ارسالها: 247
موضوعها: 5
تاریخ عضویت: Dec 2011
رتبه:
47
تشکر: 1
4 تشکر در 1 ارسال
نامه دختر زیبای 24 ساله و پاسخ رئیس ثروتمند
يك دختر خانم زيبا خطاب به رئيس شركت امريكائي ج پ مورگان نامهاي بدين مضمون نوشته است:
ميخواهم در آنچه اينجا ميگويم صادق باشم. من 24 سال دارم. جوان و بسيار زيبا، خوشاندام، خوش هیکل، خوش بیان، دارای تحصیلات آکادمیک و مسلط به چند زبان دنیا هستم.
آرزو دارم با مردي با درآمد سالانه 500 هزار دلار يا بيشتر ازدواج كنم. شايد تصور كنيد كه سطح توقع من بالاست، اما حتي درآمد سالانه يك ميليون دلار در نيويورك هم به طبقه متوسط تعلق دارد.
چه برسد به 500 هزار دلار. خواست من چندان زياد نيست. آیا مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلاري وجود دارد؟
آيا شما خودتان ازدواج كردهايد؟ سئوال من اين است كه چه كنم تا با اشخاص ثروتمندي مثل شما ازدواج كنم؟
چند سئوال ساده دارم:
1- پاتوق جوانان مجرد و پولدار كجاست؟
2- چه گروه سني از مردان به كار من ميآيند؟
3- معيارهاي شما براي انتخاب زن كدامند؟
امضا، خانم زيبا و خوش آندام
و اما جواب مدير شركت مورگان:
نامه شما را با شوق فراوان خواندم. در نظر داشته باشيد كه دختران زيادي هستند كه سوالاتي مشابه شما دارند. اجازه دهيد در مقام يك سرمايهگذار حرفهاي موقعيت شما را تجزيه و تحليل كنم :
درآمد سالانه من بيش از 500 هزار دلار است كه با شرط شما همخواني دارد، اما خدا كند كسي فكر نكند كه اكنون با جواب دادن به شما، وقت خودم را تلف ميكنم.
از ديد يك تاجر، ازدواج با شما اشتباه است، دليل آن هم خيلي ساده است: آنچه شما در سر داريد مبادله منصفانه "زيبائي" با "پول" است. اما اشكال كار همين جاست: زيبائي شما رفتهرفته بعد ده سال آرام آرام به کل محو ميشود اما پول من، در حالت عادي بعيد است بر باد رود.
در حقيقت، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زيبائي شما نه و چین و چروک و پیری زود رس زنانه جایگزین این زیبائی خواهد گردید و اثری از این جوانی و زیبائی باقی نخواهد ماند.
از نظر علم اقتصاد، من يك "سرمايه رو به رشد" هستم اما شما يك "سرمايه رو به زوال".
به زبان والاستريت، هر تجارتي "موقعيتي" دارد. ازدواج با شما هم چنين موقعيتي خواهد داشت. اگر
ارزش تجارت افت كند عاقلانه آن است كه آن را نگاه نداشت و در اولين فرصت به ديگري واگذار كرد و اين چنين است در مورد ازدواج با شما.
بنابراین هر آدمي با درآمد سالانه 500 هزار دلار نادان نيست که با شما ازدواج کند به همین دلیل ما فقط با امثال شما قرار ميگذاريم اما ازدواج هرگز.
اما اگر شما علاوه بر جوانی و زیبائی کالایی داشته باشید که مثل سرمایه من رو به رشد باشد و یا حداقل نفع آن از من منقطع نشود کالاهایی با ارزش مثل "انسانیت، پاکدامنی، شعور، اخلاق، تعهد، صداقت، وفاداری، حمایت، دوست داشتن، عشق و ... " آن وقت احتمالا این معامله برای من هم
سود فراوانی خواهد داشت چون ممکن است من حتی فاقد دارایی هایی با ارزش با مشخصات شما باشم و برای داشتن آنها پول زیادی خرج کنم. چون بعد چند مدت از ازدواج، بیش از زیبائی، اندام و هیکل، مواردی که بیان کردم برای زندگی مشترک لازم بوده و من شدیدا به آنها نیاز پیدا خواهم کرد.
در هر حال به شما پيشنهاد ميكنم كه قيد ازدواج با آدمهاي ثروتمند را بزنيد. بجاي آن شما خودتان ميتوانيد با کمی تفکر و تلاش و با داشتن درآمد سالانه 500 هزار دلاري، فرد ثروتمندي شويد. اينطور، شانس شما بيشتر خواهد بود تا آن كه يك پولدار احمق را پيدا كنيد.
اميدوارم اين پاسخ كمكتان كند.
امضا رئيس شركت ج پ مورگان
ارسالها: 1,426
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Jul 2009
رتبه:
75
تشکر: 0
2 تشکر در 0 ارسال
یک متن جالب از یک نویسنده ایرانی امریکایی که به وطن سفر کرده بوده.
http://online.wsj.com/news/articles/SB10...1027914454
آنکس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به مقصد برساند
ارسالها: 615
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Apr 2013
رتبه:
84
تشکر: 108
31 تشکر در 11 ارسال
من اولین باره اومدم اینجا و ده صفحه اخر خوندم خیلی قشنگ بود و این صفحه جز یکی از صفحاتی میشه که هروز سر خواهم زد
ارسالها: 1,426
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Jul 2009
رتبه:
75
تشکر: 0
2 تشکر در 0 ارسال
مثل مگس زندگی نکنیم!
دیروز پس از یک هفته که مگسی در خانه ام میگشت، جنازه اش را روی میز کارم پیدا کردم.
یک هفته بود که با هم زندگی میکردیم. شبها که دیر میخوابیدم، تا آخرین دقیقه ها دور سرم میچرخید. صبح ها اگر دیر از خواب بیدار می شدم، خبری از او هم نبود. شاید او هم مانند من، سر بر کتابی گذاشته و خوابیده بود.
در گشت و گذار اینترنتی، متوجه شدم که عمر بسیاری از مگس های خانگی در دمای معمولی حدود ۷ تا ۲۱ روز است.
با خودم... شمردم. حدود ۷ روز بود که این مگس را میدیدم. این مگس قسمت اصلی یا شاید تمام عمرش را در خانه ی من زندگی کرده بود. احساسم نسبت به او تغییر کرد. به جسدش که بیجان روی میز افتاده بود، خیره شده بودم.
غصه خوردم. این مگس چه دنیای بزرگی را از دست داده است. لابد فکر میکرده «دنیا» یک خانه ی ۵۰ متری است که روزها نور از «ماوراء» به درون آن می تابد و شبها، تاریکی تمام آن را فرا میگیرد. شاید هم مرا بلایی آسمانی میدیده که به مکافات خطاهایش، بر او نازل گشته ام!
شاید نسبت آن مگس به خانه ی من، چندان با نسبت من به عالم، متفاوت نباشد.
من مگس های دیگر خانه ام را با این دقت نگاه نکرده ام. شاید در میان آنها هم رقابت برای اینکه بر کدام طبقه کتابخانه بنشینند وجود داشته.
شاید در میان آنها هم مگس دانشمندی بوده است که به دیگران «تکامل» می آموخته و میگفته که ما قبل از اینکه «بال» در بیاوریم، شبیه این انسانهای بدبخت بوده ایم.
شاید به تناسخ هم اعتقاد داشته باشند و فکر کنند در زندگی قبلی انسانهایی بوده اند که در اثر کار نیک، به مقام «مگسی» نائل آمده اند.
شاید برخی از آنها فیلسوف بوده باشند. شاید در باره فلسفه ی زندگی مگسی، حرف ها گفته و شنیده باشند.
شاید برخی از آنها تمام عمر را با حسرت مهاجرت به خانه ی همسایه سر کرده باشند.
مگسی را یادم میآید که تمام یک هفته ی عمرش را پشت شیشه نشسته بود به امید اینکه روزی درها باز شود و به خانه ی همسایه مهاجرت کند…
مگس دیگری را یادم آمد که تمام هفت روز عمرش را بی حرکت بر سقف دستشویی نشسته بود. تو گویی که فکر میکرد با برخواستن از سقف، سقوط خواهد کرد. یا شاید از ترس اینکه بیرون این اتاق بسته ی محبوس، جهنمی برپاست…
بالای سر مگس مرده نشستم و با او حرف زدم:
کاش میدانستی که دنیا بسیار بزرگ تر از این خانه ی کوچک است.
کاش جرأت امتحان کردن دنیاهای جدید را داشتی.
کاش تمام عمر هفت روزه ی خود را بر نخستین دانه ی شیرینی که روی میز من دیدی، صرف نمیکردی.
کاش لحظه ای از بال زدن خسته نمیشدی، وقتی که قرار بود برای همیشه اینجا روی این میز، متوقف شوی.
آن مگس را روی میزم نگاه خواهم داشت تا با هر بار دیدنش به خاطر بیاورم که:
عمر من در مقایسه با عمر جهان از عمر این مگس نیز کوتاه تر است. شاید در خاطرم بماند که دنیا، بزرگتر و پیچیده تر از چیزی است که می بینم و می فهمم. شاید در خاطرم بماند که بر روی نخستین شیرینی زندگی، ماندگار نشوم.
نمیخواهم مگس گونه زندگی کنم. بر می خیزم. دنیا را میگردم و به خاطر خواهم سپرد که عمر کوتاه است و دنیا، بزرگ.
بزرگتر و متنوع تر از چیزی که چشمانم، به من نشان میدهد…
نگاه کردن به جلو راحتتر از تجزیه و تحلیل کردن گذشته است، برای اینکه شما بیشتر تمایل دارید چیزهای جدید را تجربه کنید. اما هم اکنون شما به خاطر اینکه از زمان حال فرارکنید روی آینده تمرکز کردهاید. زمان کافی برای کار و فعالیتهای جدید خود اختصاص بدهید و قبل از اینکه دیر بشود کارهایی که لازم است را انجام دهید.
بر گرفته از سايت ايرانيان انگلستان
آنکس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به مقصد برساند
ارسالها: 247
موضوعها: 5
تاریخ عضویت: Dec 2011
رتبه:
47
تشکر: 1
4 تشکر در 1 ارسال
راز حکومت بر خردمندان
اسکندر قبل از حمله به ایران مستأصل بود.
ازخودمی پرسیدکه چگونه برمردمی که ازمردم من بیشتر می فهمندحکومت کنم؟
یکی از مشاوران می گوید:کتاب هایشان را بسوزان...
خردمندانشان را بکش ...
و دستور بده به زنان و کودکانشان تجاوز کنند».
اما یکی دیگر از مشاوران پاسخ داد:نیازی به چنین کاری نیست.
از میان مردم آنها را که نمی فهمند به کارهای بزرگ بگمار...
آنها که می فهمندبه کارهای پست بگمار...
نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود...
فهمیده هایا به سرزمین های دیگر کوچ می کنند یا خسته وسرخورده،عمر خود را تا لحظه مرگ در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد.
ارسالها: 1,426
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Jul 2009
رتبه:
75
تشکر: 0
2 تشکر در 0 ارسال
یرانی هستم اما به ایرانیها اعتماد نمیکنم
شیما شهرابی
در لابی یکی از بزرگترین هتلهای شهر «هیوستن» آمریکا نشسته ام؛ جایی که مالک آن یک مرد ایرانیالاصل است. برگههای استخدام را کامل پرکردهام و حالا منتظرم تا وقتِ مصاحبه حضوری من برسد. فکر میکنم یک مدیر ایرانی حتما کارمندان ایرانی را راحت تر میپذیرد اما همه افکارم نقش برآب میشوند وقتی آقای «ر.د» در بدو ورودم به اتاقش میگوید: « من تمایل چندانی به کار کردن با ایرانی ها ندارم.»
این جمله را به انگلیسی میگوید. اینجا هیچکس حق ندارد فارسی صحبت کند؛ حتی دو کارمند ایرانی با هم. حرفش را اینطور ادامه میدهد: «هیچ کدام از مدیرهای اصلی هتل من ایرانی نیستند چون من نحوه مدیریت ایرانی ها را قبول ندارم. شما هم اگر سابقه کار با مدیران آمریکایی دارید، میتوانیم درباره استخدام صحبت کنیم.»
«ر.د» معتقد است مدیران ایرانی دو دسته هستند؛ یا مدیریت را با ریاست اشتباه میگیرند و سختگیری بیش از حد با کارمندان دارند و یا این که تا به مدیریت میرسند، تنبلی را پیشه میکنند و دیگر کار نمیکنند.
او از تجربه 20 ساله اش حرف میزند و میگوید: «متاسفانه هر وقت به ایرانی ها اعتماد کردم، همه چیز خراب شد. الان هم پشت دستم را داغ کرده ام که ایرانیها را در حد کارمند ساده استخدام کنم و در سطوح بالاتر فقط با آمریکایی ها کار کنم.»
«ر.د» تنها کارفرمایی نیست که تمایلی به کار کردن با ایرانی ها ندارد. گفت وگوی ما با چند نفر از کارفرمایان نشان داد که بیشتر آنها در این باره موضع مشترک دارند اگرچه شاید دلایل شان متفاوت باشد؛ مثل فرهاد که صاحب یک ساندویچی در لس آنجلس است: «ایرانی ها به اندازه مکزیکی ها فرز نیستند. کاری که یک کارگر مکزیکی در رستوران انجام میدهد، برابر کار دو کارگر ایرانی است. مکزیکی ها قویترهستند چون از بچگی برای کار در مزرعه تربیت میشوند. پس مقرون به صرفه نیست من مکزیکی ها را کنار بگذارم و ایرانی استخدام کنم.»
تازه متوجه میشوم که چرا غذاهایی که در رستورانهای ایرانی- آمریکا سرو میشوند، مزه های اصیل ندارند. وقتی آشپز مکزیکی قورمه سبزی بپزد، تکلیف روشن است!
دل به دل راه دارد
البته تمایل نداشتن به همکاری دربین ایرانی های مهاجر، دوطرفه است. تا جایی که من شاهد بودهام، بیشترجویندگان کار هم ترجیح میدهند با کارفرمایان آمریکایی وارد مذاکره شوند. آنها هم دلایل خودشان را دارند «فرید» میگوید: «کارفرمایان ایرانی همیشه پایینترین رقم حقوقی را پیشنهاد میدهند، تا بتوانند کار میکشند و رفتارهای مدیریتی زشتی دارند.»
«سارا» تازه به امریکا آمده و زبان انگلیسی او خیلی خوب نیست. دریک رستوران ایرانی کار میکند اما دنبال یک کار آمریکایی میگردد: « ایرانی
ها قوانین خودشان را دارند که کار کردن با آنها را سخت میکند؛ مثلا در همه رستورانهای آمریکایی، انعام برای گارسون است اما صاحب رستوران، انعام ها را به ما نمیدهد. میگوید من از اول هم به شما گفتم حقوق شما ساعتی هشت دلار است و حرفی از انعام نزدم. حتی اگر کسی انعام را در دستمان هم بگذارد، موظفیم آن را در شیشه ای که جلوی دخل قرار دارد، بیاندازیم.»
بیایید مقایسه نکنیم
ماجرا وقتی تلخ تر میشود که خودمان را با مهاجران کشورهای دیگر مقایسه کنیم. در بیشتر فروشگاههای چینی، کارمندان چشم بادامی خودنمایی میکنند. در آرایشگاههای هندی، آرایشگر مکزیکی، آمریکایی یا ایرانی پیدا نمیکنید. در رستورانهای مکزیکی، بیشتر کارمندان به زبان اسپانیایی صحبت میکنند اما بسیاری از فروشگاهها و رستورانهای ایرانی را چینی ها، مکزیکی ها و هندی ها اداره میکنند.
موضوع نبود اعتماد و اتحاد ایرانیان به یکدیگر فقط در مسایل کاری دیده نمیشود. دکتر «بیژن بندری»، متخصص پوست و استاد دانشگاه «یوسی. ال. ای» معتقد است که حتی در محیط های دانشگاهی هم اتحادی که میان دیگر مهاجران وجود دارد، بین ایرانی ها دیده نمیشود. او در اینباره به «ایران» وایر میگوید: «پزشکان از هر کشوری که وارد آمریکا شوند، برای طبابت باید امتحانات (usmle) را پاس کنند. هر سال بهترین نمرههای این امتحان را هندی ها کسب میکنند. این به خاطر هوش بالا و یا دانش زیاد آنها نیست و فقط و فقط به خاطر اتحاد آنها است. هندی ها برای خودشان بانک سوال درست کرده اند که دست به دست میچرخد. اما بچه های ایرانی همه چیز را از هم پنهان میکنند. در روابط دانشجویان ایرانی، بیاعتمادی توی چشم میزند؛ برای نمونه، دانشجویان پنهانی امتحان میدهند، نمره خود را مخفی میکنند و از نحوه درس خواندنشان اطلاعاتی نمیدهند.»
چرا ما ایرانی ها نسبت به یکدیگر بیاعتماد هستیم؟
دکتر «اصغر مهاجری»، جامعهشناس و استاد دانشگاه به این پرسش «ایران وایر» پاسخ داده است: «متاسفانه باید بگویم زیرآبزنی جزو فرهنگ ما شده است. در جامعهای که زیرآبزنی وجود داشته باشد، بیاعتمادی هم حاکم میشود. وقتی بیاعتمادی باشد، پنهانکاری هم هست. پنهان کاری سبب میشود افراد به هم دروغ بگویند و ظاهر و باطن آنها تفاوت داشته باشد و به نوعی ریا در جامعه رشد کند. ریاکاری در کشور ما ریشه تاریخی دارد؛ گواه آن هم این بیت حافظ است:
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
دروغ، ریا، پنهانکاری، زیرآبزنی و... دشمنان اعتماد هستند. در جامعهای که اعتماد وجود نداشته باشد، اتحاد هم به وجود نمیآید. متاسفانه باید بگویم ما جامعه مریضی داریم که درآن همه نسبت به هم بدبین هستند. بدبینی در افرادی که مهاجرت میکنند، بیشتر است چون بسیاری از افرادی که بار سفر میبندند، از همین چیزها خسته شده اند و جامعه را کاملا تیره میبینند. آنها دنبال یک مدینه فاضله
میگردند. بنابراین، طبیعی است ازهموطنان خود فاصله بگیرند.»
«امانالله قرایی مقدم»، آسیبشناس و استاد دانشگاه هم میگوید: «در جامعه ما، به ویژه در سده اخیر، دروغ گفتن به شکل نگران کنندهای افزایش یافته و متأسفانه در اقشار و لایههای مختلف اجتماع ریشه دوانده است. این مساله فضایی مملو از ناامنی روانی و بیاعتمادی را در جامعه ایجاد کرده است. شما در نظر بگیرید اگر بین دو نفر از افراد یک خانواده اعتماد متقابل وجود نداشته باشد، روابط خانوادگی و زندگی روزمره چقدر سخت و پرهزینه خواهد شد. حال اگر بین آحاد مردم جامعه این صفت مذموم قاعده شود، چه خطر بزرگی قوام و دوام آن را مورد تهدید قرار خواهد داد. فساد و تباهی همه ارکان اجتماعی، اقتصادی و سیاسی را فرا خواهد گرفت. البته رفتار مسوولان در جامعه ایران به این موضوع دامن میزند. وقتی مسوولان وعدههایی میدهند و آنها را به مرحله عمل و اجرا نمیرسانند، اعتماد عمومی ضعیف خواهد شد و به دنبال این امر، بی اعتمادی رواج مییابد. این در حالی است که جامعه و فرد از هم جدا نیستند و کمرنگی اعتماد در روابط افراد، حتی زن و شوهرها هم از جامعه نشأت میگیرد. در جامعه ما، فاصله بین حرف و عمل بسیار زیاد است. همین موضوع باعث میشود افراد از هم دوری کنند و غریبه ها را ترجیح بدهند. در جوامعی که اعتماد از بین میرود، غریبهپرستی رواج مییابد. ایرانی های مهاجر هم در جامعه ای بیاعتماد رشد کرده اند پس طبیعی است که غریبه ها را ترجیح بدهند.»
آنکس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به مقصد برساند