ارسالها: 286
موضوعها: 13
تاریخ عضویت: Apr 2009
رتبه:
50
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
2010-01-07 ساعت 05:48
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-01-07 ساعت 05:49 توسط lexington.)
راستش دیشب بیخوابی زده بود به سرم و داشتم توی مهاجرسرا تاب میخوردم که این نوشته ی نوید عزیز را خواندم و در راستای همین دوبیتی« سه غم آمد بر دلم به یکبار / غریبی و اسیری و غم یار...» از همون دیشب تا حالا مغز من قفل کرده روی یک دوبیتی دیگری که هراز چندگاهی برادرم، میزد زیرآواز و میخوند و نشان میداد که چه چیزهایی که میتواند سوزنده ترین غم ها باشد :
سه غم آمد بر دلم به یکبار / خر لنگ و زن زشت و طلبکار
خداوندا زن زشت رو تو بردار / خودم دونم خر لنگ و طلبکار
یادم میاد وقتی به شوخی به مادر مرحومم میگفتم که « ننه، عاشقی بد دردیه » میگفت« گشنگی(گرسنگی) نخوردی که از سنگ سفت تره ». دقیقا ً مسئله ی کاهش غم غربت بستگی به تجربه ی هر فرد دارد. آن کسی که در وطن خویش هم، غریب بوده؛ فکر نمیکنم به این راحتی ها، غربت و غم آن را اجازه ی حضور در زندگی غریبانه اش بدهد.
بیشترین عاملی که باعث غم غربت میشود، مقاومت افراد است در برابر سرنوشت و زندگی کنونی شان. و بهتر بگویم نخواسته اند بپذیرند که زندگی امروزشان هرچه هست، خوب یا بد؛ تقدیرشان هست و بس.
این سخن من اصلا ً به معنی بی تفاوت بودن و به یاد یار و دیار نبودن نیست؛ بلکه آن کسی که واقعا ً اهل دل است هیچگاه مادر خویش و مادر وطن خویش را فراموش نخواهد کرد. منظور اینکه اتفاقا ً آنان با مدنظر داشتن همان کسانی که دوستشان دارند و بخاطر آنها، هیچگاه اجازه نمی دهند غربت و غم به سراغشان بیاید.
یکی از بزرگترین عوامل غم غربت، همزاد پنداری مدام با اهل فامیل است در کشور و دیار. مثلا ً دائم دارند با تصوّرات ذهنی خود،به خود میگویند که لابد دوستان و خانواده الان دارند چه میکنند و چه میخورند و.... در حالیکه اگر خودشان هم حاضر بودند، میدیدند که این خبرها که فکر میکنند نیست.البته این مشکلی است که بازماندگانمان در کشور هم دارند و دائم فکر میکنند که فرد مهاجر در بهشت است و شاید هم دیگر نه آب و خوراک و نان نیاز دارد و نه جای خواب.
مهم این است که با مسئله به طور منطقی کنار بیاییم و محیط جدید، مردم جدید، فرهنگ جدید را بپذیریم و خود را فردی از آنان بدانیم تا بتوانیم راحت تر با اینگونه مسائل کنار بیاییم.
اجازه بدهید صادقانه اعتراف کنم که از زمانی که من افکار و روحیات و تجربه ها و غم ها و شادی های خود را در این مکان با شما دوستان عزیز به مشارکت گذاشته ام، به ندرت اینگونه غمهای منفی به سراغم آمده است و شاید هم نمونه ای باشد از آخرین راهکار مبحث بالا باشد چرا که دوستانی یافته ام اهل دل. غم ایشان غم من و شادی آنها شادی ماست.
به خودتان تبریک بگویید که با یک چنین مکان و دوستانی آشنا شده اید و هر کجای دنیا که باشید، کسانی هستند که شما را درک کنند در حالیکه در شهر و دیار و بین خاندان خود، چه بسا غریب تر بودیم.
میبخشید طولانی شد بدرود
ارسالها: 71
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: May 2009
رتبه:
7
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
2010-01-08 ساعت 12:38
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-01-08 ساعت 13:47 توسط Ali Sepehr.)
man ke bazi vaghta kheili kharabam, mesle emrooz!!!!!!!!!!!!!! bache ha be man rohiye bedin.
من که بعضی وقتا خیلی خرابم ، مثله امروز!!!!!!!!!!! بچه ها به من روحیه بدین. -صدرا
کیس نامبر: 2010AS00002xxx
دریافت ویزا: روز مصاحبه (17 نوامبر)
ارسالها: 558
موضوعها: 2
تاریخ عضویت: Jul 2009
رتبه:
50
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
2010-01-08 ساعت 12:49
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-01-08 ساعت 12:51 توسط sh-b.)
سلام شبنم جان
چرا اخه؟چرا همه تا نرفتن فکرای دیگه ای میکنن اما وقتی میرسن اونجا با نا امیدی صحبت میکنن
شبنم جون منم مثل خودت مجردم میشه بگی چیش داره اذیتت میکنه؟
يگانه تسكين دهنده آرزوهاي طلايي دو چيز است: صبر و اميد
شماره کیس: 2010AS00009XXX
کنسولگری:آنکارا
تاریخ مصاحبه:jan 2010
تاریخ دریافت ویزا:فردای روز مصاحبه به علت نقص مدرک
ارسالها: 871
موضوعها: 19
تاریخ عضویت: Oct 2009
رتبه:
45
تشکر: 0
4 تشکر در 0 ارسال
کاش پدر منم مقل شما فکر میکرد البته جسارت نباشه منظورم این نیست که شما سن پدر منو دارین هرچند پدر منم خیلی سن بالا نیستن .... اما خب هر کاری کردم نتونستم بطور کامل از ایران جداش کنم اینجوری شد که سالی چند میلیون فقط ما باید هزینه کنیم و ناچارا به سرزمین گل و بلبل رفت و امد کنیم
[/quote]
متشكرم شيماي گرامي
اولا من افتخار ميكنم كه هم سن پدر شما باشم اما شايد فرق بين من و ايشان در اين باشد كه با اينكه سن خودم 47 سال هست ولي اغلب دوستانم كمتر از 30 سال سن دارند
نميدونم چرا هنوز در سنين جواني خود گير كرده ام
مثلا موسيقي پاپ و راك را بيش از كلاسيك دوست دارم
ديسكو و كافي شاپ را به رستوران ترجيح ميدهم
سلف دانشجويي را به سالن غذاخوري اساتيد نمي فروشم
صداي پخش صوت ماشينم را تا ته زياد ميكنم
هنوز هم وقتي از جلوي اسباب بازي فروشي هاي شيك رد ميشوم نميتوانم روبروي ويترين اونها توقف نكنم
اما چه ميشود كرد
بسياري از هم سن و سالان من اينطور زندگي نميكنند
بايد به آنها نيز حق داد
به دلایل شخصی از مدیریت استعفا داده ام لطفا سولات مربوط به مدیریت را از من نپرسید
ارسالها: 71
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: May 2009
رتبه:
7
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
(2010-01-08 ساعت 12:49)sh-b نوشته: سلام شبنم جان
چرا اخه؟چرا همه تا نرفتن فکرای دیگه ای میکنن اما وقتی میرسن اونجا با نا امیدی صحبت میکنن
شبنم جون منم مثل خودت مجردم میشه بگی چیش داره اذیتت میکنه؟
بعضی وقتها ادم میفته تو مد بهانه گیری. من امروز خیلی بهترم. کندن از کسایی که هر روز کنارت بودن بعضی وقتها اذیت کننده هست. خیلی بهش فکر نمی کنم.
من هیچ وقت قبل رفتن فکر دیگه نکرده بودم وازاینجابهشت نساخته بودم. ازاومدنم پشیمون نیستم چون اینجامی تونم به ارزوهام بال وپر بدم.
کیس نامبر: 2010AS00002xxx
دریافت ویزا: روز مصاحبه (17 نوامبر)
ارسالها: 1,061
موضوعها: 33
تاریخ عضویت: Sep 2009
رتبه:
205
تشکر: 0
21 تشکر در 0 ارسال
من هم خیلی وقت ها دلم برای همه تنگ میشه. یعنی وقتی در ایران بودم خیلی دور و ورم شلوغ بود و آدمهای آشنای زیادی را در طول روز میدیدم. ولی اینجا احساس میکنم که تک افتاده ام و بعضی موقع ها هم آدم غمگین میشه. ولی زندگی همینه و آدم باید سعی کنه غم ها را فراموش کرده و به چیزهای خوبی که دارد فکر کند.
با آرزوی موفقیت برای شما
ارسالها: 120
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Aug 2009
رتبه:
9
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
2010-01-09 ساعت 20:20
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-01-09 ساعت 20:21 توسط soroush2031.)
یک بیت شعر از آقای خیام نیشابوری رو تقدیم می کنم به همه غم غربتیها .
دریاب که روح از جسم جدا خواهی رفت
در پرده اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی ز کجا آمده ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
بچه ها منم نگران وابستگیهام هستم که چطوری بزارم و برم .اما وقتی از بالا به خودم نگاه میکنم میبینم من تنها نیستم .خدا همیشه با منه و منو مثل یه کودک تو بغل خودش گرفته .هر چند که ممکنه تو بغلش کار بد بکنم اما اون منو پس نمیزنه . وما رو دوست داره .و ما هم مخلوقات اونو دوست داریم .حالا هر جا میخوان باشند. پس از وابستگیهای ذهنی واسه خودمون زندان نسازیم و اونو با خودمون به اون طرف دنیا نبریم.
گهی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
خانه دوست کجاست...
ارسالها: 52
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Nov 2009
رتبه:
2
تشکر: 0
0 تشکر در 0 ارسال
2010-01-09 ساعت 21:17
(آخرین تغییر در ارسال: 2010-01-09 ساعت 21:19 توسط jam_14051.)
سلام بچه ها داشتم به این فکر می کردم که چند ماهی هست که با شما ها آشنا شدم، هر روز چند ساعتی رو با سفرنامه هاتون با آرزوهاتون با لج بازی هاتون با اطلاعاتتون با همه چیزهایی که خیلی راحت و باشوق بیان می کنید سپری می کنم شاید یا نه بهتره قطعا بگم خیلی ها مثل من هستن. در دوستی های معمول به خاطر خیلی از مسایل راحت نمی شه بود ولی دوستانی که اینجا جمع شدن فکر کنم یک وابستگی ناخودآگاهی بین شون بوجود اومده .
چقدر لذتبخش هستش وقتی یکی از بچه ها می گه من توی این شهر هستم و می تونم برای روزهای اول و کارهای اولیه کمکتون کنم یا یکی دیگه از بچه ها اطلاعاتی رو میزاره که مشخصه خیلی براش وقت صرف کرده تا بدستشون بیاره
کدومتون میتونید تصور کنید اون روزی رو که همین دلبستگی مجازی ازتون گرفته بشه،
بهتر از شما نباشه (اینو ما جنوبیا خیلی استفاده میکنیم) یه دوست خیلی خوبی دارم یه روز داشتم از دلتنگی حرف می زدم براش و می گفتم دلم حتی برای چیزایی که ازشون بدم میومده تنگ شده حرفی بهم زد که هیچ وقت فراموش نمی کنم گفت همیشه به این فکر کن که روزی می رسه که دلت برای دوستایی که الان داری تنگ می شه.
می خواستم از آرش بپرسم اگه به ایران برگرده چقدر دلش برای قایقش تنگ میشه ؟؟؟؟؟
من اینجارو خیلی دوست دارم از همه دوستام ممنونم که هرچیزی تو دلشونه میگن،
قربون صفای همتون
شماره کیس: 2010AS113XX
تاریخ دریافت نامه قبولی: Nov, 2009
کنسولگری: Kuala Lumpur
تاریخ ارسال فرمهای سری اول:2009, Nov
تاریخ کارنت شدن کیس: March
تاریخ دریافت نامه دوم: Feb 24
تاریخ مصاحبه: 6 April
تاریخ دریافت ویزا: Refusal
Nothing is impossible
ارسالها: 530
موضوعها: 13
تاریخ عضویت: Dec 2009
رتبه:
91
تشکر: 0
5 تشکر در 0 ارسال
دلم گرفته است...
مثل روزهای آخر عید که پیک شادی شادیت را زهر مار میکرد...
مثل روزهایی که انتظار شنیدن عشق تا صبح کش میامد و یک روز بی خواب دیگر شروع...
مثل تشر های پدر که یادت میاورد هیچکس دوستت ندارد...
مثل یک ظهری که لای کتابت بیدار شدی و در بهت ساعت مبهوت ماندی که وقت امتحان گذشت...
مثل شبهایی که پتو را میبلعیدی که کسی نفهمد چقدر راحت میشکنی...
مثل وقتی که اشکهای مادر را لای دیگ و پیاز و رنده کشف کردی واقعیِ واقعی...
مثل تمام کودکیت که در اضطراب جهنم سوخت...
مثل لحظه ای که همه تو را با انگشت نشانه رفتند که تقصیر اوست...
مثل انفجار ترسناک بادکنکی عزیز...
مثل جمعه ها که یادت میاورد تمام بیهودگیت را...
مثل اولین سیلی که چه بیهوا بر صورتت نشست...
مثل لیز خوردن بستنی از لای انگشتان کوچکت...
مثل لحظه مبهوت از دست رفتن بکارت...
مثل راهی که هر روز تو را به خانه میبرد بی دلخوشی...
مثل لحظۀ بی معنای کشف حقیقت...
مثل ...
نه دلم بیش از اینها گرفته
من که هنوز در ابتدای غربتم سعی کردم اینجوری غمم رو کاهش بدم.ولی نمی دونم چرا هر چی بیشتر مینویسم کمتر خالی میشم.شاید نوشتن راه خوبی نباشه.روزهای واقعا سختیست.
ارسالها: 286
موضوعها: 13
تاریخ عضویت: Apr 2009
رتبه:
50
تشکر: 0
1 تشکر در 0 ارسال
رسا جان عزیز
بگذرد روزگار سخت تر از زهر. مردان مرد ، در تنگناهای زمانه و سختی های روزگار است که متولد میشوند. نه من وتو تنها مهاجران روی زمین هستیم، و نه آن افراد پیش از ما، از سختی زودگذر این دل گرفتگی ها، از پا در آمدند. پس فقط تحمـّل و تحمـّل راه کار است که
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمـّل بایدش؛ هرچند که این مهاجرتها را نباید دام نامید و روخوانی شعر زندگی و تقدیر است.
بیاد بیاور شادیهای نزدیکانت را. افتخار فامیل و خانواده را به داشتن شمایی که با مهاجرتتان، نه تنها امیدی خواهید شد برای دلتنگی های آنان، بلکه سمبلی برای شجاعت و موفقیت. آن زمان است که با دانستن ارزش خود، دلیرانه ، این روزهای سخت مهاجرت را پشت سرخواهید گذاشت و روزهای روشن و پرافتخار آینده را خواهید دید.
آن زمان است که بر این استقامت خود آفرین خواهید گفت و شاهدی میشوید برای دیگر مهاجران پس از خود.
در آخر اینکه همیشه و هر اشکی را نباید منفی دانست، بلکه روزی میرسد که از سر ذوق اینکه این چنین دست به کاری بزرگ زدید و دل تنگی های گذرای مهاجرت را پشت سرگذاشتید، خواهید گریست.پیشاپیش آن روزتان مبارک