کانال تلگرام مهاجرسرا
https://t.me/mohajersara







##### هشدار #####
به تاریخ ارسال مطالب دقت فرمایید.
شرایط و وضعیت پروسه ویزا دائم در حال تغییر است و ممکن است مطالب قدیمی شامل تغییراتی باشد.
مطالب جالب و .........
(2010-08-07 ساعت 07:52)کتایون نوشته:  من، تو ، او
من به مدرسه ميرفتم تا درس بخوانم
تو به مدرسه ميرفتي به تو گفته بودند بايد دکتر شوي
او هم به مدرسه ميرفت اما نمي دانست چرا

من پول تو جيبي ام را هفتگي از پدرم ميگرفتم
تو پول تو جيبي نمي گرفتي هميشه پول در خانه ي شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدزسه کنار خيابان آدامس ميفروخت

معلم گفته بود انشا بنويسيد
موضوع اين بود علم بهتر است يا ثروت

من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم مي گفت با علم مي توان به ثروت رسيد
تو نوشته بودي علم بهتر است
شايد پدرت گفته بود تو از ثروت بي نيازي
او اما انشا ننوشته بود برگه ي او سفيد بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود

معلم آن روز او را تنبيه کرد
بقيه بچه ها به او خنديدند
آن روز او براي تمام نداشته هايش گريه کرد
هيچ کس نفهميد که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمي دانست او پول خريد يک خودکار را نداشته
شايد معلم هم نمي دانست ثروت وعلم
گاهي به هم گره مي خورند
گاهي نمي شود بي ثروت از علم چيزي نوشت

من در خانه اي بزرگ مي شدم که بهار
توي حياطش بوي پيچ امين الدوله مي آمد
تو در خانه اي بزرگ مي شدي که شب ها در آن
بوي دسته گل هايي مي پيچيد که پدرت براي مادرت مي خريد
او اما در خانه اي بزرگ مي شد که در و ديوارش
بوي سيگار و ترياکي را مي داد که پدرش مي کشيد

سال هاي آخر دبيرستان بود
بايد آماده مي شديم براي ساختن آينده

من بايد بيشتر درس مي خواندم دنبال کلاس هاي تقويتي بودم
تو تحصيل در دانشگا هاي خارج از کشور برايت آينده ي بهتري را رقم مي زد
او اما نه انگيزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار مي گشت

روزنا مه چاپ شده بود
هر کس دنبال چيزي در روزنامه مي گشت

من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ي قبولي هاي کنکور جستجو کنم
تو رفتي روزنامه بخري تا دنبال آگهي اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردي
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در يک نزاع خياباني کسي را کشته بود

من آن روز خوشحال تر از آن بودم
که بخواهم به اين فکر کنم که کسي کسي را کشته است
تو آن روز هم مثل هميشه بعد از ديدن عکس هاي روزنامه
آن را به به کناري انداختي
او اما آنجا بود در بين صفحات روزنامه
براي اولين بار بود در زندگي اش
که اين همه به او توجه شده بود !!!!

چند سال گذشت
وقت گرفتن نتايج بود

من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهي ام بودم
تو مي خواستي با مدرک پزشکي ات برگردي همان آرزوي ديرينه ي پدرت
او اما هر روز منتظر شنيدن صدور حکم اعدامش بود

وقت قضاوت بود
جامعه ي ما هميشه قضاوت مي کند

من خوشحال بودم که که مرا تحسين مي کنند
تو به خود مي باليدي که جامعه ات به تو افتخار مي کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرينش مي کنند

زندگي ادامه دارد
هيچ وقت پايان نمي گيرد

من موفقم من ميگويم نتيجه ي تلاش خودم است!!!
تو خيلي موفقي تو ميگويي نتيجه ي پشت کار خودت است!!!
او اما زير مشتي خاک است مردم گفتند مقصر خودش است!!!!

من , تو , او
هيچگاه در کنار هم نبوديم
هيچگاه يکديگر را نشناختيم

اما من و تو اگر به جاي او بوديم
آخر داستان چگونه بود؟؟؟

هر روز از كنار مردماني ميگذريم كه يا من اند يا تو و يا او
و به راستي نه موفقيت هاي من به تمامي از آن من است و نه تقصيرهاي او همگي از آن او

هر روز از كنار مردماني ميگذريم كه يا من اند يا تو و يا او
و به راستي نه موفقيت هاي من به تمامي از آن من است و نه تقصيرهاي او همگي از آن او
Sad
پاسخ
تشکر کنندگان: nicole.gemini ، aazitaa
نامه دختر زیبای 24 ساله و پاسخ رئیس ثروتمند


يك دختر خانم زيبا خطاب به رئيس شركت امريكائي ج پ مورگان نامه‌اي بدين مضمون نوشته است:

مي‌خواهم در آنچه اينجا مي‌گويم صادق باشم. من 24 سال دارم. جوان و بسيار زيبا، خوش‌اندام، خوش هیکل، خوش بیان، دارای تحصیلات آکادمیک و مسلط به چند زبان دنیا هستم.
آرزو دارم با مردي با درآمد سالانه 500 هزار دلار يا بيشتر ازدواج كنم. شايد تصور كنيد كه سطح توقع من بالاست، اما حتي درآمد سالانه يك ميليون دلار در نيويورك هم به طبقه متوسط تعلق دارد.
چه برسد به 500 هزار دلار. خواست من چندان زياد نيست. آیا مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلاري وجود دارد؟
آيا شما خودتان ازدواج كرده‌ايد؟ سئوال من اين است كه چه كنم تا با اشخاص ثروتمندي مثل شما ازدواج كنم؟

چند سئوال ساده دارم:
1- پاتوق جوانان مجرد و پولدار كجاست؟
2- چه گروه سني از مردان به كار من مي‌آيند؟
3- معيارهاي شما براي انتخاب زن كدامند؟


امضا، خانم زيبا و خوش آندام



و اما جواب مدير شركت مورگان:

نامه شما را با شوق فراوان خواندم. در نظر داشته باشيد كه دختران زيادي هستند كه سوالاتي مشابه شما دارند. اجازه دهيد در مقام يك سرمايه‌گذار حرفه‌اي موقعيت شما را تجزيه و تحليل كنم :
درآمد سالانه من بيش از 500 هزار دلار است كه با شرط شما همخواني دارد، اما خدا كند كسي فكر نكند كه اكنون با جواب دادن به شما، وقت خودم را تلف مي‌كنم.
از ديد يك تاجر، ازدواج با شما اشتباه است، دليل آن هم خيلي ساده است: آنچه شما در سر داريد مبادله منصفانه "زيبائي" با "پول" است. اما اشكال كار همين جاست: زيبائي شما رفته‌رفته بعد ده سال آرام آرام به کل محو مي‌شود اما پول من، در حالت عادي بعيد است بر باد رود.

در حقيقت، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زيبائي شما نه و چین و چروک و پیری زود رس زنانه جایگزین این زیبائی خواهد گردید و اثری از این جوانی و زیبائی باقی نخواهد ماند.
از نظر علم اقتصاد، من يك "سرمايه رو به رشد" هستم اما شما يك "سرمايه رو به زوال".

به زبان وال‌استريت، هر تجارتي "موقعيتي" دارد. ازدواج با شما هم چنين موقعيتي خواهد داشت. اگر
ارزش تجارت افت كند عاقلانه آن است كه آن را نگاه نداشت و در اولين فرصت به ديگري واگذار كرد و اين چنين است در مورد ازدواج با شما.

بنابراین هر آدمي با درآمد سالانه 500 هزار دلار نادان نيست که با شما ازدواج کند به همین دلیل ما فقط با امثال شما قرار مي‌گذاريم اما ازدواج هرگز.

اما اگر شما علاوه بر جوانی و زیبائی کالایی داشته باشید که مثل سرمایه من رو به رشد باشد و یا حداقل نفع آن از من منقطع نشود کالاهایی با ارزش مثل "انسانیت، پاکدامنی، شعور، اخلاق، تعهد، صداقت، وفاداری، حمایت، دوست داشتن، عشق و ... " آن وقت احتمالا این معامله برای من هم
سود فراوانی خواهد داشت چون ممکن است من حتی فاقد دارایی هایی با ارزش با مشخصات شما باشم و برای داشتن آنها پول زیادی خرج کنم. چون بعد چند مدت از ازدواج، بیش از زیبائی، اندام و هیکل، مواردی که بیان کردم برای زندگی مشترک لازم بوده و من شدیدا به آنها نیاز پیدا خواهم کرد.

در هر حال به شما پيشنهاد مي‌كنم كه قيد ازدواج با آدمهاي ثروتمند را بزنيد. بجاي آن شما خودتان مي‌توانيد با کمی تفکر و تلاش و با داشتن درآمد سالانه 500 هزار دلاري، فرد ثروتمندي شويد. اينطور، شانس شما بيشتر خواهد بود تا آن كه يك پولدار احمق را پيدا كنيد.

اميدوارم اين پاسخ كمكتان كند.

امضا رئيس شركت ج پ مورگان
پاسخ
تشکر کنندگان: alireza.nayyeri ، kasra ، mohammadg846 ، tartar ، sib 24 ، romance33 ، barvos ، saied-k ، mavarfan ، nicole.gemini ، alitab ، Rock ، taherifar
(2013-01-02 ساعت 16:10)shimoda نوشته:  بارها از اهميت انتخاب کلمات عبور مطمئن و روش‌هاي ساخت رمزهاي محکم صحبت شده و اينکه چگونه هکرها مي‌توانند رمز شما را کشف کنند.
هرچه طول پسورد انتخابي بلندتر و ترکيب بين حروف کوچک + بزرگ + اعداد و سمبل‌ها پيچيده‌تر باشد پسورد محکم‌تري خواهيد داشت.
اگر دوست داريد بدانيد که پسورد شما چقدر مطمئن است و چقدر طول مي‌کشد تا توسط يه کامپيوتر معمولي شکسته شود به سايت How Secure is My Password برويد، فقط رمز خود را در سايت بنويسيد تا مدت زمان لازم براي شکستنش را به شما بدهد. البته توصيه ميکنم پسورد واقعي خودتون رو ننويسين و مشابه پسوردتون رو بنويسين.

It would take a desktop PC about 7 billion years to crack your password
[Tweet Result]
پاسخ
تشکر کنندگان: romance33 ، فری خانم
(2010-09-05 ساعت 20:38)OMID_R نوشته:  شما یادتون نمیاد، ...
شما يادتون نمياد : من يا دمه زنگ تفريح أون ديدار ٤ متري پشت حياط مدرسه كه با يك جفت پا مي پريدن بيرون
تا به ساندويچي برسن
پاسخ
تشکر کنندگان: mohammadg846 ، romance33
معرفی شهید آمریکایی که در تبریز مدفون است

هوارد باسکرویل (Howard Conklin Baskerville)


باسکرویل در دهم ماه آوریل 1885 میلادی در محل نارث پلاته امریکا ( ایالت نبر اسکا ) متولد شد و در کالج این ایالت تحصیلات مقدماتی خود را انجام داد . از باسکرویل‌ دست‌ نوشته‌ای‌ به‌ جا مانده‌ است‌ که‌ از علاقه او به‌ پژوهش‌ درباره زبان‌ و فرهنگهای‌ بیگانه‌ حکایت‌ دارد.
این جوان امریکایی، تحصیلات خویش را در دارالفنون "بزاستن" به پایان رساند.
در پاییز سال 1908 به دعوت مدرسه مموریان تبریز، جهت تدریس به ایران آمد و در حالی که بیش از 23 سال نداشت شروع به تدریس کرد .درس عمده او تاریخ عمومی بود، ولی بعدا به موجب درخواست شاگردان ارشد و بعضی از معلمان مثل مرحوم شریف زاده ، کلاسی نیز برای تدریس حقوق بین المللی دایر کردند.
این جوان پاک درون چون به تبریز رسید و سراسر شهر را پر از جوش و خروش یافت . خونش بجوش آمد و به آزادی خواهان دلبستگی پیدا کرد. با شریف زاده که از معلمان مدرسه مموریان بود ارتباط گرمی پیدا کرد و شهادت آن سید بزرگوار دل جوان امریکایی را تکان داد و شب و روز نا آرام گردانید . وی که در آمریکا دوره سربازی دیده بود و بعنوان یک افسر نیروی دریائی خدمت کرده بود و در آن زمینه اطلاعاتی داشت جوانانی را زیر دست خود گرفته مشق نظامی یاد میداد . برای این که سرکنسول آمریکا و مدرسه آگاهی نیابد حیات ارک را برای این کار برگزید و دسته خود را " فوج نجات " نامید. کنسول‌ وقت‌ آمریکا، با توجه‌ به‌ سیاست‌ دولت‌ متبوع‌ خود در حفظ بى‌طرفى‌، کوشید تا باسکرویل‌ را از اینگونه‌ کارها باز دارد. باسکرویل‌ با رد درخواست‌ کنسول‌ آمریکا، همراه‌ یکى‌ از روزنامه‌نگاران‌ ایرلندی‌ به‌ نام‌ مورا، آشکارا به‌ یاری‌ مشروطه‌خواهان‌ تبریز برخاست‌ و حتى‌ از پذیرش‌ درخواست‌ ستارخان‌ برای‌ بازگشت‌ به‌ مدرسه‌ و ادامه تدریس‌ نیز، سرباز زد. او می گفت: تنها فرق من با این مردم، زادگاهم است و این فرق بزرگی نیست.
سرکنسول آمریکا هوارد باسکرویل را دعوت و به وی گفت جنگ تبریز موضوع داخلی ایران هست و ما حق دخالت در موضوعات داخلی ایران را نداریم.هوراد باسکرویل پاسپورت سیاه آمریکائی خود را به سرکنسول آمریکا ارائه داد و گفت : من دیگر آمریکائی نیستم. هوارد باسکرویل (Howard Conklin Baskerville)

باسکریل در دهم ماه آوریل 1885 میلادی در محل نارث پلاته امریکا ( ایالت نبر اسکا ) متولد شد و در کالج این ایالت تحصیلات مقدماتی خود را انجام داد . از باسکرویل‌ دست‌ نوشته‌ای‌ به‌ جا مانده‌ است‌ که‌ از علاقه او به‌ پژوهش‌ درباره زبان‌ و فرهنگهای‌ بیگانه‌ حکایت‌ دارد.
این جوان امریکایی، تحصیلات خویش را در دارالفنون "بزاستن" به پایان رساند.
در پاییز سال 1908 به دعوت مدرسه مموریان تبریز، جهت تدریس به ایران آمد و در حالی که بیش از 23 سال نداشت شروع به تدریس کرد .
درس عمده او تاریخ عمومی بود، ولی بعدا به موجب درخواست شاگردان ارشد و بعضی از معلمان مثل مرحوم شریف زاده ، کلاسی نیز برای تدریس حقوق بین المللی دایر کردند.
این جوان پاک درون چون به تبریز رسید و سراسر شهر را پر از جوش و خروش یافت . خونش بجوش آمد و به آزادی خواهان دلبستگی پیدا کرد. با شریف زاده که از معلمان مدرسه مموریان بود ارتباط گرمی پیدا کرد و شهادت آن سید بزرگوار دل جوان امریکایی را تکان داد و شب و روز نا آرام گردانید . وی که در آمریکا دوره سربازی دیده بود و بعنوان یک افسر نیروی دریائی خدمت کرده بود و در آن زمینه اطلاعاتی داشت جوانانی را زیر دست خود گرفته مشق نظامی یاد میداد . برای این که سرکنسول آمریکا و مدرسه آگاهی نیابد حیات ارک را برای این کار برگزید و دسته خود را " فوج نجات " نامید. کنسول‌ وقت‌ آمریکا، با توجه‌ به‌ سیاست‌ دولت‌ متبوع‌ خود در حفظ بى‌طرفى‌، کوشید تا باسکرویل‌ را از اینگونه‌ کارها باز دارد. باسکرویل‌ با رد درخواست‌ کنسول‌ آمریکا، همراه‌ یکى‌ از روزنامه‌نگاران‌ ایرلندی‌ به‌ نام‌ مورا، آشکارا به‌ یاری‌ مشروطه‌خواهان‌ تبریز برخاست‌ و حتى‌ از پذیرش‌ درخواست‌ ستارخان‌ برای‌ بازگشت‌ به‌ مدرسه‌ و ادامه تدریس‌ نیز، سرباز زد. او می گفت: تنها فرق من با این مردم، زادگاهم است و این فرق بزرگی نیست.
سرکنسول آمریکا هوارد باسکرویل را دعوت و به وی گفت جنگ تبریز موضوع داخلی ایران هست و ما حق دخالت در موضوعات داخلی ایران را نداریم.هوراد باسکرویل پاسپورت سیاه آمریکائی خود را به سرکنسول آمریکا ارائه داد و گفت : من دیگر آمریکائی نیستم.

فروردین ماه سال 1288 شمسی بود و تبریز روزهای سختی را می گذراند . از شب تا سحر و از پگاه تا غروب، گلوله های توپ و تفنگ بود که از هر سو بر سر مردم شهر میبارید و شهر از چهار طرف چنان در محاصره بود که بیم گرسنگی، همه را پریشان خاطر کرده بود و سختی نان و خوار بار و تلاشهای خدعه آمیز کنسولهای روس و انگلیس سردار و سالار را بر ان داشت که بار دیگر به جنگ بزرگی برخیزند و این بار غرب تبریز را برگزیده بر آن شدند که به شنب غازان که یکی از لشکرگاهای صمد خان شجاع الدوله بود یورش برند و چون بسیج نیرو میکردند باسکریول چنین خواست که فوج نجات در این تاخت پیش جنگ باشد .
صبح دوشنبه 30 فروردین 1288/18 آوریل 1909 اولین کسی که قدم به میدان جنگ گذاشت و فوج خود را فرمان حمله داد باسکرویل بود و نخستین کسی هم که هدف تیر دشمن گردید و جان سپرد باز باسکرویل بود .گلوله پیشانی هوراد را شکافته و باعث شهادتش شده بود.

روز بعد، مردم‌ تبریز در یک‌ آیین‌ پرشکوه‌ و با شرکت‌ مجاهدان‌ و پیشوایان‌ آنها، شاگردان‌ باسکرویل‌ و آمریکاییان‌ تبریز، پیکر او را تشییع‌ کردند و در گورستان‌ ویژة آمریکاییان‌ به‌ خاک‌ سپردند.
بعد از شهادت باسکرویل در تبریز که بشدت گلوله باران می شد چنان مراسم بزرگداشتی برای باسکرویل برگزار شد که سابقه نداشت.
مردم تبریز برای قدردانی از رشادتهای باسکرویل فرشی را با نقش تصویر باسکرویل بافته و آنرا همراه تفنگ و مقداری پول که جمع آوری کرده بودند به سرکنسول آمریکا در تبریز تحویل دادند تا به مادر باسکرویل که در آمریکا زندگی میکرد برساند.
سرکنسول آمریکا در تبریز از قبول پول خودداری کرد ولی تفنگ و قالی را برای رساندن به مادر باسکرویل قبول کرد.

در 30 فروردین‌ 1338، آیین‌ پنجاهمین‌ سالگرد درگذشت‌ باسکرویل‌ در تبریز، به‌ کوشش‌ برخى‌ از اعضای‌ باقى‌ مانده‌ از «فوج‌ نجات‌» برگذار گردید و تالار دبیرستان‌ پروین‌ (مموریال‌ پیشین‌) به‌ نام‌ «تالار باسکرویل‌» نام‌گذاری‌ شد.

از مهم ترین قالی های مشروطه ، قالیچه ایست که پس از شهادت هوارد باسکرویل امریکایی به جهت سپاسگذاری از وی به دست زنان تبریزی بافته شد ، طرح آن ، لچک ترنجی و حواشی قالیچه نیز دارای طرح قاب قابی است ، به احتمال زیاد تمام پشم دارای رنگ متن روناسی بوده ، لچکهای اطراف نیز دارای طرح سرو نازهای مارپیچ زیبا است ، در ترنج آن تصویر باسکرویل با مهارت و چیره دستی زیاد نقش بسته ، همچنین در اطراف قاب ترنج به دو زبان نوشته شده :
فروردین ماه سال 1288 شمسی بود و تبریز روزهای سختی را می گذراند . از شب تا سحر و از پگاه تا غروب، گلوله های توپ و تفنگ بود که از هر سو بر سر مردم شهر میبارید و شهر از چهار طرف چنان در محاصره بود که بیم گرسنگی، همه را پریشان خاطر کرده بود و سختی نان و خوار بار و تلاشهای خدعه آمیز کنسولهای روس و انگلیس سردار و سالار را بر ان داشت که بار دیگر به جنگ بزرگی برخیزند و این بار غرب تبریز را برگزیده بر آن شدند که به شنب غازان که یکی از لشکرگاهای صمد خان شجاع الدوله بود یورش برند و چون بسیج نیرو میکردند باسکریول چنین خواست که فوج نجات در این تاخت پیش جنگ باشد . صبح دوشنبه 30 فروردین 1288/18 آوریل 1909 اولین کسی که قدم به میدان جنگ گذاشت و فوج خود را فرمان حمله داد باسکرویل بود و نخستین کسی هم که هدف تیر دشمن گردید و جان سپرد باز باسکرویل بود .گلوله پیشانی هوراد را شکافته و باعث شهادتش شده بود.
روز بعد، مردم‌ تبریز در یک‌ آیین‌ پرشکوه‌ و با شرکت‌ مجاهدان‌ و پیشوایان‌ آنها، شاگردان‌ باسکرویل‌ و آمریکاییان‌ تبریز، پیکر او را تشییع‌ کردند و در گورستان‌ ویژة آمریکاییان‌ به‌ خاک‌ سپردند.بعد از شهادت باسکرویل در تبریز که بشدت گلوله باران می شد چنان مراسم بزرگداشتی برای باسکرویل برگزار شد که سابقه نداشت.مردم تبریز برای قدردانی از رشادتهای باسکرویل فرشی را با نقش تصویر باسکرویل بافته و آنرا همراه تفنگ و مقداری پول که جمع آوری کرده بودند به سرکنسول آمریکا در تبریز تحویل دادند تا به مادر باسکرویل که در آمریکا زندگی میکرد برساند.سرکنسول آمریکا در تبریز از قبول پول خودداری کرد ولی تفنگ و قالی را برای رساندن به مادر باسکرویل قبول کرد.
در 30 فروردین‌ 1338، آیین‌ پنجاهمین‌ سالگرد درگذشت‌ باسکرویل‌ در تبریز، به‌ کوشش‌ برخى‌ از اعضای‌ باقى‌ مانده‌ از «فوج‌ نجات‌» برگذار گردید و تالار دبیرستان‌ پروین‌ (مموریال‌ پیشین‌) به‌ نام‌ «تالار باسکرویل‌» نام‌گذاری‌ شد.از مهم ترین قالی های مشروطه ، قالیچه ایست که پس از شهادت هوارد باسکرویل امریکایی به جهت سپاسگذاری از وی به دست زنان تبریزی بافته شد ، طرح آن ، لچک ترنجی و حواشی قالیچه نیز دارای طرح قاب قابی است ، به احتمال زیاد تمام پشم دارای رنگ متن روناسی بوده ، لچکهای اطراف نیز دارای طرح سرو نازهای مارپیچ زیبا است ، در ترنج آن تصویر باسکرویل با مهارت و چیره دستی زیاد نقش بسته ، همچنین در اطراف قاب ترنج به دو زبان نوشته شده :

[عکس: 644px-Baskelville_H_Farsh.jpg]

[عکس: 401px-Howard_Baskerville.JPG]

[عکس: The-American-Iranian-heroes.230.jpg]
پاسخ
یک متن جالب از یک نویسنده ایرانی امریکایی که به وطن سفر کرده بوده.

http://online.wsj.com/news/articles/SB10...1027914454
آنکس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به مقصد برساند
پاسخ
تشکر کنندگان: mohammadg846 ، romance33 ، saied-k
من اولین باره اومدم اینجا و ده صفحه اخر خوندم خیلی قشنگ بود و این صفحه جز یکی از صفحاتی میشه که هروز سر خواهم زد
پاسخ
تشکر کنندگان: mohammadg846 ، romance33 ، alitab
(2013-11-16 ساعت 12:26)soheilbadami نوشته:  یک متن جالب از یک نویسنده ایرانی آمریکایی که به وطن سفر کرده بوده.

http://online.wsj.com/news/articles/SB10...1027914454

ترجمه؟؟
پاسخ
تشکر کنندگان:
پروفسور بالتازار شخصیت نوستالژیک دوران کودکی متولدین دهه 60 است اما شاید کمتر کسی بداند که این شخصیت انیمیشن نه تنها تا حدودی واقعی بوده بلکه مدت زیادی را در شهرستان کبودرآهنگ همدان زندگی کرده و خدمات زیادی هم به مردم ایران در زمینه پزشکی انجام داده است.

به گزارش مهر، پروفسور بالتازار یک سریال انیمیشن قدیمی بود که آن را یک انیماتور کروات به نام Zlatko Grgić در استودیوی فیلم زاگرب در یوگسلاوی سابق (کرواسی) ساخت.
پروفسور بالتازار سر از یک روستای ایرانی درآورد
این شخصیت کارتونی یک مخترع پیر بود که برای یک اختراع، مدت زیادی فکر می‌کرد و در نهایت تنها با یک اهرم دستگاهی را روشن می‌کرد. پس از اتمام کار دستگاه، پروفسور شیر دستگاه را باز کرده و چند قطره مایع را داخل یک لوله آزمایش می ریخت و با ریختن آن مایع بر روی زمین اختراعش نمایان می شد. به همین سادگی!

اما پروفسور بالتازار یک شخصیت حقیقی هم دارد. مارسل بالتازار سال 1908 در فرانسه به دنیا آمد او یک پزشک فرانسوی بود که به علت فعالیت در زمینه جلوگیری از شیوع بیماری های طاعون و هاری معروف شد نه به دلیل اختراعاتش!
پروفسور بالتازار سر از یک روستای ایرانی درآورد
پروفسور بالتازار نفر دوم از سمت راست

پروفسور بالتازار برای انجام تحقیقات پزشکی به ماموریتی در روستای اکنلو شهرستان کبودراهنگ ایران فرستاده شد. این پروفسور فرانسوی همزمان با سومین موج شیوع طاعون در سال۱۳۳۲ از فرانسه به ایران آمد و با همکاری پزشکان ایرانی پایگاه تحقیقاتی انستیتو پاستور ایران را با حمایت مالی یک فرد خیر به نام جمشید قراگزلو در روستای اکنلو کبودرآهنگ تاسیس کرد و به آزمایشات مختلفی در این منطقه مشغول شد و توانست با تحقیقاتی که انجام داده بود، بیماری طاعون را ریشه کن کند. سازماندهی واکسیناسیون جمعی علیه بیماری آبله و سل هم از دیگر اقدامات او بود.

بالتازار تقریبا 17 سال در ایران زندگی کرد و پس از آن همکاری خود را با همتای ایرانی اش، دکتر مهدی قدسی تا سال 1346 ادامه داد تا اینکه در سن 63 سالگی از دنیا رفت.
پروفسور بالتازار سر از یک روستای ایرانی درآورد
مرکز تحقیقاتی انستیتو پاستور ایران تا اواخر دهه 60 فعالیت می کرد اما پس از مدتی تعطیل شد ولی دوباره به تازگی پس از آنکه این مرکز در اختیار دانشگاه علوم پزشکی همدان قرار گرفت، خرداد ماه امسال در روستای اکنلو فتتاح شد. اتفاقا در مراسم افتتاح این مرکز، از فرزندان پروفسور بالتازار هم دعوت شده بود. آنها هم در این مراسم از علاقه خودشان به ایران سخن گفتند و از اینکه مردم ایران برای پدرشان احترام زیادی قائل هستند، خوشحال بودند.
پروفسور بالتازار سر از یک روستای ایرانی درآورد
با این حال پروفسور بالتازار واقعی نه تنها به سبب شخصیت کارتونی همنام با او برای مردم ایران جذاب است بلکه، مردم همدان او را بیشتر به علت تحقیقات پزشکی اش می شناسند غیر از آنها، هر گردشگری که متوجه شود در کنار تمام جاذبه های گردشگری استان همدان، هنوز دفتر کار پروفسور بالتازار سر جای خودش است، حتما به روستای اکنلو می رود.
پروفسور بالتازار سر از یک روستای ایرانی درآورد
به نحوی که مهدی غلامی رئیس میراث فرهنگی، صنایع‌دستی و گردشگری کبودراهنگ به خبرنگار مهر گفت: آزمایشگاه و دفتر کار پروفسور بالتازار در کبودرآهنگ همدان به یکی جاذبه های گردشگری استان همدان تبدیل شده و هزاران گردشگر داخلی و خارجی به دیدن وسایل کار و دفتر این پروفسور فرانسوی در کبودر آهنگ می روند!
http://www.tabnak.ir/fa/news/359968
پاسخ
تشکر کنندگان: Saeedv13 ، nora ، alitab
مثل مگس زندگی نکنیم!

دیروز پس از یک هفته که مگسی در خانه ام میگشت، جنازه اش را روی میز کارم پیدا کردم.
یک هفته بود که با هم زندگی میکردیم. شبها که دیر میخوابیدم، تا آخرین دقیقه ها دور سرم میچرخید. صبح ها اگر دیر از خواب بیدار می شدم، خبری از او هم نبود. شاید او هم مانند من، سر بر کتابی گذاشته و خوابیده بود.
در گشت و گذار اینترنتی، متوجه شدم که عمر بسیاری از مگس های خانگی در دمای معمولی حدود ۷ تا ۲۱ روز است.
با خودم... شمردم. حدود ۷ روز بود که این مگس را میدیدم. این مگس قسمت اصلی یا شاید تمام عمرش را در خانه ی من زندگی کرده بود. احساسم نسبت به او تغییر کرد. به جسدش که بیجان روی میز افتاده بود، خیره شده بودم.
غصه خوردم. این مگس چه دنیای بزرگی را از دست داده است. لابد فکر میکرده «دنیا» یک خانه ی ۵۰ متری است که روزها نور از «ماوراء» به درون آن می تابد و شبها، تاریکی تمام آن را فرا میگیرد. شاید هم مرا بلایی آسمانی میدیده که به مکافات خطاهایش، بر او نازل گشته ام!
شاید نسبت آن مگس به خانه ی من، چندان با نسبت من به عالم، متفاوت نباشد.
من مگس های دیگر خانه ام را با این دقت نگاه نکرده ام. شاید در میان آنها هم رقابت برای اینکه بر کدام طبقه کتابخانه بنشینند وجود داشته.
شاید در میان آنها هم مگس دانشمندی بوده است که به دیگران «تکامل» می آموخته و میگفته که ما قبل از اینکه «بال» در بیاوریم، شبیه این انسانهای بدبخت بوده ایم.
شاید به تناسخ هم اعتقاد داشته باشند و فکر کنند در زندگی قبلی انسانهایی بوده اند که در اثر کار نیک، به مقام «مگسی» نائل آمده اند.
شاید برخی از آنها فیلسوف بوده باشند. شاید در باره فلسفه ی زندگی مگسی، حرف ها گفته و شنیده باشند.
شاید برخی از آنها تمام عمر را با حسرت مهاجرت به خانه ی همسایه سر کرده باشند.
مگسی را یادم میآید که تمام یک هفته ی عمرش را پشت شیشه نشسته بود به امید اینکه روزی درها باز شود و به خانه ی همسایه مهاجرت کند…
مگس دیگری را یادم آمد که تمام هفت روز عمرش را بی حرکت بر سقف دستشویی نشسته بود. تو گویی که فکر میکرد با برخواستن از سقف، سقوط خواهد کرد. یا شاید از ترس اینکه بیرون این اتاق بسته ی محبوس، جهنمی برپاست…
بالای سر مگس مرده نشستم و با او حرف زدم:
کاش میدانستی که دنیا بسیار بزرگ تر از این خانه ی کوچک است.
کاش جرأت امتحان کردن دنیاهای جدید را داشتی.
کاش تمام عمر هفت روزه ی خود را بر نخستین دانه ی شیرینی که روی میز من دیدی، صرف نمیکردی.
کاش لحظه ای از بال زدن خسته نمیشدی، وقتی که قرار بود برای همیشه اینجا روی این میز، متوقف شوی.
آن مگس را روی میزم نگاه خواهم داشت تا با هر بار دیدنش به خاطر بیاورم که:
عمر من در مقایسه با عمر جهان از عمر این مگس نیز کوتاه تر است. شاید در خاطرم بماند که دنیا، بزرگتر و پیچیده تر از چیزی است که می بینم و می فهمم. شاید در خاطرم بماند که بر روی نخستین شیرینی زندگی، ماندگار نشوم.
نمیخواهم مگس گونه زندگی کنم. بر می خیزم. دنیا را میگردم و به خاطر خواهم سپرد که عمر کوتاه است و دنیا، بزرگ.
بزرگتر و متنوع تر از چیزی که چشمانم، به من نشان میدهد…
نگاه کردن به جلو راحت‌تر از تجزیه و تحلیل کردن گذشته است، برای اینکه شما بیشتر تمایل دارید چیزهای جدید را تجربه کنید. اما هم اکنون شما به خاطر اینکه از زمان حال فرارکنید روی آینده تمرکز کرده‌اید. زمان کافی برای کار و فعالیت‌های جدید خود اختصاص بدهید و قبل از اینکه دیر بشود کارهایی که لازم است را انجام دهید.

بر گرفته از سايت ايرانيان انگلستان
آنکس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به مقصد برساند
پاسخ
تشکر کنندگان: majid7 ، Saeedv13 ، gulu ، hamid32 ، nora ، alitab ، mohammadg846 ، lighter ، moqadam ، Rock ، j-e
راز حکومت بر خردمندان



اسکندر قبل از حمله به ایران مستأصل بود.
ازخودمی پرسیدکه چگونه برمردمی که ازمردم من بیشتر می فهمندحکومت کنم؟
یکی از مشاوران می گوید:کتاب هایشان را بسوزان...
خردمندانشان را بکش ...
و دستور بده به زنان و کودکانشان تجاوز کنند».
اما یکی دیگر از مشاوران پاسخ داد:نیازی به چنین کاری نیست.
از میان مردم آنها را که نمی فهمند به کارهای بزرگ بگمار...
آنها که می فهمندبه کارهای پست بگمار...
نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود...
فهمیده هایا به سرزمین های دیگر کوچ می کنند یا خسته وسرخورده،عمر خود را تا لحظه مرگ در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد.
پاسخ
(2014-02-06 ساعت 11:37)erfanslash نوشته:   راز حکومت بر خردمندان



اسکندر قبل از حمله به ایران مستأصل بود.
ازخودمی پرسیدکه چگونه برمردمی که ازمردم من بیشتر می فهمندحکومت کنم؟
یکی از مشاوران می گوید:کتاب هایشان را بسوزان...
خردمندانشان را بکش ...
و دستور بده به زنان و کودکانشان تجاوز کنند».
اما یکی دیگر از مشاوران پاسخ داد:نیازی به چنین کاری نیست.
از میان مردم آنها را که نمی فهمند به کارهای بزرگ بگمار...
آنها که می فهمندبه کارهای پست بگمار...
نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود...
فهمیده هایا به سرزمین های دیگر کوچ می کنند یا خسته وسرخورده،عمر خود را تا لحظه مرگ در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد.

هرچند که این نوشته ساختگی هست اما در مورد ما چنین چیزی هست!!!
ای هم میهنان میهن شناسم بیایین با خودپروری فرزندان آینده را نیک کردار کنیم، و زمانی گوییم ایرانی هستیم که آیین ها و کردارهای با ارزش باستان رو یاد بگیریم و بکار بریم، یاد بگیریم که چه بودیم؟ چه تکنولوژی و نوآوری هایی در صنعت، هنرها،پزشکی،حقوقی ..............داشته ایم و چه باشکوه بودیم، امروز کشورهای پیشرفته ای مانند امریکا از جای جای دنیا مغز میپذیرن تا به بهترین شکل ممکن کشورشون رو اداره و پیشرفت بده و چیزهای بزرگ بسازن و کم نیست مغزهای میلیونی ایرانی که در دنیا پراکنده هستند، چرا؟ چون به این افراد ارزش داده شده، اما تنها کاری که از ما بر میاد این هست که تا جایی که ممکن هست در کشور بمونیم و نیز پس از فراگیری دانش برگردیم تا بهتر بسازیم و خدمت کنیم به یکدیگر،
هیچ گنده گویی نمیکنم، شاید نوشته های بالا رو خیلی کلی گفتم، اما بیاندیش..........
نوروز بر همگان فرخندهو پیروز.

(2014-02-06 ساعت 11:37)erfanslash نوشته:   راز حکومت بر خردمندان



اسکندر قبل از حمله به ایران مستأصل بود.
ازخودمی پرسیدکه چگونه برمردمی که ازمردم من بیشتر می فهمندحکومت کنم؟
یکی از مشاوران می گوید:کتاب هایشان را بسوزان...
خردمندانشان را بکش ...
و دستور بده به زنان و کودکانشان تجاوز کنند».
اما یکی دیگر از مشاوران پاسخ داد:نیازی به چنین کاری نیست.
از میان مردم آنها را که نمی فهمند به کارهای بزرگ بگمار...
آنها که می فهمندبه کارهای پست بگمار...
نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود...
فهمیده هایا به سرزمین های دیگر کوچ می کنند یا خسته وسرخورده،عمر خود را تا لحظه مرگ در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد.
هرچند که این نوشته ساختگی هست اما در مورد ما چنین چیزی هست!!!
ای هم میهنان میهن شناسم بیایین با خودپروری فرزندان آینده را نیک کردار کنیم، و زمانی گوییم ایرانی هستیم که آیین ها و کردارهای با ارزش باستان رو یاد بگیریم و بکار بریم، یاد بگیریم که چه بودیم؟ چه تکنولوژی و نوآوری هایی در صنعت، هنرها،پزشکی،حقوقی ..............داشته ایم و چه باشکوه بودیم، امروز کشورهای پیشرفته ای مانند امریکا از جای جای دنیا مغز میپذیرن تا به بهترین شکل ممکن کشورشون رو اداره و پیشرفت بده و چیزهای بزرگ بسازن و کم نیست مغزهای میلیونی ایرانی که در دنیا پراکنده هستند، چرا؟ چون به این افراد ارزش داده شده، اما تنها کاری که از ما بر میاد این هست که تا جایی که ممکن هست در کشور بمونیم و نیز پس از فراگیری دانش برگردیم تا بهتر بسازیم و خدمت کنیم به یکدیگر،
هیچ گنده گویی نمیکنم، شاید نوشته های بالا رو خیلی کلی گفتم، اما بیاندیش..........
نوروز بر همگان فرخندهو پیروز.
پاسخ
تشکر کنندگان: mohammadg846 ، pari pariaaa
UTAH ....

[عکس: 800px-Utah_State_Capitol_seen_from_State_Street.jpg]


Wellcome to UTAH
کیس نامبر 2015: ********201538FHFV اوباما از تو بعید بود این حرکتCool
پاسخ
تشکر کنندگان: moqadam ، amin arefi ، mohammadg846 ، lighter ، Rock ، pari pariaaa
ماه ژوئن، ماه ملی آبنبات!

آمریکایی ها عاشق چیزهای شیرین هستند. در واقع، یکی از چیزهایی که مهاجران، یا بهتر بگوییم، ایرانیان مهاجر از آن شکایت دارند اینست که آمریکاییها تقریبا به همه چیز شکر و یا پنیر اضافه می کنند. البته، این روزها کمپین های مختلفی در ترویج سلامتی و غذاهای سالم بر روی این موضوع مشغول فعالیت هستند اما این به آن معنا نیست که کسی نباید ماه ملی آبنبات را جشن نگیرد!

اولین آبنباتهایی که به ایالات متحده وارد شدند در قرن هجدهم و از بریتانیا و فرانسه به اینجا آورده شدند. اصولا تعداد کمی از مهاجران اولیه ایالات متحده آنقدر ثروتمند بودند و شکر در اختیار داشتند که بتوانند چیزی شبیه آبنبات – که البته غذای اصلی هم محسوب نمی شد- را هم درست کنند. آبنباتهای سخت که از شکر کریستال شده –مثل نبات- درست می شوند، ساده ترین شکل ابنبات بودند ولی همین ساده ترین شکل آبنبات هم خودش نشانه تمول و تجمل بود و فقط قشر اعیان و ثروتمندان می توانند از این نعمت شیرین برخوردار باشند. اما، با افزایش تولید شکر از سال ۱۹۷۹آبنبات دیگر آن جنس نایاب تجملاتی نبوده و نیست.

1024px-HardCandy

جالب است بدانید که تا پیش از ورود صنعت بسته بندی، عموماً آبنباتها بصورت عمده و روی چرخی توسط دستفروشان در خیابان فروخته می شد و طبیعتا در معرض انواع گرد و غبار و حشرات قرار می گرفتند.

ایالات متحده و سایر کشورهای دنیا از آن زمان تا کنون راه درازی را طی کرده اند و آبنبات سازی برای خودش تبدیل به علمی شده است که کارشناسان و مهندسان زبده و خلاقی را می طلبد که بتوانند مزه های جدید را اختراع کنند زیرا دنیای امروز تشنه تنوع است. هرچند که آبنباتهایی هم هستند که از ۵۰ سال پیش تاکنون عوض نشده اند و مردم هم عاشق همان مزه نوستالژیک آنها را می خواهند. آبنباتهای امروز دیگر فقط از شکر تهیه نمی شوند؛ آنها با شکلات و انواع مغزها و میوه های خشک و بیسکوییت و غیره مخلوط می شود. راستش را بخواهید شاید نتوان اسمشان را دیگر آبنبات گذاشت، اما خوب شکلات هم نیستند!

1280px-San_Francisco_salt_water_taffy

در ایالات متحده، M&M و Reese’s Peanut Butter Cups محبوبترین آبنبات/شکلاتهای بچه ها و بزرگسالان محسوب می شوند. M&M تقریبا همان چیزی است که بچه های ایرانی دهه های ۵۰ و ۶۰ به نام اسمارتیز (Smarties) می شناختند. اسمارتیز انگلیسی محصول شرکت Nestles است ولی M&M کاملا آمریکایی و محصول شرکت Mars است. بزرگترین تفاوت بین M&M و اسمارتیز شاید در پوسته آنها باشد. پوسته اسمارتیز کمی سفت تر و ترد تر است اما M&M مزه شکلاتی بیشتری دارد. دراژه های M&M ابتدا در سال ۱۹۴۱تولید شدند و از اجناس پرطرفدار ارسالی برای سربازان آمریکایی در جنگ جهانی دوم بودند. هدف این بود که شکلات هایی که به دست سربازها داده می شود در دستشان آب نشود، از این رو ایده پوشانیدن شکلات با پوسته ای از آبنبات ارائه شد. به این ترتیب این جمله که ” توی دهان آب می شود نه توی دست” تبدیل به یکی از شعارهای معروف و ماندنی این شرکت در تبلیغاتش شد.

1280px-Plain-M&Ms-Pile

Reese’s Peanut Butter Cups هم یکی دیگر از آبنبات/شکلاتهای محبوب آمریکایی است. آنها کاسه های کوچک

شکلاتیهستند که با کره بادام زمینی پر می شوند. این شکلاتها اولین بار توسط شرکت Hershey’s در سال ۱۹۲۸ تولید شدند.

Reese's-PB-Cups-Wrapper-Small Reeses-PB-Cups

احتمالا فکر می کنید با حدود ۱.9 میلیارد دلاری که برای خرید شکلاتها و آبنباتهای روز هالویین (فستیوال ترس و ارواح) صرف می شود، مردم بقیه روزهای سال کمی بخواهند از این مدل شیرینیجات دوری کنند اما درواقع شکلات آبنبات در فرهنگ آمریکایی بسیار اهمیت دارد. از رُمان Charlie and the Chocolate Factory (سال ۱۹۶۴ ) و اقتباسهای گوناگونش در فیلمهایی با همین مضمون در سال ۱۹۷۱و اخیرا در سال ۲۰۰۵و استفاده های مکرر از واژه آبنبات (candy) در اصطلاحات و ضرب المثلهای انگلیسی مثل “like taking candy from a baby” یا

“a kid in a candy store” آمریکاییها می توانند تمام سال اینطور شیرینیجات را جشن بگیرند!

آبنبات یا شکلات مورد علاقه شما چیست؟

منبع:وبلاگ رسمی سفارت مجازی ایالات متحده آمریکا - تهران
http://blogs.usembassy.gov/tehran/2014/0...%A7%D8%AA/
پاسخ
تشکر کنندگان: lighter ، Rock ، pari pariaaa
یرانی‌ هستم اما به ایرانی‌‌ها اعتماد نمیکنم

شیما شهرابی


در لابی یکی از بزرگ‌ترین هتل­­های شهر «هیوستن» آمریکا نشسته­ ام؛ جایی که مالک آن یک مرد ایرانی‌الاصل است. برگه‌های استخدام را کامل پرکرده‌ام و حالا منتظرم تا وقتِ مصاحبه حضوری من برسد. فکر می­کنم یک مدیر ایرانی حتما کارمندان ایرانی را راحت­ تر می‌پذیرد اما همه­ افکارم نقش برآب می­شوند وقتی آقای «ر.د» در بدو ورودم به اتاقش می­گوید: « من تمایل چندانی به کار کردن با ایرانی­ ها ندارم.»

این جمله را به انگلیسی می­گوید. این­جا هیچ­کس حق ندارد فارسی صحبت کند؛ حتی دو کارمند ایرانی با هم. حرفش را این­طور ادامه می­دهد: «هیچ کدام از مدیرهای اصلی هتل من ایرانی نیستند چون من نحوه مدیریت ایرانی­ ها را قبول ندارم. شما هم اگر سابقه­ کار با مدیران آمریکایی دارید، می­توانیم درباره­ استخدام صحبت کنیم.»
«ر.د» معتقد است مدیران ایرانی دو دسته هستند؛ یا مدیریت را با ریاست اشتباه می­گیرند و سخت­گیری بیش از حد با کارمندان دارند و یا این ­که تا به مدیریت می‎رسند، تنبلی را پیشه می­کنند و دیگر کار نمی‌کنند.
او از تجربه­ 20 ساله­ اش حرف می­زند و می­گوید: «متاسفانه هر وقت به ایرانی ­ها اعتماد کردم، همه چیز خراب شد. الان هم پشت دستم را داغ کرده ­ام که ایرانی­ها را در حد کارمند ساده استخدام کنم و در سطوح بالاتر فقط با آمریکایی­ ها کار کنم.»

«ر.د» تنها کارفرمایی نیست که تمایلی به کار کردن با ایرانی­ ها ندارد. گفت وگوی ما با چند نفر از کارفرمایان نشان داد که بیش‌تر آن­ها در این باره موضع مشترک دارند اگرچه شاید دلایل شان متفاوت باشد؛ مثل فرهاد که صاحب یک ساندویچی در لس­ آنجلس است: «ایرانی­ ها به اندازه مکزیکی ها فرز نیستند. کاری که یک کارگر مکزیکی در رستوران انجام می­دهد، برابر کار دو کارگر ایرانی است. مکزیکی­ ها قوی‌ترهستند چون از بچگی برای کار در مزرعه تربیت می­شوند. پس مقرون به صرفه نیست من مکزیکی­ ها را کنار بگذارم و ایرانی استخدام کنم.»

تازه متوجه می­شوم که چرا غذاهایی که در رستوران­‌های ایرانی- آمریکا سرو می­شوند، مزه­ های اصیل ندارند. وقتی آشپز مکزیکی قورمه­­ سبزی بپزد، تکلیف روشن است!
دل به دل راه دارد
البته تمایل نداشتن به همکاری دربین ایرانی­ های مهاجر، دوطرفه است. تا جایی که من شاهد بوده‌ام، بیش‌ترجویندگان کار هم ترجیح می­دهند با کارفرمایان آمریکایی وارد مذاکره شوند. آن­ها هم دلایل خودشان را دارند «فرید» می­گوید: «کارفرمایان ایرانی همیشه پایین‌ترین رقم حقوقی را پیشنهاد می­دهند، تا بتوانند کار می­کشند و رفتارهای مدیریتی زشتی دارند.»

«سارا» تازه به امریکا آمده و زبان انگلیسی­ او خیلی خوب نیست. دریک رستوران ایرانی کار می­کند اما دنبال یک کار آمریکایی می­گردد: « ایرانی
ها قوانین خودشان را دارند که کار کردن با آن­ها را سخت می‌کند؛ مثلا در همه رستوران­های آمریکایی، انعام برای گارسون است اما صاحب رستوران، انعام­ ها را به ما نمی­دهد. می­گوید من از اول هم به شما گفتم حقوق شما ساعتی هشت دلار است و حرفی از انعام نزدم. حتی اگر کسی انعام را در دست­مان هم بگذارد، موظفیم آن را در شیشه ای که جلوی دخل قرار دارد، بیاندازیم.»
بیایید مقایسه نکنیم
ماجرا وقتی تلخ ­تر می­شود که خودمان را با مهاجران کشورهای دیگر مقایسه کنیم. در بیش‌تر فروشگاه‌های چینی، کارمندان چشم­ بادامی خودنمایی می­کنند. در آرایشگاه‌های هندی، آرایش‌گر مکزیکی، آمریکایی یا ایرانی پیدا نمی­کنید. در رستوران­های مکزیکی، بیش‌تر کارمندان به زبان اسپانیایی صحبت می­کنند اما بسیاری از فروشگاه‌ها و رستوران­های ایرانی را چینی­ ها، مکزیکی­ ها و هندی­ ها اداره می­کنند.
موضوع نبود اعتماد و اتحاد ایرانیان به یکدیگر فقط در مسایل کاری دیده نمی­شود. دکتر «بیژن بندری»، متخصص پوست و استاد دانشگاه «یوسی. ال. ای» معتقد است که حتی در محیط­ های دانشگاهی هم اتحادی که میان دیگر مهاجران وجود دارد، بین ایرانی­ ها دیده نمی­شود. او در این­باره به «ایران» وایر می‌گوید: «پزشکان از هر کشوری که وارد آمریکا شوند، برای طبابت باید امتحانات (usmle) را پاس کنند. هر سال بهترین نمره‎های این امتحان را هندی­ ها کسب می‌کنند. این به خاطر هوش بالا و یا دانش زیاد آن­ها نیست و فقط و فقط به خاطر اتحاد آن­ها است. هندی­ ها برای خودشان بانک سوال درست کرده­ اند که دست به دست می­چرخد. اما بچه­ های ایرانی همه­ چیز را از هم پنهان می­کنند. در روابط دانشجویان ایرانی، بی‎اعتمادی توی چشم می­زند؛ برای نمونه، دانشجویان پنهانی امتحان می­دهند، نمره­ خود را مخفی می­کنند و از نحوه درس­ خواندن‌شان اطلاعاتی نمی­دهند.»
چرا ما ایرانی­ ها نسبت به یکدیگر بی‌اعتماد هستیم؟
دکتر «اصغر مهاجری»، جامعه‌شناس و استاد دانشگاه به این پرسش «ایران وایر» پاسخ داده است: «متاسفانه باید بگویم زیرآب­زنی جزو فرهنگ ما شده است. در جامعه­ای که زیرآب‌زنی وجود داشته باشد، بی‌اعتمادی هم حاکم می­شود. وقتی بی‌اعتمادی باشد، پنهان‌کاری هم هست. پنهان­ کاری سبب می­شود افراد به هم دروغ بگویند و ظاهر و باطن­ آن‌ها تفاوت داشته باشد و به نوعی ریا در جامعه رشد کند. ریاکاری در کشور ما ریشه تاریخی دارد؛ گواه آن هم این بیت حافظ است:


واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند


دروغ، ریا، پنهان­کاری، زیرآب‌زنی و... دشمنان اعتماد هستند. در جامعه­ای که اعتماد وجود نداشته باشد، اتحاد هم به وجود نمی­آید. متاسفانه باید بگویم ما جامعه­ مریضی داریم که درآن همه نسبت به هم بدبین هستند. بدبینی در افرادی که مهاجرت می­کنند، بیش‌تر است چون بسیاری از افرادی که بار سفر می­بندند، از همین چیزها خسته شده­ اند و جامعه را کاملا تیره می­بینند. آن­ها دنبال یک مدینه­ فاضله

می­­گردند. بنابراین، طبیعی است ازهم­وطنان خود فاصله بگیرند.»
«امان­الله قرایی مقدم»، آسیب‎شناس و استاد دانشگاه هم می­‌گوید: «در جامعه ما، به ­ویژه در سده اخیر، دروغ گفتن به شکل نگران کننده‌ای افزایش یافته و متأسفانه در اقشار و لایه‌های مختلف اجتماع ریشه دوانده است. این مساله فضایی مملو از ناامنی روانی و بی‌اعتمادی را در جامعه ایجاد کرده است. شما در نظر بگیرید اگر بین دو نفر از افراد یک خانواده اعتماد متقابل وجود نداشته باشد، روابط خانوادگی و زندگی روزمره چقدر سخت و پرهزینه خواهد شد. حال اگر بین آحاد مردم جامعه این صفت مذموم قاعده شود، چه خطر بزرگی قوام و دوام آن را مورد تهدید قرار خواهد داد. فساد و تباهی همه ارکان اجتماعی، اقتصادی و سیاسی را فرا خواهد گرفت. البته رفتار مسوولان در جامعه­ ایران به این موضوع دامن می‌زند. وقتی مسوولان وعده‌هایی می‌دهند و آن‌ها را به مرحله عمل و اجرا نمی‎رسانند، اعتماد عمومی ضعیف خواهد شد و به دنبال این امر، بی­ اعتمادی رواج می­یابد. این در حالی است که جامعه و فرد از هم جدا نیستند و کم‌رنگی اعتماد در روابط افراد، حتی زن و شوهرها هم از جامعه نشأت می­گیرد. در جامعه­ ما، فاصله­ بین حرف و عمل بسیار زیاد است. همین موضوع باعث می­شود افراد از هم دوری کنند و غریبه­ ها را ترجیح بدهند. در جوامعی که اعتماد از بین می­رود، غریبه‌پرستی رواج می­یابد. ایرانی­ های مهاجر هم در جامعه­ ای بی‌اعتماد رشد کرده­ اند پس طبیعی است که غریبه­ ها را ترجیح بدهند.»
آنکس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به مقصد برساند
پاسخ
تشکر کنندگان: lighter ، peymanmohajer ، amjad




کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان