی گمشده بود " را آورده ام که غمگنانگی توی نگاه راوی این شعر آنقدر عظیم است که من و ابر یکی شده ایم .
چشم انتظاری شبی _ ساکت تر از خیابان ها آسمانی _ساکت تر از میدان و انتظار آوازه خوان ولگردی . شبی ساکت ترین : شبیه دل من که دل نیست، منم با ابرها که جمع آمده در من . آسمانی ، ساکت ترین : شبیه خود من که خیره ام از پنجره به پنجره های شهر خیره ایم از پنجره ،به پنجره های شهر : اگرچه هزار قناری در گلوی هر یکمان جاری ما ساکتیم _ خیابان را نفس می کشیم . یکدیگر را نفس می کشیم که لباس نویی به تن داریم . پایان ولگرد را نفس می کشیم . کسی را نفس می کشیم . کسی که اگر نیاید چنان خواهم گریست که بگویند - بعدها بگویند -: « این باران نیست که می بارد صدای ریزش مردی است روی بام شهر . همه ی ما را می گرید!» سه کتاب اینترنتی از تیرداد نصری برای دانلود در اختیارتون می ذارم تا بیشتر با این بزرگ آشنا بشید و با شعر هاش زندگی کنید : دو قدم مانده به خاکستر و در همه ی بندر گاه ها صحبت از کشی گمشده بود بوسه بر آتش
ابر که آفتابی شود
چتر را فراموش کن یکی دو تا استامینوفن کافی است برای قدم زدن . تشکر کنندگان: nochen ، ADONIS ، سارا کوچولو ، lexington ، kianoush ، looloo ، mahdis ، majaleh-iran
این هم برای نمک تاپیک.
شعری از رابرت فراست:
Stopping By Woods On A Snowy Evening (Robert Lee Frost)
Whose woods these are I think I know. His house is in the village, though; He will not see me stopping here To watch his woods fill up with snow. My little horse must think it's queer To stop without a farmhouse near Between the woods and frozen lake The darkest evening of the year. He gives his harness bells a shake To ask if there's some mistake. The only other sound's the sweep Of easy wind and downy flake. The woods are lovely, dark, and deep, But I have promises to keep, And miles to go before I sleep, And miles to go before I sleep. تصور میکنم بدانم این مرغزار به که تعلق دارد. خانه اش در میان دهکده است. نخواهد دید که اینجا ایستاده ام که درختان پوشیده از برفش را ببینم. اسب باید در حیرت باشد که چرا در تاریکترین غروب زمستان بین دریاچه ای یخزده و این درختان بدون هیچ سرپناهی ایستاده است. افسارش را به صدا در می آورد که مرا از اشتباه در آورد. تنها صدای دیگری که می شنوم گردش ملایم باد در میان برفهای نرم است. جنگل جذاب و مرموز و بی انتهاست. اما من باید به وعده ام عمل کنم و قبل از این که بخوابم مسافت عظیمی در پیش دارم. مسافتی عظیم، پیش از این که بخوابم. (این تیکه آخر در فیلم "تلفن"به این صورت ترجمه شده: جنگل زیباست، عمیق و تاریک، اما من وعده ای داده ام که باید به آن عمل کنم و پیش از این که بخوابم کیلومترها راه برم). این شعر به عقیده من بسیار مذهبی است. زیاد حوصله تجزیه و تحلیلش را ندارم اما کلیدش را به شما میدم: مرغزار تاریک، دنیای آرامش پس از مرگ است که متعلق به همه انسانهاست که در "دهکده" ای به نام دنیا سکونت دارند. اسب، همان ضمیر نا خودآگاه جستجو گر ماست که بی هدف ایستاده و ما را نظاره می کند. مسافت در پیش رو همان عمر است و خواب هم که معلوم است.... رابرت فراست، شعری دارد به نام "درختان غان" که در آن به وضوح اعلام کرده عاشق زندگی است و زمین را دوست دارد. در واقع میشود آن شعر را پیش درآمد شعر "ایستادن در کنار درختان در بعد از ظهری برفی" دانست.
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش----------بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
پنج روز که استعاره از روزهای سال کبیسه در طول زندگی باغبان هست! صبر هم که برای ویزای آمریکا هست!!! استاد شجریان هم یه آوازش را خوانده اند، حتماً گوش بدید اگر گوش ندادید! خیلی جالبه... |